1. Historia صورت یونانی واژه («پژوهش، دانش، علم، شرح مکتوب پژوهشها، روایت، تاریخچه رویدادها» که خود، از واژه «Historein» به معنای پژوهش کردن، کند و کاو کردن میآید) از طریق زبان لاتین در سده سیزدهم به شکل «Historie» وارد زبان آلمانی شد. واژه «Geschichte» از سده هجدهم مانع کاربرد و تکامل این واژه شد. اما صفت «Historisch» و اسم «Historiker» (مورخ) رواج یافت. معنای اصلی «Historie» به معنای «Erfahrung» (تجربه) است و هگل گرایش دارد از آن برای نامیدن «Empirie» استفاده کند نه برای تجربه و رویدادهای تاریخی خاص. هگل همچنین به صورت تحقیرآمیز از صورت «Historismus» در یزدانشناسی، یعنی معرفت تاریخی درباره عقاید و نهادهای مذهبی به زبان پژوهش مفهومی درباره حقایق مذهبی سخن میگوید.
2. «Geschichte» (داستان، ماجرا، موضوع، تاریخ) واژه بومی آلمانی است که از «Geschechen» (اجرا شدن، اتفاق افتادن، رخ دادن) مشتق شده و به این ترتیب در اصل به معنای «رویداد، توالی رویدادها» است. اما از سده پانزدهم این واژه با «Historie» معادل گرفته و برای حکایت یا گزارش به کار برده شد. با رشد تحقیقات و آگاهی تاریخی در سده هجدهم، معنای آن به ویژه نزد هردر، «تاریخ» به معنای پژوهش منظم رویدادهای گذشته بود. این واژه معمولی هگل برای تاریخ است. استفاده او از این واژه تحت تأثیر همخانوادههای آن یعنی «Geschick» و «Schicksal» (تقدیر) و تشابه آن با «Schicht» (قشر لایه) است. بنابراین تاریخ دو معنا دارد: توالی رویدادهای تاریخی و شرحی از مطالعه این رویدادها (اینوود، 1388، ص 247).
2. تاریخ از دیدگاه هگل
تاریخ در نزد هگل از اهمیت شایانی برخوردار است. او تاریخ را مجموعهای از اتفاقات و رویدادهای تصادفی که در طی زمانهای مختلف اتفاق میافتد، نمیداند بلکه آنرا معنادار دانسته و برای آن هدف و غایتی در نظر گرفته است. دریافت و شناخت چگونگی این گذار (روح از مرحلهای به مرحله دیگر) مهمترین و برجستهترین كار در فهم و درك فلسفی تاریخ و بلكه جان و مغز آن است. آنچنانکه او در اثر خود «فلسفه تاریخ» با عنوانکردن سلسلهای از تمدنهای کهن بهعنوان ماده خام، بهصورت ماهرانهای هدف و غایت تاریخ را نشان میدهد. او حقیقت محض را همان «روح» و جهان مادی را تجلی روح میدانست. همچنین هدف تاریخ را آزادی روح از تمامی اوهام و ناخالصیهای احاطه شده بر آن و رسیدن بهسوی آزادی میدانست. او با اشاره به سلسلهای از تمدنهای کهن و رویدادهای آنها نشان میدهد که تاریخ فقط عدهای از رویدادها و پدیدهای بیمعنی نیست، "تاریخ جهانی، بازنمای فراگرد مطلق و خدایی روح در والاترین صورتهای آن و نیز پیشرفتی است كه روح با آن ذات راستینش را باز مییابد و از خود آگاه میشود. پیكرهایی كه روح در هر مرحلهای از راه آنها خود را آشكارا میكند عبارتند از روح اقوام تاریخی و ویژگیهای اخلاق اجتماعی و سازمان حكومت و هنر و دین و دانش آنها" (هگل، 1381، ص 79).
او با پرداختن به سلسلهای از رویدادها در بستر تاریخ به طرح مراحل اساسی فراگرد تاریخی تكامل روح میپردازد. هگل نخست با پرداختن به مثال ساده مراحل مختلف تكامل یك كودك به شرح این رویكرد و تكامل تاریخی روح میپردازد. او بیان میكند كه انسان ابتدا دریافتهای خود را با دریافتهای حسی خود از جهان خارج آغاز میكند و سپس با تكامل جسمانی و عقلانی، این دریافتها صورت تصورات كلی را به خود میگیرند و سپس همراه با رشد او به مرحله ادراكات عقلی میرسند. این مراحل را نیز منطبق با مراحل تكامل روح در نظر گرفته و بیان میدارد ابتدا روح نیز با طبیعت دارای یگانگی است و استواری مستقلی به دور از طبیعت ندارد و به همین دلیل آزاد نیست. ولی حتی در این مرحله نیز ناظر پدید آمدن كشورها، حكومتها و دانشهای ابتدایی در بستر تاریخ هستیم. در مرحله بعدی روح از طریق اندیشیدن به خود، از قید هرگونه وابستگی رها شده و تن به جدایی میدهد. البته این آزادی هنوز با «آزادی مطلق» فاصله بسیاری دارد.
این دوران را میتوان دوران بلوغ روح دانست. نماد این دوران جهان یونانی است. در مرحله بعد، روح به مرحله مردانگی میرسد كه تنها وسیله رسیدن به غایات فردی خود را خدمت به حكومت میداند و همواره این دو امر با هم در تضادند كه نماد این دوران را در جهان رومی میتوان دید.
در مرحله چهارم روزگار ژرمانی یا جهان مسیحی فرا میرسد. اگر میتوانستیم در این مرحله نیز حال روح را به حال آدمی همانند كنیم آن را روزگار سالخوردگی روح مینامیدیم. ویژگی روزگار سالخوردگی این است كه انسان با یادهایش زندگی كند، یعنی در گذشته به سر میبرد و نه در حال و از این رو همانند كردن (مرحله چهارم تكامل روح به روزگار سالخوردگی انسان) در اینجا ناروا است. فرد در وجه منفی هستی به جهان عنصری وابسته است و از میان میرود ولی روح به مفهوم خود باز میگردد (هگل، 1381، ص 173). هگل با تطابق این چهار مرحله با وقایع تاریخی، تكامل تاریخی روح را به زیبایی نشان میدهد.
مبدأ کار او شرحی درباره تمدنهای کهن خاور زمین است که مراد وی «چین، هند و شاهنشاهی ایران باستان» است. هگل، چین و هند را تمدنهایی «ساکن» میداند یعنی جوامعی كه به نقطهای معین در تکامل رسیدهاند و از آن پس، در همان نقطه به اصطلاح «در جا زدهاند». او آنها را بیرون از تاریخ جهان توصیف میکند یا به عبارت دیگر نه یکی از بخشهای فرآیند عمومی تکامل که اساس فلسفه تاریخ اوست.
هگل میگوید تاریخ با شاهنشاهی ایران باستان (یعنی نخستین امپراطوری که به گذر ایام پیوست) آغاز میشود. هگل بر این باور بود كه
با شاهنشاهی ایران، نخستین گام را به پهنه تاریخ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند؛ ایران نخستین امپراطوری از میان رفته (تاریخ) است. در حالیكه چین و هند در وضعیتی ثابت باقی ماندند و تا زمان معاصر، به شیوهای طبیعی و گیاهی زیستهاند تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است كه از وضع زیستن تاریخ حكایت دارد (هگل، 1381، ص 301) .
دلیل اینکه هگل به چین و هند به عنوان جوامعی ساکن و بدون هیچ تکاملی نظر میکند نظام شاهنشاهی و پدرسالارانهای بود که در این تمدنها وجود داشت و دیگر این بود که در این نظامها حکمران تنها فردی بود که دارای آزادی بوده وهمه باید از فرمان او اطاعت میکردند. این بدان معنا بود که در این تمدنهای پدرسالارانه، نظام استبدادی مطلقی وجود داشته که هیچ فردی، جز حاکم، دارای آزادی فردی و حق اجتماعی نبوده است. همه چیز، حتی اخلاقـقانون تابع حکم فرمانرواـپادشاه بوده است و دستورات حاکم بدون هرگونه پرسشی از چرایی آن باید انجام میگرفت.
هگل میگوید دولت چین بر پایه «اصل خانواده» سازمان داده شده است. اساس حکومت مدیریت پدرانه امپراطور (خواجه) است و دیگران جملگی خویشتن را به چشم فرزندان (بنده) دولت مینگرند به این دلیل است که جامعه چینی چنین تأکید محکمی بر آنان میکند.
در نقطه مقابل، در هند مفهوم آزادی فردی وجود ندارد زیرا نهاد اساسی جامعه، یعنی طبقه1 که برای هر کس از زن و مرد پیشهای مقرر میدارد، امری طبیعی و بنابراین دگرگونناپذیر و نه بهعنوان یك نهاد سیاسی، انگاشته میشود. بنابراین قدرت حاکمه در هند استبداد طبیعت است نه حکمران مستبدی به هیأت انسان. او سپس به تمدن پادشاهی ایران باستان اشاره میکند و آن را نقطه شروع تکامل و تحول تمدنها به حساب میآورد. شاید به این دلیل، در میان تمدنهای خاور زمین تمدن شاهنشاهی ایران باستان را تمدنی رو به تحول به حساب میآورد كه در آن زمان نظام پادشاهی، مبتنی بر نظام خداسالارانه بود؛ یعنی تمامی فرامین و قوانین اخلاقی از منبع والاتری غیر از حکمران صادر میشد.
در آن زمان ایرانیان بر دین زرتشت بودند. اگر چه حکمفرما دارای آزادی مطلق بود و مردم و رعایا باید از او اطاعت میکردند، ولی حکمرانی نیز بر قوانینی استوار بود و همین قوانین الهی و روحانی بود که سبب شده بود تا هگل، تمدن ایران باستان را جزء تمدنهایی بداند که در طول تاریخ قسمتی از فرآیند تکامل (و البته نه تمامی آن) را گذراندهاند. البته این نقطه شروع، نقطهای بالقوه در تمدن ایران بود که در پادشاهی ایران باستان به فعلیت نرسیده بود. او سپس به حادثه تاریخی جنگ میان پادشاهی ایران و دولتشهرهای یونان به عنوان نقطه تلاقی و تحول دوره آگاهی تاریخی از سمت شرق و حاکمیت استبدادی آن به سمت غرب و پیروزی یونانیان (یعنی تحول تاریخی از شرق به غرب) اشاره میکند.
او با اشاره به آزادی فردی در دولتشهرهای یونان در این مرحله، نشانههای شکوفایی تاریخ بشر را یادآور میشود. اما هگل حتی این مرحله را نیز «شکوفایی کامل» نمیداند. او به دو نکته اساسی که باعث به فعلیت نرسیدن این شکوفایی گردیده، اشاره میکند. ابتدا به اینکه در یونان بردهداری رواج داشته است (بردهها در آن روزگار، عدهای از شهروندان دولتشهرهای یونانی بودند که از تمامی حقوق شهروندی و آزادیهای فردی محروم بوده و شهروندان جامعه یونانی از آنها برای انجام امور روزمره خود استفاده میکردند) وجود بردهداری در یونان باستان دلیل بر این بود که همه شهروندان جامعه یونانی، بهطور یكسان از آزادی فردی و حقوق فردی بهرهمند نبودند و هگل این را یکی از دلایل عدم شکوفایی آگاهی تاریخی در این مرحله تاریخی میداند.
دلیل دوم که شاید یکی از مهمترین دلایل باشد این است که یونانیان در آن روزگار، در تمامی اموری که انجام میدادند آزاد بودند و هیچگونه فرمانی از حاکمی مستبد، بر امور زندگانی آنان سایه نیانداخته بود. گرچه این نشانگر سویهای از آزادی فردی آنان بود، اما در این میان مشکلی هم وجود داشت؛ آنان تمامی امور را با توجه به سلسله عادات و رسوم متداولی که از زمانهای گذشته به آنان رسیده بود، انجام میدادند. پس آنان طبق عقل خود تصمیم نمیگرفتند و به این امور میپرداختند، زیرا رسوم و عاداتی که آنان بر حسب آن به امور خود میپرداختند در پی اندیشه خود آنها بهدست نیامده بود. اندیشه و تفکر یکی از مراحل رسیدن به آزادی است که آنها از این مرحله دور مانده بودند. شاید به همین دلیل بود که آنان سقراط را، فقط به دلیل اینکه گفته بود «انسان به وسیله نیروی تفکر میتواند به شناسایی از خود و آزادی فردی برسد» همانند فردی مجرم که در مقابل عادات و رسوم متداول آنها ایستاده، محاکمه کردند. اما با این وجود سقراط و اندیشه او نقطه آغاز تحول یونانیان و تکیه آنان بر عقل و آزادی فردی انسان شد. این همان راهی بود كه پس از او، توسط متفکران دیگر (مانند افلاطون و ارسطو) دنبال شد.
او سپس به تمدن روم اشاره میکند. تمدنی که عدهای دولتشهر، در لوای نظام حکومتی واحد به یکدیگر پیوند خورده بودند. در این نظام، برخلاف تمدن یونان و ایران، آزادی فردی به عنوان مبنای حقوق شهروندی به حساب میآمد. گرچه این آزادی، تنها به شکل حقوقی و صوری وجود داشت و شکل عملی آن توسط نظام حاکم موجود سرکوب میشد اما تنها کشاکش دو نیروی حاکمیت و مردم برای دستیابی به این آزادی بود که این تمدن را از تمدنهای پیش از خود (ایران و یونان) جدا میکرد. شاید یکی از دلایل مهم وجود مکتبهای متفاوت فلسفی در آن روزگار، در این بود که فرد با وجود دارا بودن آزادی فردی درونی، از داشتن آزادیهای خارجی در درون جامعه محروم بود و حکومت برخلاف رویه ظاهری خود، این چنین آزادیهایی را به شدت سرکوب میکرد. از جمله این مکتبها میتوان به «مکتب رواقی»2 اشاره کرد.
در اینجا هگل به جنبه دیگر وجود انسان، یعنی جنبه روحانی آن اشاره میکند و این مرحله را گام نخست و اصلی «خودآگاهی روحیم3 قلمداد میکند. او بیان میکند هنگامی که انسان به این دوگانگی میرسد و آزادی فردی او، که خواستار آن است، توسط حاکمیت موجود در درونش سرکوب میشود وی، به ناچار، به درون فلسفههای مطابق با وضعیت خود پناه میبرد و خود را در انزوا سرکوب میکند. اما اگر به این نکته توجه کند که شاخص قابلتمایز او با جانداران دیگر، همانا بـُعد الهی وجود اوست دیگر نیروهایی که در خارج از وجودش آزادی فردی او را سرکوب میکنند در نظرش بیاهمیت میشوند زیرا او این آزادی را در جهانی فراتر از جهان طبیعت جستجو میکند.
در مسحیت بـُعد الهی انسان واجد اهمیت بالایی است، آنچنان که (از دیدگاه كتاب مقدس) خود عیسیمسیح دارای دو جنبه الهی و انسانی بوده؛ از یکسو انسانی همانند دیگر انسانها و از جانب دیگر پسر خداوند. بر اساس همین آموزههای مسیحی بود که مرحله آگاهی دینی در تمدن روم، رو به جلو حرکت میکند و با تکیه بر این خودآگاهی دینی، اموری همانند بردهداری ـ که آزادی فردی انسانها را پایمال میکردـ از میان رفت و سعی بر جایگزینی فرامین الهی میشد. البته با توجه به برجسته شدن نقش مسیحیت در رم باستان، هگل بیان میکند این مسحیت، چیزی جز زهد و پرهیزکاری متظاهرانه نبوده و در اصل ریشههای این مسیحیت از پای بست سست بوده است. شاید این دوره در مسیحیت، یعنی آغاز سدههای میانی و حاکمیت کلیسا بر اندیشه و در درجات بالاتر ظلم و ستم آن، نمود بارزی از مسیحیت آن روزگاران باشد.
با طلوع خورشید رنسانس، مرحله جدیدی از خودآگاهی تاریخی شکل گرفت اما با نهضت اصلاح دین بود که این خودآگاهی به نقطه اوج خود رسید. هنگامی که چهره تاریک سدههای میانی تنها با ظاهری از مسحیت، رستگاری و رسیدن به پاداشهای اخروی را به بهای دنیوی میفروختند و روح معنویت را تنها در اجرای مراسمی تصنعی ذرهدره از میان میبردند، لوتر، کشیش آلمانی، به مخالفت با این انحرافها پرداخت و با عوض کردن چهره مسیحیت گام بلندی در راستای خودآگاهی دینی انسان برداشت. آنچنان که او هیچ مرجعی را والاتر از خود انسان برای رسیدن به آزادی فردی در سایه مسحیت و معنویت نمیدید.
نهضت اصلاح دین اعلام میدارد که هر موجود انسانی از زن و مرد، میتواند حقیقت و فطرت روحانی و معنوی خویش را تشخیص دهد و خود به رستگاری دست یابد. به هیچ مرجع بیرونی برای تفسیر صحف آسمانی یا به جای آوردن مناسک نیاز نیست. بالاترین مرجع داوری درباره راستی و نیکی، وجدان فردی است (سینگر، 1379، ص 55). هگل این دستاورد ارزنده نهضت اصلاح دین را، دستاورد قوم ژرمن میداند. البته هگل سراسر دوره تاریخی بعد از سقوط امپراطور روم را گستره جهان ژرمنی میداند.
به نظر هگل اصلاح دین یکی از دستاوردهای قوم ژرمن و برخاسته از راستی و درستی و پاکدلی آن مردم است. در نزد او پاکی و دل عناصر بنیادی نهضت اصلاح دین است که در آلمان به دست راهب آلمانی پاک و سادهای بر پا شد و فقط در میان ملل ژرمنی ریشه دوانید. شاید دستاورد مهم دیگر پس از نهضت اصلاح دین، پایه نهادن شاخصهای عقلانی و عمل به آنها بهعنوان مبنایی کامل برای «انطباق با اخلاق اجتماعی و قانون» و برقراری آزادی راستی و نیکی در جهان باشد. میتوان دستاوردهای این عقلگرایی را عصر روشنگری و انقلاب فرانسه دانست، گرچه دوره وحشت انقلابی که نتیجه درك نادرست عقلگرایی (و بدتر از آن، عمل بدان) بود را به دنبال داشت اما دستاوردهای درخشان آن، این سیاهی را دگرگون ساخت.
هانیهالسادات رجبی
پینوشت:
1. Caste
2. Stoicism
3. Spiritual Conciseness
منابع:
1. اینوود، مایكل؛ 1388، فرهنگ فلسفی هگل، ترجمه حسن مرتضوی؛ مشهد: نیكا.
2. سینگر، پیتر؛ 1379، هگل، ترجمه عزتالله فولادوند؛ تهران: طرحنو.
3. هگل، گئورگ ویلهلم فردریش؛ 1381، عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت؛ تهران: شفیعی.
4. هگل، گئورگ ویلهلم فردریش؛ 1378، عناصر فلسفه حق، ترجمه مهبد ایرانیطلب؛ تهران: پروین.