هواپیما در فرودگاه گرجستان نشست، ما هم با ذوق و شوق از هواپیما پیاده شدیم...
عصراسلام: من که سر از پا نمیشناختم! هم عاشق سفر بودم و هم بلیط کنسرت ابی را از قبل رزرو کرده بودیم و برای اولین بار قرار بود به کنسرت آقای صدا برویم، در محوطهی فرودگاه منتطر لیدر بودیم که بعد از جمع شدن همهی مسافرها به سمت اتوبوسها برویم.
در این میان، پیش مینا رفتم و گفتم وای مینا، خیلی خوشحالم، اما، هیچ نشانهای از خوشحالی در او ندیدم. متوجه شدم که با شوهرش بحث کرده و ناراحت است. سعی کردم توجهی نکنم. از فرودگاه بیرون آمدیم و تعداد زیادی زن و مرد گرجی را دیدم که در حال توزیع کتابهای انجیل به مسافران بودند و ما هم یکی از آنها را گرفتیم.
بالاخره به هتل رسیدیم. هتلهای گرجستان تعریفی نداشتند، با اینکه هتل چهار ستاره بود اما بیشتر شبیه به یک آپارتمان بزرگ بود. البته اتاق قشنگ و مرتب بود و چشم انداز خوبی هم داشت لباسها را عوض کردیم و با دوستانمان قرار بیرون رفتن را گذاشتیم و من هم شدم لیدر!
با مترو به مرکز شهر رفتیم. مترو هیچ شباهتی به متروی روسیه نداشت که هیچ، شبیه به متروی ایران هم نبود، آدم ها هم نظم و ترتیبی نداشتند، به هم ریختگی بود. متوجه شدم گرجستان که زمانی قسمتی از شوروی سابق بوده هیچ نشانهای از روسیه در خود ندارد، تنها نکتهی مثبت در آنجا برخورد با دختر زیبای گرجی بود که کت و دامن قرمز پوشیده بود و خوش برخورد بود و فارسی را خیلی قشنگ حرف میزد. الن، دختر گرجی به ما کمک کرد تا مسیر مترو را اشتباه نرویم بعد شماره تلفن همدیگر را رد و بدل کردیم و دوستی شکل گرفت که البته بعداً متوجه شدم کار او ترویج دین مسیحیت در میان ایرانیان است.
میدان شهر زیبا بود و جاهای دیدنی داشت. شانس آوردیم که رانندهای با یک ماشین استیشن پیدا کردیم که زبان انگلیسی را خوب حرف میزد و قرار شد چند روزی که آنجا هستیم رانندهی ما باشد و ما را به جاهای دیدنی ببرد. بعد که با او بیشتر آشنا شدیم متوجه شدم که خودش و همسرش سابقا پلیس بودهاند و استعفا داده و به شغل لیدری و مهماندار ی از توریست پرداختند و از این راه درآمدی چند برابری پیدا کرده بودند. از آنجا که با مسافرها ی ایرانی کار می کردند به دنبال آموختن زبان فارسی بودند.
گرجستان طبیعت زیبایی داشت. یکی از شهرهایی که رفتیم درست شبیه به ماسوله بود... رستورانها و کلابهای زیادی هم آنجا بود که احتمالا بسیاری از ایرانیها برای همین کلابها به آنجا میآمدند.
ما هم یک شب برای شام به رستوران هزار و یک شب رفتیم که رقص گرجی برایمان اجرا کردند. مینا و شوهرش همچنان با هم دعوا میکردند، مینا حساسیت زیادی داشت و شوهرش هم شیطنت و هیزی ذاتی داشت که کنترل نشدنی بود. مینا با شوهرش تقریبا هر روز یا روزی چند بار بحث میکرد یا مدام از او درخواست پول م کرد و یا از چشم چرانی او اذیت میشد. خلاصه، روزی نبود که بحث بین این زن و شهر را نبینیم. این در حالی بود که مینا مدام تاکید میکرد که عاشق شوهرش است و دوست دارد که او فقط برای مینا باشد.
شوهرش هم میگفت که مینا مشکل روانی دارد. تا لحظهی برگشت به ایران ما شاهد بحثهای تکراری آنها بودیم ...
مینا از شوهر ثروتمندش تقاضا میکرد که آپارتمانی را به نامش بزند و وقتی که شوهر راضی میشد مینا عصبانی میشد و میگفت آن آپارتمان کوچک و پایین شهر است یکی دیگر را به نامم بزن و باز دعوا....
بعد از مدتی که به مینا پیام دادم که تور خوبی برای صربستان است، با شوهرت صحبت کن که به این سفر برویم. مینا گفت: نه و خواهش میکنم اصلا به شوهرم پیشنهاد سفر خارجی ندهید و گفت دلش نمیخواهد شوهرش، زنهای زیبای خارجی را ببیند. برایم عجیب و باورنکردنی بود. نمیدانم واقعا مینا بیمار روانی بود یا نه ...
چند ماه بعد... شوهرش دچار بیماری سرطان شد. مردی که پر از آرزو و انرژی بود، مردی که صاحب ثروت زیادی بود در مدت کمتر از دو سال تمام انرژی خود را از دست داد و ضعیف و بیبنیه شد و همهی اموالش را، اموالی که هر روز بر سر آنها دعوا میکردند را به نام همسر و فرزندانش کرد و در شب سرد یلدایی دنیا را ترک کرد...
غزال