، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسهها باشه بشنوه میگم: همهی هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ .... نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصهی من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و فین فین میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونهام و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و با همون هق هق و فین فین غیر رومانتیکم، شروع میکنم به عقدهگشایی رو شونههای آقای معروفی.....!
(چه لوس...!)
اما جدا و واقعا و خداوکیلی...؛!
کتاب رو خیلی دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریهتون بند نمیاد. (که رفتن به زیر دوش و اونجا هق هق کردن رو پیشنهاد میکنم