«استعاره کار روياست در زبان»؛ دانلد ديويدسن مقالهي خود با عنوان «آنچه معناي استعاره است»1 را با اين استعاره آغاز ميکند و بدين شکل نشان ميدهد که درست همانگونه که ادعا میکند استعاره را ميتوان حتي در فلسفه هم به کار گرفت، چرا که در نظر ديويدسون هرچند استعاره فاقد معناست اما امري مهم در ارتباط و کنش هاي انساني به شمار ميآيد.
براي فهم اينکه چگونه ميتوان استعاره را فاقد معنا اما با اهميت تلقي کرد،بايد به تحليل ديويدسون از استعاره رجوع کرد و همچنين آراي وي درباره ي زبان و معنا را نيز نبايد از نظر دور داشت، لذا در اين نوشته ميکوشم ابتدا به اختصار شرح کوتاهي از آراي ديويدسن دربارهي زبان و معنا تا آنجا که براي فهم نگره اش دربارهي استعاره لازم است بدست دهم و سپس با تفصيل بيشتر به آراي وي دربارهي استعاره اشاره کنم.
معنا در نظر ديويدسون2
ديويدسون را دربارهي معنا بايد پيرو فرگه دانست. ديويدسون که در سنت فلسفهي تحليلي پرورانده شده بود براي پايه گذاري فلسفهي معنايش مانند ويتگنشتاين اول به آراي فرگه متوسل شد. او نيز معناي هر گزاره را شرايط صدق آن گزاره ميدانست. اما ديويدسون کوشيد تحليل کاملتري از معنا بدست دهد و البته کوشش هاي تارسکي، منطقدان لهستاني، ابزار خوبي در اختيار او گذاشته بود. بنابر رأي تارسکي3 صدق هر زباني در زبان ديگري که او فرازبانش ميخواند تعريف ميشود. تارسکي زبان اوليه را زبان موضوعي نام گذاري کرد. فرازبان را تارسکي شامل تمام جملات زبان موضوعي و نام آن جملات و همچنين ادات منطقي مي دانست. نام هر جمله در نگرهي تارسکي همان جمله است که در گيومه قرار داده شده است. بنابر نگرهی تارسکي جملهي «برف سفيد است» صادق خواهد بود اگر و فقط اگر برف سفيد باشد. ديويدسون با استفاده از اين نگره و قرار دادن زبان طبيعي به جاي زبان موضوعي تارسکي صدق جملات زبان طبيعي را اين گونه تعريف کرد که جملهي «الف» صادق است اگر و فقط اگر الف برقرار باشد. شرايطي که میتوان برقرار بودن يا نبودن «الف» دانست را ديويدسون با توجه به تحليل فرگه معناي «الف» تلقي کرد.
زبان در نظر ديويدسون4
درباره ي کل برنامهي فکري ديويدسون به تعبيري ميتوان اينگونه اظهار نظر کرد که آن تحقيق در شرايط پيشين برقراري ارتباط است. همانگونه که مي دانيم تحقيق در شرايط پيشين هر چيز ميراثي است که کانت براي فلاسفه ي پس از خود بر جاي گذاشتهاست و اين همان چيزي است که در فلسفهي کانت عنوان استعلايي به خود گرفتهاست. پس به تعبيري برنامهي فکري ديويدسون فلسفهاي استعلايي در باره ي ارتباط است. ديويدسون در کارهاي فلسفياش به اين نتيجه مي رسد که فرد(خود)،ديگري(ذهن ديگر) و جهان شرط برقراري هر نوع ارتباطي است5. اين ارتباط بوسيلهي زبان انجام ميشود. ديويدسن فرايند زبان آموزي را فرايند شرطي شدن ميداند بدين نحو که کسي (ديگري)با پاداش دادن و تخطئه کردن، نوزاد را با زبان آشنا ميکند6. يعني زبان آموز در ارتباط با ديگري مفهوم خطا و صدق عيني را از طريق زبان ميآموزد و بدين شکل فرد واجد چيزي ميشود که آن را فکر ميناميم. پس زبان داشتن پيش شرط فکر داشتن است و زبان داشتن خود ناشي از عضو يک جامعه ي زباني بودن است7. ديويدسون همچنين درباره ي زبان آراي آستين، فيلسوف سرشناس انگليسي، را ميپذيرد. آستين در نگره اش با عنوان «اعمال گفتاري» نشان داد که زبان همواره تنها آن چيزي نيست که به سادگي بتوان واجد صدق يا کذبش دانست. بلکه در نظر آستين زبان بسيار وسيع تر از جملات صدق يا کذب پذير است. زبان در اين تحليل نوعي کنش به شمار ميآيد که مانند هر کنش انساني ديگر از پيچيدگيهاي خاص خود برخوردار است و نبايد آن را با تحليلهاي منطقي سادهسازي شده اشتباه کرد. ديويدسون همان گونه که نشان خواهيم داد استعاره را از اين گونه امور ميداند. امري که معنا ندارد اما بسيار مهم است و در هر کجا که پاي زبان در ميان باشد مي توان به کارش گرفت از جمله در علم و فلسفه و ادبيات و...
... و اما استعاره
ديويدسون مقالهاي را که در ابتدا به آن اشاره کرديم با توضيح برنهادهي خودش دربارهی استعاره ميآغازد. سپس در ادامهي مقالهاش ميکوشد به نگرههاي رقيب برنهادهي خودش حمله برد و هريک را با استدلال يا مثال نقضي از ميدان بدر کند و در آخرِ نوشته اش به بعضي از ثمرات برنهاده ي خودش اشاره مي کند به تعبير خودش:«اين مقاله درباره ي معناي استعاره است و برنهاده اش اين است که معناي استعاره همان معناي تحت الفظي واژگان است ونه چيزي بيشتر.» اما مخالفان ديويدسون را گستره ي وسيعي از فلاسفه و اديبان و زبان شناسان تشکيل مي دهند، وليکن در نظر ديويدسن تمام متفکريني که درباره استعاره با ديويدسن مخالف هستند در يک اشتباه مرکزي هم پيمانند و آن اين است که استعاره علاوه بر معنا يا مفهوم تحت الفظي اش معنا يا مفهوم ديگري هم دارد. ديويدسون همچنين اضافه ميکند که چنين نگره هايي تلاش ميکنند که هر استعاره را با واژگان ديگري (يا به اصطلاح به تعبير ديگر)بيان کنند و البته در برخي انواع اين دسته از تحليلهاي مشابه با نگرههايي روبرو ميشويم که هر نوع تعبير دوبارهي استعاره را غيرممکن مي داند (از جمله مي توان به آراي ماکس بلاک8 اشاره کرد) اما اين غير ممکن بودن ناشي از اين نيست که آنان استعاره را چونان ديويدسون فاقد معنا بدانند بلکه به اين سبب است که آن ها ميپندارند استعاره به نحوي عجيب يا غيرقابل توضيح پيامي به همراه دارد که نمي توان آن پيام را به هيچ وجه در قالب معاني تحت الفظي واژگان بيان کرد. ديويدسون تلقي کساني که استعاره را «مفهومي مي دانند که آشکارا وسيله اي براي رساندن پيامي بخصوص است،هر چقدر هم که آن پيام عجيب باشد» را به همان اندازهي ديگر تحليلها نادرست مي داند.
يکي از قديمي ترين و بخصوص در سنت ادبي فارسي زبانان ريشه دارترين نگرهها دربارهي استعاره توسل به شباهت آن با تشبيه است. اين برنهاده درآثار ارسطو9 ريشه دارد. براي مثال جلال الدين همايي در کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبي10 استعاره را از انواع مجاز،يعني استفادهي لفظ در غير معناي رايجش ميداند ودر بارهي استعاره مينويسد:«استعاره عبارت است از آنکه،يکي از دو طرف تشبيه را ذکر و طرف ديگر را اراده کرده باشند.» يعني اينکه استعاره همان تشبيه محذوف است. در اين برنهاده معناي استعاره بسيار قابل دسترس خواهد بود و نيز استعاره علاوه بر معناي ظاهري اش داراي معنايي مجازي نيز خواهد بود. با اينکه درباره ي اين نگره ميتوان اين پرسش دشوار را پيش کشيد که چگونه ميتوان به تشبيه مورد نظر گوينده دسترسي پيدا کرد اما تحليل بهتري وجود دارد دارد که هم اين نگره و هم نگره اي که بسيار به آن شبيه است را فلج مي کند. نگره ي ديگري که آن هم از تشبيه کمک مي گيرد اين است که استعاره را با يک تشبيه اينهمان در نظر ميگيرد و سعي مي کند با تحليل معناي استعاره تشبيه مطابق با آن را بيابد. اين جمله ي نيچه را در نظر بگيريد که:«اگر حقيقت زن باشد_چه خواهد شد؟ آيا اين ظن نخواهد رفت که فيلسوفان همگي،تا بدانجا که اهل جزميت بوده اند،در کار زنان سخت خام بوده اند؟ آن جدي بودن هولناک، آن پيله کردن ناهنجار که، بنا به عادت تاکنون بدان شيوه به سراغ حقيقت رفته اند، مگر وسايلي ناجور براي نرم کردن دل يک زن نبوده است؟ شک نيست که اين زن نگذاشته است که او را بچنگ آورند.» در اين نوشتهی کوتاه از پيشگفتار فراسوي نيک و بد11 نيچه با تشبيه زن به حقيقت سعي در روشن کردن اين مضمون دارد که فيلسوفان در زندگي روزمره همواره مانند مردمان بي دست و پا هستند يا اينکه ميخواهد بگويد که آن ها در کار فلسفه بسيار خامند. کساني که براي استعاره معناي ديگري غير از معناي تحت الفظي قايلاند ميکوشند جملاتي مانند جملاتي که در بالا گفته شد را به کار گيرند و در اين مورد مثلاٌ تشبيه مطابق با آن را بيابند. اما آنها همواره از يک مشکل منطقي نمي توانند بگريزند و آن اين است که با تحليل منطقي مي توان نشان داد که هر تشبيهي همواره درست است زيرا هر چيزي از لحاظي همواره به چيز ديگري شبيه است مثلاٌ هر زني از لحاظي براي مثال از لحاظ حرف تعريف در زبان آلماني به هر حقيقتي شبيه است. اما دربارهي استعاره اوضاع کاملاٌ بر عکس است. چرا که در استعاره مثلاٌ وقتي مي گوييم «نرگسش عربده جو بود» جمله را به نحوي بيان کردهايم که اين جمله همواره کاذب باشد يا با مثالي ساده تر اگر بگوييم «فلاني شير است» جمله اي را تدارک ديدهايم که همواره کاذب است و اين جمله در هر شرايطی با توجه به معناي تحت الفظياش همواره کاذب خواهد بود. کسي که طرفدار اين است که استعاره همان تشبيه محذوف است و يا مايل است بگويد که هر استعاره اي با يک تشبيه متناظر است و با آن اينهمان است در اينجا نمي تواند بگويد منظور ما از شير بودن فلاني اين است که او در صفتي مانند شير است زيرا همو بايد قبول کند که حتي اگر اينگونه باشد معناي تحت الفظي استعاره نبايد کاملاٌ کاذب باشد و يا اينکه اصلاٌ استعاره بي معنا باشد پس شرط پذيرفتن آن نگره هايي که ذکر شد هم بايد اين باشد که استعاره علاوه بر معناي تحت الفظي داراي معناي مجازي ديگري باشد، حال آنکه نشان داده شد استعاره از اين معنا خالي است.
ممکن است کسان ديگري براي توضيح معناي استعاري به گسترش معنايي در استفادهي استعاري قايل شوند. مثلاٌ دربارهی معناي استعاري جمله اي که يکي از منتقدان در باره ي تولستوي گفته است که: «تولستوي،کودکي است که وعظ اخلاقي مي کند» ممکن است اين گونه قايل باشند که «کودک» به تولستوي بالغ اشاره ميکند. يعني دايره ي مصاديق واژه در معناي استعاري گسترش مي يابد اما در اين مورد به نظر مي رسد که استفاده از استعاره نابود کردن آن است زيرا معناي استعاري درهر استعاره بخار مي شود و چيز مشت پر کني بدست نميدهد.
ديگران ممکن است براي توجيه معناي استعاري به ابهام قايل شوند. به اين مصرع از حافظ توجه کنيد: «ببين که در طلبت حال مردمان چون است»؛ در اين مصرع کلمه ي «مردم» در دومعناي مردمک چشم و مردم به کار گرفته شده است و ما براي فهم اين هر دو معنا بايد جمله را دوبار با توجه به هر دومعنا بازخواني کنيم. در تحليل ديويدسون با اينکه چنين استفادهاي، يکي از صنايع ادبي مجاز به شمار مي رود اما هرگز نمي توان آن را با استعاره اينهمان در نظر گرفت زيرا: «در استعاره هيچ احتياج مبرمي به تکرار وجود ندارد».
اما در اين نگره که در وهله ي اول ساده و بي اهميت جلوه مي کند نکته اي وجود دارد. هر نگره اي که مي کوشد استعاره را با توجه به چند معنايي بودن واژگانش توضيح دهد به کاربرد واژه و واژه هايي که آن ها را مشترک لفظي مي نامند اشاره دارد. در اين نگره به معناي واژه توجه نمي شود(معنا در ديويدسون). در واقع در اين نگره ها چيزي دربارهی جهان نشان داده ميشود و هيچ چيز دربارهي معنا گفته نميشود.
ديويدسون در مقاله اش بارها اشاره ميکند که هيچ مخالفتي با اهميت استعاره ندارد بلکه او بر آن است که با تحليلش استعاره را به جايگاه واقعي خود برگرداند. ديويدسون در انتهاي مقاله اش پس از اينکه ميکوشد تمام نگره هايي که استعاره را به نحوي از انحا داراي معنايي غير از معناي تحت الفظي واژگانش ميداند نقد کند، به توضيح نگرهي خود ميپردازد. او مي گويد راه ساده اي براي برون رفتن از بن بست پيش روي آن نگره پردازان وجود دارد و آن راه صرفاٌ اين است که از اين ايده که استعاره پيامي با خود به همراه دارد دست بشويند و قبول کنند که استعاره حاوي هيچ معنايي نيست، بلکه استعاره اصلاٌ به محدودهي معناداري مربوط نمي شود بلکه مربوط به حوزهي کاربرد است. استعاره تأثير زيادي بر شنونده ميگذارد اما نحوهي تأثير گذارياش به روانشناسان و ديگر دانشمندان مربوط است. استعاره مربوط به بخشي از کنشهاي انساني است که با حوزهي معنا هم پوشاني ندارد. دامنهي استعاره بسيار گسترده تر از معناداري است و به تعبيري تمام هنر ها را در بر ميگيرد. همانگونه که نميتوان يک تابلوي نقاشي را با چندين هزار واژه بيان کرد و يا يک قطعه موسيقي را نمي توان داراي هيچ معنايي دانست،استعاره را هم نمي توان داراي معنا دانست اما اين به معناي بي اهميتي استعاره نيست.
هنوز يک پرسش باقي ماندهاست و آن اين است که وقتي ما يک استعاره را با تعبير ديگر بيان مي کنيم در واقع دست به چه عملي ميزنيم. واقعيت اين است که ما با تعبير دوباره مان از استعاره معناي آن را بدست نميدهيم بلکه ميکوشيم براي کسي که از استعاره آگاهي ندارد نشان دهيم که استعاره سعي ميکند توجه ما را به کدام جهت معطوف کند. اين کار را منتقدين مهربانانه براي ما انجام مي دهند.
ديويدسون و ويتگنشتاين
در انتها شايد بد نباشد که آراي ديويدسن درباره ي بي معناها را با آراي ويتگنشتاين متأخر به کوتاهی مقايسه کنیم. ويتگنشتاين درآثارش به نوعي از معناي ثانويه اشاره دارد که به رأی ديويدسون دربارهي استعاره بسيار شبيه است. او درمثالي مي گويد اگر بگوييم «پنج شنبه لاغر است و چهارشنبه چاق است.» آيا چاق و لاغر در اينجا معنايى دارند غير از آنچه كه در كاربرد معمولشان با آن روبه رو هستيم؟ او در پاسخ مى گويد: «ممكن است كسى اينجا از معناى اوليه و ثانويه صحبت كند» و سپس مى افزايد: «تنها اگر واژهاى معناى اوليه اى براى شما داشته باشد شما آن را به معناى ثانويه به كار مى بريد.» بنابر نظر ويتگنشتاين ما تنها مى توانيم معناى «چاق»و «لاغر» را به طريق معمولشان استفاده كنيم. اين آموزهي معناي اوليه و ثانويه در ويتگنشتاين بسيار شبيه به راي ديويدسون دربارهي استعاره است. زيرا معناي ثانويه هم در پژوهش هاي فلسفي ويتگنشتاين با اين که معنا را در آنجا کاربرد واژه تعريف مي کند اما از جمله مواردي است که جزو بي معناها باقي مي ماند. بي معناهايي که در زبان ما وجود دارند و چونان استعاره در آراي ديويدسون علل برخي از انگيزش ها و رفتارهاي ما هستند. مي بينيم که دو فيلسوف متفاوت که حتي در مباني هم با يکديگر کاملن موافق نیستند در تبيين زبان طبيعي تا چه حد به هم ديگر نزديک مي شوند. در تبيين امر پيچيده اي چون زبان گويا دست همه کوتاه مانده است و خرما بر نخيل.
بابک ذاکری
***
1. «آنچه معناي استعاره است» از مجموعه ي «تحقيق در صدق و معناگزاري» 1978
2. «صدق و معنا» در همان مجموعه،1967
3. «مفهوم معناشناختي صدق و مباني معنا شناختي »، آلفرد تارسکي،ترجمه ي قوام صفري،فصلنامه ذهن،بهار 1380
4. نگاه کنيد به «اسطورهي امر ذهني» در مجموعه ي،«ذهنيت،بيناذهنيت و عينيت» انتشارات آکسفورد،2001
5. «معرفت شناسي بيروني شده» از همان مجموعه ي بالا.
6. همان
7. همان
8. «استعاره»، ماکس بلاک، انجمن ارسطويي 1955
9. ارسطو و فن شعر،تاليف و ترجمه عبدالحسين زرين کوب،خوارزمي،1369
10. فنون بلاغت و صناعات ادبي،جلال الدين همايي،انتشارات توس،1364
11. فراسوي نيک و بد،نيچه،ترجمه ي داريوش آشوري،خوارزمي،1362