ولتر سعي كرد حكمت و فلسفه را در تاريخ به كار برد و كوشش كرد تا در زير امواج حوادث سياسي تاريخ فكر بشر را تدوين و ترسيم نمايد.
او ميگفت: «فقط فلاسفه بايد تاريخ بنويسند.» « در ميان تمام اقوام تاريخ از صورت حقيقي خارج شده و به شكل افسانه درآمده است تا آنگاه كه فلسفه بيايد و شخص را روشن كند؛ هنگاميكه فلسفه به اعماق مظلم تاريخ قدم مينهد، ميبيند كه فكر بشر در طي قرون به قدري در زير توده اشتباهات كور و تاريك گشته شده است كه روشن ساختن آن و دور زدن پردههاي ابهام بسي مشكل است؛ در اينجاست كه ميبيند براي اثبات دروغها بناها و وقايع و تشريفات فراوان ساخته شده است.» از اينجا نتيجه ميگيرد كه: «تاريخ يك رشته تردستي و طراري است كه ما به سر مردگان ميآوريم»؛ ما گذشته را برطبق آمالي كه براي آينده داريم ميسازيم و در نتيجه «تاريخ ثابت ميكند كه همه چيز را از راه تاريخ ميتوان ثابت كرد.»
مانند كارگر معدن شروع به كار كرد تا بتواند در اين «معدن دروغها» دانههاي گوهر حقيقت را درباره تاريخ حقيقي بشريت پيدا كند. چند سال پشت سرهم تحقيقات مقدماتي را انجام داد: «تاريخ روسيه»، «تاريخ شارل دوازدهم»، «عصر لويي چهاردهم»، «عصر لويي سيزدهم»؛ در طي اين تحقيقات وجدان معنوي بيپايان او نيز تكيمل ميشد، يعني آنچه سرانجام شخص را به نبوغ رهبري ميكند. «اب دانيال يسوعي كه «تاريخ فرانسه» را نوشته است، در كتابخانه سلطنتي پاريس 1200 جلد اسناد و مدارك و نسخ خطي مشاهده كرد، ساعتي به ورق زدن و هم ريختن آنها مشغول شد و بعد به اب تورنمين معلم سابق ولتر روي كرده چنين گفت: اين كاغذهاي كهنه بيفايده به درد نوشتن تاريخ نميخورد و از نوشتن تاريخ معذرت خواست.» ولتر چنين نبود. او هر چيزي را كه راجع به موضوعات موردنظر او بود ميخواند؛ صدها جلد تذكره و يادداشت مطالعه كرد؛ صدها نامه به كساني كه شاهد وقايع مشهور بودند نوشت؛ حتي بعد از انتشار آثار خود دوباره به مطالعه آنها پرداخت و هر چاپي را از نو اصلاح كرد.
ولي اين جمع مواد فقط كار مقدماتي بود، آنچه موردنياز بود روش جديد انتخاب و تنظيم بود. خيلي از وقايع حتي در صورت راست بودن (كه كمتر اتفاق ميافتد) به درد نميخورد؛ «تفصيلات پوچ براي تاريخ به منزله باروبنه بيهودهاي است كه مانع پيشرفت سپاه ميگردد؛ ما بايد به امور با نظري وسيعتر بنگريم؛ زيرا ذهن بشري ضعيف است و در زير فشار توده امور بيهوده تلف ميشود.» سالنامهنگاران بايد «وقايع» را جمع كنند و به شكل يك كتاب لغت تاريخ تنظيم نمايند، تا هر كسي واقعه مورد نياز را بتواند پيدا كند همچنان كه لغتي را در كتاب فرهنگ پيدا ميكند. آنچه ولتر ميجست اصل واحدي بود كه بتواند تاريخ تمدن اروپايي را با رشتهاي به هم مربوط سازد و ميخواست اين رشته مربوط سازنده تاريخ فرهنگ و علوم و معارف باشد. تصميم گرفته بود كه در تاريخ چندان به پادشاهان اهميت ندهد بلكه به جنبشها و نيروها و تودهها تكيه نمايد؛ اقوام و ممالك بخصوص را درنظر بياورد بلكه تمام نوع بشر را مدنظر قرار دهد، به جنگها نپردازد. بلكه گامهاي فكر بشر را شرح دهد. «جنگها و فتنهها و كوچكترين قسمت اين نقشه را تشكيل ميدهند. سپاهيان و افواج غالب يا مغلوب، بلاد تسخير شده يا از دست رفته امري است كه در هر تاريخي مشترك است» اگر در هر قرني «پيشرفت هنر و فكر را كنار بگذاريد، چيز مهمي براي جلب دقت آيندگان پيدا نخواهيد كرد.» «من آرزومندم كه به سرگذشت جنگها نپردازم بلكه سرگذشت اجتماع را بنويسم، ميخواهم تحقيق كنم كه زندگي مردم در درون خانوادهها چگونه بوده است و هنرهايي كه مشتركاً پيش بردهاند چه بوده است... هدف من تاريخ فكر بشر است نه تفضيلات بيهوده وقايع؛ به تاريخ اشراف و اعيان نيز نخواهم پرداخت...؛ ميخواهم بدانم كه مردم چگونه از توحش به تمدن رسيدهاند.» حذف شاهان از صحنه تاريخ قسمتي از انقلاب دموكراسي است كه آنها را از تخت سلطنت نيز بركنار كرد؛ كتاب «نظري به طبايع...» مقدمه عزل و خلع «بوريون»ها است.
بدين ترتيب او نخسين فلسفه تاريخ را به وجود آورد و نخستين اقدام اصولي را در ترسيم جريانات تكوين و توسعه فكر اروپائي به عمل آورد؛ انتظار ميرفت كه اينگونه تفسير وقايع، تفسيرات مافوق طبيعي را كنار بگذارد؛ تاريخ مقام حقيقي خود را به دست نميآورد مگر آنگاه كه الاهيات كنار برود. به گفته «باكل»، كتاب ولتر پايه علم تاريخ جديد محسوب ميشود؛ گبين، نيبور، باكل و گروت همگي مديون و سپاسگذار و پيرو او هستند و او در رأس همه آنهاست و هنوز در ميداني كه او كشف كرده است كسي بر او برتري نيافته است.
ولي بايد ديد كه چرا بزرگترين كتاب او موجب تبعيدش شد؟ براي آنكه با گفتن حقيقت به همه تاخته بود. مخصوصاً كشيشان را به خشم آورد زيرا نظريهاي اظهار كرده بود كه بعد گيبن آن را تكميل كرد. به موجب اين نظر غلبه سريع مسيحيت بر بتپرستي قدرت روم را از هم پاشيد و آن را طعمه حمله و تاخت و تاز وحشيان ساخت. آنچه بيشتر كشيشان را خشمگين ساخت اين بود كه ولتر به يهوديت و مسيحيت اهميت كمتري قائل شد و از چين و هند و ايران و عقايد مردم آن ممالك چنان به بيطرفي ياد كرد كه گويي يك تن ساكن مريخ درباره اهل زمين گفتگو ميكند؛ در اين منظر جديد دنياي وسيع و نوي كشف ميشود؛ تمام اصول و عقايد صلابت خود را در نسبيت از دست ميدهند، شرق پهناور جاي خود را در تاريخ به نسبت عظمت خاكش باز ميكند. اروپا خود را ميدان آزمايشي ميبيند كه در انتهاي سرزمين و فرهنگي كه از آن او بزرگتر است، قرار گرفته است. چگونه ميتوان يك چنين فرد اروپايي را كه درباره وطن خويش اينقدر دور از تعصب سخن ميگويد بخشيد؟ شاه دستور داد كه اين فرانسوي كه جرئت كرده است خود را نخست انسان و بعد فرانسوي بداند، حق ندارد قدم به خاك فرانسه بگذارد.
تاريخ فلسفه ويل دورانت