میگفت پزشک است و دنبال خرید مطب. میگفت در حال گرفتن فوق تخصص است.
عصراسلام: "آقای مسعود قرهخانلو" آذری است و شصت و یکی دو سال سن دارد.لاغراندام است و موهای سرش ریخته است.گُرگُر هم سیگار میکشد.در برخورد با دیگران خیلی مبادیآداب است.معمولا هم خوشخنده و پرحرف. چند تا از دندانهای جلویش هم افتاده است.
پنجشنبهها میرفتیم سونا.او هم میآمد. اطلاعات دارویی خیلی خوبی داشت. به تزریقات هم وارد بود. گاهی برای برخی از دوستان سونا آمپول تزریق میکرد. از آمپولهای تقویتی تا آمپولهای تجویزی.
میگفت از زندگیاش راضی است. میگفت دو فرزند دارد. یک پسر و یک دختر.میگفت دلش میخواهد یکی از فرزندانش مانند خودش،پزشک شود.میگفت دنبال وام بانکی است تا برای مطبش جایی بخرد. میگفت میخواهد مطبش بالای شهر تهران باشد.در یکی از "ساختمانهای پزشکان گاندی یا نیاوران".همهی دوستان سونا آقای قرهخانلو را "دکتر"صدا میکردند.
شب بود.دَمدَمای غروب. میدان ولیعصر منتظر دربستی بودم. هوا هم ابری.مگر در آن هوای مگسی تاکسی و یا دربستی گیر میآمد!
یکهو ماشینی جلویم سبز شد. عینهو لاکپشتی خمیده.قهوهایرنگ.پرایدی درب و داغون. در آن تاریکی شب گفتم:"دربست!"رانندهی لاکپشت قهوهای بدون معطلی گفت :"بیا بالا!" سوار شدم .هنوز نشسته و ننشسته، چشم راننده که به من افتاد خوب من را برانداز کرد. به تِتِهپِته افتاد. رنگش پرید! در آن تاریکی ماشین،بوی تند سیگار و رنگ پریدهاش خیلی توی ذُق میزد. وا رفتم! خودش بود: "آقای مسعود قرهخانلو"،پزشکی که دنبال خرید آپارتمان برای مطبش بود. خودش را اما از تنگوتا نیانداخت. به رانندگیاش ادامه داد. هنوز به مقصد نرسیده بودم. آقای رانندهی پرایدِ قهوهای بدون هیچ دلیلی وسط راه پیادهام کرد.آمدم کرایهاش را بدهم اما آقای دکتر بدون آنکه کرایهاش را بگیرد،خداحافظی کرد و خیلی سریع بهراه افتاد!
چند سالی بود که ازش خبری نداشتم. سونایمان را عوض کرده بودیم.از سونایی به سونایی دیگر.دوباره مدتی است که سروکلهی دکتر پیدا شده است.باز همهی دوستان سونا به او میگویند" دکتر"! مسئولان سونای قبلی میگفتند آقای قرهخانلو "مسافرکش" است.با یک پیکان قراضه کار میکند. اما آن غروب تاریک که من سوار ماشینش شدم ،ماشین پراید سوار بود.
آقای قرهخانلو اطلاعات دارویی خوب دارد.او به تزریفات هم وارد است .او اما پزشک نیست.بهدروغ بههمهی دوستانش گفته که پزشک است و مشغول طبابت.بعضی از دوستان سونا هم به دروغ هی هندوانه زیر بغلش میگذارند و دکتر ،دکتر صدایش میکنند!
یکی دو بار به دوستان سونا گِلِگی کردم :"چرا بهدروغ او را دکتر صدا میزنید؟ او که اصلا پزشک نیست، مسافرکش است!" آنها اما با خنده میگویند :"بگذار دلش خوش باشد.از ما که چیزی کم نمیشود!"
چند روزی است که به او فکر میکنم:مسعود قرهخانلو. مردی که میخواهد در شمال شهر آپارتمانی بخرد تا مطبش کند.میخواهد یکی از فرزندانش"پزشک"شود.مردی که ماشین پیکانش را فروخته و بهجای آن یک پراید رنگ و رورفتهی درب و داغان و گُهمُرغی خریده است. بهاو که مسافرکش است و گُرگُر سیگار میکشد. مردی که اطلاعات داروییاش خوب است و تزریقاتچی است اما بهدروغ خود را "پزشک"معرفی کرده است! چقدر او آرزوهای بلندی دارد اما میخواهد دیگران را وجهالعلاقهی آرزوهایش قرار دهد!
دلنوشتههای امیر رضا ستوده