کلا آدم مذهبیای بود. پدرم حاج رضا اهل نماز و روزه و مسجد و هیئت بود اما خوب،کاسب بود و مردمدار. دکان کلهپزی داشت در خیابان امیریه چهارراه معزالسلطان. چسبیده به سینما فلور
معمولا روز بیست و هشتم صفر خرجی میداد:"کلهپاچه".حدود پنجاه شصت دست کلهپاچه بار میگذاشت،مردم هم قابلمه به دست صبح زود صف میبستند برای کلهپاچهی نذری اما گاهی هم او را دعوت میکردند برای مراسم خاصی کلهپاچه ببرد...
یکی از کارگرهای پدرم "اسدالله"بود،بچهی تربت حیدریه و چهلساله.زن و بچه داشت.یک پایش هم کوتاهتر از پای دیگرش بود.شل بود.حالا نمیدانم مادرزادی بود یا بر اثر حادثهای معلول شده بود.سی و چند سال کارگر دکان کلهپزی پدرم بود. فیلمی بود واسهی خودش،دیگر خانهزادمان شده بود و غلام زرخرید.
چند سالی بود که ارامنهی مجیدیه حاج رضا را در شب ژانویه دعوت میکردند تا برایشان کلهپاچه ببرد.مراسم جشن داشتند و سور و سات.بابا هم شصت هفتاد دست کلهپاچه میپخت و با کلی زحمت و مصیبت برایشان میبرد. یکی دو تا از کارگرهایش را هم خرکش میکرد و دنبالش میبرد برای کشیدن و سرو کلهپاچهها، تا بهش کمک کنند.
شب ژانویه بود.سال هزار و سیصد و چهل و هشت.خانهای بزرگ و دراندشت در مجیدیه.محلهی ارامنه. حاج رضا و حسین سیاه در آشپزخانه بودند،داشتند کلهپاچهها را میکشیدند.کلهپاچه هم جوری است که کشیدن و سرو کردنش خیلی سخت است .اینکه چهجوری کلهپاچه را پاک کنند و بکشند که همهی مخلفاتش به همه برسد،آن هم داغ داغ،خود هنری است بزرگ و منحصر به فرد!معمولا هم مشتریها سر زبان و مغز دعوا و مرافعه دارند یعنی بیشتر مشتریها خواهان آن دو عضو خوشمزهی گوسفند مادرمرده هستند.انگار که فقط کلهی گوسفند همان زبان و مغز دلفریب را دارد.
مهمانهای ارمنی در حال خودشان بودند و بزن و بکوب و رقص و آواز و آبکی خوردن.خوانندهی ارمنی هم در حال هنرنمایی.یک موقع حاج رضا دید که یکی از کارگرهایش نیست،غیب شده است و رفته در زمین فرو.حالا کلهپاچههای داغ را هم کشیده در بشقابهای چینی گلسرخی و رویش هم دارچین و روغن.دلتان نخواهد!
پدرم اینور را نگاه کرد،آنور را نگاه کرد اما از اسدالله خبری نبود که نبود.شروع کرد صدا کردن:"اس...د...الل......ه!"اما خبری نشد.دوباره و سه باره صدایش کرد اما از اسدالله خبری نشد .حاج رضا از آشپزخانه بیرون رفت،اینور را نگاه کرد، آنور را نگاه کرد،داخل جمعیت چشمش افتاد به جمال زیبای اسدالله خان.چشمتان روز بد نبیند. نه خودتان نه خانودهتان.حاج رضا خوب نگاه کرد.چشمهای را دراند.از چیزی که دیده بود نزدیک بود شاخ دربیاورد:جناب اسدالله خان دستش را انداخته بود در دست یک خانم ارمنی،لیلی و مجنونوار،هی تن و بدنش را تکان میداد.بعله آقا اسدالله بدجوری هوس رقصیدن کرده بود. با آن پای شلش،هی خود را تکان تکان میداد و بالا و پایین میپرید!
خوب البته بر آقا اسدالله حرجی نبود.بیچاره،بندهی خدا او هم دل داشت دیگر. پدرم حاج رضا هم شروع کرد با عصبانیت داد و فریاد:"اسد...ا...للا...ه...! خدا ایشالا ذلیل و علیلت کند .بیا کلهپاچهها را ببر،سرد شد و از دهان افتاد!"
دلنوشتههای امیر رضا ستوده