اواخر مستند بیجه (قاتل و متجاوز زنجیرهای ۱۷کودک پاکدشتی در اوایل دهه۸۰)، خبرنگاری که زمان آن تراژدی و جلسات محاکمه بیجه حاضر بوده، خاطره حضورش در جلسهای را تعریف میکند.
عصراسلام: به این شرح که: خانواده تمام قربانیان برای دریافت دیه جمع شده بودند و با دیدن همدیگر شروع به ناله و فریاد میکنند... میگوید به تصویربردار گفتم بیا اینجا را ترک کنیم، از قضا فردای آن روز یادداشتی در روزنامه مینویسد با تیتر "جای ما اینجا نیست!"، نوشته بود زمانی که این کودکان گم میشدند ما در کنار خانوادههایشان نبودیم، زمانیکه جنازه کودکشان را سوخته و تکه تکه پیدا میکردند ما در کنارشان نبودیم، زمانیکه میگفتند قتلها سریالی است و پلیس اعتنایی نمیکرد ما کنارشان نبودیم، پس حالا که قرار است چندرغازی دیه دریافت کنند هم نباید کنارشان باشیم، ما سهمی از غم اینها نداشتیم، "جای ما اینجا نیست!"
نمیدانم، همیشه سعی من این بوده که از رنج حاشیهها بنویسم، دست تبعیضی که قربانیان را میآفریند رو کنم، لابلای عربده ممتازها و برترها صدای طبقاتی باشم که نه در قدرت نه در رسانه و نه در هیچ جایی صدایی ندارند، دوست داشتم پرده از چهره علتها و عاملها بردارم و رنج جامعه طبقاتی ایران و این لجن سرمایهداری که لابلای عطر و ادکلن خیریهها و القاب پرطمطراق به ما عرضه میکنند را نشان دهم... اما از شما چه پنهان، حس میکنم نوشتن از رضایی که وقت نکرده بود به آرزو داشتن فکر کند و نهایتا فکرش به خودکشی رسید کار من نیست... فکر میکنم چیزی مثل همین عکاسها شدهام، گفتن از این رنجها بِرند و اعتبارم شده است...
ترجیحم سکوت است، میگویید انفعال است؟ حرفتان را تایید میکنم اما همین انفعال را شاید اخلاقیتر بدانم... در جامعهای که یکسو به کودکان شیوه ارباب بودن میآموزند و انحصار قدرت و ثروت را با روکش مذهب در ذهنشان میکارند و در سوی دیگر هر روز یک کودک بدون تبلت در آرزوی آن سامانه شاد (لعنت به اسم پردروغش) جان میدهد، بگذار من سکوت کنم، جای من اینجا نیست، وقتی رضا هیچ آرزویی نداشت من سراسر وجودم آرزو بود، حالا از نبودنش بنویسم و احسنت و بهبه و طیبالله بشنوم؟
صادق فرامرزی