این هفتصدویکمین یادداشت یا پستی است که در اینستاگرام منتشر میکنم.
هفتصد پست برای منِ لاکپشت یعنی حداقل هفتصد روز کامل درگیری ذهنی؛ یعنی فکر کردن کامل به چیزی که مینویسم؛ یعنی دغدغه تولید محتوای مفید یا حداقل بیضرر، لااقل برای جامعه هدف و مخاطبان خودم؛ یعنی آیا این پست به درد کسی میخورد یا فقط یک جور اظهار فضل و خودنمایی و بازتولید صورت غالب فرم رسانهای است که یکسان در اختیار همه قرار گرفته؛ یعنی بالا و پایین کردن و تراش کلمهها از مدتها قبل از نوشتن و موقع نوشتن تا افسوس بعد انتشار که کاش این جوری نوشته بودم. تازه این مال مطالب کوتاه است. برای مطالب بلندتر و جدیتر، ممکن است این یک روز تا چند ماه هم ادامه داشته باشد.
قبل از اینستاگرام خزعبلاتم را در کانال تلگرامام منتشر میکردم، قبلترش در فیسبوک و خیلی قبلترش در وبلاگ. هر کدام از اینها از مد افتاده، جلوپلاسام را جمع کردهام و رفتهام خانه جدید. البته که قبلیها هنوز پابرجایاند و تا جایی که شده حفظشان کردهام. اما رسانهها طرز فکر آدم را عوض میکنند. چون به قول مک لوهان رسانه همان پیام است. همانطور که یک روزنامهنگار نمیتواند برای کیهان شریعتمداری همانجوری بنویسد که برای کیهان لندن.
اینستاگرام طرز فکر من را عوض کرد. منِ متنمحور مجبور شدم برای هر مطلب به یک عکس خوب هم فکر کنم. این اجبار خیلی جاها دستوبالام را بست، اما امکانات جدیدی هم در اختیارم گذاشت. توانستم درباره عکسها و ویدئوهایی که دوست دارم، حرف بزنم. همین انگیزهای شد برای ساخت مستندهای کوتاه و تجربههایی در صدا و تصویر.
اولین سوالی که با دوستان رسانهایام از هم میپرسیم این است: «الان کجایی؟». یعنی از فاصله دیدار قبلی تا الان چند بار محل کارت را عوض کردهای. یعنی آیا رسانه قبلی بیرونات انداخت یا هنوز دارد قلم و اندیشهات را به ثمن بخس استثمار میکند. در مورد رسانه و مطبوعات، محل کار را میشود عوض کرد، شغل را نه. به نظرم نوشتن، کار رسانه و خلق محتوای درست و حرفهای شغل نیست، یک جور هویت است. هویت آدم بهسادگی قابل تعویض نیست.
میخواهم بگویم از اینکه با استفاده از تکنیک پلیس خوب/ پلیس بد جنگ زرگری جدیدی برای فیلتر اینستاگرام راه افتاده، خیلی نگران نیستم. هر جا بودهایم، از جای قبلی بهتر بوده. کلاً به نظرم شرایط روزبهروز برای زندگی آدمیزاد بهتر میشود. وگرنه ما هنوز توی غار زندگی میکردیم و به خودمان برگ میبستیم. روزها با نیزهای چیزی دنبال جکوجانورهای جنگل میدویدیم و شبها به جای عکس گذاشتن در فضای مجازی، روی دیوار همان غار نقاشی میکشیدیم. اگر بهتر نشده بود، لااقل حالا که می دانیم دنیا دارد میترکد، این قدر با جدیت تولید مثل نمیکردیم.
رفتن از اینستا خوشحالکننده نیست. طبعاً آدم به یک خانه اجارهای هم دل میبندد. اما کلاً قرار است در زندگی زمینی دل کندن را یاد بگیریم. از این شعرها هم نگذارید که: «بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم...». ما که راننده کامیون نیستیم، ما خلاق و تولیدکنندهایم. رسالت ما این است مطالب تازهای خلق کنیم که شاید بعدها پشت کامیونها هم بنویسند. اگر یک جملهمان هم برود پشت یک کامیون، یعنی مفت نباختهایم.
جابر تواضعی