این استاد دانشگاه در یادداشتی درباره نسبتی که کتاب با عمیقترین لایههای وجودی انسان برقرار میکند نوشته است.
وجود انسان مجموعهای از ساحتهای گوناگون است. به بیان ملاصدرا، بشر یک فطرت اول دارد و یک فطرت ثانی و ما معمولاً در فطرت اول یعنی زندگی روزمره به سر میبریم؛ جایی که در آن معاش و متعلقاتش، یعنی تأمین سرپناه و خانه، مسکن، پوشاک، لباس و بهداشت حرف اول را میزنند؛ اما انسان لایههای دیگری هم در اعماق وجودش دارد.
کتاب دقیقاً با آن لایههای عمیق آدمی نسبت برقرار میکند
و او - هم مؤلف متن و هم خواننده - را درون یک تجربه بدیع و جادویی میکشد و دگرگون میکند. شما ممکن است شاعری را ببینید که در زندگی واقعیاش شخصیت خوبی ندارد؛ ممکن است یک نویسنده را ببینید که دروغ در زندگیاش جولان میدهد، اما همین نویسنده یا شاعر، وقتی که دست به قلم میبرد انگار وارد ساحت دیگری از جنس حقیقت میشود که در آن ساحت، ادب خاصی حکمفرماست. خواننده کتاب نیز به وقت کتابخوانی، گویی در ساحت حقیقت قدم میزند و تجربه وجودی متفاوتی را کسب میکند. وقتی کتابی را در دست میگیرید دیگر تنها خودتان هستید و خودتان. حتی حالت نشستنتان وقتی چمباتمه زده و روی کتاب خم میشوید یا حتی دراز میکشید، در راستای ایجاد یک نوع انقطاع با محیط بیرون است. انحنای بدن، حالت صورت و حالت دستتان که دو طرف کتاب قرار میگیرند همه و همه ابزاری هستند که فرد با کمک آنها از زندگی روزمره جدا و وارد ساحت دیگری میشود.
کتاب خواندن اتفاق و رویدادی است که در زندگی روزمره نظیر آن تجربه نمیشود. با کتاب است که میتوان حضور حقیقت را تجربه کرد و از عالم نمود گذشت و به عالم بود پا گذاشت. به تعبیر افلاطون، عالم نمود سرشار از خشونت است اما در عالم باطن و بود به هیچ وجه خشونت جایی ندارد. عالم «نمود»، مملو از بیعدالتیهاست اما عالم «بود»، با زیبایی، خیر، حقیقت و عدالت نسبت دارد. آنجاست که آدمی با حقیقت، دیالوگ برقرار میکند و حقیقت صدای او را میشنود. چیزی که در ساختارهای زندگی روزمره، دور از دسترس است؛ چراکه قدرتها به ما گوش نمیدهند و بوروکراسی برای شنیدن صدای ما براستی کر است. تنها در تجربه کتاب خواندن است که میتوان با حقیقت نجوا داشت و بواسطه متن با خود حقیقت مواجه شدِ، البته به میزانی که متن اصیل باشد.
با این حال خبر تأسفبار این است که در جهان کنونی، مشخصاً در دوران مدرنیته متأخر،بشدت رابطه انسانها با میراث فرهنگی قطع شده و روح و جان فرهنگ، به جسد تمدن تبدیل شده است. انسانهای این عصر عموماً با میراثشان پیوندی ندارند و بیشتر اسیر زندگی روزمره هستند. اتوپیا ندارند لذا آینده هم ندارند. همه نسبت به جهان کنونی معترضند اما هیچ امیدی ندارند و نمیدانند قرار است چه چیز جانشین وضع نامطلوب کنونی شود. از یک سو شکاکیت چنان بسط پیدا کرده که همه چیز در مظان اتهام است. برای سوژه مدرن و پسامدرن اساساً میراث تاریخی معنایی ندارد. دیگر متون مقدس برای این انسان، مقدس نیست. دیگر حافظ برایش لسانالغیب نیست و مثنوی را تقلیل میدهد به پارهای از امور سایکولوژیک. در نظر انسان مدرن ایرانی، نگاه مولانا، فردوسی، عطار دیگر واجد قداست و معنا نیست. اثر هنری، به زبان والتر بنیامین هاله خودش را از دست داده. وقتی سوژه ایرانی با میراث خود ارتباط ندارد یعنی کتاب نمیخواند، قرآن نمیخواند، مولانا و ابن سینا نمیخواند، یعنی گذشته ندارد پس یک درخت بیریشه است. امروز ما اسیر سیطره زمان حال هستیم که در میان دو عدم قرار دارد: گذشتهای که دیگر نیست و آیندهای که هنوز نیامده و حتی در این حال لغزان به هیچ وجه تقرر هم نمیتوان یافت چراکه با آن حال که صوفیه میگفتند بسیار متفاوت است. معنای خیلی ساده این عبارات این است که در هیچ دورهای به اندازه اکنون، روزمرگی سیطره پیدا نکرده بود؛ حتی قدرتهای سیاسی هم دیگر آرمانهای بزرگ ندارند. روحهای بزرگ وجود ندارند که بخواهد جامعه و تاریخ را به سوی آرمانهای بزرگ سوق دهند.
یکی دیگر از ویژگیهای روزگار کنونی که در تاریخ بیسابقه بوده این است که در این دوران آگاهی امری ارزشمند نیست. دیگر کسی زندگیاش را به خاطر آگاهی به خطر نمیاندازد. دیگر کسی نمیگوید یا مرگ یا حقیقت. به تعبیر نیچه امروز دیگر هیچکس تیر شوق اش را به دوردستها پرتاب نمیکند. در جهان کنونی به جای حقیقت، رفاه نشسته و بشریت به دهان گشادی برای مصرف بیشتر از محصولات تکنولوژی تبدیل شده است. همه دنبال خانه بهتر و رفاه و لذت بیشتر هستند. در چنین جهانی نه تنها آگاهی دیگر امر ارزشمندی نیست بلکه حتی داریم به دورانی میرسیم که آگاهی در آن امری ضد ارزش است. در واقع اگر زمانی یک نویسنده یک فیلسوف یا روشنفکر مظهر ارزشهای برتر بود امروز آنها چون دنبال آگاهی و فضیلت دانایی رفته و نتوانسته برای فرزندانشان منبع لذت و ثروت فراهم کنند حتی به چشم خانواده هم به سان فردی بیعرضه جلوه میکنند. در جهان پسامدرن غایت زندگی رفاه است نه سعادت و برای رسیدن به رفاه لیاقت لازم نیست.در این جهانی که آگاهی در آن ضد ارزش است چگونه کتاب میتواند جایی داشته باشد؟ امروز در یک کلام با مرگ فرهنگ مواجهیم. فرهنگ یعنی از خود گذشتن و تلاش برای به خود رسیدن. تعبیری از این حرف نیچه که میگفت انسان پلی است که از خودش میگذرد تا به خودش برسد. فرهنگ یعنی استعلا و فرارَوی و تعالی (transcendance) که در زندگی امروز ما اساساً جایی ندارد. به تعبیر گابریل مارسل داشتن (having) بیش از نحوه بودن (being) اهمیت یافته. در چنین جهانی کتاب تبدیل به یک کالا میشود که دیگر تابعی از متن و محتوایش نیست بلکه تابعی از عرضه و تقاضاست.
دکتر بیژن عبدالکریمی/ استاد فلسفه