این روزها از سفر بیبازگشتی حرف میزنیم که داغ آن تا ابد بر دل تاریخ بشریت خواهد ماند.و حالا من بیدلیل و ناخودآگاه یاد یک سفر بیبازگشت دیگر افتادم
شاید بگویید این دوتا بهم ربطی بهم ندارد و های و وای و داد و بیداد از سر عصبانیتهایتان ازین مقایسهی من....بله حرف شما درست..اما چه کنم
با این دل سوختنها و بغضها از سر حسرت، برای نداشتن افرادی نازنین، من هم یاد یک پسر خوشبخت و شاد و موفق ایرانی افتادم که هر کسی در نزدیکش بود ، با چشمانی تر و بغضی سنگین ترکش میکرد.
نامش را میگویم "او” تا حریمش حفظ بماند.
او جوانی بسیار باهوش حدوداً سی و پنج ساله ،لاغر و بلند قامت، با چشمانی تیره و نافذنگاهی بسیار مغرور و سرشار از خوشبختی و دانشجوی مقطع دکترا ،در لوزان سوییس!....
بله نگاهِ پرنس ایرانی همیشه مملو از پیروزی و غروربود و این نگاهِ خاص از خصوصیات او محسوب میشد.اما مدتی بود که او گهگاهی احساس خستگی و ضعف در بدنش میکرد و حتی با شدت کار و فعالیتهای روزانهاش، به اصطلاح عامیانه ،بدنش خالی میکرد. تا اینکه تصمیم گرفت برای تعطیلات به ایران و نزد مادر تنهایش برگردد.
او و مادرش تنها اعضای یکی از خانوادههای با نفوذ و ثروتمند در تهران بودند.
سفر او آغاز شد و .....به محض آمدن به تهران حالش وخیمتر میشود و با مراجعه به پزشک متوجه میشوند که او دچار نوعی بیماری ژنتیکی در سیستم مغز و اعصاب شده که سلولهای عصبی را درگیر و به مرور تجزیه میکند بنام "کره هانگتینتون”
که به مرور فعالیت اندامهای حرکتی و سپس حسی و در نهایت هوشیاری مختل میشود...
در مدت حضورش در خانهی پدری مادر تمام تلاشش را کرد تا در همان خانه از او نگهداری کند.....
اما نشد!
حالا او ،در مدتی کمتر از سه ماه، از لوزان سوییس به آسایشگاهی خصوصی در تهران نقل مکان کرد....!
دنیای او محدود شد به یک اتاق شش متری که مثلا شیک و مدرن تجهیز شده بود تا مادرش در دادن شهریهی کلان رضایت داشته باشد،در آن اتاق برای پرنس زیبا و بی نقص ،تختی ساده و کوتاه با گارد کنار تختِ لعنتی و تحقیر کنندهاش... یک کمد ساده و چند قاب عکس لوس و بیروح و در نهایت...... یک واکر
نمیخواهم از تمارضش در استفاده از واکر و لج بازیها در راه رفتنش و زمین خوردنها و کمک نگرفتن در امور شخصی و چه و چه و چه ....زیاد بگویم!
من بیماران مبتلا به کره زیاد دیدهام چون این بیماری در نهایت با مراکز توانبخشی سرو کار خواهند داشت تا انتهای داستانشان سر برسد....!
ولی او ....در اوج جوانی و زیبایی و موفقیت، مسافر بیبازگشتی بود که شاهد شمارش معکوس زندگیش بود ....من موقعی او را دیدم که از آن فروغ چشمها و نگاه معروفش، آن رنگ زیبای جوانی و فروغ زندگی چیزی باقی نماند.خالی بود ازین رنگها...
من بار اول که دیدمش از نگاهش وحشت کردم نگاهی که تا وقتی زندهام فراموش نخواهم کرد
نگاه او به رنگ خشم مطلق شد....ترسناک و همیشه ترسناک...و این تنها دارایی او محسوب میشد او هم مسافر بیبازگشت به وطن شد یک مردهی متحرک!
که ساعت شنی زندگیش برای رسیدن به خط پایان شماره معکوس میانداخت و او خشمناک و پر از سوال بیجواب تسلیم تقدیرش شد.....
با یاد سفر بیبازگشت دی ماه سال ۹۸ بیدلیل و از سر دلتنگی یاد او و سفر بیبازگشتش افتادم
ندا هاشمی