تکلیف نسل ما از همان اول، بیش و کم با دانشگاه مشخص بود.

عصراسلام: وقتی ما به دانشگاه رسیدیم تقریباً میدانستیم اینجا هیچوقت جای ما نخواهد بود و به ما اجازه نخواهند داد اینجا کار کنیم و در نهایت درس بدهیم. ما زندگی کاریمان را همان ابتدا و با تمام مشکلاتش، در بیرون از دانشگاه تعریف کردیم: در کافهها، خانهها، مجلات مستقل، آموزشگاهها، سایتهایی که خودمان یا دوستانمان راه انداخته بودیم و ... . ما بیرون از دانشگاه خواندیم و نوشتیم.
در نشرهای عمومی کتاب چاپ کردیم. در آموزشگاههای خصوصی درس دادیم و ... . هنوز هم برای ما نوشتن و درسدادن یعنی نوشتن «بیرون دانشگاه» و «تدریس در مؤسسات خصوصی». ما اگر کاری هم در دانشگاه کردیم به پشتوانهی کارهای بیرونمان بود.
برای نسل هاله اما، مسئله اینگونه نبود. آنها برای کار جایی جز دانشگاه نداشتند و فضایی جز آنرا نمیپسندیدند. دانشگاه برای هاله و همنسلانش، صرفاً یک منبع متوسط درآمد نبود، فضایی بود برای نوشتن، هوایی برای نفسکشیدن. آنها اگر هم کاری بیرون از دانشگاه انجام میدادند به پشتوانهی همان دانشگاه بود. برای چنین کسی اخراج از دانشگاه یعنی قطع هوایی که در آن نفس میکشید.
امین میگوید هاله بعد از این که سال ۸۸ از هیأت علمی دانشگاه اخراج شد سردرگم شده بود، نمیدانست چه باید بکند و کجا باید برود. چنان سرگشته شده بود که کمکم به انزوا کشیده شد.
انزوای مطلق. مثل این که دستهای یک نوازنده را قطع کنی و انتظار داشته باشی به نواختن ادامه دهد. نمیدانم در این ده سال سیاه بر ذهن و روان هاله (استاد بزرگی که مکان درسدادنش را از دست داده بود) چه گذشت اما میدانم که همین مدت را هم خوب دوام آورد، بدون هوا و بدون نفس، بدون نوشتن.
هاله لاجوردی درگذشته و من در هوای گرگ و میش صبح، میان خواب و بیداری، در یکی از راهروهای دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران قدم میزنم. هوا تاریک است و فضا نمناک. نور کمی از یکی از پنجرهها به درون میتابد. صدای قدمهایم در راهرو میپیچد. آمدهام تا سؤالی از هاله بپرسم و به دنبال اتاقش میگردم اما روی تابلوی تمام اتاقها بزرگ نوشته شده: «هاله لاجوردی».
صدای یک آرپژ غمناک گیتار از یکی از اتاقها میآید و دختری با آن میخواند:
«هزاران سایه جنبد باغ را
چون باد برخیزد
گهی چونان
گهی چونین
که میداند چه میدیدهست آن غمگین؟» .
علی شاهی