شهدای مشروطه را پشت دیوار باغشاه در خندق انداختند تا برای همیشه در تاریخ فراموش شوند اما چنین نشد. همانشب مشروطهخواهان از ماجرای قتل ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل خبردار شدند و پیکر شهدای مشروطه را در آنجا دفن کردند.

این همانجایی است که اکنون در بنبست ابراهیمی کنار بیمارستان لقمان قرار دارد. اما چه بر سر قبرها از آن شب تاریک تا امروز آمده است؟
این گزارش بر اساس گفتوگویی است با محسن نجمی، وکیل «شیرین بیانی»، از نوادگان ملکالمتکلمین. بیانی، استاد بازنشسته تاریخ دانشگاه تهران، نوه دختری مرحوم مهدی ملکزاده (فرزند ملکالمتکلمین)، دختر «خانبابا بیانی»، بنیانگذار رشته تاریخ در دانشگاه تهران و بنیانگذار دانشگاه تبریز و همسر «محمدعلی اسلامی ندوشن»، نویسنده و پژوهشگر برجسته معاصر است. او از سالها قبل برای پیگیری وضعیت مقبره جد مادریشان به محسن نجمی وکالت داده است.
محسن نجمی، وکیل شیرین بیانی از نوادگان ملکالمتکلمین به میراثخبر میگوید: «زمانیکه محمدعلیشاه قاجار ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل که از مشروطهخواهان از جان گذشتهای بودند، را شهید میکند. پیکر بیجانشان را برای پنهانکاری پشت دیوار باغشاه که خندقی بزرگ بود، میاندازند. مشروطهخواهان که در جریان این اتفاق قرار میگیرند، شبانه میآیند و آنها را همانجا دفن میکنند.»
بعدها، مشروطهخواهان جای دفن را به مهدی ملکزاده، پسر ملکالمتکملین نشان میدهند. نجمی آن روزها را مرور میکند: «سالها میگذارد تا اینکه سرانجام اواخر دوره احمدشاه قاجار ملکزاده اقدام به خرید زمین محل دفن پدرش و جهانگیرخان میکند و بر محل دفن آنها سنگ قبر میگذارد. این اتفاق در اواخر پادشاهی احمدشاه میافتد اما آرامگاه زمان رضاشاه ساخته میشود.»
معمار آرامگاه که بود؟
نجمی از قول خانم بیانی نقل میکند: «معمار آرامگاه ارژنگ مجسمهساز بوده است.» حسن ارژنگنژاد، نقاش و مجسمهساز ایرانی است. از آثار او میتوان به مجسمه فردوسی در آرامگاه در توس، نیمتنه یپرمخان در موزه کلیسای ارامنه در جلفای اصفهان، نیمتنه جبار باغچهبان در مدرسه ناشنوایان تهران، نیمتنه لیمجی مانوکچی زرتشتی (بانی معافیت زرتشتیان از پرداخت جزیه در زمان شاه عباس دوم) در مدرسه انوشیروان تهران، نقشبرجسته بهرامگور و خسروپرویز در ورودی کاخ ابیض، مجسمه حیوانات در محوطه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران، تندیس ۱۲ تن از بزرگان ایرانی (مانند اشک اول، نادر شاه افشار، یعقوب لیث صفاری و…) در پارک ملت مشهد نام برد.
نجمی به گذشته نقب میزند: «گفته میشود، در این آرامگاه به جز ملکالمتکلمین و جهانگیرخان، قاضی ارداقی هم به خاک سپرده شده اما من سنگ قبری از ایشان در آرامگاه ندیدم. به جز آنها هم بعدها مهدی و محمدعلی دو پسر ملکالمتکلمین و خدیجه سلطان همسرش در این آرامگاه به خاک سپرده میشوند.»
ماجرای قبر خالی
نجمی همچنین از ماجرای عجیبی به ما میگوید: «قبر مهدی ملکزاده در زیرزمین بود و از آنجایی که چاه داخل زیرزمین ریزش کرده بود. کارشناسان هنگام مرمت و بازسازی میخواستند چاه را کور کنند. پس مجبور به کندن زیرزمین شدند اما در قبر ملکزاده، استخوانی نیافتند. پیشتر ما شنیده بودیم که ملکزاده وصیت کرده بود که در کربلا به خاک سپرده شود به احتمال بسیار این قبر موقت بوده و پیکر ایشان به کربلا برده شده است.»
نجمی درباره دیگر اتفاقاتی که در این چند سال بر این آرامگاه گذشته، میگوید: «متاسفانه سرایدار بارها برای اینکه این سنگها را از بین ببرد، رویشان را سیمان کرده بودند و مدعی میشد برای اینکه دزدها آنها را نبرند. اما به هر حال سنگ جهانگیرخان شکسته و بقیه سنگها خوشبختانه سالم هستند. سرایدار حتی یک بار با کلنگ زده بود تا ستونها بریزد. از این بنا فقط بر اساس آخرین اطلاعاتی که من دارم تصویر ملکزاده که بالای قبرش در زیرزمین بود برای همیشه گم شده است.»
او هیچ خبری از فرزندگان جهانگیرخان ندارد و تنها یکی از بستگان صوراسرافیل به نام شیرین صوراسرافیل را میشناسد: «خانم صوراسرافیل از بستگان جهانگیرخان است. او کارشناس فرش بوده و چندین کتاب در این زمینه نوشته و تخصص بسیار در این زمینه دارند.»
نجمی در آخر یاد میکند از ملکالمتکلمین که نام اصلیاش «نصرالله بهشتی» بوده: «نصرالله بهشتی آنقدر زیبا صحبت میکردند و سخنور بودند که معروف میشوند به ملکالمتکلمین یعنی شاه سخنوران. باید بگویم که سخنرانی افتتاح اولین مشروطه را هم ایشان کردند چرا که سر نترسی داشتند و بسیار خوش بیان بودند.»
نجمی امیدوار است: «با همکاری شورای شهر و شهرداری تهران و با رفع مشکل سکونت سرایدار، این ملک بهعنوان مقبره سه تن از شخصیتهای جریان مشروطه، احیا شده و قرار است بهعنوان یک فضای تاریخی و در قالب موزه مشروطه برای بازدید عموم بازسازی شود.»
فاطمه علیاصغر/ میراث خبر
***
روایت کسروی از قتل ملکالمتکلمین و صوراسرافیل
احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» نحوه به قتل رسیدن ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل را شرح داده است. او درباره روز واقعه مینویسد: «امروز در شهر همچنان آزادیخواهان را جستوجو میکردند و هر که را مییافتند، دستگیر کرده به باغ شاه میبردند. از آنسو، امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان را بیآنکه بازپرسی کنند یا به داوری کشند، نابود کردند. در اینباره سخنان پراکنده بسیار است ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارادقی که خود در باغ شاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر بوده پرسیدهایم، همان گفتههای او را میآوریم.
احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» نحوه به قتل رسیدن ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل را شرح داده است. او درباره روز واقعه مینویسد: «امروز در شهر همچنان آزادیخواهان را جستوجو میکردند و هر که را مییافتند، دستگیر کرده به باغ شاه میبردند. از آنسو، امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان را بیآنکه بازپرسی کنند یا به داوری کشند، نابود کردند. در اینباره سخنان پراکنده بسیار است ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارادقی که خود در باغ شاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر بوده پرسیدهایم، همان گفتههای او را میآوریم.
میگوید: شب چهارشنبه را که با آن سختی به پایان رساندیم، بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند، بیرون میبردند و چون آنان را بر میگردانیدند، هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت داشتند؛ برای هر دو تریاک آوردند و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده و به گردن هر یکی زنجیر شکاری زده و گفتند: «برخیزید بیایید»، گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان.
ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم برما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خواند و پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند، برگردانده و در جلوی اتاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده است. در این هنگام بود که برای نخستینبار گفتوگو میان گرفتاران آغاز شد. حاج محمدتقی از برادرم پرسید: دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟ برادرم گفت: ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ما را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش بود به میرزا جهانگیرخان شماتت کرد و گفت: «من جهود زادهام؟» سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد و چون ما را برگردانید، بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت. کنون نمیدانم چرا مرا به کشتن نبردند؟!»