حالا احساس میکنم که در سی سالگی بیماری پدرانم را گرفتهام؛ عجیب مشتاق به خلوت و گریزان از هر جمعی.
پدرم هم همینطور بود. میلی به آمدن و ماندن در جمعها و دورهمیهای خانوادگی نداشت. مادر را به ما میسپرد و خودش در خانه میماند. ظاهرا پدرش هم به شدت به این حالت مبتلا بوده و حوصله هیچ کس را نداشته است. در احوالات مرحوم محمدعلی حائری قمی، جدم، هم میخواندم که اصلا حوصله مهمانیها را نداشته است. پیش آمده بوده که بیاید و به صاحبخانه بگوید غذای من را بده بخورم و بروم. فردا درس دارم و باید مطالعه کنم. بعد همان دم در مینشسته و غذایش را میخورده و از جمع خداحافظی میکرده است. وقتی میگویم بیماری جمعگریزی، به خاطر همین افراطی بودن این حالت در تبار من است.
من پیش از این چنین نبودم و جدیدا عجیب از جمع و حضور دیگران گریزان شدم. وقتهایی که با دیگران میگذرانم، گاه در حد یک عذاب و شکنجه برایم آزارنده است. عمویم مثالی داشت و میگفت: «گاهی وقتی با دیگران حرف میزنم، با زبانم وزنه برمیدارم».
خیلی مثال درستی است،حرف زدن خستهام میکند. البته ناگفته نماند؛ کسانی هستند که از حضورشان سرکیف میشوم و البته آنها استثنا هستند. از مواهب این زندگی برای من یارانی موافق بوده که همیشه از همصحبتیشان لذت برده و میبرم. آنها به قول طلاب، تخصصا خارج از این موضوعاند. اما جمعهای خانوادگی و مهمانیها و یا گعدههای محل کار را اصلا نمیتوانم تحمل کنم.
شاید یک علت اساسیاش همین باشد که من در تنهایی و خلوت بیکار نیستم. هزاران موضوع برای فکر کردن و دهها کتاب برای خواندن و ایدههای زیادی برای نوشتن دارم. تنهایی برایم فراغتی است که با محبوبهایم همراه شوم.
پدرم هم همینطور بود؛ وقتهایی که تنها بود، قرآن میخواند و دفتری داشت که احوالات خودش و گاهی بریدههایی از کتابهای محبوبش را در آن پاکنویس میکرد. و پدرانش هم همینطور به نوشتن مأنوس بودند. مجموعه دستنوشتههایی که از مرحوم عباس صفایی حائری و محمدعلی صفایی حائری در نزد من موجود است، گواه بر این است که خلوتهای پرباری داشتند.
این حس انس در تنهایی و لذت از خلوت گاهی تا آنجا آدم را پیش میبرد که حضور در جمع برایت وحشتآفرین میشود. گویی حضور دیگران و شلوغی حرفهای نه چندان حذابشان برای تو، آن نجواهای مهربانی که در سرت زمزمه میشوند را از تو میگیرد.
انگار آرنت دیگر در نهایت این جمعگریزی زندگی میکرده:
««لطفاً بهطور منظم برایم نامه بنویس؛ اگر ننویسی اینجا [از بیکسی] خواهم مُرد». هانا آرنت معمولاً نامههای خود به همسرش را چنین آغاز نمیکرد، اما در بهار ۱۹۵۵ خود را در «بیابانی» تنها مییافت. آرنت پس از انتشار سرچشمههای توتالیتاریسم، به عنوان مدرس به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی دعوت شده بود، اما فضای فکری این دانشگاه را نمیپسندید. همکارانش از حس طنز بیبهره بودند و ابرهای تیرۀ «مککارتیسم» بر حیات اجتماعی آمریکا سایه افکنده بود. به او گفته شده بود که کلاسهای کارشناسیاش با ۳۰ دانشجو برگزار خواهد شد، حال آنکه در عمل با کلاسهایی ۱۲۰ نفره روبهرو شد. آرنت از حضور هرروزه در کلاس بیزار بود: «نمیتوانم هر هفته پنج بار در معرض دید عموم قرار بگیرم و هرگز از مقابل چشم دیگران دور نشوم. احساس میکنم گویی باید دنبال خودم بگردم».»
عباس حائری