دیشب بعد از خواندن تمام توییتها درباره هاله لاجوردی و خیره شدن به تصویر او که همان هیئت ظریف و اکثراً سیاهپوش او در دانشکده علوم اجتماعی بود سرشار از خشم و نفرت و با چشمهایی خیس سعی کردم با این حافظه نابود خاطر بیاورمش.
عصراسلام: من دانشجوی لیسانس بودم و او تازه به عضویت هیئت علمی در آمده بود و میزی در اتاقی دو یا سه نفره به او داده بودند. خاطرم هست مدتی با مهری بهار، همسر تقی آزاد برمکی که آن موقع رئیس دانشکده بود هماتاق بود و سارای شریعتی.
من خام بودم و سرشار از هیجان و شور برای یادگرفتن و تغییر. جوان بودم و عاصی و سرکش هاله با آن دو چشم درخشان و کنجکاو و لبخندی که هیچ وقت از گوشه لبش نمیافتاد همیشه دم در اتاقش ایستاده بود. دانشجوها دورهاش کرده بودند و او با آن جثّه ظریف و مانتوی بلند مشکی و مقنعهای که سعی میکرد جای درستی نگهش دارد و با آن صدای پر انرژی مشغول گفتگو با آنها.
اگر میدید دانشجو خجالت میکشد جلو بیاید خودش پیشقدم میشد و سعی میکرد یخ گفتگو را بشکند. اینکه دانشجویانی با او مشکل داشتهاند، استاد خوبی نبوده و با دانشجو راه نمیآمده با تصویری که من از او دارم زمین تا آسمان فرق دارد.
در جریانهای اعتراضی همیشه کنار دانشجویان معترض بود. راحت میشد سر گفتگو را با او باز کرد. برایش سر و شکل مخاطب اینکه از کجا میآمد کوچکترین اهمیتی نداشت. با نگاه کنجکاو و گرمش فقط دنبال این بود که نظرت را بفهمد و عمیقا برای نفس فکر کردن و نه لزوما پذیرفتنش ارزش قائل بود.
من معنای «تفکّر و بحث انتقادی» را نه از یوسفعلی اباذری که سخت میشد همکلامش شد که از هاله لاجوردی آموختم. از او گوش کردن به دیگری و تلاش برای درک و شیوه نقد کردن را یاد گرفتم. دیشب رفتم روی لیست گروه ارتباطات ببینم چه کسانی هنوز جز هیئت علمی آن دانشکدهاند. کاش نرفته بودم. دیدن آن اسامی فقط بر خشم و نفرتم افزود. میتوانم دقیقاً حدس بزنم چه کسانی باعث سرخوردگی عمیق و اخراج او از دانشگاه شدند.
هاله لاجوردی به معنای دقیق کلمه یک چهره مستقل دانشگاهی بود. دانشگاه خانه اصلی او بود. جایی بود که او را زنده نگه میداشت و کمکش میکرد از پوچی و حقارت جهان بگریزد. اینکه همین سهم کوچک، همان میز کوچک در اتاقی چندنفره را هم از او دریغ کردند اوج رذالت و واپسماندگی است.
همین شناخت اندکی که از او داشتم کافیست که اطمینان داشته باشم اگر او را از دانشگاه بیرون نینداخته بودند، اگر میگذاشتند همان چند ساعت در روز را در فضایی که پناهگاه روحی و روانیاش بود بگذراند، اگر این همه تنگنظر و متعصب و رذل نبودند در برابر آن همه انرژی او امروز زنده بود. مرگ او برای من مرگ امید به بازگشت به فضای دانشگاهی ایران هم هست. حتی اگر این امید واهی جایی در دلم بود که شاید شد و روزی برگشتم و در دانشگاهی تدریس کردم همان هم دود شد و به هوا رفت. آنجا دیگر خانه نیست. هیچ وقت نبود.
فاطمه شمس