وقتی مطمئن شدم آقای سمیعی خبر را شنیدهاند، تلفن زدم و گفتم: «استاد، تسلیت.» گفت: «حیف، حیف از سعادت. حیف از این مَرد. چقدر منضبط بود، چقدر مرتب بود. هیچوقت درشت به کسی نگفت. کارش را کرد و رفت. حیف. حیف....»
شنبه که به قرار معهود و برای انجام کارهایی که در دست داریم خدمتشان رسیدم، دیدم در اثر درگذشت استاد سعادت بیقرارتر از آناند که بشود کار کرد. گفتم: «این جلسه از استاد سعادت بگوییم. یاد یاران یار را میمون بود.» این است چکیدهای از صحبتهای احمد سمیعی به یاد همکار دیرینش اسماعیل سعادت، به تاریخ 15 شهریور 1399 که به خواست و اجازۀ ایشان در کانال سایهسار نقل میشود:
«آقای سعادت را اولبار در بنگاه ترجمه و نشر کتاب دیدم، حوالی سال 1345. پس از اتمام مقدار زیادی از ترجمۀ رمان سزار بیروتوی بالزاک، آن را به بنگاه بردم که ببینم آمادهاند بقیهاش را ترجمه کنم یا نه. پیش از این هم با بنگاه همکاری داشتم: رمان دلدار و دلباخته را به پیشنهاد مدیرعامل وقتِ بنگاه در ایامِ زندان ترجمه کرده بودم. ترجمۀ من را به شخصی سپردند که بعداً فهمیدم آقای سعادت است. تا آن موقع او را ندیده بودم؛ البته آن روزها که زندانیِ قزلقلعه بودم میکلآنژ را به ترجمۀ او خوانده و ایشان را غیاباً شناخته بودم. اتفاقاً اردشیر نیکپور سزار بیروتو را تماماً ترجمه کرده بود و این کار نزد آقای سعادت بود برای ویرایش. میدانید که ملکه ثریا بانی بنگاه ترجمه و نشر کتاب بود و بنگاه هم بانی این شده بود که آثار ادبیات جهانی را ترجمه کند. باری، ترجمهام را به بنگاه سپردم و منتظر نظر آنها ماندم. پاسخ دادند این کتاب قبلاً ترجمه شده و اینک مشغول ویرایش آناند؛ بنابراین نمیتوانند اثر مرا بپذیرند. آقای سعادت را آنجا ملاقات کردم.
بعد از آزادی از زندان، در فرانکلین استخدام و با آقای سعادت همکار شدم. آقای سعادت ترجمۀ من از سالامبو را همانجا خواند و حتی آن را اندکی ویراست. کمی بعد مأموریتی از طرف فرانکلین گرفت و به خارج رفت. وقتی برگشت، او را به بخش کتابهای درسی بردند و سردبیر پیک نوجوان (یا کودک) کردند؛ چون سابقۀ تدریس و معلمی هم داشت. به این ترتیب همدیگر را از نزدیک میشناختیم و یک جا کار میکردیم. منتهی ایشان دیگر کار ویرایش نمیکرد.
سعادت خصوصیتی داشت که در کمتر کسی دیدهام. میگویند کانت در امور زندگی به قدری منضبط بود که میدانستند هر روز چه ساعتی بیرون میرود و قدم میزند. ساعتِ خود را با او تنظیم میکردند. سعادت هم همینطور بود. برنامۀ زندگیاش بسیار منظم بود. واقعاً میشد انسان ساعتش را با برنامۀ او کوک کند. هیچ دقیقهای از عمر خودش را تباه نمیکرد. کتابی را که میخواست ترجمه کند اول از سر تا ته میخواند و از هیچ فرصتی نمیگذشت. فیالمثل اگر میخواست با خودرو جایی برود و خودش راننده نبود، در همان مدت کوتاه، کتاب را میگشود و مطالعه میکرد. با کسی چندان مراودهای نداشت. انزواجو نبود، خارج از منزل با کسانی ارتباط داشت؛ ولی هیچ اینکاره نبود که مهمانی برود و مهمانی بدهد. در جلسات شورای فرهنگستان از سر همین انضباط همیشه حاضر میشد؛ اما هیچگاه اظهارنظری نمیکرد. صاحبنظر بود، اما کنشگر نه. مدتی دورهای داشتیم که ایشان یکیدو جلسه، آنهم به تشویق مهشید امیرشاهی، آمد ولی بعد دیگر در آن شرکت نکرد. دید که دارد وقت ضایع میکند!
انتخابهایش خیلی درست بود. میرفت به طرف سرچشمهها. در فلسفه برنامهاش این بود که آثار ارسطو را ترجمه کند و چنین کرد و حتی بعضی آثارِ ترجمهشده را دوباره ترجمه کرد. دانشنامۀ زبان و ادب فارسی هم کار سترگی است که زیر نظر او به سرانجام رسید و از حاصل کارش هم راضی بود. مقدار زیادی از مدخلهای فرهنگ آثار هم ترجمۀ سعادت است و از همۀ مترجمان سهم بیشتری در این اثر دارد. در ترجمه بسیار ظریفکار بود. انسان از خواندن ترجمۀ ایزابل واقعاً حظ میکند و از ظرافتی که سعادت در آن به خرج داده به وجد میآید. معادلگزین بود و برای اصطلاحات فلسفی معادلهای معتبر و روشن به کار میبرد. دائماً رو به جلو بود. در حدی که میکلآنژ را ترجمه کرد نماند و مدام جلو آمد. من در دورۀ لیسانس در دانشگاه تهران شاگرد یحیی مهدوی بودم. از پاریس آمده بود و به ما مسائل فلسفی درس میداد. مهدوی از سعادت بسیار تعریف میکرد و ترجمههای فلسفی او را معتبر و موثق میدانست.
من حیف میدانم که سعادت نماند تا تمامی برنامهاش را اجرا کند. شاید میخواست همۀ آثار ارسطو را ترجمه کند. شاید سودای بیش از این را داشت. باید قدر او را بیشتر شناساند. چون منزوی بود، همه قدر او را نمیشناسند. خداوند رحمتش کند. یادش همیشه زنده است در دل دوستانش. باید بیش از اینها دربارهاش نوشت و گفت.»
وقتی بساط ضبط را جمع میکردم، گفتم: «استاد، تیتر این مطلب را چه بگذاریم؟« گفتند: «بنویس خاموشی مترجم خاموش.»
سایه اقتصاد نیا