. مدرنیته با نوعی ایمان به علم و تواناییهای آن همراه بود، که علم میتواند مسائل آدمی را حل کند و زندگی بهتری برای او به ارمغان آورد. پیشرفتهای پزشکی، به ویژه در زمینه درمان بیماریهای همهگیر، مهمترین نشانه برای استعلای علم در مقام خدایگان جدیدی برای آدمیان بود. «روش» علمی الگویی بود که باید در همهی عرصههای حیات تسری مییافت. اینگونه بود که در قرن نوزدهم، همه معارف با معیار نزدیکی یا دوری از «علم» سنجیده شدند، چیزهای بسیاری که برای قرنها توجیهگر عملکرد آسمان و زمین بودند برچسب خرافه یافتند و [حداقل موقتاً] کنار گذاشته شدند. حتی در علومِ انسانی[اجتماعی] مهمترین چالش نزدیکی یا دوری به علم و مشخصاً علومی مانند فیزیک بود، و اینکه آیا اساساً علم هستند یا نه؟
اما علمِ مدرن منتقدانی هم داشت. از نیچه و تولستوی گرفته تا وبر و بعدها نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، منتقد این جایگاه برین برای علم بودند. البته آن ها هم برخی دستاوردها را انکار نمیکردند اما هریک از موضعی به واسازی علم به مثابهی معرفت نهایی پرداختند. تولستوی و وبر بر نوعی جدایی عرصه ی «است» و «باید»، یا «واقعیت» و «ارزش» تاکید داشتند. وبر معتقد بود که اگرچه علم ممکن است بهترین وسایل برای رسیدن به اهداف مشخصی را پیش روی ما بگذارد، اما به تامل دربارهی خود این اهداف نمیپردازد و در نهایت پرسشِ [در زندگی] «چه باید کرد؟» را بیپاسخ میگذارد. دیگرانی بر این نکته پای فشردند که علم، اگرچه از «رهاییبخشی» صحبت میکند، اما خود واجد نوعی سلطه و یاریرسانِ آن است؛ میتواند ابزاری شود در دست قدرتها برای کنترل و بهنجارسازیِ بیشتر آدمیان.
در قرن بیستم، به ویژه بعد از جنگهای جهانی، علم جایگاه اجتماعیاش را تاحدی از دست داد. در حالیکه دانشمندان هر روز خبر از اکتشافات جدید میدادند[که شاید مهمترینشان بمب اتم بود] اما در عرصهی زندگی روزمره هیاهویی بر نمیانگیخت. تغییر و تحولاتی بسیاری صورت گرفته بود، تحولات در پزشکی و صنایع انکارناپذیر نبود، علم تواناییهای بشر را به شکل عجیبی گسترش داده بود، طبیعت مسخر شده بود اما عصر درخشان «علمگرایی» و اتکا به آن سرآمده بود. علم خود فاجعهها آفریده بود و حالا خود وحشتناک بنظر میرسید. شاید هم به این خاطر که از یک زمانی به بعد، آدمیان در متن زندگی روزمرهشان، دیگر جلوه مثبتی از علم نمیدیدند. آنها اکتشافات جدید را چیزهایی دور از خود، و نهایتاً مفید به حال قدرتها یا اغنیا میدانستند[ و البته در تحلیل نهایی همیشه چنین بوده و خواهد بود]. این بود که علم به چیزی دور از جامعه و در نهایت آدمی بدل شد؛ مستقر در آزمایشگاههایی که معلوم نیست چه میکنند و کارشان چه حاصلی دارد؟
اما شاید این داستان کرونا، اعادهی حیثیتی هرچند موقتی برای علم باشد. حالا همه چشم به آن آزمایشگاهها دوختهاند تا مگر نتیجه آزمایش و خطاهای بسیار، ساخت واکسنی باشد که آدمی را نجات دهد از این ویروس عالمگیر. گویا علم دوباره قرار است خصلت شمولگرایانهاش را اعاده کند و مهمتر اینکه دوباره به متن زندگی روزمره آدمیان باز گردد.
محمد هدایتی