خلاصهای از محتوای اصلی آن كتاب در فصل اول كتاب حاضر2 آمده است. این صرفا تدبیری بمنظور حفظ پیوستگی مضامین و عرضۀ یك كار كامل نبوده، بلكه نحوه ارائه موضوع هم بهتر شده است. تا آنجا كه شرایط بهر نحو اجازه ميداده بسیاری نكات كه در كتاب قبلی تنها مورد اشاره قرار گرفتهاند در اینجا مشروحتر آورده شده، و برعكس نكاتی كه در آنجا به تفصیل آمدهاند در اینجا به اشاره برگذار شدهاند. من طبعا بخشهای مربوط به تاریخ تئوريهای ارزش و پول در آن كتاب را کلا در این كتاب وارد نکردهام. با اینحال خوانندة كتاب قبلی در زیرنویسهائی كه بر فصل اول كتاب حاضر آوردهام به منابع تازهای درباره تاریخ آن تئوريها دست خواهد یافت.
این گفته معروف که شروع هر کاری دشوار است در مورد همه علوم صدق میکند. پس در اینجا نیز خواننده در درک فصل اول، خاصه بخشی كه به تحلیل كالا ميپردازد، با دشوارترین قسمت كار روبرو خواهد بود. لذا من در این فصل بخشهای مربوط به جوهر و مقدار ارزش را تا حد امکان به زبان عامه فهم نوشتهام.۱ شكل ارزشی،3 كه صورت تکاملیافتهاش شكل پولی است، محتوای بسیار ساده و روشنی دارد. معذالک ذهن بشر بیش از دو هزار سال كوشیده تا به كُنه آن پی ببرد، و به نتیجهای نرسیده است؛ حال آنكه در مورد اشكال پیچیدهتر و دارای محتوای غامضتر٬ برعكس٬ به موفقیتهائی، هر چند نسبی، دست یافته. چرا؟ زیرا مطالعه كل بدن آسانتر از مطالعه سلولهای آن است. بعلاوه، در تحلیل اشكال اقتصادی نه از میكروسكپ كمكی ساخته است و نه از معرفهای شیمیائی. اینجا قوه انتزاع است كه باید جانشین هر دو شود. حال در مورد اشكال اقتصادی جامعه بورژوائي باید گفت که شكل اقتصادی سلولی این جامعه شكل كالائی محصول كار، یا همان شكل ارزشی كالاست. در چشم ناظر ظاهربین تحلیل این اشكال موشكافی كردن و باریك شدن در جزئیات مينماید. در واقع چنین نیز هست، اما به همان معنا كه در کالبدشناسی میكروسكپی نیز محقق موشكافی ميكند و در جزئیات باریك ميشود.
لذا به استثنای بخش مربوط به شكل ارزشی، اتهام دشواری بر این كتاب وارد نیست. طبعا من خوانندهای را مد نظر دارم كه ميخواهد چیز تازهای بیاموزد و بنابراین خود نیز مایل است فكرش را بكار اندازد.
یك فیزیكدان پروسههای طبیعی را یا در جائی مورد بررسی قرار ميدهد كه در شاخصترین و پرمغزترین اشكال خود ظاهر ميشوند، و عوامل مزاحم حداقل تاثیر را بر آنها دارند، و یا آزمایشاتش را حتيالامكان تحت شرایطی انجام ميدهد كه ضامن وقوع یک پروسه در حالت ناب4 آن باشند. آنچه من در كل این كتاب باید مورد بررسی قرار دهم شیوه تولید کاپیتالیستی و مناسبات تولیدی و مراوداتیِ5 متناظر با آنست. تا کنون جایگاه کلاسیک این مناسبات كشور انگلستان بوده، و بهمین دلیل است که من از این كشور بعنوان نمونه اصلی نمایانگر آرای تئوریکی كه مطرح ميكنم استفاده كردهام. حال اگر خواننده آلمانی در قبال وضع طبقه كارگر صنعتی و كشاورزی در انگلستان با بیاعتنائی شماتتآمیز خشکه مقدسها شانه بالا بیندازد، و یا خوشبینانه خود را با این فكر تسلی دهد كه در آلمان اوضاع اینقدرها هم بد نیست، باید با صراحت به او بگویم: !De te fabula narratur [همان حکایت توست که اینجا روایت میشود!]6
مساله، در نفس خود، بر سر پائین یا بالا بودن درجه ستیزهای7 اجتماعی ناشی از قوانین طبیعی تولید كاپیتالیستی [در مثلا آلمان یا انگلستان] نیست، بلكه بر سر خود این قوانین، بر سر خود این گرایشهاست، كه با ضرورتی پولادین راه خود را ميگشایند و سرانجام حكم خود را اعمال میکنند. آنچه كشور صنعتی پیشرفته به كشور عقبماندهتر از خود نشان ميدهد چیزی جز تصویری از آتیۀ آن نیست.
اما به هر حال، و جدا از همۀ اینها، آنجا كه تولید كاپیتالیستی جای خود را در میان ما [آلمانيها] كاملا باز كرده، مثلا در كارخانه بمعنای درست كلمه، وضع بمراتب خرابتر از انگلستان است، زیرا پارسنگ قوانین كارخانه8 وجود ندارد. در همه زمینههای دیگر ما نیز، همچون سایركشورهای اروپای غربی در خاك قاره،9 نه تنها از توسعۀ تولید كاپیتالیستی بلكه از ناكامل بودن این توسعه نیز در رنجیم. در كنار مصائب نوینی كه گریبانگیر ماست، قافلهای از مصائب كه میراث گذشتهاند و ریشه در بقای منفعل شیوههای تولیدی عتیقهای دارند كه دورانشان دیگر بسر رسیده است، و در ركاب اینها قطاری از مناسبات اجتماعی و سیاسی كه امروز دیگر وصلههای ناهمرنگ تاریخی مينمایند، ما را در چنبر انقیاد خود ميفشارند. ما گرفتار زنده و مرده هر دوئیم!10
آمارهای اجتماعی موجود در مورد آلمان، و سایر كشورهای غربی در خاك قاره، در مقایسه با آمارهای اجتماعی موجود در مورد انگلستان بسیار بد و ناچیز است. اما همین مقدار بد و ناچیز هم پرده را آنقدر بالا ميزند كه بتوان سر مِدوسا11 را یك نظر از گوشه آن دید. اگر دولتها و پارلمانهای ما نیز مانند انگلستان در فواصل معین زمانی هیئتهای تحقیق تعیین ميكردند تا به بازرسی اوضاع اقتصادی بپردازند، اگر به این هیئتها برای دستیابی به حقایق اختیار تام داده ميشد، اگر ممكن بود كه بدین منظور مردانی به قابلیت، بیطرفی و آزاداندیشی بازرسان كارخانه، گزارشگران وضع بهداشت عمومی، ماموران ویژۀ تحقیق در زمینه استثمار زنان و كودكان، وضع مسكن، تغذیه، و غیره - آری، اگر ممكن بود كه به این منظور مردانی همچون آنان كه در انگلستان یافت ميشوند یافت، آنگاه ما از حال و روز خود دچار وحشت ميشدیم. پرسِه كلاه جادوئی بر سر ميگذاشت تا دیوهائی كه به جنگشان ميرفت او را نبینند. اما ما كلاه را بر چشم و گوش خود ميكشیم تا منكر شویم كه اساسا دیوی وجود دارد.
در این باره خود را نفریبیم. همان گونه كه جنگ استقلال آمریكا در قرن هیجدهم زنگ بیدارباش را برای طبقه متوسط12 اروپا بصدا درآورد، جنگ داخلی آمریكا در قرن نوزدهم همان كار را برای طبقه كارگر اروپا كرد. این پروسة تحول ریشهای در انگلستان بنحو ملموسی آشكار است، و وقتی به نقطه معینی برسد باید بازتاب عملی خود را در كشورهای خاك قاره نیز بیابد. و در آنجا، بنا به درجه رشد خود طبقه كارگر، اشكالی سبعانهتر یا انسانيتر بخود بگیرد. لذا آنچه ضرورت رفع تمامی موانع قابل رفع موجود بر سر راه رشد طبقه كارگر را در گوش طبقات حاكم فرو خواهد كرد، گذشته از انگیزههای دیگر در سطوح بالاتر، حیاتيترین منافع خود آنهاست. من از جمله به این دلیل است كه حجم زیادی از جلد اول این كتاب را به تاریخچه، جزئیات و نتایج وضع قوانین كارخانه در انگلستان اختصاص دادهام. یك ملت ميتواند و باید از ملل دیگر درس بگیرد. حتی آن زمان كه جامعهای شروع به كشف قوانین طبیعی حركت خود كرده باشد - و هدف نهائی این كتاب آشکار نمودن قانون اقتصادی حركت جامعه مدرن است - آن جامعه نه ميتواند از فراز مراحل طبیعی تكامل خود بجهد، و نه قادر است با دستخط و فرمان آنها را از سر راه بردارد. اما ميتواند دردهای زایمان را كوتاهتر و خفیفتر سازد.
تذكر یك نكته بمنظور پیشگیری از سوءتفاهمات احتمالی ضروری است. در این كتاب من از سرمایهدار و زمیندار بهیچوجه چهره تابناكی تصویر نميكنم، بلكه به افراد صرفا بمنزله تجسمات انسانی مقولههای اقتصادی، محملین مناسبات و منافع خاص طبقاتی، ميپردازم. از دیدگاه من پروسه تكامل سامان13 اقتصادی جامعه یك پروسة تاریخ طبیعی مينماید. لذا این دیدگاه كمتر از هر دیدگاه دیگری ميتواند فرد را مسئول مناسباتی بشناسد كه او خود، هر قدر هم از لحاظ ذهنی بتواند از آنها فراتر رود، از لحاظ اجتماعی همچنان مخلوقشان باقی میماند.
در عرصه اقتصاد سیاسی تحقیق آزاد علمی تنها با دشمنانی كه در همه عرصههای دیگر نیز وجود دارند روبرو نیست. ماهیت خاص مواد و مصالح كار در این رشته چنان است كه در جناح مقابل خشنترین، حقیرترین و كینتوزانهترین عواطف صندوق سینه بشری، مار غاشیة نفع خصوصی، به میدان نبرد فراخوانده ميشود. بعنوان مثال كلیسای رسمی انگلستان بر حملهای به سی و هشت اصل از اصول سی و نهگانهاش آسانتر ميبخشد تا بر حملهای به یك سی و نهم از مداخلش. امروزه الحاد در مقایسه با انتقاد از مناسبات ملکی14 موجود از گناهان صغیره بشمار ميرود. با اینحال حتی در این زمینه هم بیشك پیشرفتی حاصل شده است. برای نمونه به یكی از كتاب آبی15 هائی اشاره ميكنم كه در هفتههای اخیر با این عنوان منتشر شده: مراسلات هیئتهای نمایندگی علیاحضرت ملكه در خارجه در باب مسائل صنعتی، و اتحادیههای كارگری. در این کتاب نمایندگان دربار انگلستان در كشورهای خارج به زبانی ساده و روشن اعلام ميكنند كه در آلمان، فرانسه، و فيالجمله در همه ممالك متمدن خاك قاره نیز، همچون خود انگلستان، تحولی در مناسبات موجود میان کار و سرمایه محسوس و اجتنابناپذیر است. مقارن همین احوال در آنسوی اقیانوس اطلس آقای وید [Wade] معاون ریاست جمهوری ایالات متحده در اجتماعات عمومی اعلام میدارد كه حال پس از الغای بردهداری تحول در مناسبات موجود میان سرمایه و مالكیت ارضی در دستور کار قرار دارد! اینها نشانههای تغییر زمانهاند، كه نه با عبای ارغوانی قابل استتارند و نه با قبای مشكی. این نشانهها بیانگر آن نیستند كه همین فردا معجزهای بوقوع خواهد پیوست، اما نشانگر نضج این هراس در میان حتی خود طبقات حاكم هستند كه جامعه كنونی نه جسمی سخت و صلب بلكه ارگانیزمی است تغییرپذیر و پیوسته درگیر پروسه تغییر.
جلد دوم این كتاب به پروسه گردش سرمایه (كتاب ۲) و اشكال مختلفی كه سرمایه در کلیت خود و در سیر تحولش بخود ميگیرد (كتاب ۳)، و سومین و آخرین جلد (كتاب ۴) به بررسی تاریخ تئوری خواهد پرداخت.16
من از هر نظرِ مبتنی بر نقد علمی استقبال میکنم. در مورد تعصبهای موسوم به عقیدۀ عمومی، كه هرگز برایشان امتیازی قائل نشدهام، اكنون نیز، چون همیشه، شعار من سخن آن فلورانسی كبیر است كه گفت:
فصل ۱
کالا
۱- دو مؤلفه کالا: ارزش استفاده و ارزش (جوهر ارزش، مقدار ارزش)
ثروت جوامعى که شیوه تولید کاپیتالیستی در آنها حکمفرماست خود را بصورت «کوهی از کالا 1»۱ نشان مىدهد. پس باید تحقیق خود را از تحلیل کالا، یعنی شکلی که هر تک عنصر این ثروت در آن ظاهر میشود، آغاز کنیم.
کالا در وهله اول چیزی است که وجود عینى ملموس دارد،2 یک شئ است٬ شیئی که با خواص خود نوعى نیاز انسانی را برآورده مىکند. ماهیت این نیاز، اینکه آیا مثلا از شکم برخاسته یا مخیله، تغییری در این واقعیت نمىدهد.۲ همچنین در اینجا اهمیتى ندارد که این چیز نیاز انسان را به چه نحو برآورده مىکند؛ بنحو مستقیم و بمنزله وسیله زندگی،3 یعنى شیئ مصرفی، و یا بنحو غیرمستقیم و بمنزله وسیله تولید.
هر چیز مفید، مانند آهن، کاغذ و غیره را مىتوان از دو لحاظ در نظر گرفت: کیفیت و کمیت. هر چیز مفید خواص گوناگونى در بر دارد، و بنابراین بطرق گوناگونى مىتواند مفید واقع شود. کشف این طرق، و لذا کشف خواص گوناگون اشیا، کار تاریخ است.۳ ابداع مقیاسهای اجتماعا مقبول برای سنجش کمیت این اشیا نیز چنین است. تنوع این مقیاسها بعضا ناشى از تنوع طبیعت اشیای مورد سنجش است و بعضا حاصل قرارداد.
فایدۀ هر چیز آنرا مبدل به یک ارزشاستفاده [یعنی یک شیئ دارای فایده] مىکند.۴ اما این فایده میان زمین و آسمان معلق نیست؛ قائم به خواص مادی کالاست و موجودیتى جدا از آنها ندارد. پس ارزش استفادهای [به اختصار ارزش استفاده] یا فایدۀ کالائى مانند آهن، غله و یا الماس، چیزی جدا از خود وجود مادی آن نیست. این خاصیت کالا ربطی به مقدار کاری که انسان باید صرف منطبق ساختن کیفیات مفید آن بر نیازهای خود کند ندارد. در این کتاب هر گاه از کالائى بمنزله ارزشاستفاده نام میبریم همواره [، حتی بدون آنکه ذکر کنیم،] فرض بر اینست که با مقدار معینى از آن، مثلا تعداد معینى دوجین ساعت، تعداد معینى متر پارچه و تعداد معینى تن آهن سر و کار داریم. ارزش استفادۀ کالاها خود موضوع رشته خاصى از دانش را تشکیل مىدهد، و آن شناخت تجاری از کالاهاست.۵ ارزش استفادۀ هر چیز تنها در استفاده یا مصرف آن چیز تحقق [یعنی واقعیت عینی] مییابد. شکل اجتماعى ثروت هر چه باشد، محتوای مادی آن را همواره ارزشاستفاده تشکیل مىدهد. در شکل اجتماعى مورد بررسى ما در این کتاب [، یعنى سرمایهداری،] ارزشاستفادهها در عین حال محمل [یا ظرف] مادی ارزش مبادلهای نیز هستند.
ارزش مبادلهای [یا به اختصار ارزش مبادله] در بدو امر خود را بصورت آن رابطه کمّى، یا نسبتى، نشان میدهد که بر حسب آن یک نوع ارزشاستفاده با نوع دیگری ارزشاستفاده مبادله مىشود.۶ این نسبت با زمان و مکان مدام تغییر مىیابد. پس ظاهرا چنین مینماید که ارزش مبادله چیزی تصادفى و بالکل نسبى است، و لذا چنین مینماید که چیزی بنام «ارزش ذاتی» (valeur intrinsèque)، بمعنای ارزش مبادلهای که در سرشت کالا نهفته و جزء لاینفک وجود آن باشد، یک لفظ اساسا متناقض است.۷ موضوع را دقیقتر بررسى کنیم.
کالای معینى، مثلا ۱ تن گندم، با x قوطی واکس کفش، y کیلو ابریشم، z گرم طلا، و قس علیهذا، مبادله مىشود. بعبارت دیگر ۱ تن گندم با کالاهای دیگر به نسبتهای بس گوناگون مبادله مىشود. پس گندم بجای یک ارزش مبادله، ارزش مبادلههای بسیار دارد. اما x قوطی واکس، y کیلو ابریشم، z گرم طلا و الى آخر، هر یک نماینده ارزش مبادلۀ ۱ تن گندماند. بنابراین x قوطى واکس، y کیلو ابریشم، z گرم طلا و الى آخر، بمنزله ارزشمبادله [یا شیئ دارای ارزش مبادلهای]، باید بتوانند جانشین یکدیگر شوند، یعنى از یک مقدار باشند. از اینجا چنین نتیجه مىشود که، اولا، ارزش مبادلههای گوناگون و معتبر یک کالای معین بیانگر وجود یک یکسانی [یا علیالسویگی]اند؛ و ثانیا، ارزش مبادله بطور کلی نمىتواند چیزی جز نحوه ابراز[mode of expression] یا «شکل ظهور»4 محتوائى متمایز از خود آن باشد.
حال دو کالا، مثلا غله و آهن را در نظر بگیریم. نسبت مبادلهای آنها هر چه باشد همواره مىتوان آنرا با یک تساوی نشان داد که در آن مقدار معینى غله معادل مقداری آهن قرار گرفته است. بعنوان مثال: x تن آهن= ۱ تن غله.5 این تساوی چه را مىرساند؟ این را مىرساند که عنصر مشترکی به مقدار مساوی در این دو چیز مختلف، در ۱ تن غله و در x تن آهن، وجود دارد. پس هر دو یکسان با چیز ثالثى هستند که فى نفسه نه این یکى است و نه آن دیگری. بنابراین هر یک از آنها را، بمنزله ارزشمبادله، باید بتوان به این چیز ثالث تحویل کرد.
یک مثال ساده هندسى موضوع را روشن مىکند. مىدانیم که برای تعیین و مقایسه مساحات چند ضلعىهای نامنتظم باید آنها را به تعدادی مثلث تقسیم کرد. اما مساحت مثلث سپس به عبارتى تبدیل و تحویل مىشود که دیگر هیچ ربطى به هیئت ظاهری خود آن ندارد: قاعده ضرب در نصف ارتفاع. بر همین قیاس، ارزش مبادلۀ کالاها را نیز باید بتوان به عنصری مشترک، که کالاهای مختلف صرفا نماینده مقدار کمتر یا بیشتری از آنند، تحویل کرد.
این عنصر مشترک [یا وجه اشتراک] نمىتواند یکى از خواص هندسى، فیزیکى، شیمیائى، و یا از دیگر خواص طبیعى کالاها باشد. این گونه خواص تنها تا آنجا مطرحند که کالاها را مبدل به اشیای مفید، مبدل به ارزشاستفاده، مىکنند. اما واضح است که خصلت مشخصه رابطۀ مبادلهای کالاها دقیقا منتزع بودنش از ارزش استفادۀ کالاهاست. بعبارت دیگر در رابطۀ مبادله ارزشاستفادهها همه همارزند، تنها به این شرط که از هر یک به مقدار مقتضى اختیار شود؛ یا بقول آشنای دیرینهمان باربون: «ارزش که یکى شد اجناس را بر یکدگر برتری نیست. میان چیزهائى که از ارزش مساوی برخوردارند تفاوت یا تمایزی وجود ندارد … صد پوند استرلینگ سرب یا آهن همانقدر ارزش دارد که صد پوند استرلینگ طلا یا نقره».۸
کالاها، بمنزله ارزشاستفاده، بیش از هر چیز در کیفیت متفاوتند، حال آنکه بعنوان ارزشمبادله تنها مىتوانند در کمیت متفاوت باشند، و لذا به این عنوان حاوی سر سوزنى ارزش استفاده هم نیستند. بنابراین اگر ارزش استفادۀ کالاها را کنار بگذاریم تنها یک خصوصیت مشترک برای آنها باقى مىماند؛ اینکه همگى محصول کارند. اما با این عمل حتى محصول کار [که شیئ عینى ملموسى است] در دست ما دگرگون مىشود. اگر از محصول کار ارزش استفادۀ آنرا منتزع کنیم، اجزای مادی و صوری که آن را تبدیل به ارزشاستفاده مىکنند نیز منتزع میشوند. و آنگاه محصول کار دیگر میز، خانه، نخ، و یا فلان چیز مفید دیگر نخواهد بود؛ زیرا همه کیفیات محسوس آن زائل میشود.6 این کالا دیگر محصول کار نجار، بنا، ریسنده و یا هیچ نوع کار معین تولیدی دیگری هم نیست. خصلت مفید بودن محصولات کار که زائل شد، خصلت مفید بودن انواع مختلف کاری که در آنها تجسم یافته است نیز زائل مىشود، و این بنوبه خود زائل شدن اشکال مشخص7 و متنوع کار را بدنبال دارد. این اشکال مختلف کار را دیگر نمىتوان از یکدیگر تمیز داد، زیرا همه به یک نوع کار، به کار مجرد [یا انتزاعی] انسانى، تحویل شدهاند.
حال اگر در آنچه به این ترتیب از محصولات کار بر جای مىماند دقیق شویم خواهیم دید که از هر یک چیزی جز عینیتى شبحگون و همسان با سایرین بر جای نمانده است. این بقایا دیگر چیزی جز کمیتهائى از کار انعقاد یافته8 و نامتمایز انسانى، یعنى قوه کار9 انسانىِ صرف شده قطع نظر از شکل صرف آن، نیستند. کل آنچه این اشیا اکنون بما بازمىگویند اینست که در تولیدشان قوه کار انسانى صرف شده، یا کار انسانى در آنها انباشته است. این اشیا بمنزله تبلورات این جوهر اجتماعى و مشترک در همه آنها ارزش، یا ارزش - کالا،10 هستند.
کالاها وقتى در رابطۀ مبادله قرار مىگیرند ارزش مبادلهشان، چنان که دیدیم، بصورت چیزی کاملا مستقل از ارزش استفادهشان ظاهر میشود. پس واقعا اگر ارزش استفادۀ محصولات کار را از آنها منتزع کنیم به ارزش آنها، به تعریفى که هم اینک بدست دادیم، مىرسیم. لذا آن عنصر مشترک [یا وجه اشتراک] ى که در رابطۀ مبادله خود را بشکل نسبت مبادلهای یا ارزش مبادلۀ کالاها نشان میدهد، ارزش آنهاست. ادامه این سیر تحقیق ما را به ارزش مبادله بمنزله نحوه ابراز [یا نمود] ارزش، یا شکلی که ارزش ضرورتا باید در آن ظاهر شود،11 باز خواهد رساند. اما عجالتا باید ارزش را مستقل از این شکل ظهور آن بررسى کنیم.
بنا بر آنچه تاکنون گفتیم یک ارزشاستفاده ، یا شیئ مفید، تنها به این علت ارزش دارد که کار مجرد انسانى در آن شیئیت یا مادیت یافته است. اما مقدار این ارزش را با چه میزانى باید سنجید؟ با کمیت آن «جوهر ارزشآفرین»، یعنى کاری، که در آن شئ جای گزیده است. این کمیت نیز با استمرار زمانیش، یعنى مدت کار، و مدت کار نیز بنوبه خود با مقیاسات خاص ساعت، روز و امثالهم سنجیده مىشود.12
حال شاید این تصور پیش آید که اگر ارزش کالا را مقدار کار مصروف در تولید آن تعیین مىکند، پس هر چه کارگر تولیدکنندهاش ناشىتر یا تنبلتر باشد ارزش کالا بیشتر مىشود، زیرا کارگر برای تولید آن به وقت بیشتری نیاز دارد. اما کاری که جوهر ارزش را تشکیل مىدهد کار برابر انسانى، یعنى صرف قوه کار یکسان انسانى است. قوه کار کل جامعه، که در ارزش کل کالاهای تولید شده توسط آن جامعه نمود مىیابد، با آنکه متشکل از آحاد مجزا و بیشمار قوه کار است، در اینجا کل کاملا همگنی از قوه کار انسانى بحساب مىآید. هر یک از آحاد این تودۀ قوه کار انسانی با دیگری یکسان است، تنها به این شرط که از خصلت یک واحد متوسط اجتماعى قوه کار برخوردار باشد و بدینسان عمل کند، یعنى برای تولید یک کالا به مدت کاری بیش از آنچه بطور متوسط، بعبارت دیگر بطور اجتماعى، لازم است، نیاز نداشته باشد. مدت کار لازم اجتماعى مدت کاری است که تحت شرایط متعارف تولید در هر جامعه معین، و با درجه متوسط مهارت و فشردگىِِ معمول کار13 در آن جامعه، برای تولید هر ارزشاستفاده لازم است. بعنوان مثال، در انگلستان معمول شدن دستگاه بافندگى مکانیزه که با قوه بخار کار میکند کار لازم برای تبدیل مقدار معینى نخ به پارچه را یحتمل به نصف کاهش داد. بافنده انگلیسى که با دستگاه بافندگى دستى پارچه مىبافت برای انجام آن کار هنوز به همان مدت کار سابق نیاز داشت، اما محصول یک ساعت کار او اکنون دیگر نماینده تنها نیمساعت کار اجتماعى بود، و در نتیجه به نصف ارزش قبلى خود نزول کرد.
بنابراین آنچه مقدار ارزش هر ارزشاستفاده را تعیین مىکند فقط و فقط مقدار کار یا مدت کار لازم اجتماعى برای تولید آنست.۹ هر تک14 کالا در اینجا صرفا نمونه متوسط نوع خود بحساب مىآید.۱۰ لذا کالاهائى که حاوی مقادیر برابر کار باشند، یعنى بتوانند در مدت زمان برابر تولید شوند، دارای ارزش برابرند. نسبت ارزش یک کالا به ارزش هر کالای دیگر مثل نسبت مدت کار لازم برای تولید آنست به مدت کار لازم برای تولید کالای دیگر. «کالاها، بمنزله ارزشمبادله، چیزی جز کمیتهای معینى از مدت کار انعقاد یافته نیستند».۱۱
بنابراین اگر مدت کار لازم برای تولید کالائى ثابت بماند ارزش آن نیز ثابت خواهد ماند. اما این مدت با هر تغییری در بارآوری کار15 تغییر مىکند. بارآوری کار به عوامل و شرایط متنوع و متعددی بستگی دارد. درجه متوسط مهارت کارگران، سطح پیشرفت علم و کاربرد فنى آن، سازمان اجتماعى پروسه تولید، کارآئى وسایل تولید و وسعت دامنۀ استفاده از آنها، و شرایط طبیعى، از جمله این عوامل و شرایطند. بعنوان مثال، مقدار معینى کار در فصل مساعد در ٨ تن و در فصل نامساعد در ۴ تن غله تجسم مىیابد. مقدار معینى کار در معادن غنى فلز بیشتری بدست مىدهد تا در معادن فقیر. وجود الماس در سطح زمین اتفاق بسیار نادری است، و لذا اکتشاف و استخراج آن بطور متوسط کار بسیار زیادی مىبرد. بنابراین حجم کمى از آن نماینده کار زیادی است. ویلیام ژاکوب اظهار تردید میکند که طلا هرگز ارزش خود را بتمامی دریافت داشته باشد. این نکته در مورد الماس بمراتب بیشتر صدق مىکند. بنا بر آمار ارائه شده توسط اِشوِِگِه [Ecshwege] تولید کل معادن الماس برزیل در طول هشتاد سال منتهى به ۱۸۲۳ هنوز بپای قیمت محصول متوسط یک سال و نیم مزارع شکر و قهوۀ این کشور نمىرسیده؛ با آنکه این مقدار الماس مستلزم صرف کار بسیار بیشتر و بنابراین نماینده ارزش بیشتری بوده است. علت اینست که با کشف معادن غنىتر مقدار ثابتی کار در الماس بیشتری تجسم مىیافته، و در نتیجه ارزش آن نزول مىکرده است. اگر انسان موفق مىشد بدون صرف کار چندانى کربن را به الماس تبدیل کند ارزش آن ممکن بود از ارزش خشت پائینتر بیاید. بطور کلى مىتوان چنین گفت که هر چه بارآوری کار بالاتر باشد مدت کار لازم برای تولید یک کالا کمتر، حجم کار متبلور در آن کمتر، و ارزش آن کمتر است. برعکس، هر چه بارآوری کار پائینتر باشد مدت کار لازم برای تولید یک کالا بیشتر، و ارزش آن بیشتر است. بنابراین ارزش هر کالا به نسبت مستقیم کمیت کار مادیت یافته در آن و به نسبت معکوس بارآوری آن کار تغییر مىکند. (اکنون جوهر ارزش را مىشناسیم؛ کار است. مىدانیم میزان سنجش آن چیست؛ مدت کار است. مىماند شکلى که ارزش را تبدیل به ارزش مبادله میکند؛ که باید تحلیل شود. اما پیش ازآن لازم است وجوه مشخصهای را که تاکنون تمیز دادهایم قدری مشروحتر سازیم ).16
شیئی مىتواند ارزشاستفاده باشد بی آنکه ارزش باشد. این وقتى است که آن شیئ مستقیما و بدون وساطت کار بحال انسان مفید واقع شود. هوا، زمین بکر، چراگاههای طبیعى، جنگلهای طبیعى و امثالهم از این زمرهاند. شیئی مىتواند هم مفید باشد و هم محصول کار انسانی، بی آنکه کالا باشد. کسى که نیاز شخصى خود را با محصول کار خود برآورده مىکند یقینا ارزشاستفاده تولید مىکند، اما کالا تولید نمىکند. برای تولید این دومى لازم است شخص نه تنها ارزشاستفاده بلکه ارزشاستفاده برای دیگری، ارزشاستفاده اجتماعى، تولید کند. (و باز نه صرفا برای دیگری. رعیت قرون وسطى بهره مالکانۀ ارباب فئودال و عشریۀ سهم کشیش را بصورت غله تولید مىکرد. اما نه غلۀ بهره مالکانه و نه غلۀ عشریه هیچیک به این علت که برای دیگری تولید شده بود کالا نمىشد. برای کالا شدن، محصول باید بواسطه [یا بوساطت] عمل مبادله به شخص دیگری که آنرا بمنزله ارزشاستفاده بخدمت مىگیرد منتقل شود.)17 و بالاخره، هیچ چیز نمىتواند ارزش باشد بی آنکه چیز مفیدی باشد. اگر چیزی بیفایده شد کار جایگزین در آن نیز بیفایده است. چنین کاری کار محسوب نمىشود، و بنابراین ارزشى هم نمىآفریند.
ادامه...
1 immense accumulation of commodities =ungeheure Warensammlung - پشتۀ پهناور [یا بیکران] ی از کالا.
2 در اصل: «کالا در وهله اول شیئى خارجى است…». بعبارت دیگر شیئى است که باصطلاح «وجود خارجى دارد». مارکس بحث موجزی درباره «جلوههای سرمایهداری در عرصه تولید غیرمادی» در تئوریهای ارزش اضافه، جزء ۱، انگلیسی، ص۴۱۳-۴۱۰، ارائه داده است.
3 Lebensmittel- خواربار؛ آذوقه. در این کتاب معنای تحتاللفظی آن یعنی «وسیله زندگی» مورد نظر است.
4 Erscheinungsform= form of appearance - این اصطلاح تنها در اصل آلمانی کتاب در گیومه آمده است. در زبان آلمانی میان Erscheinung و Scheinung، با آنکه هر دو دلالت بر تظاهر خارجی چیزها دارند، تفاوت زیادی هست. Erscheinung ، بعلت پیشوند Er که مفهوم «از درون» را افاده میکند، به تبیین فلسفی تظاهر تمام و کمال «جوهر» است و چیزی را پنهان نمیدارد؛ در مقابل مثلا «صورت ظاهری» بمعنای جلوۀ غیر قابل اتکای هر چیز. لذا مضمون بحث خود در اینجا چنین توجهدادنی به اختلاف دو معنا را از جانب مارکس اقتضا میکند. اما، علاوه بر آن، در میان فلاسفه بویژه هگل از چند لحاظ میان این دو تمیز میگذارد. مهمتر از همه آنکه نزد او «شکل ظهور» بدوا نه در تقابل با جوهر بلکه در تقابل با «مفهوم» هگلی (یا، مسامحتا، «مثال» افلاطونی) هر چیز معنا مییابد، بعبارت دیگر در وهله اول دلالت بر تظاهر خارجی یا تجسم عینی «مفهوم» دارد. لذا میتوان گمان داشت که مارکس در اینجا اولین «مغازله»اش با «شیوه بیان خاص» هگل، را در گیومه آورده است. در این صورت «شکل ظهور محتوائی متمایز از خود آن» در اینجا معنای «تجسم عینی مفهومی متمایز از خود آن» را پیدا میکند. همچنین رجوع کنید به فصل ۳٬ اینجا.
5 خوانندگان را توجه میدهیم که همه تساویها و عبارات ریاضی، خواه آنها که مانند عبارت بالا در لابلای کلمات آمدهاند و خواه آنها که در سطور مجزا خواهند آمد، باید از چپ به راست خوانده شوند.
6 در ترجمه انگلس: «…وجودش بمنزله یک شیئ مادی از نظر محو مىشود» (ص۴۵).
7 konkret = concrete - مشخص و معین؛ (به اختصار و در مقابل «مجرد») مشخص؛ کُنکِرِِت
8 کار«انعقاد یافته» یا « منعقد» (به قیاس خون انعقاد یافته یا منعقد) اصطلاح خاص مارکس است برای کاری که در وجود محصولش مادیت یا شیئیت یافته است، در مقابل حالت سیال یا جاری کار. معنا و اهمیت این تمایز را مارکس جلوتر روشن میکند.
9 Arbeitskraft = labour-power - قوه کار؛ توان کار؛ capacity to work - ظرفیت کار کردن (Pons Dictionary)
10 Warenwert = commodity-value - ارزش - کالا، یا ارزش کالائی. منظور ارزشی است که در قالب کالائی بعنوان ظرف یا محمل خود وجود دارد.
11 در اصل: «… نحوه ابراز، یا شکل ظهور ضروری ارزش،…».
12 «کار حرکت است، و لذا زمان میزان سنجش طبیعی آن را تشکیل میدهد» ( مارکس، گروندریسه، ص۲۰۵).
13 Intensität der Arbeit = intensity of labour- فشردگی (در مقابل گستردگی، یا طول مدت) کار
14 einzeln = individual - فرد (در مقابل نوع)؛ چنان که در همین جمله میبینیم، یا وقتی که میگوئیم «افراد نوع بشر»؛ یا وقتی که مارکس جلوتر میگوید «افراد سرمایهدار» و منظورش این یا آن «فرد» سرمایهدار است، در مقابل «طبقه» سرمایهدار (در ادامه همین جمله نیز کلمه Art آلمانی به معنی «نوع» در ترجمه انگلس به class انگلیسی به معنی طبقه یا رده برگردانده شده)؛ یا میگوید «فرد» ماشین و منظورش یک تک ماشین است، در مقابل سیستم تولید ماشینی در کارخانه، و غیره. ما «فرد» را در تقریبا تمامی این گونه موارد به «تک» (تک کالا، تک سرمایهدار، تک ماشین، و غیره) برگرداندهایم.
15 productivity of labour =Produktivkraft der Arbeit - بارآوری کار
16 این پرانتز تنها در نشر اول کتاب آمده است - ف.
17 (زیرنویس افزوده انگلس بر نشر چهارم آلمانى:) من این پرانتز را به این دلیل در اینجا اضافه کردهام که در نبودش این سوءتعبیر بکرات پیش آمده است که گویا مارکس هر محصولى را که بوسیله کسى غیر از تولیدکنندهاش بمصرف برسد کالا مىداند.
٢- ماهیت دوگانۀ کار متجسم در کالا
کالا در بدو امر بصورت شیئى با ماهیت دوگانه بر ما ظاهر شد - شیئى که هم ارزش استفاده دارد و هم ارزش مبادله. پس از آن دیدیم که کار نیز مانند کالا ماهیتی دوگانه دارد، به این معنا که وقتى نمود خود را در ارزش بازمىیابد خصوصیاتى دارد که با خصوصیات آن بمنزله آفرینندۀ ارزش استفاده متفاوت است. من نخستین کسى بودم که این ماهیت دوگانۀ کارِِ جایگزین در کالا را متذکر شدم و به بررسى نقادانه آن پرداختم.۱۲ از آنجا که درک این ماهیت دوگانه در فهم اقتصاد سیاسى اهمیت اساسى دارد نیازمند تشریح دقیقتر است.
دو کالا، مثلا ۱ کت و ۱۰ متر کتان را در نظر بگیریم و فرض کنیم که ارزش کت دو برابر کتان باشد، چنانکه اگر w = ١٠ متر کتان است، w ٢= ١ کت باشد.
کت ارزشاستفادهای است که نیاز خاصى را برآورده مىکند. ایجاد آن مستلزم نوع خاصى از فعالیت تولیدی است. این فعالیت با هدف، شیوه، موضوع،1 وسایل و نتیجهاش مشخص مىشود. ما کاری را که فایدهاش در ارزش استفادۀ محصول آن، بعبارت دیگر در اینکه محصولش یک ارزشاستفاده [یا یک شیئی مفید] است، نمود مىیابد، به اختصار «کار فایدهبخش»2 مىنامیم. در این زمینه آنچه مورد نظر ماست صرفا اثر مفید آن کار است.
همانطور که کت و کتان ارزشاستفادههای کیفا متفاوتى هستند، اشکال مختلف کاری که آنها را تولید مىکنند یعنى خیاطى و نساجى نیز از لحاظ کیفى متفاوتند. اگر این ارزشاستفادهها کیفا متفاوت و لذا محصول اشکال متفاوت کار فایدهبخش نبودند، بهیچوجه قابلیت آنرا نداشتند که بمنزله کالا در مقابل یکدیگر ظاهر شوند. کت نمىتواند با کت مبادله شود. یک ارزشاستفاده نمىتواند با ارزشاستفاده دیگری از همان نوع مبادله شود.
مجموعۀ ارزشاستفادهها، یا شیئ - کالاهای ناهمگون، بازتاب مجموعهای بهمان درجه ناهمگون از اشکال مختلف کار فایدهبخش است که از لحاظ رسته، جنس، نوع و گونه3 با یکدیگر متفاوتند. این مجموعه، در یک کلام، بازتاب تقسیم کاری اجتماعى است. این تقسیم کار شرط لازم تولید کالاست، اما عکس آن صادق نیست؛ تولید کالا شرط لازم تقسیم کار اجتماعى نیست. در جوامع اشتراکی اولیه هندیان کار بطور اجتماعى تقسیم شده است بدون آنکه تولیدات آنها به این دلیل کالا شود. یا چرا راه دور برویم؛ تقسیم کار موجود در کارخانهها را در نظر بگیریم. در هر کارخانه کار بطور سیستماتیک [یعنی با نظم و قاعده] تقسیم شده است. اما این تقسیم کار را کارگران از طریق مبادله تولیدات فردی خود بوجود نیاوردهاند. تنها چیزهائى مىتوانند بمنزله کالا در مقابل هم ظاهر شوند که محصول کارهای خصوصى مختلفى باشند که مستقل از یکدیگر انجام گرفتهاند.
خلاصه کنیم: آنچه ارزش استفادۀ هر کالا در بر دارد کار فایدهبخش، یعنى نوع معینى از فعالیت تولیدی است که با هدف معینى انجام گرفته است. ارزشاستفادهها نمىتوانند بمنزله کالا در مقابل هم ظاهر شوند مگر آنکه حاوی کارهای کیفا متفاوتى باشند. در جامعهای که محصولاتش کلا شکل کالا بخود مىگیرند، یعنى در جامعهای متشکل از تولیدکنندگان کالا، این اختلاف کیفى میان اشکال فایدهبخش کار که بطور خصوصى و مستقل بدست تولیدکنندگان مختلف انجام مىگیرند تکامل مىیابد و تبدیل به نظامى پیچیده، تبدیل به تقسیم کاری اجتماعى، میشود.
بعلاوه، فرقى نمىکند که کت را خود خیاط میپوشد یا مشتریش؛ در هر حال کت نقش ارزشاستفاده را ایفا مىکند. بدین ترتیب با تبدیل شدن خیاطى به حرفهای خاص، به شاخه مستقلى از تقسیم کار اجتماعى، در نفس رابطۀ میان کت و کاری که آنرا تولید مىکند نیز تغییری بوجود نمىآید. انسانها زیر فشار نیاز به تنپوش هزاران سال لباس دوختند بى آنکه هرگز یکىشان خیاط شود. اما کت، کتان و یا هر عنصر دیگر ثروت مادی که از پیش در طبیعت مهیا نبوده ناگزیر همواره بواسطه نوعى فعالیت تولیدی خاص، یعنى متناسب با هدف آن فعالیت، یا بعبارت دیگر بواسطه فعالیتى که مواد طبیعى خاصى را منطبق بر نیازهای انسانی خاصى شکل داده، موجودیت یافته است. لذا کار، بمنزله آفریننده ارزش استفاده، یک شرط موجودیت انسان و مستقل از کلیه اشکال جامعه است. ضرورت طبیعى جاودانهای است که سوخت و ساز میان انسان و طبیعت، و بنابراین خود حیات انسان، بواسطه آن ممکن مىشود.
هر ارزشاستفاده، مانند کت، کتان و غیره، یا به اختصار پیکر مادی کالاها، ترکیبى از دو عنصر است: موادی که طبیعت بدست مىدهد، و کار. هرگاه مجموع کارهای مختلفى را که در کت، کتان و غیره جایگزین است کسر کنیم، همواره یک اسطقس [یا بنیان مادی] بر جای مىماند. این اسطقس را طبیعت بدون دخالت انسان فراهم مىآورد. آنجا هم که انسان دست به تولید مىزند تنها مىتواند رویّه خود طبیعت را دنبال کند، یعنی شکل مواد را تغییر دهد.۱۳ بعلاوه، انسان در همین عمل تغییر شکل دادن نیز مدام از جانب قوای طبیعی یاری مىشود. پس کار تنها منشأ ثروت مادی یعنى ارزشاستفادههائى که تولید مىکند نیست. بقول ویلیام پِتى، کار پدر ثروت مادی و زمین مادر آنست.
حال پس از بررسى کالا بمنزله شیئ مفید، به بررسى ارزش آن بپردازیم.
فرض ما آن بود که کت دو برابر کتان مىارزد. اما این تفاوتى صرفا کمّی است که عجالتا مورد نظر ما نیست. پس تنها بخاطر بسپاریم که اگر ارزش ۱ کت دو برابر ارزش ۱۰ متر کتان باشد، ۲۰ متر کتان ارزشى برابر ۱ کت خواهد داشت. کت و کتان بمنزله ارزش از یک جوهرند، جلوههای عینى کار یکسان انسانىاند. اما خیاطى و نساجى اشکال کیفا متفاوتى از کارند. با اینهمه، جوامعى یافت مىشوند که در آنها فرد معینى به تناوب لباس مىدوزد و پارچه مىبافد. در این حالت، این دو نحوه یا صورت متفاوت کار صرفا صور مختلفى از کار همان فرد بخصوصاند و هنوز تبدیل به نقشهای4 ثابتی که به افراد مختلفی اختصاص یافته باشند نشدهاند؛ مانند خیاط خود ما که امروز کت مىدوزد و فردا شلوار، و این برایش تنها مستلزم تغییر دادن شکل کار فردی خودش است. از این گذشته، در جامعه سرمایهداری خود ما نیز به یک نظر مىتوان دید که کسر معینى از کار انسانى، بسته به تغییر جهت تقاضا برای کار، زمانى بشکل خیاطى و زمانى بشکل نساجى عرضه مىشود. این تغییر شکل کار چه بسا که بدون اصطکاک صورت نگیرد، اما بهرحال باید صورت بگیرد.
هرگاه کیفیت مشخص فعالیت تولیدی و لذا ماهیت فایدهبخش کار را کنار بگذاریم، تنها یک کیفیت برایش باقى مىماند؛ اینکه عبارت از صَرف قوه کار انسانى است. خیاطى و نساجى با آنکه فعالیتهای تولیدی کیفا متفاوتى هستند هر دو عبارت از صرف قوای مغزی، عضلانى، یدی و غیرۀ انسانى بنحوی مولد، و به این معنا هر دو کار انسانىاند. دو شکل متفاوت از صرف قوه کار انسانىاند. قوه کار انسانى طبعا پیش از آنکه بتواند به این یا آن شکل مشخص صرف شود باید به درجهای از تکامل رسیده باشد، اما ارزش یک کالا نماینده کار انسانى صاف و ساده، یعنى نماینده صَرف کار عام [یا مجرد] انسانى است. حال همان گونه که در جامعه مدنى یک امیر ارتش یا یک بانکدار ایفاگر نقشى والاست و انسان صرف ایفاگر نقشى بسیار پست،۱۴ در اینجا نیز در مورد کار انسانى چنین است. کار انسانى عبارت از صرف قوه کار ساده یعنى قوه کاری است که هر انسان عادی بطور متوسط، بى هیچ تکامل خاصى در ارگانیزم جسمانیش، از آن برخوردار است. درست است که کار سادۀ متوسط در کشورهای مختلف و در ادوار مختلف فرهنگى5 خصلتى متفاوت دارد، اما در یک جامعه معین چیزی است معلوم و معین. کار پیچیده [یا «ماهر»] صرفا در حکم کار سادۀ فشرده، یا بهتر بگوئیم کار سادۀ ضریبدار است؛ چنان که مقدار کمتری کار پیچیده مساوی مقدار بیشتری کار ساده بحساب مىآید. تجربه نشان مىدهد که این تحویل کار پیچیده به ساده عملا مدام در حال انجام است. کالا شاید محصول پیچیدهترین کارها باشد، اما از طریق ارزشش معادل کار ساده قرار مىگیرد، و بدین ترتیب صرفا نماینده کمیت معینى از کار ساده مىگردد.۱۵ نسبتها [یا ضریبها] ی گوناگونى که انواع مختلف کار بر حسب آنها به کار ساده بمنزله میزان سنجش خود تحویل مىشوند، از طریق پروسهای اجتماعى تثبیت مىگردند که در قفای6 تولیدکنندگان جریان دارد، و لذا در نظر آنان چنین مىنماید که این نسبتها از طریق رسم و عادت [«تثبیت شده و»] به ما به ارث رسیدهاند. ما از این پس، برای ایجاد سهولت، هر نوع قوه کاری را مستقیما قوه کار ساده در نظر مىگیریم. به این ترتیب هر بار نیاز به تکرار عمل تحویل مزبور نخواهیم داشت.
همانطور که وقتى کت و کتان را بمنزله ارزش در نظر مىگیریم در حقیقت ارزش استفادههای متفاوتشان را منتزع کردهایم، در مورد کاری که در این ارزشها نمود یافته است نیز در حقیقت از تفاوت میان اشکال فایدهبخشى آن، یعنى خیاطى و نساجى، قطع نظر کردهایم. دو ارزشاستفادۀ کت و کتان ترکیبى از یک فعالیت تولیدی با هدفى مشخص از یک سو، و پارچه و نخ از سوی دیگرند. حال آنکه کت و کتان بمنزله دو ارزش چیزی جز کمیتهائى از کار یکسان منعقد انسانى نیستند. بنابراین کار جایگزین در این ارزشها نه به اعتبار رابطه تولیدیش با پارچه و نخ، بلکه تنها به اعتبار صَرف قوه کار انسانى بودنش مطرح است و در حساب میآید. خیاطى و نساجى عوامل شکلدهندۀ دو ارزشاستفادۀ کت و کتانند دقیقا به این علت که دو نوع کار کیفا متفاوتند. اما تنها به اعتبار انتزاع کیفیتهای خاصشان، تنها به اعتبار برخورداریشان از کیفیتی واحد یعنی کار انسانى است که جوهر ارزش این دو شیئ را تشکیل مىدهند.
اما کت و کتان تنها ارزش بمفهوم کلى نیستند، بلکه ارزشهائى با مقدار معیناند؛ و بنا بر فرض ما ۱ کت دو برابر ۱۰ متر کتان ارزش دارد. این تفاوت در مقدار ارزش از کجا میآید؟ از آنجا که در کتان به اندازه نصف کت کار جایگزین است، چنان که برای تولید کت باید دو برابر مدت زمان لازم برای تولید کتان قوه کار صرف شود.
بنابراین تا آنجا که به ارزش استفاده مربوط مىشود، کار جایگزین در کالا تنها از لحاظ کیفى مطرح است. اما تا آنجا که به ارزش مربوط مىشود، این کار، پس از تحویل شدن به کار انسانى محض [یا مجرد]، تنها از نظر کمى مطرح است. در مورد اول صحبت بر سر «چه» بودن و «چگونه» بودن کار است، و در مورد دوم بر سر «چقدر» بودن، یا چه مدت طول کشیدن آن. از آنجا که مقدار ارزش یک کالا نماینده چیزی جز کمیت کار متجسم در آن نیست، نتیجه مىگیریم که تمامى کالاها، هرگاه به نسبتهای معینى اختیار شوند، از ارزش مساوی برخوردارند.
اگر بارآوری انواع مختلف کار فایدهبخشى که برای تولید مثلا ۱ کت لازمند تغییر نکند، جمع کل ارزشهای کتهای تولید شده با افزایش تعداد آنها افزایش خواهد یافت. اگر ۱ کت نماینده x روز کار باشد ۲ کت نماینده x ٢ روز کار خواهد بود، و الى آخر. اما اکنون در نظر بگیریم که مدت کار لازم برای تولید کت دو برابر شود، و یا نصف گردد. در حالت اول ۱ کت همانقدر ارزش خواهد داشت که ۲ کت قبلا داشت، و در حالت دوم ۲ کت همانقدر ارزش خواهد داشت که ۱ کت قبلا داشت؛ با آنکه در هر دو حالت کت نیاز واحدی را برآورده مىکند و در کیفیت کار فایدهبخش جایگزین در آن تغییری روی نداده است. اما یک تغییر یقینا روی داده، و آن کمیت کاری است که صرف تولید آن شده.
افزایش کمیت ارزشاستفادهها فى نفسه افزایشى در ثروت مادی است. با دو کت دو نفر را مىتوان پوشاند، با یک کت تنها یک نفر را، و الى آخر. با اینحال افزایشى در کمیت ثروت مادی مىتواند متناظر با تنزلى همزمان در کمیت ارزش این ثروت باشد. این حرکت متناقض [یا مختلف الجهت] ناشى از ماهیت دوگانه کار است. منظور از بارآوری کار طبعا همواره بارآوری کار فایدهبخش و مشخص است، و در حقیقت صرفا درجه ثمربخشى یک فعالیت تولیدی هدفمند معین در یک محدوده زمانى معین را نشان مىدهد. کار فایدهبخش بدین ترتیب به نسبت مستقیم افزایش یا کاهش بارآوریش مىتواند منشأ پربارتر یا کمبارترِ تولید محصول باشد. اما تغییرات بارآوری برعکس هیچ تاثیری بر کاری که نمود خود را در ارزش کالا مىیابد ندارد. از آنجا که بارآوری یکى از اوصاف کار در شکل فایدهبخش و مشخص آنست، طبعا همین که این شکل فایدهبخش مشخص منتزع شود دیگر هرگونه ربط و تاثیر خود بر آن کار را از دست خواهد داد. لذا کار معینى که در مدت زمان معینى انجام مىگیرد، مستقل از هر تغییری در بارآوریش، همواره مقدار معینى ارزش بدست مىدهد. اما در محدودههای زمانى برابر ارزشاستفادههای نابرابر تولید مىکند - بیشتر، اگر بارآوری بالا رود؛ کمتر، اگر بارآوری پائین آید. بنابراین تغییر معینى در بارآوری کار که موجب افزایش ثمربخشى کار و لذا افزایش کمیت ارزشاستفادههای حاصل از آن مىشود، در عین حال ارزش این حجم افزایش یافتۀ ارزشاستفاده را کاهش مىدهد، مشروط بر آنکه کل مدت کار لازم برای تولید این حجم افزایش یافته را کاهش دهد. عکس این نیز صادق است.
حاصل آنکه، هر کاری از یک سو عبارت از صرف قوه کار انسانى بمعنای فیزیولوژیکى کلمه است، و به اعتبار این کیفیت خود، یعنى کار یکسان یا مجرد انسانى بودن، ارزش کالا را مىآفریند. از سوی دیگر، هر کاری عبارت از صرف قوه کار انسانى بشکلى خاص و با هدفى معین است، و به اعتبار این کیفیت خود، یعنى کار فایدهبخش مشخص بودن، ارزش استفاده تولید مىکند.۱۶
ادامه...
1 (فاکس)object = (انگلس) subject = (اصل آلمانی) Gegenstand - منظور شیئی است که کار بر آن انجام میگیرد.
2 nützliche Arbeit = useful labour - کار فایدهبخش
3 اینها اصطلاحات خاص ردهبندی انواع موجودات در زیستشناسى داروینى است. مارکس در استفاده از این اصطلاحات تکوین و تکامل خودجوش یا طبیعى تقسیم کار اجتماعى را مد نظر دارد، که در پایان پاراگراف بعد به آن اشاره مىکند.
4 Funktion = function - نقش یا وظیفهای که عنصری از یک نظام در کل آن بر عهده دارد و انجام میدهد، لذا ما به اقتضای مورد آن را به: کار؛ کارکرد؛ نقش؛ وظیفه، برگرداندهایم.
5 در ترجمه انگلس: «در زمانهای مختلف» (ص۵۱).
6 در قفا، یا در پشت سر، اصطلاح مارکس است برای توصیف پروسههائی که بدون آگاهی عاملین پیشبرنده آنها به پیش میروند. بنابراین میتوان در همه جا عبارات «بدون آگاهی ...» یا «بدون دخالت آگاهانۀ...» را جانشین آن کرد.
٣- شکل ارزش، یا ارزش مبادلهای
کالاها بشکل ارزشاستفاده، یا اشیای مادی، مانند آهن، کتان، غله و غیره پا به عرصه وجود مىگذارند. این شکل، شکل ساده، بىپیرایه و طبیعى آنهاست. با اینحال تنها به این علت کالا هستند که ماهیتى دو گانه دارند، یعنى هم اشیای مفیدند و هم محمل [یا ظرف] ارزش. پس بصورت کالا ظاهر شدن، یا شکل کالا داشتنشان، منوط به آنست که از شکلى دوگانه، یعنی شکل طبیعى و شکل ارزشى، برخوردار باشند.
تفاوت عینی بودن ارزش کالاها با بانو کوئیکلى در اینست که «کس نمىداند کجا بچنگش آرد».1 عینت ارزش کالاها درست قطب مقابل عینیت زمخت و قابل لمس آنها بمنزله اشیای مادی است، و لذا حاوی سر سوزنی ماده طبیعی نیست. مىتوان کالائى را بدست گرفت و در زیر و بالای آن خوب دقیق شد، اما ممکن نیست از این طریق آنرا شیئى یافت که دارای ارزش است. با اینهمه بخاطر داشته باشیم که ارزش کالاها خصلت عینی دارد، اما تنها به این اعتبار که کالاها همه تبلورات یک جوهر اجتماعى واحد یعنى کار انسانىاند، و بخاطر بسپاریم که بنابراین عینی بودن ارزش کالاها ماهیت اجتماعى محض دارد. نتیجه بدیهى این سخن آنست که عینی بودن ارزش کالاها تنها در رابطه اجتماعى کالا با کالا مجال ظهور مىیابد. ما در واقع از ارزش مبادله یا نسبت مبادلهای میان کالاها آغاز کردیم و به ارزش نهفته در پس آن رسیدیم. حال وقت آنست که به این شکل ظهور ارزش بازگردیم.
هرکس، هر چه نداند، این را مىداند که کالاها شکل ارزشى مشترکى دارند که از اشکال رنگارنگ طبیعىشان بمنزله ارزشاستفاده بنحو بسیار بارزی متمایز است. منظورم شکل پولى آنهاست. اما دانستن این نکته کاری بر عهده ما مىگذارد که اقتصاد بورژوائى هرگز حتى به صرافت انجامش هم نیفتاده است. بعبارت دیگر اکنون باید منشأ این شکل، شکل پولى، را مشخص کنیم. باید سیر تکامل بیان [یا نمود] 2 ارزش را - که محتوای رابطه ارزشى کالاها با یکدیگر را تشکیل مىدهد - از سادهترین اشکال آن، از خطوط کلى و تقریبا محو تا شکل پرتلألو پولیش، دنبال کنیم. با انجام این کار دیگر چیزی بعنوان راز پول در میان نخواهد ماند.
روشن است که بسیط3 ترین رابطه ارزشى، رابطه ارزشى یک کالاست با کالای دیگری از نوع متفاوت؛ مهم نیست چه نوع. پس از طریق رابطه ارزشى دو کالا ارزش یکى به بسیط ترین شکل بیان مىشود.
الف - شکل بسیط، منفرد،4 یا تصادفى ارزش
y مقدار کالای x = B مقدار کالای A . بعبارت دیگر: x مقدار کالای y ،A مقدار کالای B مىارزد. بعنوان مثال: ۱ کت = ۲۰ متر کتان، یا ۲۰ متر کتان ۱ کت مىارزد.
١- دو قطب عبارت بیانگر ارزش: شکل نسبی و شکل معادل ارزش
راز شکل ارزشى کالاها بتمامی در این شکل بسیط نهفته است. پس مشکل اصلى ما نیز تحلیل همین شکل است. در اینجا دو کالای مختلف (در مثال ما کتان و کت) دو نقش آشکارا متفاوت بر عهده دارند. کتان ارزش خود را بر حسب کت بیان مىکند، و کت چیزی است که این ارزش بر حسب آن بیان مىشود. کالای اول نقشى فعال و کالای دوم نقشى منفعل بر عهده دارد. ارزش کالای اول بصورت نسبى بیان شده، یا ارزش آن شکل نسبى دارد. کالای دوم کار معادل را انجام میدهد، یا دارای شکل ارزشىِ معادل است.
شکل نسبى و شکل معادل ارزش دو وجه لازم و ملزوم، قائم به هم و جدائىناپذیر عبارت بیانگر ارزش را تشکیل مىدهند، اما در عین حال دو حد نهائى مانعهالجمع، یا متقابل، یعنى دو قطب مخالف این عبارت نیز هستند. همواره یکى از این دو قطب به یکى از دو کالای مختلفى که از طریق این عبارت در رابطه قرار مىگیرند تعلق مىپذیرد. [بعبارت دیگر یک کالا نمىتواند در آن واحد در هر دو قطب عبارت بیانگر ارزش ظاهر شود.] مثلا من نمىتوانم ارزش کتان را بر حسب کتان بیان کنم. ۲۰ متر کتان = ۲۰ متر کتان یک عبارت بیانگر ارزش نیست. چنین عبارتى بیشتر بیانگر مفهوم عکس آن، یعنى بیانگر اینست که ۲۰ متر کتان چیزی جز۲۰ متر کتان، بعبارت دیگر چیزی جز کمیت معینى از کتان بمنزله شیئ مفید، یا ارزشاستفاده، نیست. بنابراین ارزش کتان تنها مىتواند بطور نسبى یعنى بر حسب کالای دیگری بیان شود. لذا در وجود خود شکل نسبى ارزش کتان مستتر است که کالای دیگری بشکل معادل در مقابل آن قرار دارد. از سوی دیگر، این کالای دوم که بشکل معادل ظاهر مىشود نمىتواند در عین حال دارای شکل نسبى ارزش نیز باشد. این کالا ارزشش بیان نمىشود، بلکه صرفا ماتریالی5 را فراهم میآورد که ارزش کالای اول بر حسب آن بیان مىشود. عبارت ۱ کت = ۲۰ متر کتان، یا۲۰ متر کتان ۱ کت مىارزد، طبعا متضمن عبارت عکس آن یعنى۲۰ متر کتان = ۱کت، یا ۱ کت ۲۰ متر کتان مىارزد نیز هست. اما در این صورت باید تساوی را معکوس کرد، تا به این ترتیب ارزش کت بشکل نسبى بیان شود. و اگر چنین کنیم این بار بجای کت، کتان را به شکل معادل درآوردهایم. بنابراین در یک تساوی ارزشى واحد کالای واحدی نمىتواند همزمان به هر دو شکل ظاهر شود. این اشکال در واقع همچون دو قطب مخالف، مانعه الجمعند.
اینکه آیا کالائى دارای شکل ارزشى نسبى است یا شکل مخالفش، شکل ارزشى معادل، تماما بستگى به موقعیت بالفعل آن در تساوی بیانگر ارزش دارد، یعنى بستگى به این دارد که آیا کالائى است که ارزشش بیان مىشود یا کالائى است که ارزش بر حسب آن بیان میشود.
٢- شکل نسبى ارزش
I - محتوای شکل نسبى ارزش
مضمون و محتوائی که در پس رابطه ارزشى دو کالا نهفته است در واقع بیان شدن ارزش یکى از آنها بشکلی بسیط است. برای درک این نکته نخست باید این رابطه را کاملا مستقل از وجه کمّیاش بررسى کنیم. اما شیوه رایج درست عکس اینست. در رابطه ارزشى چیزی جز نسبتى که بر حسب آن کمیتهای معینى از دو کالا معادل یکدیگر محسوب مىشوند نمیبینند، و فراموش میکنند که مقادیر مختلف از اشیای متفاوت را تنها هنگامى مىتوان از لحاظ کمى با یکدیگر مقایسه کرد که به جوهر واحدی تحویل شده باشند؛ زیرا تنها بمنزله جلوههای عینى چنین جوهر واحدی است که این مقادیر متجانس و بنابراین از لحاظ کمى قابل مقایسه مىشوند.۱۷
۲۰ متر کتان خواه مساوی ۱ کت باشد خواه مساوی ۲۰ کت و خواه مساوی x کت، یعنى مقدار معینى کتان خواه تعداد کمى کت بیارزد خواه تعداد زیادی کت، هر عبارتى از این قبیل، با هر نسبتى، همواره بیانگر اینست که کت و کتان، بمنزله مقادیر ارزشی، جلوههائى از یک جوهر واحدند، یا ماهیت مشترکى دارند. کت = کتان؛ اینست اساس تساوی ما. اما دو کالائى که بدینسان از لحاظ کیفى یکسان قرار مىگیرند نقش واحدی ایفا نمىکنند. در این رابطه تنها ارزش کتان است که بیان مىشود. از چه طریق؟ از طریق رابطهاش با کت بمنزله «معادل» خود، یا «چیز قابل مبادله» با خود. در این رابطه کت شکل وجودی ارزش، تجسم مادی ارزش، محسوب مىشود؛ زیرا تنها به این اعتبار با کتان یکسان است. از سوی دیگر، در این رابطه ارزش بودن خود کتان نمودی صریح، یا بیانى مستقل، مىیابد؛ زیرا کتان تنها بمنزله ارزش مىتواند با کت بمنزله چیزی همارزش، یا قابل مبادله با خود، مناسبتی داشته باشد. همان گونه که، بعنوان مثال، اسید بوتریک و فرمات پروپیل نیز دو ماده مختلفند، اما از عناصر شیمیائى یکسانى (کربن C ، هیدروژن H و اکسیژن O) تشکیل شدهاند. بعلاوه، این عناصر در هر دو ماده به نسبتهای واحدی، O2 C4 H8، ترکیب یافتهاند. حال اگر اسید بوتریک و فرمات پروپیل را معادل قرار دهیم، آنگاه، اولا، فرمات پروپیل در این رابطه چیزی جز یک شکل وجودی C4H8O2 محسوب نمىشود و، ثانیا، به این ترتیب گفتهایم که اسید بوتریک نیز از C4H8O2 تشکیل شده است. لذا وقتى فرمات پروپیل و اسید بوتریک را معادل قرار مىدهیم در واقع به [یکسانی] ترکیب شیمیائى آنها در مقابل [نایکسانی] صور طبیعىشان نمود میبخشیم.
ما با گفتن اینکه کالاها بمنزله ارزش صرفا کمیتهائى از کار انعقاد یافتۀ انسانىاند، از طریق تحلیل آنها را به ارزش مجرد [ یا «به ارزش بمنزله یک تجرید»] تحویل مىکنیم. این درست؛ اما به این ترتیب به آنها شکل ارزشییی متمایز از اشکال طبیعىشان نمىبخشیم. در رابطۀ ارزشىِ میان دو کالا وضع غیر از اینست. وقتى کالائى با کالای دیگری در رابطه ارزشى قرار مىگیرد، ارزش بودنش از طریق رابطهاش با کالای دوم نمایان میشود. [ببینیم چگونه.]
وقتى بعنوان مثال کت را بمنزله تجسم مادی ارزش معادل کتان قرار مىدهیم، کار موجود در کت را با کار موجود در کتان یکسان قرار میدهیم. [زیرا] درست است که خیاطى که آفریننده کت است کار مشخصى است که با پارچهبافی که آفریننده کتان است تفاوت کیفى دارد اما عمل یکسان [یا معادل] قرار دادن پارچهبافی با خیاطی، پارچهبافی را6 به یکسانى واقعى میان این دو نوع کار، یعنى به ماهیت مشترک کار انسانى بودن آنها، تحویل مىکند. این صرفا شیوه وارونهای است برای بیان این واقعیت که پارچهبافی نیز تا آنجا که ارزش مىبافد هیچ چیزی که از خیاطى متمایزش کند ندارد، و لذا مانند خیاطى کار مجرد انسانى است. ماهیت خاص کار ارزشآفرین تنها از طریق معادل قرار دادن انواع مختلف کالا بارز مىشود؛ زیرا از این طریق است که کارهای مختلف جایگزین در انواع مختلف کالا همه عملا به کیفیت مشترک کار عام انسانى بودن خود تحویل مىشوند.۱۸
اما صِرف نمود یافتن ماهیت خاص کاری که صَرف شکل دادن به ارزش کتان شده است کافى نیست. قوه کار انسانى در حالت سیالش، یعنى کار انسانى، ارزش مىآفریند، اما خود عین ارزش نیست. کار انسانى تنها در حالت انعقاد یافتهاش، تنها بصورت شیئیتیافتهاش، ارزش مىشود. ارزش کتان بمنزله تودهای از کار انعقاد یافتۀ انسانى را تنها بصورت یک عینیت مادی، بصورت چیزی که از لحاظ مادی از خود کتان متمایز اما در عین حال میان کتان و تمامى کالاهای دیگر مشترک است، مىتوان بیان کرد [یا نمود بخشید]. مساله همین جا حل است.
کت وقتى با کتان در رابطه ارزشى قرار مىگیرد از لحاظ کیفى با کتان یکسان است، یعنى چیزی از همان جنس بحساب مىآید؛ زیرا ارزش است. پس کت در اینجا چیزی است که ارزش در آن تجلی یافته، بعبارت دیگر شیئى است که در شکل قابل لمس طبیعیش نماینده ارزش است. با اینحال کت فى حد ذاته، وجه مادی کالای کت، یک ارزشاستفاده صرف است. کت بمنزله کت همانقدر مىتواند نماینده یا بیانگر ارزش باشد که هر قواره کتانى که ممکن است چشم ما به آن بیفتد. این تنها یک چیز را مىرساند، و آن اینکه کت وقتى با کتان در رابطه ارزشى قرار مىگیرد از معنا و اهمیتى بیش از آنچه در خارج این رابطه دارد برخوردار مىشود؛ همان گونه که برخى آدمها در اونیفورم یراقدوزی شده از معنا و اهمیت بیشتری برخوردارند تا در بیرون آن.
در تولید کت قوه کار انسانى بشکل خیاطى عملا صرف شده؛ پس کار انسانى در آن انباشته است. لذا کت محمل ارزش است، هر چند که این خاصیت خود را هرگز، حتى وقتى به بدترین نحو نخنما شده باشد هم بروز نمىدهد. کت در رابطه ارزشیاش با کتان تنها از این لحاظ، و لذا تنها بمنزله ارزش مجسم، بمنزله مجسمه ارزش، مطرح است. و کتان نیز، برغم ظاهرِ دکمه فروبسته و خویشتندار کت، روح شگرف خویشاوندی، روح ارزش، را در آن بازمیشناسد. با اینهمه، کت نمىتواند در مقابل کتان نماینده ارزش باشد مگر آنکه ارزش نیز در عین حال برای کتان شکل کت را بخود بگیرد. بر همان قیاس که عمرو نمىتواند زید را «اعلیحضرتا» خطاب کند مگر آنکه اعلیحضرت نیز در چشم او به هیئت خاص زید ظاهر شود و، بعلاوه، اوصاف چهره، مو، و بسیاری چیزهای دیگرش با هر «پدر جدید ملت» عوض شود.
حاصل آنکه، در رابطه ارزشى که در آن کت نقش معادل کتان را ایفا مىکند شکل کت شکل ارزش محسوب مىشود. بنابراین ارزش کالای کتان با پیکر مادی کالای کت، ارزش یکى با ارزش استفاده دیگری، بیان مىشود. کتان بمنزله ارزشاستفاده چیزی است که با کت تفاوت ملموس مادی دارد، اما بمنزله ارزش «کتسان» است و لذا عین کت مینماید. کتان از این طریق به شکل ارزشییی دست مییابد که از شکل طبیعیش متمایز است. ارزش بودن کتان در یکسان بودن آن با کت نمود مىیابد؛ همان گونه که خصلت برهوار یک مسیحى در یکسان بودنش با «بره پروردگار» نمود مىیابد.7
لذا مىبینیم که کتان همین که با کالای دیگری مانند کت مراوده مىیابد همه آنچه را که تحلیل ما از کالا پیشتر به ما گفته بود بازمىگوید؛ با این تفاوت که افکارش را به زبانى که تنها خود بدان آشناست یعنى به زبان کالائى بروز مىدهد. برای آنکه بما بگوید کار به اعتبار کیفیت کار مجرد انسانى بودنش آفریننده ارزش اوست، مىگوید: «کت، تا آنجا که با من یکسان یعنى ارزش است، از همان کاری تشکیل شده که خود من». برای آنکه بگوید عینیت والای ارزشیاش از پیکر شق و رق کرباسینش متمایز است مىگوید: «ارزش شکل کت را بخود میگیرد، و بنابراین تا آنجا که من نیز خود ارزش مجسم هستم، من و کت مانند سیبى هستیم که از وسط به دو نیم شده باشد». ضمنا توجه داشته باشیم که زبان کالائى جز عبری گویشهای دیگری هم دارد، که از لحاظ دقت بیان یکسان نیستند. بعنوان مثال، واژه آلمانى wertsein [ارزیدن. تحتاللفظ: ارزش بودن] با وضوح کمتری از فعل لاتین valere، valer، valoir [ارزیدن] مىتواند این معنا را برساند که کالای B را معادل کالای A قرار دادن عبارتی بوجود مىآورد که از طریق آن تنها ارزش A بیان مىشود. «الحق که پاریس بقدر یک آئین عشاء ربانی مىارزد!».8
حاصل آنکه، شکل طبیعى کالای B از طریق رابطه ارزشى تبدیل به شکل ارزشى کالای A مىشود. بعبارت دیگر پیکر مادی کالای B آئینهای مىشود برای نمایش ارزش کالای ۱۹A . لذا کالای A وقتى با کالای B بمنزله ارزش، بمنزله کار انسانى شیئیت یافته، در رابطه قرار مىگیرد، کالای B را که یک ارزشاستفاده است مبدل به چیزی برای بیان ارزش خود مىکند. ارزش کالای A که به این صورت بر حسب کالای B بمنزله یک ارزشاستفاده بیان مىشود، دارای شکل نسبى است.
II - مختصه9 کمّی شکل نسبی ارزش
هر کالائى که ارزشش باید بیان شود شیئ مفیدی است با کمیت معلوم؛ مانند ۱ تن غله یا ۵۰ کیلو قهوه. این کمیت معلوم از هر کالا حاوی کمیت معینى از کار انسانى است. پس شکل ارزش نه تنها باید به ارزش بطور کلی بلکه باید به ارزش با کمیت معین، یعنى به مقدار ارزش نیز نمود ببخشد. بنابراین در رابطه ارزشى کالای A با کالای B، در رابطه ارزشى کتان با کت، کالای نوع کت نه تنها بمفهوم کیفى و بمنزله ارزش مجسم علىالعموم معادل کتان قرار مىگیرد، بلکه کمیت معینى از این ارزش مجسم، یا معادل، مثلا ۱ کت، معادل کمیت معینى از کتان، مثلا ۲۰ متر، قرار مىگیرد.
تساوی ۱ کت = ۲۰ متر کتان، یا ۲۰ متر کتان ۱ کت مىارزد، متضمن آنست که برای تولید هر یک از این دو مقدار از دو کالا همان مقدار کار، یا همان مدت زمان کار، صرف شده است که برای دیگری. اما مدت کار لازم برای تولید ۲۰ متر کتان یا ۱ کت با هر تغییری در بارآوری کار نساج یا خیاط تغییر مىکند. حال وقت آنست که تاثیر این گونه تغییرات بر بیان نسبى مقدار ارزش را دقیقتر بررسى کنیم.
i - فرض کنیم ارزش کتان تغییر کند،۲۰ اما ارزش کت ثابت بماند. اگر مدت کار لازم برای تولید کتان در نتیجۀ مثلا کاهش متزاید حاصلخیزی خاکى که بوته کتان در آن بعمل مىآید دو برابر شود، ارزش آن نیز دو برابر خواهد شد. در این صورت بجای تساوی۱ کت =۲۰ متر کتان خواهیم داشت: ۲ کت = ۲۰ متر کتان، زیرا ۱ کت اکنون حاوی نصف مدت کاری است که در ۲۰ متر کتان جایگزین است. حال اگر، برعکس، مدت کار لازم برای تولید کتان بر اثر مثلا پیشرفت دستگاه بافندگی به نصف تقلیل یابد، آنگاه ارزش کتان نیز به نصف تقلیل خواهد یافت. در نتیجه تساوی به این صورت درمىآید: کت = ۲۰ متر کتان. پس اگر ارزش کالای B ثابت بماند، ارزش نسبى کالای A، یعنى ارزش کالای A که بر حسب کالای B بیان میشود، به نسبت مستقیم ارزش A ترقى یا تنزل خواهد کرد.
ii - فرض کنیم ارزش کتان ثابت بماند، اما ارزش کت تغییر کند. در این حالت اگر مدت کار لازم برای تولید کت بر اثر مثلا کاهش محصول پشم در آن سال دو برابر شود، بجای تساوی ۱ کت = ۲۰ متر کتان خواهیم داشت: کت = ۲۰ متر کتان. و اگر، برعکس، ارزش کت به نصف تنزل یابد، آنگاه ۲ کت = ۲۰ متر کتان خواهد بود. پس اگر ارزش کالای A ثابت بماند، ارزش نسبى آن که بر حسب کالای B بیان مىشود، به نسبت عکس تغییر ارزش B ترقى یا تنزل خواهد کرد.
از مقایسه حالات مختلفى که در i و ii بررسى شد روشن مىشود که تغییر واحدی در مقدار ارزش نسبى مىتواند ناشى از علل کاملا متقابلی باشد؛ چنانکه عبارت ۱ کت = ۲۰ متر کتان تبدیل به ۲ کت = ۲۰ متر کتان مىشود یا به این علت که ارزش کتان دو برابر شده و یا به این علت که ارزش کت به نصف تنزل یافته؛ و همان تساوی تبدیل به کت = ۲۰ متر کتان مىشود یا به این علت که ارزش کتان به نصف تقلیل یافته و یا به این علت که ارزش کت دو برابر شده است.
iii- فرض کنیم مقدار کارهای لازم برای تولید کتان و کت در یک زمان، در یک جهت، و به یک نسبت تغییر کنند. در این حالت، قطع نظر از هر تغییری که واقعا ممکن است در ارزش دو کالا رخ داده باشد، کماکان خواهیم داشت: ۱ کت = ۲۰ متر کتان. در این حالت تغییرات واقعى حاصل در مقدار ارزش کتان و کت زمانی آشکار مىشود که با کالای سومى که ارزشش ثابت مانده است مقایسه شوند. اگر ارزشهای تمامى کالاها در یک زمان و به یک نسبت ترقى یا تنزل کنند، در ارزشهای نسبى آنها تغییری حاصل نخواهد شد. در این حالت تغییرات واقعى حاصل در ارزش آنها نمود خود را در افزایش یا کاهش مقدار کالاهائى خواهد یافت که در مدت کار ثابتی تولید مىشوند.
iv - مدت کار لازم برای تولید کتان و کت، و بنابراین ارزشهای آنها، میتوانند در یک زمان و در یک جهت اما به درجات مختلف، یا در جهات مخالف، و قس علیهذا، تغییر کنند. تاثیر کلیه حالات ترکیبى از این قبیل بر ارزش نسبى یک کالا را مىتوان با استفاده از حالات i و ii و iii به آسانى معلوم کرد.
بنابراین تغییرات واقعى حاصل در مقدار ارزش نه بوجه قطع و یقین و نه بنحو جامع و مانع در بیان نسبى آن، بعبارت دیگر در مقدار [یا در مختصه کمی] ارزش نسبى، انعکاس نمىیابند. ارزش نسبى کالائی میتواند تغییر کند در حالیکه ارزش خود آن ثابت مانده است. ارزش نسبى آن میتواند ثابت بماند در حالیکه ارزش خود آن تغییر کرده است. و بالاخره، تغییراتى که همزمان در مقدار ارزش یک کالا و بیان نسبى آن روی مىدهند لزوما در انطباق یک به یک و نظیر به نظیر قرار ندارند.۲۱
۳ - شکل معادل
دیدیم که کالای A (کتان) با نمود بخشیدن به ارزش خود بر حسب ارزش استفادۀ کالای متفاوت دیگری مانند B (کت)، مهر شکل خاصى از ارزش یعنى شکل معادل را بر آن کالا مىکوبد. ارزش بودن کالای کتان حال به این صورت بارز مىشود [یا نمودی صریح مییابد] که کت مىتواند بدون آنکه شکل ارزشىیی متمایز از شکل طبیعیش بخود بگیرد معادل آن قرار گیرد. بنابراین ارزش بودن کتان به این صورت نمود خارجی مىیابد که کت میتواند مستقیما با آن مبادله شود. پس شکل ارزشىِ معادل هر کالا شکلى است که کالا در آن مستقیما با کالاهای دیگر قابل مبادله است. وقتى یک نوع کالا، مثلا کت، وظیفه معادل بودن با کالای دیگری مانند کتان را بر عهده مىگیرد، و در نتیجه کتها کلا این خصلت ممیزه را مىیابند که با کتان مستقیما قابل مبادله باشند، این هنوز بمعنای آن نیست که نسبت کمّى که این دو بر حسب آن قابل مبادلهاند بدست آمده است. از آنجا که مقدار ارزش کتان کمیت معینى است، این نسبت به مقدار ارزش کت بستگى دارد. و مقدار ارزش کت، خواه کت در مقام معادل باشد و کتان در مقام ارزش نسبى و خواه برعکس کتان در مقام معادل باشد و کت در مقام ارزش نسبى، مانند همیشه مستقل از شکل ارزشیاش و بوسیله مدت کار لازم برای تولید آن تعیین مىشود. اما کت همین که در بیان ارزش مقام معادل را احراز کرد ارزشش دیگر بیان کمّى نمىیابد. برعکس، کالای کت اکنون در تساوی ارزشى صرفا حکم کمیت معینى از یک شیئ [یا یک ارزشاستفاده] را دارد. بعنوان مثال مىپرسیم: ۴۰ متر کتان چقدر «میارزد»؟ و جواب مىشنویم: دو کت. از آنجا که کالای کت در اینجا نقش معادل را ایفا میکند، یعنى از آنجا که کت، بمنزله یک ارزشاستفاده، در مقابل کتان کالبد مادی [یا مجسمۀ] ارزش محسوب مىشود، تعداد معینى کت کافى است تا به مقدار معینى ارزش که در کتان جایگزین میباشد بیان ببخشد. لذا با ۲ کت مىتوان مقدار ارزش ۴۰ متر کتان را بیان کرد، اما هرگز نمىتوان مقدار ارزش خود کت را بیان کرد. درکى سطحى از این واقعیت که در تساوی بیانگر ارزش طرف معادل همواره بصورت کمیتی از فلان شیئ، از فلان ارزشاستفاده، ظاهر مىشود، بیلی [Baily] و بسیاری از اسلاف و اخلافش را به این گمراه کشانده است که در بیان ارزش چیزی جز یک رابطه کمى نبینند.10 حال آنکه شکل معادل کالا [یا در شکل معادل ظاهر شدن یک کالا] متضمن [تعیین شدن] مختصه کمى ارزش نیست.11
بنابراین اولین خصوصیتی که بهنگام تامل در شکل معادل جلب توجه مىکند اینست که در این شکل، ارزش استفاده شکل ظهور ضد خود، یعنى ارزش، میشود.
شکل طبیعى کالا شکل ارزشى آن مىگردد. اما دقت کنیم که این واژگونگى در مورد کالائى مانند B (کت، غله، آهن، یا هر چه) تنها هنگامى که کالای دیگری مانند A (کتان و غیره) با آن در یک رابطه ارزشى قرار مىگیرد، و تنها در چارچوب حدود این رابطه، رخ مىدهد. از آنجا که هیچ کالائى نمىتواند با خود بمنزله معادل در رابطه قرار گیرد، و بنابراین نمىتواند صورت طبیعى خود را وسیله بیان ارزش خود قرار دهد، ناگزیر باید با کالای دیگری بمنزله معادل در رابطه قرار گیرد و لذا صورت طبیعى کالای دیگری را شکل ارزش خود سازد.
این معنا را مىتوان به کمک یکى از میزانهائى [ - بعنوان مثال وزن -] که برای سنجش کالاها بمنزله شیئ، بمنزله ارزشاستفاده، بکار مىروند روشن کرد. کله قند را در نظر بگیریم. کله قند از آنجا که جسم است جرم و بنابراین وزن دارد. اما این وزن را نه مىتوان دید و نه مىتوان لمس کرد. لذا ما از قطعات مختلف آهنینی که وزنشان از پیش معلوم است استفاده مىکنیم. آهن بمنزله یک جسم، آهن بمنزله آهن، همانقدر شکل ظهور [یا تظاهر خارجی] وزن است که خود کله قند. با اینحال ما برای بیان [یا نمود بخشیدن به] کله قند بمنزله فلان مقدار وزن، آنرا با آهن در یک رابطه وزنى قرار مىدهیم. در این رابطه آهن جسمى محسوب مىشود که نماینده یا تجسم چیزی جز وزن نیست. مقادیر آهن بدین ترتیب در خدمت سنجش وزن کله قند قرار مىگیرند و در رابطۀ خود با کله قند نماینده وزن در شکل ناب آنند، بعبارت دیگر شکل ظهور وزنند و لاغیر. آهن این نقش را تنها در این رابطه، یعنى در رابطهای که کله قند، یا هر جسم دیگری که وزنش باید معلوم شود، با آهن برقرار مىسازد، ایفا مىکند. اما اگر این دو شیئ اساسا فاقد وزن بودند نمىتوانستند در این رابطه وارد شوند، و بنابراین یکى نمىتوانست در خدمت بیان وزن دیگری قرار گیرد. وقتى این دو را در ترازو مىگذاریم بعینه مىبینیم که بمنزله وزن یک چیزند [، متجانساند]، و بنابراین درمىیابیم که هرگاه به نسبتهای مقتضى اختیار شوند هموزنند. همان گونه که جسم آهن، بمنزله مقیاس وزن، در رابطه با کله قند نماینده چیزی جز وزن نیست، در بیان ارزش نیز جسم کت در رابطه با کتان نماینده چیزی جز ارزش نیست.
اما قیاس ما فراتر از این نقطه قیاس معالفارق خواهد بود. در بیان وزن کله قند، آهن نماینده خاصیتى طبیعى و مشترک در هر دو جسم یعنى وزن آنهاست. حال آنکه در بیان ارزش کتان، کت نماینده خاصیتى ماوراء طبیعى یعنى ارزش آنهاست، که اجتماعى محض است.
شکل ارزشى نسبى یک کالا، مثلا کتان، به ارزش بودن آن بصورتى کاملا متمایز از پیکر مادی و خواص خود آن، بصورت یکسان بودنش با مثلا کت، بیان [یا نمود] مىبخشد. لذا خود این نحوۀ بیان نشان مىدهد که رابطهای اجتماعى در پس آن پنهان است. در مورد شکل معادل عکس اینست. شکل ارزشى معادل دقیقا عبارت از اینست که خود پیکر مادی یک کالا، مثلا کت، به همان شکل و شمایلى که هست نماینده ارزش است، و لذا شکل ارزشى را بطور طبیعی داراست. درست است، این تنها در رابطه ارزشى، که در آن کالای کتان با کالای کت بمنزله معادلش در رابطه قرار میگیرد، صادق است.۲۲ اما خواص یک چیز ناشى از روابط آن با چیزهای دیگر نیست. برعکس، این خواص در چنین روابطی صرفا فعال مىشوند. هم از این روست که بنظر مىرسد کت شکل معادل، یعنى خاصیت مستقیما قابل مبادله بودنش را از طبیعت نصیب برده است؛ همانطور که مثلا خاصیت سنگینی یا گرمکنندگیاش را از طبیعت نصیب برده است. اینجاست منشأ آن رمز و رازآلودگى شکل معادل، که نظر خام بورژوائى اقتصاد سیاسى را تازه هنگامى بخود جلب مىکند که در متکاملترین شکلش، یعنی پول، در مقابل آن ظاهر میشود. و اینجاست که اقتصاد سیاسى به صرافت مىافتد نقاب راز و ابهام از چهره طلا و نقره برگیرد. پس کالاهائى با تلالو کمتر را یکى پس از دیگری بجای آنها مىنشاند، و به این ترتیب فهرستى از تمامی کالاهای پستتر را که در دورانی نقش معادل را ایفا کردهاند با رضایت خاطری دمافزون پشت هم ردیف مىکند. غافل از آنکه حتى سادهترین شکل بیان ارزش، یعنى عبارتى نظیر ۱ کت = ۲۰ متر کتان نیز معمای شکل معادل را در مقابل ما مىگذارد و جواب مىطلبد.
در رابطه ارزشى، پیکر مادی کالائى که نقش معادل را ایفا میکند همواره بمنزله تجسم کار مجرد انسانى ظاهر مىشود، و در عین حال همواره محصول کار مشخص و فایدهبخش معینى است. این کار مشخص بدین ترتیب واسطۀ نمود کار مجرد انسانى قرار میگیرد. اگر کت خود چیزی جز شکل مادیت یافتۀ کار مجرد انسانى نیست، پس کار مشخص خیاطى که عملا در آن مادیت یافته نیز چیزی جز شکل مادیت یافتۀ کار مجرد انسانى نیست. در نمود بخشیدن به ارزش کتان توسط کت، فایدهبخش بودن کار خیاطى در این نیست که لباسساز و بنابراین آدمساز است،12 بلکه در اینست که شیئى مىسازد که ما آنرا به یک نظر بمنزله ارزش، بمنزله مقداری کار انعقادیافته، که بنابراین از کار مادیتیافته بصورت ارزش کتان بهیچوجه قابل تمیز نیست، بازمىشناسیم. کار خیاطى برای آنکه این نقش آئینه ارزش بودن را ایفا کند لازم است که خود چیزی جز این کیفیت مجرد خویش یعنى کار انسانى بودن را منعکس نکند.
در اینجا قوه کار انسانى عملا به دو شکل خیاطى و نساجى صرف شده است. پس هر دو از کیفیت کار عام انسانى برخوردارند، و لذا در موارد معینى، مانند تولید ارزش، باید صرفا از این لحاظ در نظر گرفته شوند. هیچ چیز اسرارآمیزی در این نیست. اما [در عمل و] در بیان ارزش کالاها همه چیز واژگونه مىشود و حالتى اسرارآمیز بخود مىگیرد. ما برای بیان این واقعیت که، بعنوان مثال، نساجى ارزش کتان را نه در شکل مشخص خود و بمنزله نساجى بلکه بواسطه خاصیت عام کار انسانى بودنش مىآفریند، آنرا در مقابل کار مشخص خیاطی که معادل کتان را تولید مىکند قرار مىدهیم. و حال، همانطور که کت بمنزله ارزشاستفاده در برابر کتان تجسم بلاواسطۀ ارزش گردید، کار مشخص جایگزین در آن بصورت شکل عینیتیافته و ملموس کار مجرد انسانى ظاهر مىشود.
شکل معادل بدین ترتیب متضمن خصوصیت دومى است: در این شکل کار مشخص شکل ظهور ضد خود، یعنى کار مجرد انسانى، مىگردد.
اما این کار مشخص، خیاطى، از آنجا که چیزی جز نمود کار همگون انسانى بحساب نمىآید این خاصیت را دارد که با سایر انواع کار، مثلا کار متجسم در کتان، یکسان و در نتیجه، با آنکه مانند سایر کارهاى مولد کالا کار خصوصى است، کار در شکل بلاواسطه [یا مستقیما] اجتماعى آن باشد. دقیقا بهمین دلیل است که در قالب محصولی ظاهر میشود که مستقیما با کالاهای دیگر قابل مبادله است. لذا شکل معادل دارای خصوصیت سومى است: در این شکل کار خصوصى بصورت ضد خود یعنى کار مستقیما [یا بلاواسطه] اجتماعى ظاهر میشود.
مفهوم دو خصوصیت آخری که برای شکل معادل برشمردیم وقتی روشنتر خواهد شد که رو بسوی محقق کبیری کنیم که برای نخستین بار شکل ارزشی، همچنان که بسیاری دیگر از اشکال فکری، اجتماعى و طبیعى را مورد بررسى قرار داد. منظورم ارسطو است. ارسطو، اولا، بروشنى مىگوید که شکل پولى کالا چیزی جز صورت متکاملتری از شکل بسیط ارزشى، یعنى بیان ارزش یک کالا بر حسب کالای دیگری که تصادفا اختیار کردهایم، نیست. به این دلیل که مىگوید میان:
«۱ خانه = ۵ تختخواب»
و
13«مقدار معینی پول = ۵ تختخواب»
فرقى نیست.
ارسطو، فراتر از آن، این را نیز مىبیند که خود رابطه ارزشى [تختخواب با خانه] که زمینه این بیان ارزش را فراهم مىآورد، مستلزم آنست که خانه از لحاظ کیفى با تختخواب یکسان باشد. و باز این را هم مىبیند که این اشیای محسوسا متفاوت را اگر دارای این یکسانى ماهوی نبودند نمىشد بمنزله کمیتهای متجانس با یکدیگر قیاس کرد. مىگوید: «مبادله بدون برابری و برابری بدون تجانس وجود ندارد». اما ارسطو در همین نقطه فرومىماند، و تحلیل فراتر شکل ارزشى را رها میکند. مىگوید: «اما در عالم واقع ممکن نیست چیزهائى به این حد ناهمگون بتوانند متجانس (یعنى کیفا یکسان) باشند». چنین یکسان قرار دادنى تنها مىتواند چیزی بیگانه با سرشت اصیل اشیا و لذا صرفا «تمهیدی بمنظور رفع نیازهای عملى باشد».
ارسطو بدین ترتیب خود بما مىگوید که چه عاملى او را از پیشروی در تحلیل بازداشته است - نداشتن مفهومى از ارزش. چیست آن یکسانى، آن جوهر مشترکى، که خانه در بیان ارزش تختخواب از دید تختخواب نماینده آنست؟14 ارسطو مىگوید چنین چیزی «در عالم واقع نمىتواند وجود داشته باشد».15 چرا نتواند؟ خانه در برابر تختخواب تنها به این اعتبار مىتواند نماینده یک یکسانى واقعى باشد که نماینده چیزی یکسان در تختخواب و در خانه هر دو باشد؛ و آن کار انسانى است.
اما ارسطو قادر نبود این حقیقت را که در قالب شکل ارزشیِِ کالاها همۀ انواع کار بصورت کار یکسان و لذا از لحاظ کیفى برابرِ انسانى نمود مىیابند، از خود شکل ارزشى استنتاج کند. زیرا جامعه یونان بر کار بردگان بنا شده بود، و لذا نابرابری انسانها و قوه کارشان زیربنای طبیعى آنرا تشکیل مىداد. راز بیان ارزش، یعنى یکسان و برابر بودن تمامى انواع کار به این علت و به این اعتبار که همه کار عام [یا مجرد] انسانىاند، نمىتوانست گشوده شود مگر آن هنگام که مفهوم برابری انسانها از قوام و ثبات یک تعصب همگانى برخوردار شده باشد. اما این ممکن نمىبود مگر در جامعهای که شکل کالائى تبدیل به شکل عام محصول کار، و بنابراین رابطه اجتماعى غالب میان انسانها تبدیل به رابطه آنها بمنزله صاحبان کالا شده باشد. نبوغ ارسطو دقیقا در آنجا مىدرخشد که در بیان ارزش کالاها یک رابطۀ یکسانى [یا تجانس] کشف مىکند. آنچه او را از دیدن اینکه پایه این یکسانی «در عالم واقع» چیست بازمىداشت، صرفا محدودیت ماهویِ تاریخى جامعهای بود که در آن مىزیست.
۴ - شکل بسیط ارزش در کلیت آن
شکل بسیط ارزشی یک کالا محتوای رابطه ارزشى یا مبادلهای آن با کالائى از نوع دیگر را تشکیل مىدهد. در این رابطه ارزش کالای A بیان کیفى خود را در این مىیابد که کالای B مستقیما با آن قابل مبادله است، و بیان کمى خود را در این مىیابد که کمیت معینى از کالای B با کمیت معینى از آن قابل مبادله است. بعبارت دیگر وقتى ارزش کالائى بشکل «ارزش مبادلهای» آن ظاهر میشود از این طریق نمود مستقلى یافته است. وقتى من در آغاز این فصل به سیاق مرسوم گفتم که کالا هم ارزشاستفاده است و هم ارزشمبادله، به تدقیق بگوئیم، غلط بود. کالا ارزشاستفاده یا شیئ مفید است، و «ارزش». کالا زمانى بصورت این چیز دوگانه، که واقعا هست، درمیآید که ارزشش شکل ظهور مستقل خود را که از شکل طبیعیش متمایز است یافته باشد. این شکل ظهور همان ارزش مبادله است. کالا در انزوا از سایر کالاها این شکل را ندارد و تنها زمانى آنرا بدست میآورد که با کالای دومى از نوع متفاوت در رابطه ارزشى، یا مبادلهای، قرار گیرد. همین قدر که این را بدانیم آن نحوه بیان نیز زیانى در بر نخواهد داشت، بلکه از جهت اختصار کلام بکار هم مىآید.
تحلیل ما تا اینجا نشان داده است که شکل ارزش کالا، یعنی نمود یافتن ارزش کالا، از سرشت کالا بمنزله ارزش نشأت مىگیرد و نه، برعکس، ارزش و مقدار آن از نمود یافتن این دو بصورت ارزش مبادله. این نظر دوم توهمى است که هم مِرکانتالیستها16 (بعلاوه کسانى نظیر فِریه، گانیل و امثالهم۲۳ که صورت بزک شدۀ جدیدی از مرکانتالیزم ارائه دادهاند) به آن گرفتارند و هم طرف مقابلشان، پیلهوران مدرن تجارت آزاد نظیر باستیا و شرکا. مرکانتالیستها تاکید عمده خود را بر وجه کیفى بیان ارزش [یعنى بر اینکه ارزش بر حسب چه چیزی بیان مىشود] و لذا بر شکل معادل ارزش، که صورت تکاملیافتهاش همان پول است، مىگذارند. در مقابل، پیلهوران مدرن تجارت آزاد، که باید اجناسشان را به هر قیمت شده آب کنند، بر وجه کمى شکل نسبى ارزش تاکید مىورزند؛ و بدین ترتیب نه ارزش و نه مقدار ارزش برایشان در هیچ جا مگر در نمود آن در رابطۀ مبادله، یعنى در هیچ جا مگر در فهرست قیمتهای روزانۀ جاری در بازار سهام وجود ندارد. مکلاد [Macleod] اسکاتلندی که کاری جز آراستن افکار آشفتۀ لمبارد استریت17 به وزینترین زیورهای علمی ندارد پیوند موفقی است میان مرکانتالیستهای خرافی و پیلهوران منور الفکر تجارت آزاد.
بررسى دقیق بیان ارزش کالای A، که محتوای رابطه ارزشى دو کالای A و B را تشکیل مىدهد، نشان داد که در این رابطه شکل طبیعى کالای A صرفا مظهر ارزش استفاده است و شکل طبیعى کالای B صرفا شکل یا مظهر ارزش. بنابراین تضاد درونى که میان ارزش استفاده و ارزش در نهاد هر کالا نهفته است در سطح ظاهر بصورت تضادی بیرونى، بصورت رابطهای میان دو کالا، پدیدار مىشود؛ چنان که کالائى که ارزش خود آن باید بیان شود بلاواسطه ارزشاستفاده صرف محسوب مىشود، در حالیکه کالای دیگری که ارزش باید بر حسب آن بیان شود بلاواسطه ارزشمبادلۀ صرف بحساب مىآید. بنابراین شکل ارزشى بسیط هر کالا شکل ظهور بسیط تضادی است که میان ارزش استفاده و ارزش در نهاد هر کالا نهفته است.
محصول کار در کلیه اشکال جامعه یک شیئ قابل استفاده است. اما تنها در دوران تاریخا مشخصى از تکامل است که کار صرف شده در تولید یک شیئ مفید بصورت یک خصلت «عینی» این شیئ، بصورت ارزش آن، نمود مییابد، و محصول کار تبدیل به کالا مىشود. بنابراین نتیجه مىگیریم که شکل بسیط ارزشى در عین حال آن شکل بدوی است که محصول کار در آن تاریخا بصورت کالا ظاهر شده، و نیز نتیجه مىگیریم که تکوین شکل کالائى با تکوین شکل ارزشى مقارن است.
ناقص بودن شکل بسیط ارزشى کالا را به یک نظر مىتوان دریافت. این شکل شکلى جنینى است که باید سلسله دگردیسىهائى را از سر بگذراند تا در شکل قیمتى کالا به بلوغ برسد.
بیان ارزش کالای A بر حسب هر کالای دیگری مانند B صرفا موجب تمایز ارزش A از ارزش استفادۀ خود آن مىشود، و لذا بجای آنکه بیانگر یکسانی کیفى و تناسب کمى کالای A با همه کالاهای دیگر باشد، میان این کالا و تنها یک نوع خاص دیگر کالا رابطۀ مبادلهای برقرار میکند. [ثانیا،] شکل ارزشى نسبى بسیط هر کالا ناظر بر وجود شکل ارزشى معادل منفرد [یا تصادفى] کالای دیگری است . لذا کت در بیان ارزش نسبى کتان شکل معادل یعنی شکل مستقیما قابل مبادله بودن را تنها در رابطه با این یک کالای خاص یعنى کتان داراست.
اما شکل بسیط ارزش خود بخود از این مرحله درمیگذرد و بشکل کاملتری درمىآید. زیرا درست است که در این شکلِ بسیط، ارزش کالائى مانند A تنها بر حسب یک نوع کالای دیگر بیان مىشود، اما اینکه آن کالای دوم چیست، کت است، آهن است، غله است یا غیر آن، امری کاملا علىالسویه است. بنابراین ارزش کالای A بسته به آنکه این کالا با چه نوع کالای دومى در رابطه ارزشى قرار گیرد بیانهای بسیط گوناگونى مییابد،۲۴ که تعدادشان را تنها تعداد انواع مختلف کالاهای متفاوت با آن محدود مىکند. بدین ترتیب تساوی بسیط منفرد و منزوئی که بیانگر ارزش کالای A بود بدل به سرییى متشکل از تساویهای بسیط ارزشى مىشود، که قابلیت بسطش نامحدود است.
ب - شکل مجتمِع18 یا گستردۀ 19ارزش
هر چه = w مقدار کالای v = D مقدار کالای u = C مقدار کالای z = B مقدار کالای A
(هر چه = ۶۰ گرم طلا = ۱۰ کیلو غله = ۵ کیلو چای = ۲۰ کیلو قهوه = ۱ کت = ۲۰ متر کتان)
۱- شکل نسبی گسترده ارزش
در قالب این شکل، ارزش کالائى مانند کتان بر حسب دیگر اعضای بیشمار جهان کالاها بیان مىشود. بعبارت دیگر پیکر مادی همه کالاهای دیگر اکنون آئینهای مىشود برای نمایش ارزش کتان.۲۵ و این ارزش بدینوسیله برای نخستین بار بطور واقعی بصورت مقداری کار همگن منعقد انسانى ظاهر مىشود. زیرا کار آفرینندۀ آن اکنون بمنزله کاری که با هر نوع کار انسانى دیگر یکسان است، نمودی صریح مىیابد، مستقل از اینکه شکل طبیعى [یا مشخص] آن کار چه باشد، و لذا مستقل از اینکه در کت مادیت یافته باشد یا در غله یا در آهن و یا در طلا. کتان اکنون، به یمن برخورداری از شکل ارزشى، دیگر نه صرفا با یک نوع کالای دیگر بلکه با کل جهان کالاها در یک رابطه اجتماعى قرار دارد. بمنزله یک کالا خود یک شهروند این جهان میشود. در عین حال، سری نامحدود تساویهای بیانگر ارزش آن نشاندهنده اینست که برای ارزش کالا فرقى نمىکند که در هیئت خاص کدام ارزشاستفاده ظاهر شود.
در شکل اول (۱ کت = ۲۰ متر کتان) اینکه دو کالا به نسبت کمى معینى قابل مبادلهاند براحتى مىتواند یک تصادف صرف باشد. در شکل دوم، برعکس، آنچه زمینه وقوع این پدیده تصادفى را فراهم میآورد و ماهیتا متمایز از خود پدیده و تعیینکنندۀ آنست فورا بچشم میآید. زیرا اکنون کمیت ارزش کتان (خواه این ارزش به کت بیان شود، خواه به قهوه، خواه به آهن و خواه به هر یک از کالاهای مختلف بیشماری که به صاحبانى به همان اندازه بیشمار و مختلف تعلق دارند) در همه حال ثابت مىماند. رابطه تصادفى میان دو فرد صاحبکالا از میان مىرود. روشن مىشود که این مبادله کالاها نیست که کمیت ارزش آنها را تعیین مىکند بلکه، برعکس، کمیت ارزش آنهاست که نسبتى را که بر حسب آن قابل مبادلهاند تعیین مىکند.20
٢ - شکل معادل خاص
در بیان ارزش کتان هر تک کالای دیگری مانند کت، چای، آهن و غیره بمنزله یک معادل، و لذا بمنزله یک شیئ مادی دارای ارزش، ظاهر مىشود. شکل طبیعى مشخص هر یک از این کالاها اکنون شکل معادل خاصى است در ردیف شکل معادلهای متعدد دیگر. بر همین قیاس، هر یک از انواع متعدد کار معین، مشخص و فایدهبخشى که در این کالاها تجسم یافته نیز اکنون در حکم شکل خاصى از تحقق، یا تجلى، کار عام انسانى است.
٣ - نقایص شکل مجتمع یا گسترده ارزش
در این شکل، اولا، بیان نسبى ارزش کالا ناکامل است، زیرا سری نماینده آن هیچگاه به انتها نمىرسد. زنجیرهای که هر تساوی ارزشى حلقهای از آنرا تشکیل مىدهد هر لحظه مىتواند بر اثر ظهور یک کالای جدید، که مواد و مصالح تساوی ارزشى جدیدی را بدست مىدهد، طویلتر گردد. ثانیا، این زنجیره موزائیک رنگارنگى است که از تساویهای ارزشى ناهمگون و گسسته از هم تشکیل شده. و بالاخره، اگر ارزش نسبى هر کالا به این شکل گسترده بیان شود - چنان که باید بشود - آنگاه برای شکل نسبى ارزش هر کالا سری نامحدودی از تساویهای ارزشى گوناگون خواهیم داشت، که با سری مربوط به شکل ارزشى نسبى هر کالای دیگر متفاوت است.
نقایص شکل نسبى گسترده ارزش در شکل معادل نظیرش نیز انعکاس مىیابد. از آنجا که شکل طبیعى هر نوع خاص کالا شکل معادل خاصى است در ردیف شکل معادلهای بیشمار دیگر، همین شکل معادلهای موجود نیز [، دقیقا بدلیل تعدد و تنوعشان،] اشکالى محدود [یا «منفصل»] اند و هر یک از آنها نافى مابقى [بمنزله شکل معادل] است. بر همین قیاس، نوع معین، مشخص و فایدهبخش کار جایگزین در هر یک از این کالا- معادلهای خاص صرفا نوع خاصى از کار است، و بنابراین نمىتواند شکل ظهور [یا «نماینده»] تام و تمامى برای کار انسانى بطور عام باشد. درست است که شکل ظهور کامل یا مجتمع کار انسانى از تجمع اشکال ظهور خاص آن پدید مىآید، اما در آنصورت کار انسانى فاقد شکل ظهوری واحد21 خواهد بود.
با اینهمه، شکل نسبى گسترده ارزش چیزی جز مجموعه تساویهائى از نوع شکل اول که بیانگر ارزش نسبى بسیط یک کالایند، یعنى چیزی جز مجموعه تساویهائى مانند تساویهای زیر نیست:
۱ کت = ۲۰ متر کتان
۵ کیلو چای = ۲۰ متر کتان
هر چه = ۲۰ متر کتان
اما هر یک از این تساویها متضمن تساوی معکوس نظیرش یعنى:
۲۰ متر کتان = ۱ کت
۲۰ متر کتان = ۱ کیلو چای
۲۰ متر کتان = هر چه
نیز هست.
این واقعیت که کسی کتان خود را با بسیاری کالاهای دیگر مبادله و از این طریق ارزش آن را بر حسب یک رشته کالاهای دیگر بیان مىکند، الزاما متضمن اینست که دیگر صاحبان کالا نیز کالاهای خود را با کتان مبادله و لذا ارزش کالاهای گوناگونشان را بر حسب کالای واحد و معین ثالثى، کتان، بیان میکنند. پس اگر سری
۱ کت = ۲۰ متر کتان
۵ کیلو چای = ۲۰ متر کتان
هر چه = ۲۰ متر کتان
را معکوس کنیم، یعنی اگر به رابطهای که هم اکنون نیز بطور ضمنى در این سری مستتر است بیان صریح ببخشیم، خواهیم داشت:
ج - شکل عام ارزش
۲۰ متر کتان = ۱ کت
۵ کیلو چای
۲۰ کیلو قهوه
۱۰ کیلو غله
۶۰ گرم طلا
تن آهن
x مقدارکالای A
١- ماهیت تغییر یافته [و جدید] شکل ارزش
کالاها اکنون ارزش خود را : ۱- بشکلى بسیط نمود مىبخشند، زیرا آنرا بر حسب یک کالای واحد نمود میبخشند؛ و ۲- بشکلى ثابت، زیرا آنرا همواره بر حسب همان کالای واحد نمود میبخشند. شکل ارزش آنها بدین ترتیب بسیط و مشترک میان همه، لذا عام است.
دو شکل قبلى (الف و ب) تنها مناسب بیان [یا نمود] ارزش یک کالا بصورت چیزی متمایز از ارزش استفاده یا شکل طبیعى خود آن کالا بودند.
شکل اول، شکل بسیط ارزش، تساویهائى از این قبیل بدست داد:۱ کت = ۲۰ متر کتان یا تن آهن= ۵ کیلو چای. در این شکل، ارزش کتان نمود خود را در کتسان بودن کتان، و ارزش چای نمود خود را در آهنسان بودن چای مىیابد. اما میان کتسان و آهنسان - این نمودهای ارزش کتان و چای - بودن، تفاوتی به اندازه تفاوت کت از آهن وجود دارد. روشن است که این شکل در عمل تنها در مراحل ابتدائى [پیدایش مبادله] یعنى زمانى که محصولات کار از طریق مبادلات تصادفى و پراکنده تبدیل به کالا میشوند بظهور مىرسد.
شکل دوم، شکل گسترده ارزش، تفکیک ارزش یک کالا از ارزش استفادۀ آنرا با کفایتى بیش از شکل اول به انجام مىرساند. زیرا در این شکل ارزش کتان به کلیه صور ممکن در مقابل شکل طبیعى آن قرار مىگیرد؛ به این معنا که ارزش کتان با کت، با آهن، با چای، و فىالجمله با هر چه جز خودش معادل قرار مىگیرد. اما، در مقابل، امکان وجود هرگونه نمود عامى برای ارزش که میان همه کالاها مشترک باشد بالکل منتفى است. زیرا در نمود بخشیدن به ارزش هر کالا همه کالاهای دیگر بصورت معادل ظاهر مىشوند. روشن است که شکل گسترده ارزش نخستین بار زمانى موجودیت بالفعل مىیابد که یک محصول کار خاص، مثلا دام، دیگر نه بر سبیل استثنا بلکه بنا بر عادت با کالاهای گوناگون دیگر مبادله مىشود.
اما شکل اخیری که به آن رسیدهایم، شکل عام ارزش، کلیه ارزشهای موجود در جهان کالاها را بر حسب نوع واحدی از کالا، که از سایرین جدا و کنار گذاشته شده، مثلا بر حسب کتان، بیان میکند، و لذا به ارزش تمامى کالاها از طریق یکسانىشان با کتان نمود مىبخشد. ارزش هر کالا، از طریق یکسانى آن با کتان، اکنون نه تنها از ارزش استفادۀ خود آن کالا بلکه از همه ارزش استفادها متمایز شده، و بر همین پایه است که اکنون بصورت آن عنصر مشترک موجود میان تمامى کالاها نمود مىیابد. از طریق این شکل است که کالاها برای نخستین بار بطور واقعی بمنزله ارزش با یکدیگر در رابطه قرار میگیرند، یا این امکان برایشان فراهم میآید تا بمنزله ارزشمبادله در مقابل هم ظاهر شوند.
دو شکل قبلى ارزش هر کالا را یا بر حسب تک کالائى از نوع متفاوت نمود میبخشند و یا بر حسب سرییى متشکل از کالاهای متعدد و متفاوت با آن. در هر دو حالت، این بقول معروف مساله شخصی هر تک کالاست که برای خود شکل ارزشى [، یا برای ارزش خود شکلى،] بیابد. و او این مشکل را بدون کمک سایرین، که در برابرش نقش سراپا منفعل معادل را ایفا مىکنند، حل مىکند. شکل ارزشی عام، برعکس، تنها مىتواند حاصل تشریک مساعى کل اعضای جهان کالاها باشد. [بعبارت دیگر] یک کالا تنها در صورتى مىتواند به نمود عامى برای ارزش خود دست یابد که همه کالاهای دیگر نیز، همزمان با آن، ارزش خود را بر حسب همان معادل نمود ببخشند؛ و هر کالای نوظهور نیز باید همرنگ جماعت شود و به این قاعده گردن بگذارد. بدین ترتیب آشکار مىشود که چون عینی بودن ارزش کالاها چیزی جز «موجودیت اجتماعى» این اشیا نیست، این عینیت تنها در کل سلسله روابط اجتماعى آنها مجال ظهور مىیابد، و در نتیجه شکل ارزشی آنها باید شکلى برخوردار از اعتبار اجتماعى باشد.22
کالاها در این شکل جدید، یعنى وقتى همه کتانسان محسوب میشوند، دیگر نه تنها بصورت چیزهائى کیفا یکسان، بعبارت دیگر نه تنها بصورت ارزش بطور کلى، بلکه همچنین بصورت ارزشهائى با کمیتهای قابل قیاس با یکدیگر ظاهر مىشوند. از آنجا که مقادیر ارزشهایشان به جنس واحدی، به کتان، بیان مىشوند، این مقادیر اکنون مىتوانند در یکدیگر انعکاس یابند. یعنى اگر، بعنوان مثال، ۵ کیلو چای = ۲۰ متر کتان و۲۰ کیلو قهوه = ۲۰ متر کتان باشد، آنگاه: ۵ کیلو چای = ۲۰ کیلو قهوه خواهد بود. بعبارت دیگر یک کیلو قهوه حاوی یک چهارم جوهر ارزش، یا یک چهارم کاری است که در ۱ کیلو چای جایگزین است.
شکل نسبى عام ارزش به کتان، یعنى به کالائى که بمنزله معادل از جهان کالاها طرد مىشود، خصلت معادل عام مىبخشد. بنابراین شکل طبیعى خود این کالا اکنون شکلى است که ارزشهای تمامى کالاها مشترکا اتخاذ مىکنند، و لذا خود آن با کالاهای دیگر مستقیما قابل مبادله است. کالبد مادی کتان تجسد23 قابل رویت یا پیله اجتماعى تمامى انواع کار انسانى میگردد.24 در نتیجه نساجى، کار خصوصى که کتان تولید مىکند، اکنون به شکل اجتماعى عامى دست مىیابد، و آن یکسان بودن با تمامى دیگر انواع کار است. کار مادیت یافته در کتان نیز از طریق تساویهای ارزشى بیشماری که شکل عام ارزش از تجمع آنها پدید مىآید با کار جایگزین در سایر کالاها یکسان قرار مىگیرد، و نساجى از این طریق بدل به شکل ظهور عام کار مجرد انسانى مىشود. لذا در این شکل کار عینیت یافته در ارزش کالاها دیگر تنها بوجه نفى، یعنى صرفا بمنزله کار معینی که همه اشکال مشخص و خواص فایدهبخش آن مجرد شده، نمود نمىیابد، بلکه ذات اثباتیش نمودی صریح مییابد، و آن اینکه خود اساسا عبارت از کار مجرد انسانى و حاصل تحویل شدن انواع کار مشخص به ماهیت مشترک کار انسانى، یا صَرف قوه کار انسانى بودن آنهاست.
شکل عام ارزش، که در آن تمامى محصولات کار بصورت صرفا کمیتهائى از کار منعقد و همگن انسانى ظاهر میشوند، با خودِ تار و پودش نشان مىدهد که چیزی جز بازتاب اجتماعى [، یا «چیزی جز زبده و چکیدۀ روابط متقابل اجتماعی موجود در»] جهان کالاها نیست. و بدینسان آشکار مىسازد که در چارچوب این جهان ماهیت عام کار انسانى ماهیت خاص اجتماعى آن را تشکیل مىدهد.
٢- رابطه تکاملى متقابل میان شکل نسبى و شکل معادل ارزش
درجه تکامل شکل نسبى و شکل معادل ارزش بر هم منطبقاند. اما باید توجه داشت که تکامل شکل معادل صرفا بازتاب و نتیجه تکامل شکل نسبى ارزش است.
شکل نسبى بسیط یا منفردِ ارزش یک کالا، کالای دیگری را مبدل به معادلى منفرد مىکند. شکل نسبى گسترده ارزش، یعنى بیان ارزش یک کالا بر حسب تمامى کالاهای دیگر، مهر شکل معادلهای متنوع خاص را بر آن کالاها مىکوبد. و بالاخره، نوع خاصى از کالا شکل معادل عام را کسب مىکند به این علت که همۀ کالاهای دیگر آنرا تجسم مادی شکل واحد و عام ارزشى خود قرار مىدهند.
اما به درجهای که خود شکل ارزشى تکامل مىیابد تضاد میان دو قطب آن یعنی شکل نسبى و شکل معادل نیز تکامل مىیابد.
شکل اول (۱ کت = ۲۰ متر کتان) این تضاد را در خود دارد بى آنکه به آن استقرار ببخشد. بسته به آنکه تساوی معینى را از راست به چپ یا از چپ به راست بخوانیم هر یک از دو قطب کالائیِ این تساوی، در مثال ما کتان و کت، را مىتوان یک بار در شکل نسبى و بار دیگر در شکل معادل یافت. در اینجا تحکیم تضاد میان این دو قطب هنوز با مشکل مواجه است.
در شکل دوم، شکل گسترده ارزش، کالاها هر یک جداگانه مىتوانند ارزش نسبى خود را بطور کامل بسط دهند، و هر کالا این شکل نسبى گسترده را صرفا به این علت و تنها به این اعتبار داراست که تمامى کالاهای دیگر در قبال آن نقش معادل را ایفا مىکنند. در این شکل دیگر نمىتوان جای دو طرف تساویهای:
هر چه = یا ۱۰ کیلو غله = یا ۵ کیلو چای = یا ۱ کت = ۲۰ متر کتان
را عوض کرد بی آنکه ماهیت آن بکلی تغییر کند و از شکل گسترده به شکل عام درآید.
و بالاخره شکل آخر، شکل عام ارزش، به جهان کالاها یک شکل ارزشى نسبى عام اجتماعى مىبخشد به این علت و به این اعتبار که از این طریق تمامى کالاها به استثنای یکى از شکل معادل طرد [، یا از اینکه نقش معادل را ایفا کنند محروم] مىشوند. پس کالای واحدی، کتان، تنها به این علت و به این اعتبار شکل قابلیت مبادله مستقیم با تمامى کالاهای دیگر، بعبارت دیگر شکلى بلاواسطه اجتماعى، دارد که هیچ کالای دیگری در چنین موقعیتى قرار ندارد.۲۶
در مقابل، کالائى که عنوان معادل عام یافته است از شکل نسبى واحد و لذا عام ارزش حذف مىشود. اگر کتان، یا هر کالای دیگری که نقش معادل عام را ایفا مىکند، قرار باشد در عین حال در شکل نسبى عام ارزش نیز شرکت جوید آنگاه ناگزیر باید نقش معادل خود را نیز ایفا کند. در آنصورت تساوی ۲۰ متر کتان = ۲۰ متر کتان را خواهیم داشت؛ همانگوئی [یا تکرار معلوم]ی که از طریق آن نه ارزش بیان مىشود و نه مقدار ارزش. برای بیان ارزش نسبى کالائى که نقش معادل عام را بر عهده دارد باید شکل ج را معکوس کرد. لذا این کالای معادل شکل ارزشی نسبی که با شکل ارزشى نسبى کالاهای دیگر مشترک باشد ندارد، بلکه ارزشش بیان نسبى خود را در سلسلۀ بىپایان اشکال طبیعى کالاهای دیگر مىیابد؛ بعبارت دیگر شکل نسبى گسترده ارزش، شکل ب، تبدیل به شکل نسبى خاص کالای معادل میشود.
٣ - گذار از شکل عام به شکل پولى ارزش
شکل معادل عام، یک شکل ارزش بطور کلى است. پس هر کالائى مىتواند آنرا اتخاذ کند. از سوی دیگر، تنها کالائى را مىتوان در شکل معادل عام (شکل ج) یافت، و تنها به این اعتبار مىتوان یافت، که همه کالاهای دیگر آنرا بعنوان معادل از صف خود طرد کرده باشند. تنها از لحظهای که این طرد شدگى سرانجام منحصر به کالای مشخصى شده باشد، شکل نسبى عام جهان کالاها به ثبات عینى و مقبولیت عام دست یافته است.
کالای مشخصى که شکل معادل [عام] از طریق عرف اجتماعی با شکل طبیعی آن عجین مىگردد مبدل به کالای پولى مىشود، بعبارت دیگر ایفای نقش پول بر عهدهاش قرار میگیرد. ایفای نقش معادل عام در چارچوب جهان کالاها وظیفه مشخص اجتماعى این کالا مىشود، و بدین ترتیب در انحصار اجتماعیش قرار مىگیرد. از میان کالاهائى که در شکل ب بصورت معادلهای خاص کتان ظاهر مىشوند، و در شکل ج ارزشهای نسبىشان را مشترکا بر حسب کتان بیان مىکنند، بویژه یکى هست که تاریخا این مقام را کسب کرده است - طلا. پس اگر در شکل ج طلا را جانشین کتان کنیم خواهیم داشت:
د - شکل پولى
۶۰ گرم طلا =
۲۰ متر کتان
۱ کت
۵ کیلو چای
٢٠ کیلو قهوه
۱۰ کیلو غله
۶۰ گرم طلا
تن آهن
x مقدارکالای A
در روند گذار از شکل الف به ب و ب به ج تغییرات اساسى بوقوع پیوسته است. در عوض شکل د کوچکترین تفاوتى با شکل ج ندارد، جز آنکه اکنون بجای کتان طلا شکل معادل عام را بخود گرفته است. طلا در شکل د همان است که کتان در شکل ج بود - معادل عام. تنها پیشرفتى که صورت گرفته اینست که شکل قابلیت مبادله مستقیم و عام، بعبارت دیگر شکل معادل عام، اکنون از طریق عرف اجتماعى با شکل طبیعى خاص کالای طلا عجین شده است.
اگر طلا اکنون بمنزله پول با کالاهای دیگر روبرو مىشود تنها به این دلیل است که پیشتر بمنزله کالا با آنها روبرو مىشد. طلا نیز، مانند تمامى کالاهای دیگر، پیش از این نقش معادل (خواه نقش معادل منفردی در مبادلههای منفرد تصادفى، و خواه نقش معادلى خاص در ردیف کالا- معادلهای دیگر) را ایفا مىکرد. سپس بتدریج در عرصههای گاه محدودتر و گاه وسیعتری بمنزله معادل عام بکار گرفته شد. همین که انحصار این مقام را در بیان ارزش جهان کالاها بدست آورد مبدل به کالای پولى [یا پول - کالا] شد. شکل د تنها زمانی از شکل ج متمایز گردید، بعبارت دیگر شکل عام ارزش تنها زمانی به شکل پولى ارزش تبدیل شد، که این کالا دیگر قطعا کالای پولى گردیده بود.
بیان نسبى بسیط ارزش تک کالائى مانند کتان بر حسب کالائى که حال دیگر نقش کالای پولی را ایفا مىکند، مثلا طلا، شکل قیمتى آن است. لذا «شکل قیمتى» کتان عبارت است از:
۶۰ گرم طلا = ۲۰ متر کتان
و یا، اگر ۶۰ گرم طلا وقتى بصورت سکه ضرب شود ۲ پوند استرلینگ شود،
۲پوند استرلینگ = ۲۰ متر کتان
تنها دشواری در فهم شکل پولى فهم شکل معادل عام، و لذا شکل عام ارزش در کلیت آن یعنى شکل ج است. شکل ج را مىتوان در جهت عکس به شکل ب، شکل گسترده ارزش، تحویل کرد، که عنصر متشکله آن هم چنان که دیدیم شکل الف یعنى:
۱ کت = ۲۰ متر کتان
یا [بطور کلی]
y مقدار کالای x = B مقدار کالای A
است. لذا شکل بسیط کالائی [محصول کار] نطفه شکل پولی [ارزش] است.
ادامه...
1 - فالستاف (Falstaff): نه جن است و نه اِنس، نه پریزاد است و نه آدمیزاد. کس نمىداند کجا بچنگش آرد.
- بانو کوئیکلى (Dame Quickly): ناروا مىگوئى، شیطانک دغلباز! تو، یا هر مرد دیگری، مىدانى کجا بچنگم آری. (شکسپیر، هانری چهارم، بخش اول، پرده سوم، صحنه سوم) - ف.
2 value-expression = Wertausdruck - بیان ارزش؛ ابراز ارزش؛ نمود ارزش؛ بروز ارزش؛ عبارت بیانگر (مبین) ارزش؛ تساوی ارزشى؛ تساوی بیانگر ارزش
3 (فاکس) simple = (انگلس) elementary = (اصل آلمانی) einfach - بسیط؛ سلولی؛ (تک) یاختهای؛ عنصری
4 einzelne = islolated - منفرد؛ تکی؛ تک موردی؛ تک افتاده؛ پراکنده؛ ایزوله.
5 Material = material - ماتریال؛ ماده؛ ماده اولیه؛ چیز؛ جنس؛ مواد ومصالح؛ کارمایه
6 در اصل آلمانی و همه ترجمهها بجای «پارچهبافی را»، «خیاطی را» آمده است. و این، چنان که از خود همین جمله و جمله بعد پیداست، یک لغزش قلم آشکار است. مارکس در صفحات پیش همین مکانیزم تحویل را در مورد تحویل کار پیچیده یا ماهر به کار ساده نیز مطرح کرد (رجوع کنید به فصل١، بند ٢، اينجا).
7 «بره پروردگار» لقبى است که در انجیل به عیسى مسیح داده شده.
8 !Paris vaut bien une messe - گویا این کلمات را هانری چهارم بهنگام درآمدن به مذهب کاتولیک بر زبان آورده است - ف. [آئین عشاء ربانی مراسمی است که در آن مسیحیان مؤمن، بخصوص پیروان مذهب کاتولیک، هر یکشنبه با خوردن نان و شراب در کلیسا یاد شام آخر عیسی با حواریون را گرامی میدارند.]
9 (Bestimmung = determination (determinacy - مختصه (جمع، مختصات)؛ حد (در مقابل «رسم»، در منطق)؛ مُحَدّد
10 مارکس در نقد نظرات بیلى مىگوید: «سطحىترین شکل ارزش مبادله، یعنى نسبت کمّى که کالاها بر حسب آن با یکدیگر مبادله مىشوند، بنظر بیلى اساسا عبارت از ارزش آنهاست… مىگوید ارزش بهیچوجه چیزی ذاتى و مطلق نیست. مىنویسد: ’ غیرممکن است بتوان ارزش کالائى را با چیزی جز کمیتى از یک کالای دیگر مشخص یا بیان کرد‘ . همانطور که غیرممکن است بتوان فکر را جز با کلمه ’بیان‘ یا ’ مشخص‘ کرد. پس بیلى نتیجه مىگیرد که فکر همان کلمه است» (تئوریهای ارزش اضافه، جزء ٣، ص٬۱۳۹ ١۴۶. تاکیدها در اصل). «ارزش به فرمان کمیت ایجاد میشود» (ساموئل بیلی٬ پینویسهای فصل ۱٬ شماره ۱۷). همچنین رجوع کنید به پینویسهای فصل ۱٬ شماره ۳۸٬ اینجا.
11 - در نشر فرانسه و نشر انگلیسی ویراسته انگلس این جمله با یک «آن» همراه است («شکل معادل یک کالا متضمن ... مختصه کمی ارزش آن نیست»). واضح است که دو روایت با «آن» و بدون «آن» این جمله دو معنای به تریتب عام و خاص متفاوت دارند. اما٬ بنظر ما٬ روایت بدون «آن» در اینجا صحیحتر است؛ به این دلیل که جوابی است بطور خاص به «بیلی و بسیاری از اسلاف واخلافش» در جمله بلافاصله قبل از آن، یعنی به کسانی که درکی از مفهوم و محتوای ارزش و در نتیجه نحوه حقیقی تعیین شدن مقدار (یا مختصه کمی) آن ندارند، صرفا صورت ظاهر قضایا را میبینند و در نتیجه «در ارزش چیزی جز نسبت کمییی که کالاها برحسب آن با یکدیگر مبادله میشوند نمیبینند» (زیرنویس ما، به نقل از مارکس، همانجا) و برای آنها همین نسبت، همین «کمیت سادهای از فلان شیئ، از فلان ارزشاستفاده» که با آنها مبادله میشود، «اساسا عبارت از ارزش آنها است»، یا اساسا ارزش آنها را تشکیل میدهد (همانجا). بعبارت دیگر، آنگونه که مارکس در پینویس شماره ۱۷ فصل ۱ هم از قول بیلی نقل میکند، برای بیلی و اسلاف و اخلاف گمراهش «ارزش به فرمان کمیت ایجاد میشود». این معنا (مفهوم ارزش، در مقابل شکل و در نتیجه در مقابل نحوه تعیین شدن مختصه کمی یا مقدار آن) را مارکس در دنباله همین بحث در صفحه بعد با مثال رابطه میزان وزن و کله قند و ترازو بخوبی روشن میکند. همچنین مارکس جلوتر در همین فصل، زیر عنوان «شکل بسیط ارزش در کلیت آن»، باز همین معنا را بصورت جمعبندی تکرار میکند: «تحلیل ما تا اینجا نشان داده است که شکل ارزش، یعنی نمود یافتن ارزش کالا، از سرشت کالا بمنزله ارزش نشأت میگیرد و نه، برعکس، ارزش و مقدار آن از نمود یافتن این دو بصورت ارزش مبادله. این نظر دوم توهمی است که ...» (ص۶۷). همچنین رجوع کنید به پینویس شماره ۳۸ فصل ۱. نقد مفصل مارکس به همین یک نکته از بیلی و نویسنده جزوه نکاتی در باب برخی مناقشات کلامی در اقتصاد سیاسی... الخ هم در تئوریهای ارزش اضافه، جزء ۳، ص۱۳۹-۴۷ آمده است. ترجمه فاکس از این جمله منطبق بر اصل آلمانی است و با «آن» همراه نیست. و اما جمله در روایت فرانسه و انگلیسی انگلس، یعنی همراه با «آن»، بخودی خود کاملا صحیح و حاوی نکته عامی است که مارکس آن را در این کتاب درباره شکل معادل، و از جمله شکل خاص آن یعنی پول، بارها تکرار میکند؛ بعنوان نمونه در فصل ۲ که میگوید: «چنان که پیش از این گفتیم در شکل معادل ظاهر شدن یک کالا متضمن تعیین شدن اندازه ارزش آن نیست» (ص۱۰۶). اما روشن است که این نکته عام، همانطور که از ادامه بحث در صفحه بعد هم (که همانطور که گفتیم در واقع بیان تفصیلی جمله مورد بحث در روایت آلمانی است) پیداست، ربطی به «گمراهی» بیلی و اسلاف و اخلاف او که مارکس در این جمله با گفتن «حال آنکه» در صدد جوابگوئی به آن برآمده ندارد.
12 مارکس به مثل آلمانی Kleider machen leute (لباس آدمساز است) اشاره میکند - ف.
13 مارکس قول ارسطو را همه جا همراه با اصل یونانی آن نقل کرده است.
14 در ترجمه انگلس: «چیست آن وجه اشتراکى، آن جوهر مشترکى، که اجازه مىدهد ١ خانه ارزش ۵ تختخواب را بیان کند؟» (ص۶۵).
15 این جملات از کتاب اخلاق نیکوماخِس ارسطو نقل شده است - ف.
16 Mercantalist - پیرو مکتب، یا نظام، مرکانتالیستی (تجارتگری - مستعمل محمدعلی کاتوزیان). مرکانتالیزم عنوانى کلى است که به طیفی وسیع و غالبا ناهمگون از نظریات و سیاستهای اتخاذ شده از سوی دول اروپائى طى دورۀ اواخر قرن چهارده تا اواخر قرن هفده میلادی اطلاق شده است، و، بعنوان نمونه، سیاستهای معروف به کُلبریزم [Colbertism] در فرانسه و کامرالیزم در آلمان را در بر مىگیرد. تکوین نظریات مرکانتالیستى مقارن با شکلگیری ملت (ناسیون) های متحد در اواخر قرون وسطى، تشکیل دول مدرن امروزی، و اوجگیری ناسیونالیزم در اروپا بود. با شکلگیری این دول نفوذ کلیسا، که همواره بر لزوم کنترل صنعت و تجارت اصرار مىورزید، به دولت بمنزله حافظ منافع جامعه منتقل گردید. و با گسترش تجارت و دریانوردی در قرون پانزده و شانزده سرزمینهای وسیعى در قارههای دیگر به تصرف دول بزرگ اروپائی درآمد. منافع تجاری بدین ترتیب با دولت گره خورد. مشخصه اصلی مکتب مرکانتالیستی نیز «توجه و علاقه مخصوص آن به مسائل مربوط به مبادله کالا، چه در داخل و چه در خارج کشور، است … مسائل اساسی مکتب تجارتگری عبارت از مقدار پول، تاثیر افزایش آن، قیمت و تورم، ارز و تغییرات آن و تراز پرداختهای [مثبت و منفی] بازرگانی است» (محمدعلى کاتوزیان، آدام اسمیت و ثروت ملل، تهران، ۱۳۵۸، ص۴۷). اسپانیا نخستین قدرتى بود که در مستملکات وسیع خود در آمریکای جنوبی به ذخائر عظیم طلا و نقره دست یافت، که برای مدتى آنرا تبدیل به قدرتمندترین دولت اروپا کرد. در حالی که اسپانیا به منابع فلزات قیمتى دسترسى مستقیم داشت، کشورهای دیگر راهى جز توسعه تجارت برای کسب آن نمىدیدند. لذا بعنوان نمونه در انگلستان، کشوری که شرکتهای بزرگ تجارت خارجیش بمراتب پیش از دیگران به سودهای سرشار دست یافته بودند، نخستین نظریهپردازان تجارت، که به «شمشیون» [Bullionists] شهرت یافتند، و در واقع مرکانتالیستهای اولیه بودند، چنین مطرح میکردند که باید از صدور طلا و نقره (یعنی شمشى) که کشور بدان دست یافته است به هر قیمت، حتى اگر برای مقاصد کاپیتالیستی باشد که منافع بیشتری ببار خواهد آورد، ممانعت شود. بعدها از نفوذ این نظریه کاسته و نظریههای «لیبرالتر» مرکانتالیستى جانشین آن شد. بنا بر نظریههای اخیر از طریق تامین یک طراز تجارت خارجى «مطلوب»، یعنى صادر کردن کالا و وارد کردن پول (طلا و نقره)، بهتر مىشد بر ذخائر طلا و نقره بمنزله مطلوبترین شکل ثروت ملى افزود. از دیگر اجزای نظریههای مرکانتالیستى آن بود که مستعمرات را باید تنها بمنزله بازارهای فروش و معادن تامین مواد اولیه در نظر گرفت؛ ایجاد صنعت در آنها باید ممنوع و هر گونه داد و ستد با آنها در انحصار دولت باشد. مارکس نظام مرکانتالیستی را «نسخه صرفا باسمهای نظام پولی» میخواند؛ و اشارهاش به «خرافى» بودن مرکانتالیستها در جمله آخر پاراگراف بالا اشاره به این واقعیت است که آنها نیز مانند پیشینیان خود، پیروان نظام پولی، «طلا و نقره را نماینده پول بمنزله یک رابطه اجتماعى نمىدیدند بلکه اشیائى مىدیدند که خواص اجتماعى غریبى دارند» (مارکس، کتاب حاضر، ص۸-۸۷ . همچنین رجوع کنید به زیرنویس مربوط به نظام پولی - Monetary System - در ص۸۷).
17 Lombard Street - خیابان لُمبارْد؛ عنوان عمومى و افواهى بازار پولى لندن. شعبات مرکزی بسیاری از بانکها، شرکتها و بنگاههای دلالى مالى در این خیابان در مرکز تجاری شهر لندن، معروف به سیتى (City) ، قرار دارد.
18 total = total - مجتمِع (تجمع یافته؛ گرد آمده؛ تمامیتیافته). بدین ترتیب «شکل مجتمع» در مقابل «شکل منفرد»، «تصادفی» یا پراکنده معنا مىیابد، که در بند الف بررسى شد.
19 entfaltet = expanded – گسترده؛ گسترشیافته؛ بسط یافته. بدین ترتیب «شکل گسترده (یا بسط یافته)» در مقابل «شکل بسیط» معنا مىیابد، که در بند الف مورد بررسى قرار گرفت.
20 مارکس معنای «آنچه زمینه وقوع این پدیده تصادفی…است»، «رابطه تصادفی میان دو فرد صاحب کالا» و کلا معنای این پاراگراف را جلوتر، در ص۴-۱۰۳، با شرح و بسط بیشتری روشن میکند.
21 فاکس بجای «واحد» در اینجا «یکتا و یگانه» یا «احد و واحد» (single and unified) آورده است، بمعنای «یکی و فقط همان یکی». این معنا را مارکس در صفحه بعد روشن میکند.
22 در ترجمه انگلس: «بدین ترتیب آشکار مىشود که چون موجودیت کالاها بمنزله ارزش یک پدیده اجتماعى محض است، این موجودیت اجتماعى تنها در چارچوب کل مناسبات اجتماعى آنها مجال ظهور مىیابد، و در نتیجه شکل ارزشی آنها باید شکلى برخوردار از مقبولیت اجتماعى باشد» (ص۷۱).
23 Inkarnation = incarnation - تجسد؛ در کالبد مادی ظاهر شدن هر موجود ماوراءطبیعی. بعنوان مثال، در الهیات مسیحی، حلول روح خدا در کالبد مسیح را میگویند.
24 این اولین مورد از چند موردی است که مارکس از چرخۀ دگردیسی کرم - شفیره (کرمِ به پیله درآمده) - پروانه بعنوان استعاره استفاده میکند. در اینجا منظور اینست - و این به اصل جمله نزدیکتر است - که کالبد مادی کتان پیلهای میشود که انواع کار انسانی را بمنزله کار عام یا مجرد اجتماعی بصورت شفیره در خود جای داده است.
۴- ماهیت فِتیشى کالا و راز آن1
کالا در نگاه اول چیزی بینهایت عادی و آشکار مىنماید. اما تحلیل آن نشان مىدهد که چیزی است بغایت غریب، مشحون از غمضهای ماوراء طبیعى و ظرایف لاهوتی. تا آنجا که ارزشاستفاده است هیچ چیز اسرارآمیزی در بر ندارد؛ حال خواه به این دیده در آن بنگریم که بواسطه خواصى که دارد قادر به ارضای نیازهای انسان است و خواه به این دیده که محصول کار انسانى است و این خواص را به آن علت داراست. یک چیز روشن است؛ انسان با فعالیت خود شکل مواد موجود در طبیعت را بگونهای که بحالش سودمند واقع شوند تغییر مىدهد. مثلا چوب وقتى از آن میزی ساخته شود تغییر شکل مىدهد. با اینحال میز کماکان چوب، چیزی عادی و قابل ادراک بوسیله حواس، باقى مىماند. اما همین که بصورت کالا درمیآید مبدل به چیزی برتر از حواس مىشود. از این پس دیگر گوئى بروی پا بر زمین نمىایستد بلکه، در مناسباتش با سایر کالاها، حالتى عرفانى و رمز و رازآلود بخود میگیرد، واژگونه بروی سر مىایستد، و از سر چوبینش خیالها مىانگیزد بعید و نادر، بس حیرتآورتر از آنکه خود بخویش بچرخ درآید.۲۷
پس ماهیت عرفانى و رمز و رازآلود کالا ناشى از ارزش استفادۀ آن نیست؛ همان گونه که برخاسته از ماهیت مختصات ارزش هم نیست. زیرا اولا [، تا آنجا که به مختصه کیفى یا محتوائى ارزش، یعنى کیفیت کار، مربوط مىشود، باید گفت کار در وهله اول بشکل فایدهبخش و مشخص آن انجام مىگیرد و] انواع کار فایدهبخش، یا فعالیت تولیدی، هر اندازه هم متنوع، همه کارکردهای ارگانیزم انسانىاند. و این یک واقعیت فیزیولوژیکى است که هر کارکردی از این قبیل اساسا چیزی جز بمصرف رساندن قوای مغزی، عصبى، عضلانى و حسى نیست. ثانیا، تا آنجا که به مبنای مختصه کمى ارزش، یعنى طول مدت صرف این قوا، یا کمیت کار، مربوط مىشود، باید گفت که میان این کمیت و کیفیت آن [در سامانهای مختلف تولیدی - اجتماعی] تفاوت کاملا محسوسی وجود دارد. مدت کاری که صرف تولید مایحتاج زندگی مىشود در همۀ اشکال جامعه الزاما یک دغدغه بشر است، اما میزان این دغدغه در مراحل مختلف تکامل یکسان نیست.۲۸ و بالاخره، [ثالثا] همین که انسانها شروع مىکنند بنحوی از انحا برای یکدیگر کار کنند کارشان شکلى اجتماعى نیز بخود مىگیرد. [لذا اسرارآمیز بودن کالا ناشى از نفس اجتماعى بودن کار تولیدکنندگان کالا نیز نمىتواند باشد.]
پس این ماهیت جادوئى محصول کار که بمحض شکل کالا بخود گرفتن این محصول بظهور مىرسد از کجا ناشی میشود؟ پیداست که از خود این شکل. [به این ترتیب که با کالا شدن محصول کار، اولا] یکسان بودن تمامى انواع کار انسانى از این طریق که محصولات آنها همه به یکسان ارزشند، و ارزش بودن آنها به یکسان خصلت عینی دارد، شکلی فیزیکی بخود میگیرد. [ثانیا،] مقدار مصرف قوه کار انسانى، که بر حسب طول مدت آن سنجیده مىشود، شکل مقدار ارزش محصولات را بخود مىگیرد. و بالاخره [ثالثا،] روابط میان تولیدکنندگان، که مختصات اجتماعى2 کارهای [خصوصی] ایشان در چارچوب آن مجال ظهور مىیابد، شکل رابطهای اجتماعى میان محصولات کار را بخود مىگیرد.
بدین ترتیب اسرارآمیز بودن کالا بسادگى عبارت از اینست که کالا [، یا شکل کالائى محصول کار،] موجب مىشود که ماهیت اجتماعى کار خود انسانها در ذهنشان بصورت ماهیت عینى خود محصولات کار، بصورت خصوصیات طبیعى- اجتماعى این اشیا، انعکاس یابد. و لذا همچنین سبب مىشود که رابطۀ اجتماعى [کارِ] تولیدکنندگان با کل کار [اجتماع] بصورت رابطهای اجتماعى میان اشیا، بصورت رابطهای که نه میان خود تولیدکنندگان بلکه جدا و خارج از آنها وجود دارد، در ذهنشان بازتاب یابد. از طریق همین واژگونگى است که محصولات کار بدل به کالا، بدل به چیزی قابل ادراک بوسیله حواس و در عین حال برتر از حواس، بدل به چیزی اجتماعى، مىشوند. همان طور که تاثیر یک جسم خارجى بر عصب بنیائى نیز نه بصورت تحریک مغزی آن عصب بلکه بصورت شکل عینى یک جسم خارجى به ادراک ما درمىآید. لکن در عمل دیدن به هر حال نور واقعا از یک چیز، جسم خارجى، به چیز دیگر، چشم، منتقل میشود. این رابطهای فیزیکی میان اشیای فیزیکی است. اما شکل کالائى، و رابطه ارزشى محصولات کار با یکدیگر که این شکل در چارچوب آن مجال ظهور مىیابد، برعکس مطلقا ربطى به ماهیت فیزیکی کالا و روابط مادی [یا شیئی] منتج از آن ندارد. این شکل کالائى و رابطۀ ارزشى محصولات کار چیزی جز رابطه اجتماعى معینى میان انسانها نیست که در اینجا در نظر آنان شکل خیالی و موهوم رابطهای میان اشیا را بخود مىگیرد. پس بمنظور یافتن همتائى برای آن باید رهسپار قلمرو مهآلود مذهب شد. در آنجا ساختههای مغز بشر چهرههائى ذیحیات و خودمختار مىنمایند - چهرههائى که هم مابین خود و هم میان خود و نوع بشر روابطی برقرار مىکنند. در جهان کالاها نیز ساختههای دست بشر چنین حالتى دارند. من این را فتیشیزم مىنامم. این فتیشیزم با محصولات کار بمحض آنکه بصورت کالا تولید مىشوند در هم مىآمیزد، و لاجرم از شکل [یا شیوه] تولید کالائی جدائیناپذیر است.
چنان که تحلیل ما تا همین جا نیز نشان داده است این ماهیت فتیشى جهان کالاها ناشى از ماهیت مختص بخود اجتماعى کاری است که آنها را تولید مىکند.
اشیای مفید بطور کلى تنها به این علت کالا مىشوند که محصول کار افراد [یا «گروههائى از افراد»] ند که مستقل از یکدیگر کار مىکنند. جمع کل کار تمامى این افراد کل کار اجتماع را تشکیل مىدهد. از آنجا که تولیدکنندگان تا محصولات کارشان را مبادله نکنند در تماس اجتماعى قرار نمىگیرند، ماهیت خاص اجتماعى کارهای خصوصى ایشان [یا «ماهیت اجتماعی و مشخص کار هر تولیدکننده»] تنها در این عمل مبادله مجال ظهور مىیابد. بعبارت دیگر کار این افراد مستقل تنها از طریق روابطی که عمل مبادله میان محصولات، و بوساطت محصولات میان تولیدکنندگان، برقرار مىکند، بصورت جزئى از کل کار اجتماع درمىآید. لذا روابط اجتماعى موجود میان کارهای خصوصى تولیدکنندگان در نظر ایشان به همان صورت که هستند، بصورت روابطی مادی میان اشخاص و روابطی اجتماعى میان اشیا، جلوه میکنند، و نه بصورت روابطی بلاواسطه اجتماعى میان افرادی که به کار [یا فعالیت تولیدی] مشغولند.3
محصولات کار تنها از طریق مبادله به عینیت اجتماعى واحدی بنام ارزش، که از عینیت محسوسا گوناگون آنها بمنزله اشیای مفید متمایز است، دست مىیابند. لذا این تفکیک محصول کار به چیزی مفید و چیزی دارای ارزش در عمل تنها زمانى بظهور مىرسد که مبادله بسط و اهمیت کافى یافته و فرصت این که اشیا بمنظور مبادله تولید شوند- چنان که ملحوظ داشتن ماهیت ارزشى آنها در همان حین تولید دیگر امری الزامى شده باشد- را فراهم آورده باشد. از آن لحظه ببعد کار فرد تولیدکننده ماهیت اجتماعى دوگانهای مىیابد. از یک سو باید بمنزله نوع فایدهبخش معینى از کار نیاز اجتماعى معینى را برآورد، و از این طریق جایگاه خود را بمنزله جزئى از کل کار [اجتماع] ، بمنزله شاخهای از تقسیم کار خودروئیده اجتماعى، حفظ کند. کار فرد تولیدکننده، از سوی دیگر، نیازهای متنوع خود تولیدکننده را تنها به این اعتبار مىتواند برآورده کند که هر نوع خاصى از کار فایدهبخش خصوصى با هر نوع دیگری از کار فایدهبخش خصوصى قابل مبادله یعنى یکسان است.4 و یکسانى تمام و کمال میان انواع مختلف کار تنها مىتواند حاصل تجرید نایکسانىهای واقعى آنها، یعنی نتیجه تحویل آنها به این [واقعیت] باشد که همه ماهیتا عبارت از صَرف قوه کار انسانى یا کار مجرد انسانى هستند. اما این ماهیت اجتماعی دوگانۀ کار در ذهن تولیدکننده خصوصی تنها به اشکالى که این کار در مراودات عملى یعنى در مبادله محصولات بخود مىگیرد انعکاس مییابد. در نتیجه ماهیت اجتماعا فایدهبخش کار خصوصى در ذهن او به این شکل انعکاس مییابد که محصول کار باید بحال دیگران مفید باشد، و ماهیت اجتماعى یکسانی میان انواع مختلف کار به این شکل که این اشیای از لحاظ مادی متفاوت، محصولات کار، ماهیت مشترکى دارند و آن ارزش آنها است.
بنابراین انسانها وقتى محصولات کارهایشان را بمنزله ارزش در رابطه قرار میدهند [یا وقتی میان محصولات کارهایشان بمنزله ارزش مناسبتی برقرار میکنند]، نه به این دلیل است که این ارزشها را غلافهای مادی کار همگن انسانى مىبینند. عکس آن صحیح است؛ از طریق یکسان [یا معادل] قرار دادن محصولات مختلفشان در مبادله بمنزله ارزش، انواع مختلف کار خود را بمنزله کار انسانى یکسان قرار مىدهند. این کار را مىکنند، بى آنکه بدنند.۲۹ لذا بر پیشانى ارزش ننوشتهاند که چیست، سهل است، ارزش خود هر محصول کاری را مبدل به یک هیروگلیف اجتماعى میکند. بعدهاست که انسانها مىکوشند هیروگلیف را بخوانند، یعنى به راز محصول اجتماعى خود پى ببرند؛ زیرا این خصلت ارزش بودن اشیای مفید [یا این «کوبیدن مهر ارزش بر اشیای مفید»،] همانقدر محصول اجتماعى انسانهاست که زبانشان. این کشف علمى دیرحاصل که بنا بر آن محصولات کار بمنزله ارزش صرفا تبلورات مادی کار مصروف در تولید آنهایند شاخص دورانى در تکامل بشر است. اما این کشف نقاب مادی را که مختصات اجتماعى کار [در شیوه تولید کالائی] بر چهره دارند بهیچوجه کنار نزده است.5 این واقعیت که ماهیت ویژه اجتماعى کارهای خصوصى که مستقل از یکدیگر انجام مىگیرند عبارت از یکسانى آنها بمنزله کار [مجرد] انسانى است، و این ماهیت ویژۀ اجتماعى در محصول کار شکل وجودی ویژۀ ارزش را بخود مىگیرد، واقعیتی است که تنها در مورد این شکل معین تولید، تولید کالائی، صادق است. حال آنکه این واقعیت در نظر آنان که در تار و پود مناسبات تولید کالائى اسیرند واقعیتى مینماید (چه قبل و چه بعد از کشف علمى مذکور، فرقى نکرده است) که درست به اندازه این واقعیت که تجزیه علمى هوا به گازهای متشکله آن در هیئت ظاهری جو تغییری پدید نیاورده دارای اعتبار غائى [یا ازلى- ابدی] است.
تولیدکنندگان وقتى مبادلهای انجام مىدهند دغدعهشان در عمل و در وهله اول اینست که چه مقدار از محصول دیگری را در ازای محصول خود بدست خواهند آورد. بعبارت دیگر مىخواهند بدانند محصولات به چه نسبتهائى قابل مبادلهاند. همین که این نسبتها بر اثر تکرار و عادت به درجهای از ثبات نایل آیند چنین بنظر مىرسد که از طبیعت محصولات برمىخیزند؛ به همان سیاق که بعنوان مثال بنظر مىرسد یک تن آهن و ۶٠ گرم طلا در ارزش برابرند همانطور که یک کیلو طلا و یک کیلو آهن علیرغم خواص فیزیکى و شیمایى متفاوتشان در وزن برابرند. ماهیت ارزش بودن محصولات کار تنها در صورتى تثبیت مىشود و استقرار مىیابد که این محصولات بمنزله مقادیر مختلف ارزش عمل کنند.6 اما این مقادیر مستقل از اراده، آیندهنگری و عمل مبادلهکنندگان مدام تغییر مىیابند. در نتیجه حرکت [یا «عمل»] اجتماعى خود مبادله کنندگان در ذهنشان بصورت حرکت اشیا انعکاس مىیابد - اشیائى که تحت اختیار ایشان نیستند، سهل است، در حقیقت اختیار آنان را هم بدست دارند. تولید کالائى باید به حد اعلای تکامل خود رسیده باشد تا، آنهم بمرور و بر اثر تجربه صرف، این یقین علمى حاصل شود که کلیه انواع کار خصوصى (که مستقل از یکدیگر انجام مىگیرند و با اینحال بمنزله شاخههای خودروئیدۀ تقسیم کار اجتماعى از هر نظر بهم وابستهاند) مدام در حال تحویل شدن به نسبتهای کمّى هستند که جامعه بر حسب آنها طالبشان است. [ضرورت] این تحویل شدنها ناشی از اینست که مدت کار لازم اجتماعى برای تولید محصولات از لابلای نسبتهای مبادلهایِ تصادفى و همواره در نوسان آنها بمنزله یک قانون ناظم طبیعى ابراز وجود [و حکم خود را اعمال] مىکند؛ به همان صورت که قانون جاذبه از طریق خراب شدن خانه بر سر صاحبش ابراز وجود [و حکم خود را اعمال] مىکند.۳۰ لذا این واقعیت که مقدار ارزش کالاها را مدت کار لازم برای تولید آنها تعیین مىکند رازی است که در پس نوسانات آشکار ارزشهای نسبى آنها پنهان است. کشف این راز ظاهر صرفا تصادفى تعیین شدن مقدار ارزش محصولات کار را کنار میزند، اما شکل مادی [یا شیئی] این تعیین شدن را بهیچوجه زائل نمیکند.
تأمل در اشکال حیات انسان، و لذا تجزیه و تحلیل این اشکال، سیری درست خلاف جهت سیر تکامل عملى آنها مىپیماید. اندیشه مابعدالواقعه و لذا با در دست داشتن نتایج پروسه تکامل آغاز مىشود. لذا اشکالى [، مانند شکل ارزشی،] که محصولات کار را بصورت کالا درمیآورند و بنابراین از ملزومات اولیه گردش کالاها هستند، نخست به درجهای از ثبات و استقرار که مختص اشکال طبیعى حیات اجتماعى است دست مىیابند، و آنگاه انسانها در صدد توضیح آنها برمىآیند؛ آنهم صرفا توضیح معنا و محتوای آنها و نه ماهیت تاریخى [معین و گذرای] شان، چرا که این اشکال در نظر ایشان تحولناپذیر مىنمایند. لذا کشف اینکه کمیت ارزش کالاها چگونه تعیین میشود صرفا نتیجه تحلیل قیمت کالاها بود، و تثبیت ماهیت ارزشى آنها 7 نتیجه بیان تمامى ارزشها بر حسب پول. اما دقیقا همین شکل پایانى جهان کالاها یعنى شکل پولى است که بجای پرده برداشتن از ماهیت اجتماعى کار خصوصى و مناسبات اجتماعى موجود میان تولیدکنندگان خصوصی٬ این مناسبات را مناسباتى میان اشیا جلوه میدهد و به این ترتیب در واقع آنها را پردهپوشی میکند. اگر من بگویم که میان کت یا کفش با کتان مناسبتی برقرار است به این دلیل که کتان تجسد عام کار مجرد انسانى [یعنی پول- کالا] است، پوچى گفتهام بدیهى مىنماید. با اینحال وقتى تولیدکنندگان کت یا کفش میان این کالاها و کتان (یا طلا یا نقره، در اینجا فرقى نمىکند) بمنزله معادل عام مناسبتى برقرار مىکنند، مناسبت میان کار خصوصى خودشان و کل کار اجتماع دقیقا به همین شکل پوچ در ذهنشان انعکاس مییابد.
مقولات اقتصاد بورژوائى را دقیقا اشکالى از این نوع تشکیل مىدهند. این مقولات اشکال اجتماعا معتبر و لذا عینى اندیشهاند برای تبیین مناسبات تولیدییى که به این شیوه تولیدی اجتماعى تاریخا معین، تولید کالائى، اختصاص دارند. لذا همین که به سراغ دیگر اشکال تولیدی برویم همه رمز و رازهای کالا، تمامی آن سحر و افسونى که محصول کارِ مبتنى بر تولید کالائى را در میان گرفته است، از میان بر خواهد خاست.
نظر به علاقه وافری که علمای اقتصاد سیاسى به داستانهائی از نوع رابینسون کروزوئه8 دارند،۳۱ بیائید ما هم نخست سراغى از رابینسون در جزیره کذائیش بگیریم. ایشان با آنکه انسان ذاتا کم توقعى است باز نیازهائى دارد که باید برآورده کند، و بنابراین باید کارهای فایدهبخشى از انواع مختلف انجام دهد. باید ابزار بسازد، اثاث منزل سر هم کند، لاما اهلى کند، ماهى بگیرد، شکار کند، و غیره. از نماز و روزه و این قبیل کارهای او هم در اینجا مىگذریم، چون دوست ما از این قبیل کارها لذت مىبرد و آنها را جزو تفریح بحساب مىآورد. رابینسون، علیرغم تنوع فعالیتهای تولیدی که باید انجام دهد، مىداند که این فعالیتها چیزی جز اشکال مختلف فعالیت یک رابینسون کروزوئه معین، و لذا چیزی جز حالات [یا صور] مختلف کار انسانى نیستند. ضرورت خود او را وامىدارد تا وقتش را میان کارهای مختلفى که باید انجام دهد بدقت تقسیم کند. بزرگى و کوچکى حجم فعالیتی که انجام هر کار در کل فعالیت او اشغال مىکند بستگى به مقدار مشکلى دارد که باید برای رسیدن به اثر مورد نظر از پیش پا بردارد. این را دوست ما از تجربه مىآموزد، و با کمک ساعت، دفتر کل، قلم و مرکبى که از کشتى شکسته بدر برده است بزودی، مانند یک انگلیسى اصیل، برای خود دفاتر مختلفى ترتیب مىدهد. دفتر دارائى او فهرستی است مشتمل بر اشیای مفید متعلقهاش، اعمال مختلف لازم برای تولید آنها، و بالاخره مدت کاری که بطور متوسط بر سر تولید کمیتهای مشخص از این محصولات صرف کرده است. در اینجا همۀ مناسبات موجود میان رابینسون و این اشیا، که ثروت خودآفریدۀ او را تشکیل مىدهند، چنان ساده و شفافند9 که حتى آقای سدلى تیلور10 هم مىتواند بى هیچ زور ورزی از عهده درکشان برآید. با اینحال همین مناسبات ساده همه مختصات اصلى و اساسى ارزش را در خود دارند.
حال از جزیره غرقه در نور رابینسون رهسپار تبعیدگاه ظلمانی اروپای قرون وسطى شویم. در اینجا بجای انسان مستقل همه، از رعیت و ارباب، تیولدار و والى، عامى و کشیش، همه را وابسته مىیابیم. در اینجا وابستگى شخصى به یکسان مشخصۀ مناسبات اجتماعى تولید مادی و سایر عرصههای حیاتِ متکی بر این تولید است. اما دقیقا به همین علت که مناسبات وابستگى شخصى شالوده معین این جامعه را تشکیل مىدهند، کار و محصولاتش را نیازی نیست تا اشکال خیالیِ موهومی متفاوت با واقعیاتشان بخود بگیرند. کار و محصولات آن در بده بستانهای این جامعه شکل خدمات عملى و پرداختهای جنسى را بخود مىگیرند. در اینجا شکل طبیعى کار، خاص بودنش (و نه، مانند جامعه مبتنى بر تولید کالا، عام بودنش) شکل مستقیما اجتماعى آنست. در اینجا بیگاری، درست مانند کاری که کالا تولید مىکند، با زمان اندازهگیری مىشود. اما هر رعیتى مىداند که آنچه در خدمت ارباب خود صرف مىکند کمیت مشخصى از قوه کار شخصى خود اوست [و نه کمیت مشخصی از کار عام یا مجرد انسانی]. قضیه عشریۀ سهم کشیش هم که روشنتر از دعای خیر متقابل اوست. بنابراین مستقل از نظر ما درباره نقشهائى که انسانها در این جامعه در قبال یکدیگر بر عهده دارند، مناسبات اجتماعىشان در کار بهر حال بصورت مناسبات متقابل شخصى خود آنها وجود دارد، و لباس مبدل مناسبات اجتماعى میان اشیا، میان محصولات کار، را بر تن ندارد.
برای ذکر نمونهای از کار مشترک، یا کار بلاواسطه جمعى، نیازی به بازگشت به آن شکل اجتماعى خودجوشی که در آستانه تاریخ همه ملل متمدن جهان یافت مىشود نداریم.۳۲ نمونۀ در دسترستر این نوع کار مشترک صنایع روستائى و پدرسالارانه یک خانواده دهقانی است که غله، دام، نخ، کتان و لباس را برای استفاده خود تولید مىکند. این اشیا برای این خانواده صرفا حکم مقدار معینی محصول کار جمعى خانواده را دارند، و بمنزله کالا در مقابل هم ظاهر نمىشوند. انواع مختلف کاری که آفریننده این محصولاتند - کارهائى نظیر شخمزنى، دامداری، ریسندگى، بافندگى و دوزندگى - در همین اشکال طبیعى خود کارکردها [یا فونکسیونها] ئى اجتماعىاند، زیرا کارکردهای خانوادهای هستند که درست به اندازه جامعه مبتنى بر تولید کالا تقسیم کار خودجوش و خودروئیدۀ خود را دارد. توزیع کار در درون خانواده و مدت زمانى که اعضای خانواده صرف آن کارها مىکنند از طریق تفاوتهای جنسى و سنى- همچنان که از طریق تغییرات فصلى در شرایط طبیعى کار - تنظیم مىگردد. این واقعیت که صرف قوه کار از جانب افراد با طول مدت آن سنجیده مىشود در اینجا [نیز] ، دقیقا بنا به ماهیتش، یک مختصه اجتماعى کار محسوب مىشود، زیرا هر واحد قوه کار در اینجا، دقیقا بنا به ماهیتش، بمنزله صرفا جزئى از قوه کار جمعى خانواده عمل مىکند.11
و بالاخره بیائید، برای تنوع هم که شده، مجمعى از انسانهای آزاد را در ذهن مجسم کنیم که با وسایل تولید اشتراکى خود کار میکنند، و اشکال بس متفاوت قوه کار خود را با خودآگاهى کامل بصورت قوه کار اجتماعى واحدی بمصرف مىرسانند. همه مختصات کار رابینسون در اینجا نیز حضور دارند، با این تفاوت که این بار بجای آنکه فردی باشند اجتماعىاند. همه محصولات رابینسون صرفا نتیجه کار فردی خود او و لذا اشیائى بلاواسطه مفید برای شخص او بودند، حال آنکه محصول کل مجمع خیالی ما یک محصول اجتماعى است. بخشى از این محصول بصورت وسایل تولید جدید بار دیگر بکار گرفته مىشود، و اجتماعى باقىمىماند. اما بخش دیگر آنرا اعضای مجمع بصورت وسیله زندگی بمصرف مىرسانند. پس این بخش باید میان آنها تقسیم شود. نحوه انجام این تقسیم بسته به نوع خاص سازمان اجتماعى تولید و، متناظر با آن، سطح رشد اجتماعى که تولیدکنندگان به آن دست یافتهاند، تغییر مىکند. فرض کنیم - اما صرفا بمنظور ایجاد قابلیت قیاس با تولید کالائى- که سهم هر فرد تولیدکننده از وسایل زندگی از طریق مدت کارش تعیین شود. در این صورت مدت کار نقشى دوگانه بر عهده خواهد داشت. از یک سو، اختصاص و سهمیهبندی آن بر مبنای یک برنامۀ اجتماعى معین، تناسب صحیح را میان وظایف مختلفى که بر عهده کار قرار میگیرد و نیازهای متنوع جمع برقرار خواهد کرد. از سوی دیگر، مدت کار بمنزله میزانى برای سنجش شرکت هر فرد در کار مشترک، و سهم او از آن بخش از کل محصول که به مصرف اختصاص مىیابد، بکار مىآید. در اینجا مناسبات اجتماعى افراد تولیدکننده هم در زمینه کارشان و هم در زمینه محصول کارشان، بعبارت دیگر هم در زمینه تولید و هم در زمینه توزیع، بسیار ساده و شفافند.
[«جهان مذهب چیزی جز بازتاب جهان واقع نیست. و»] برای جامعهای متشکل از تولیدکنندگان کالا، تولیدکنندگانى که مناسبات تولیدی اجتماعىشان بطور کلى عبارت از اینست که در محصولات خویش بدیده کالا و بنابراین بدیده ارزش مىنگرند، و میان کارهای فردی و خصوصىشان به این صورتِ مادی [، یعنی بوساطت اشیا،] بمنزله کار یکسان انسانى رابطه برقرار میکنند، برای چنین جامعهای، مسیحیت، با ستایش جنونآمیز مذهبیش از انسان مجرد، بویژه در صور متکامل بورژوائی آن (پروتستانیزم، دِئیزم،12 و امثالهم) مناسبترین شکل مذهب است. در شیوه تولید آسیائى عهد باستان، شیوه تولید عهد عتیق و غیره تبدیل شدن محصولات کار به کالا، و لذا موجودیت انسانها بعنوان تولیدکنندگان کالا، دارای نقشى تبعى است - نقشى که معالوصف هر چه این جوامع به مرحله زوال خود نزدیکتر مىشوند بر اهمیتش افزوده مىشود. ملل تجارتپیشه بمعنای اخص تنها در خلل و فرج جهان باستان یافت مىشوند؛ همان گونه که خدایان ابیقور تنها در «بینالعوالم»13 یا یهودیان در منافذ جامعه لهستان یافت مىشوند. این ارگانیزمهای تولید اجتماعى در جهان باستان، به مراتب سادهتر و شفافتر از ارگانیزمهای تولیدی در جامعه بورژوائىاند. اما یا بر پایه بلوغ نایافتگى فردی انسان - آن زمان که هنوز بندناف اتصال طبیعى و نوعی خود به انسانهای دیگر را نبریده است - بنا شدهاند، و یا بر پایه مناسبات بلاواسطۀ سیادت و بندگى. [«پیدایش و وجود»] این ارگانیزمها قائم به وجود مرحله نازلى از تکامل نیروهای تولیدی کار و، متناظر با آن، مناسباتى محدود میان انسانها در پروسه تولید و بازتولید حیات مادیشان، و لذا ایضا مناسباتى محدود میان انسان و طبیعت است. انعکاس این محدودیتهای عملى و واقعى را مىتوان در اشکال باستانى پرستش طبیعت، و دیگر اجزای مذاهب قبیلهای، مشاهده کرد. انعکاسات مذهبى عالم واقع در ذهن انسانها تنها هنگامی مىتوانند زوال یابند که مناسبات عملى حیات روزمره (میان انسان و انسان، و انسان و طبیعت) بصورتى شفاف و عقلانى بر آنها ظاهر شود. و نقاب از چهره پروسه حیات اجتماعى، بمعنای پروسه تولید مادی آن، فرونمىافتد مگر آن زمان که تولید بدست مجامعى از انسانهای آزاد انجام شود و تحت کنترل آگاهانه و برنامهریزی شدۀ آنان قرار گیرد. اما این خود مستلزم آنست که جامعه از زیربنای مادی معینی، بعبارت دیگر از یک سلسله شرایط مادی وجود، برخوردار شده باشد - شرایطى که خود محصول طبیعى و خودروئیدۀ تکاملى تاریخى و پر درد و رنجند.
اقتصاد سیاسى دو مقولۀ ارزش و مقدار ارزش را، هر چند بطور ناقص، واقعا به تحلیل کشیده۳۳ و محتوای نهفته در این اشکال را آشکار ساخته است. اما حتى یک بار هم این سوال را مطرح نکرده که چرا این محتوا آن شکل خاص را بخود مىگیرد؛ یعنی چرا کار نمود خود را در ارزش و طول مدت کار نمود خود را در مقدار ارزش محصول مىیابد.۳۴ این فرمولها مهر مسجل تعلق به سامان اجتماعى خاصى را بر پیشانى دارند که در آن پروسه تولید بجای آنکه در انقیاد انسان باشد انسان را در انقیاد خود دارد. اما شعور بورژوائى این فرمولها را همچون ضرورتهائى درک مىکند که درست به اندازه خود کار تولیدی بدیهى و منبعث از طبیعتاند. لذا اقتصاد سیاسى در اشکال ماقبل بورژوائى سازمان اجتماعى تولید به همان دیده مىنگرد که آبای کلیسا در مذاهب ماقبل مسیحیت مىنگرند.۳۵
اینکه فتیشیزم آمیخته با جهان کالاها، بعبارت دیگر نقاب مادی که مختصات اجتماعى کار [در این شیوه تولیدی معین تاریخی] بر چهره دارند برخى اقتصاددانان را تا چه حد به گمراه کشانده، منجمله از مناقشه مطول و ملالآورشان بر سر نقش طبیعت در شکلگیری ارزش مبادله پیداست. از آنجا که ارزش مبادله شیوه اجتماعى معینى است برای بیان کاری که در یک شیئ وجود دارد، همانقدر مىتواند محتوای طبیعى داشته باشد که مثلا نرخ برابری ارزها.
شکل کالائى محصولات کار بسیط ترین و عامترین شکل در تولید بورژوائى است،14 و ظهورش بر صحنه تاریخ، هر چند نه به گونه مسلط و بنابراین شاخص امروزی، به گذشتههای دور بازمىگردد. لذا ماهیت فتیشى آن را میتوان نسبتا بسادگى در ورای آن تشخیص داد. اما به اشکال مشخصتر تولید بورژوائى [مانند شکل پول٬ شکل سرمایه٬ شکل سود٬ شکل مزد٬ و غیره] که مىرسیم این سادگى ظاهر نیز از میان مىرود. مگر توهمات نظام پولى15 از کجا نشأت مىگرفت؟ از اینجا که پیروانش طلا و نقره را نماینده پول بمنزله یک رابطه اجتماعى نمىدیدند، بلکه اشیائى مىدیدند که خواص اجتماعى غریبى دارند. و اقتصاد سیاسى مدرن که نظام پولى را با چنین تحقیر و تمسخری مىنگرد، در چه وضعى است؟ آیا فتیشیزمی که خود به آن گرفتار است بمحض آنکه به سرمایه مىپردازد با وضوح تمام بیرون نمىزند؟ و مگر از فروریختن این توهم فیزیوکراتی که اجاره ارضى از خاک مىروید نه اجتماع چه مدت مىگذرد؟ 16
اما برای آنکه از خود جلو نیفتاده باشیم در اینجا مبحث را با ذکر تمثیل دیگری درباره خود شکل کالائىِ محصولات کار به پایان مىبریم. کالاها اگر زبان داشتند آنچه مىگفتند این بود: «ارزش استفادۀ ما شاید علاقه انسانها را بما جلب کند، اما به خود ما بمنزله اشیا تعلق ندارد. آنچه بما بمنزله اشیا تعلق دارد ارزش ماست. مراودات ما با یکدیگر بمنزله کالا گواه این مدعاست. ما صرفا بمنزله ارزش مبادله با یکدیگر مناسبتی داریم». حال بشنوید که چگونه اقتصاددان ما زبان اشیا مىشود و همین سخنان را تکرار مىکند:
«ارزش (یعنى ارزش مبادله) خاصیت اشیا است، ثروت (یعنى ارزش استفاده) خاصیت انسان. ارزش، به این معنا، الزاما متضمن مبادله است، ثروت نیست».۳۶
«ثروت (یعنى ارزش استفاده) صفت انسان است، ارزش صفت کالا. یک انسان یا یک جامعه ثروتمند است، یک قطعه مروارید یا الماس ارزشمند. مروارید یا الماس به صرف مروارید یا الماس بودن ارزشمند است».۳۷
تاکنون هیچ شیمىدانى در مروارید یا الماس ارزش مبادلهای کشف نکرده است. با اینحال اقتصاددانانى که به کشف این جوهر شیمیائى نائل آمدهاند، و ادعای تیزبینى نقادانه خاصی هم دارند، چنین دریافتهاند که ارزش استفادۀ اشیا ربطی به خواص مادیشان ندارد [بلکه از خواص انسان است] ، در حالیکه ارزش آنها، برعکس، جزئی از وجود آنها بمنزله اشیا است. این نظر تایید خود را از این حال غریب مىگیرد که ارزش استفادۀ یک شیئ بدون مبادله، یعنى در رابطه مستقیم آن شیئ با انسان تحقق مییابد، اما ارزش، برعکس، تنها در مبادله، یعنى در یک پروسه اجتماعى. کیست که اینجا به یاد داگبِری نیکدل و پندی که به سیکول17 شبگرد مىداد نیفتد:
«حسن جمال مرد اثر اقبال بلند اوست؛
اما خواندن و نوشتن نصیبی است که از طبیعت میبرد».۳۸
1 یا سرشت فتیشی کالا. این عنوان را از اصل آلمانى گرفتیم. در ترجمه های انگلس و فاکس «فتیشیزمِ کالا» آمده است. فتیش (fetish) در میان اقوام بدوی شیئى است دارای نفسی مستقل و ماوراء طبیعى که میتواند منشأ آثار خیر یا شر بر زندگی بشر باشد، و به این عنوان تقدیس مىشود. تفاوت میان فتیش و بت در اینست که بت بر خلاف فتیش مستقیما از خود قدرت یا اختیاری ندارد بلکه صرفا نماینده، یا مجسمه، چنین قدرتی است.
2 در ترجمه انگلس بجای «مختصات» اجتماعی «سرشت [یا ماهیت] اجتماعی» آمده است (ص۷۷).
3 مارکس در تئوریهای ارزش اضافه، جزء ۳، ص ۱۲۹، میگوید: «مبادله محصولات کار بمنزله کالا یک شیوه مبادلۀ کار است. [نشاندهنده] وابستگى کار هر شخص به کار دیگران، [و متناظر با] یک شیوه معین کار اجتماعى یا تولید اجتماعى است» ( کروشهها در متن انگلیسى است).
4 در ترجمه انگلس: «از سوی دیگر نیازهای گوناگون خود تولیدکننده را تنها تا به این اعتبار مىتواند برآورده کند که قابلیت مبادلۀ متقابل انواع کار فایدهبخش خصوصى دیگر به واقعیت اجتماعى تثبیت شدهای تبدیل شده، و لذا کار فایدهبخش خصوصى هر تولیدکننده با کار خصوصى همه تولیدکنندگان خصوصى دیگر یکسان است» (ص۷۸).
5 در ترجمه انگلس: «اما این کشف بهیچوجه مِهی را که خصلت اجتماعی کار را در میان گرفته و موجب میشود تا این خصلت اجتماعی کار در نظر ما خصلت عینی خود محصولات کار جلوه کند، کنار نزده است» (ص۷۹)
6 در ترجمه انگلس: «مُهر خصلت ارزش داشتن همین که یک بار بر محصولات کوبیده شد صرفا بر اثر کنش و واکنشهای متقابل آنها بمنزله مقادیر مختلف ارزش تثبیت مىشود» (ص۷۹).
7 منظور از «تثبیت ماهیت ارزشى کالاها» کشف و تثبیت این حقیقت است که جوهر ارزش مفهومى مستقل از شکل ظهور آن یعنى قیمت است (رجوع کنید به مارکس، تئوریهای ارزش اضافه، جزء ۳، ص۶-۱۴۵).
8 Robinson Crusoe - قهرمان رمانی بسیار مشهور بقلم نویسنده انگلیسى دانیل دوفو که در ۱۷۱۹ انتشار یافت. ماجرا از این قرار است که کشتى رابینسون غرق مىشود اما او نجات مىیابد، به جزیرهای غیرمسکون مىرسد، شروع به تولید مىکند، و برای خود زندگانییی ترتیب میدهد.
9 durchsigtich = transparent - شفاف؛ (در فیزیک) حاکیِِ ماوراء: آنچه نمایانگر چیزهائی است که در ماورای آن میگذرد، مانند شیشه.
10 مارکس در متن اصلى آلمانى نام «آقای م. ویرْت» [Herr M. Wirth] را آورده است، که در اینجا او را بمنزله یک اقتصاددان قشری خردهپا و یک تبلیغاتچى آشنا برای خوانندگان آلمانى انتخاب کرده بود. اما انگلس در ترجمه انگلیسى بجای او «آقای سِدلى تِیلور» استاد دانشگاه کیمبریج را که خود در پیشگفتار نشر چهارم آلمانى کتاب حاضر با او به مجادله پرداخته، آورده است [رجوع کنید به ص۳۵] - ف.
11 برای روشن شدن معنای قسمت آخر این جمله، از «زیرا» ببعد (که در ترجمه انگلس حذف شده است)، رجوع کنید به ص۳۷۱-۳۷۰، بحث مربوط به روزکار جمعی.
12 deism - خداگرائى مطلق: اعتقاد به وجود خدا صرفا بمنزله خالق کائنات، اما اعتقادی به حکم عقل و مبتنی بر استدلال علمی، و لذا از طریق شناخت علمی طبیعت. اعتقاد به اینکه خدا پس از خلق کائنات آنرا رها ساخت، کنترلى بر زندگی بشر ندارد و هیچ اثر ماوراء طبیعى از خود ظاهر نمىکند. دئیزم نخست در انگلستان بظهور رسید، و لرد هِربرت چِرْبِِری (۱۶۴۸- ۱۵۸۳) بنیانگذار آنست. نمایندگان برجسته آن ولتر و روسو در فرانسه، جان لاک و توماس هابس در بریتانیا، و جرج واشینگتن، بنیامین فرانکلین، آبراهام لینکلن در آمریکا بودند.
13 ابیقور یا اپیکوروس (۲۷۰-۳۴۱ ق. م.) - فیلسوف یونانى که معتقد بود خدایان تنها در فضاهای خالی میان عوالم (بینالعوالم) وجود دارند و، بر خلاف خدایان اساطیری، دخالتى در امور بشری ندارند - ف.
14 مانند سلول که بسیط ترین و عامترین شکل در ساختمان بدن موجودات زنده است. و لذا دیدیم که مارکس شکل کالائی محصول کار را «شکل سلولی» اقتصاد جامعه بورژوائی میخواند (رجوع کنید به ص۲-۱).
15 Monetary System- نظام یا مکتبی متشکل از نظریهها و سیاستهای اقتصادی غالب در قرون شانزده و هفده میلادی. مارکس در کتاب در نقد اقتصاد سیاسى درباره جایگاه تاریخى این مکتب، دستاوردها و ریشههای تاریخى- اجتماعى توهمات آن چنین مىنویسد: «همان گونه که در قرون شانزده و هفده، یعنى آنزمان که جامعه مدرن بورژوائى دوران طفولیت خود را مىگذراند، تمنای کلى بچنگ آوردن پول ملتها و شاهزادگان را در پى دستیابى به طلا راهى سرزمینهای دور مىکرد، نخستین مفسران دنیای نوین یعنى بانیان نظام پولى، که نظام مرکانتالیستى نسخه صرفا باسمهای آنست، اعلام داشتند که ثروت چیزی جز طلا و نقره، یعنى پول نیست. این مفسران کاملا بدرست مطرح میکردند که کار جامعه بورژوائى کسب پول و لذا، از دیدگاه تولید کالائى ساده، تشکیل اندوختههائى است که نه بید بزند و نه زنگ… در آن روزگار بخش اعظم تولید ملى هنوز در چارچوب اشکال فئودالى صورت مىگرفت و منبع مستقیم تامین معاش خود تولیدکنندگان را تشکیل میداد. اکثر محصولات تبدیل به کالا نمیشدند، و بنابراین نه تبدیل به پول مىشدند و نه اساسا وارد پروسه عمومى سوخت و ساز اجتماعى. بدین ترتیب این محصولات مبدل به کار عام مجرد مادیت یافته نمیشدند، و بطور واقعی به تشکیل ثروت بورژوائى نمىانجامیدند. پول بعنوان هدف و موضوع گردش کالاها نماینده ارزش مبادله یا ثروت مجرد (و نه هیچ عنصری از ثروت [مادی])، و به این اعتبار نماینده هدف و نیروی محرکه تعیینکنندۀ پشت حرکت تولید است. لذا توهم این منادیان و چنگ زدنشان در شکل سخت، قابل لمس و پرتلألو ارزش مبادله، چنگ زدنشان در ارزش مبادله در شکل کالای عام - در مقابل کل کالاهای خاص- با همان مرحلۀ جنینى تولید بورژوائى در انطباق بود. در آن زمان حوزه گردش حوزه اقتصادیِ بمعنای اخص بورژوائى را تشکیل میداد. لذا این منادیان کل پروسه غامض تولید بورژوائى را از زاویه این حوزه اولیه بررسى وتحلیل مىکردند و در نتیجه پول را با سرمایه اشتباه مىگرفتند. جنگ بی امان اقتصاددانان مدرن با نظام مرکانتالیستی و نظام پولی بعضا ناشی از این واقعیت است که این دو نظام راز تولید بورژوائی، یعنی زیر سلطۀ ارزش مبادله بودن آنرا، با خامی بیرحمانهای بر ملا میکنند» (ص۸-۱۵۷).
16 Physiocratic System - نظام یا مکتب فیزیوکراتى (طبیعتگری؛ طرفدار حاکمیت طبیعت) در دل بحران رشدیابندۀ فئودالیزم و انحطاط اقتصادی فرانسه در نیمه دوم قرن هیجدهم شکل گرفت. بنیانگذار آن دکتر کِنِه (جراح دربار و دوست شخصی لوئی شانزدهم) و از پیروان برجسته آن تورگو، میرابو، لوترون و دوپون بودند. مارکس فیزیوکراتها را «پدران حقیقى اقتصاد سیاسى مدرن» مىنامد، زیرا نخستین کسانى بودند که «تحقیق در زمینه منشأ ارزش اضافه را از حوزه گردش به حوزه تولیدِ بلافصل انتقال دادند، و بدینوسیله شالوده تحلیل تولید کاپیتالیستى را ریختند» (تئوریهای ارزش اضافه، جزء۱، ص۵۳). اما فیزیوکراتها خود مفهومى اجتماعى از ارزش، و لذا ارزش اضافه، نداشتند. در این مکتب، یا نظام، ارزش تنها در قالب اشیای ملموس مادی یعنى تنها به شکل ارزشاستفاده وجود دارد و نه ارزشمبادله. بنابراین «ارزش» اضافه نیز تنها بشکل مازاد ارزشاستفادههای تولید شده بر ارزشاستفادههای بمصرف رسیده در پروسه تولید وجود دارد. این مازاد، که «یکی از بزرگترین کشفیات فیزیوکراتها بود» (محمدعلی کاتوزیان، ماخذ قبل، ص۶۶)، در نظام آنها «محصول خالص» نامیده مىشود، و حصولش تنها در بخش کشاورزی امکانپذیر است. در صنعت صرفا شکل مواد تغییر مىیابد و محصول اضافهای تولید نمىشود. تنها کارگر کشاورزی است که مىتواند محصولى افزون بر مصرف ضروری خود تولید کند. این محصول اضافه، یا «خالص»، همان بهره مالکانه و سهمى است که به مالک زمین مىرسد. حال آنکه در کشاورزی نیز، درست مانند صنعت، کارگر حداقلى را که برای زنده ماندن لازم دارد بنام مزد و بصورت مقداری ارزش، یا کار تبلور یافته، دریافت مىدارد، اما خود چیزی بیش از این حداقل تولید مىکند. بعبارت دیگر، چنان که در فصول بعد خواهیم خواند، کارگر باید مدت زمان بیشتری از آنچه برای تولید آن حداقل لازم است کار کند. در غیر این صورت ارزش اضافه، یا اجاره، یا «محصول خالص»ی در کار نخواهد بود. اما در نظام فیزیوکراتى ارزش اضافه نه حاصل این کار اضافه، بلکه نتیجه یاری و مساعدت طبیعت (زمین) است. قدرت بارآوری زمین است که به کارگر قدرت میدهد مقداری بذر را به مقدار بیشتری بذر تبدیل کند. بدین ترتیب محصول اضافه در کشاورزی (یعنى بهره مالکانه) در این نظام بصورت «موهبتى طبیعى» درمىآید، که بقول مارکس «ناشى از رابطه انسان با خاک است و نه ناشى از روابط اجتماعى او». با اینحال تئوریهای این نظام «پوستهای فئودالى و هستهای بورژوائى» داشت، و استنتاجات عملی این مکتب کاملا در جهت منافع بورژوازی صنعتى بود (مارکس، ماخذ مذکور، ص۵۳-۴۴). از جمله این استنتاجات یکى آن بود که اگر صنعت محصول اضافهای تولید نمىکند پس مالیاتى هم نباید بدهد، و اصولا هرگونه دخالت دولت در کار آن نفعى بحالش ندارد. چنین بود که فیزیوکراتها فریاد !laissez faire, laissez aller (دست از سرشان بردارید، بگذارید کارشان را بکنند!) برداشتند. و «این همان شعار معروف است که بعدها در قرن نوزدهم شعار ایدئولوژیک بورژوازی در انگلستان قرار گرفت. بی دلیل نیست که آدام اسمیت آنان را ’مشعلداران آزادی‘ (بخوان ’رقابت آزاد‘ ) مىنامد» (محمدعلی کاتوزیان، ماخذ قبل، ص۷۰، پرانتز در اصل).
17 داگبِری [Dogberry] و سیکول [Seacoal] - شخصیتهای نمایشنامه کمدی هیاهوی بسیار بر سر هیچ، اثر شکسپیر (پرده سوم، صحنه سوم) - ف.
پینویسهای فصل ۱
۱- کارل مارکس، در نقد اقتصاد سیاسى، برلن، ١۸۵٩، ص٣ [ترجمه انگلیسی، ص۲۷].
۲- «خواهش دلالت بر نیاز دارد؛ اشتهای روان است و [نسبت به آن] همانقدر طبیعى است که گرسنگى نسبت به تن. اکثر (اشیا) ارزش خود را مدیون ارضای نیازهای روانند» (نیکولاس باربون - Barbon N.- لندن، ١۶٩۶، ص٢، ٣).
۳- «اشیا هر یک هنری ذاتى (اصطلاح خاص باربون است برای ارزش استفاده) دارند که در همه حال با آنهاست؛ چنان که هنر ذاتى آهنربا جذب آهن است» (ماخذ قبل، ص۶). خاصیت جذب آهن در وجود آهنربا در واقع بعد از اینکه بکمک آن قطب مغناطیسى کشف شده بود مفید واقع شد.
۴- «قدر [worth] طبیعى هر چیز به قابلیت آنست در فراهم آوردن ضروریات و یا تدارک اسباب راحتی زندگی بشر» (جان لاک - John Locke - ملاحظاتی پیرامون عواقب تنزل نرخ بهره (١۶٩١)، مجموعه آثار، لندن، ۱۷۷۷، جلد٢، ص۲۸). در آثار نویسندگان انگلیسى قرن هفدهم هنوز به واژههای «قدر» برای ارزش استفاده و «ارزش» [value] برای ارزش مبادله برمىخوریم. این کاملا منطبق بر روح زبانى است که خوش دارد چیزهای مادی را با واژههای ژرمن [مانند worth] و بازتاب آنها را با واژههای لاتین [مانند value] بیان کند.1
۵- در جامعه بورژوائى این افسانه حقوقى شایع است که همه کس، در مقام خریدار، همه چیز را درباره همه کالاها مىداند.
۶- «ارزش عبارت است از نسبت مبادلهای موجود میان یک چیز و چیز دیگر، میان مقدار معینى از یک محصول و مقدار معینى از محصول دیگر» (لوترون - Le Trosne - پاریس، ۱۸۴۶، ص۸۸٩).
۷- «هیچ چیز نمىتواند دارای ارزشى ذاتى باشد» (ن. باربون، ماخذ قبل، ص۶). یا بقول باتْلِر :
The value of a thing
is as much as it will bring
[ ارزش هر چیز همانقدر است که از آن عاید مىشود]
۸- ن. باربون، ماخذ قبل، ص۵۳ و ۷.
۹- «اینها (ضروریات زندگی) وقتى با یکدیگر مبادله مىشوند ارزششان از طریق مقدار کاری که الزاما برای تولید آنها لازم است، و در مجموع در تولید آنها صرف مىشود، تعیین مىگردد» (تاملاتى در باب بهرۀ پول علىالعموم و وجوه عمومى علىالخصوص، لندن، ص۳۶، ۳۷). این اثر درخشان قرن هیجدهم نه تنها نام نویسندهای را بر خود ندارد بلکه فاقد هرگونه تاریخ نیز هست. با اینحال از محتوایش بروشنى پیداست که در دوران سلطنت ژرژ دوم و در حدود سالهای ۴۰-۱۷۳۹ انتشار یافته.
۱۰- «محصولات همنوع در واقع توده واحد همگنی را تشکیل مىدهند، و قیمت آنها بطور کلى و بدون در نظر گرفتن شرایط خاص تعیین مىشود» (لوترون، ماخذ قبل، ص۸۹۳).
۱۱- کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۶ [ترجمه انگلیسی، ص۳۰].
۱۲- کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۱۲، ۱۳، و سایر صفحات [ترجمه انگلیسی، ص۷-۳۶ ، و سایر صفحات].
۱۳- «پدیدههای عالم را، خواه ساختۀ دست بشر باشند و خواه حاصل عملکرد قوانین جهانشمول فیزیک، نباید آفرینشهای نوئى پنداشت، بلکه باید صرفا آرایشهای جدیدی ازماده دانست. تجزیه و ترکیب یگانه مولفههائى هستند که ذهن بشر هر بار که به تحلیل مفهوم بازتولید مىپردازد به آنها مىرسد. داستان بازتولید ارزش (منظور ارزش استفاده است، هر چند که وِرّی در مجادلهاش با فیزیوکراتها2 خود نیز به یقین نمىداند کدام نوع ارزش را مد نظر دارد) و ثروت نیز به همین گونه است، حال خواه خاک و آب و هوا باشد که در مزرعه مبدل به غله مىشود، خواه ترشحات بزاق حشرهای باشد که بدست انسان مبدل به ابریشم میشود، و خواه تعدادی قطعات کوچک فلزی باشد که کنار هم چیده مىشوند تا ساعت شماطهداری بوجود آید» (پیترو ورّی - Pietro Verri - در مجموعهای از آثار اقتصاددانان ایتالیائى، تالیف کاستْودی، ۱۷۷۳، بخش متأخرین، جلد ۱۵، ص۲۱، ۲۲).
۱۴- هگل، فلسفه حق، برلن، ۱۸۴۰، ص۲۵۰، مطلب ۱۹۰.
۱۵- توجه خوانندگان را به این نکته جلب مىکنیم که در اینجا صحبت بر سر مزد، یا ارزشى که کارگر در مقابل مثلا یک روز کار دریافت مىکند، نیست، بلکه بر سر کالائى است که یک روز کار کارگر در آن مادیت مىیابد. در این مرحله از ارائه موضوع مقوله مزد هنوز بهیچوجه مطرح نیست.
۱۶- آدام اسمیت در اثبات اینکه «کار تنها میزان حقیقى و غائى است که مىتوان ارزش کالاها را در همه وقت و در همه جا با آن سنجید و به مقایسه گذارد»، چنین مىگوید: «مقادیر برابر کار باید در همه جا و در همه وقت از نظر کارگر ارزشى یکسان داشته باشند. کارگر در حالت عادی سلامت، قدرت و فعالیت، و با میزان متوسط مهارت، همواره باید سهم ثابتى از آسایش، فراغت و خوشى خود را فدا کند». [و در ادامه: «بهائى که کارگر مىپردازد، مستقل از مقدار جنسى که در مقابل آن مىگیرد، در همه حال یکى است. درست است که او از این اجناس گاه بیشتر و گاه کمتر مىتواند بخرد، اما این ارزش آن اجناس است که تغییر مىکند و نه ارزش کاری که آنها را مىخرد… بنابراین کار که ارزش خودش هیچگاه تغییر نمىکند تنها میزان واقعى و غائى است که ارزش کالاها را در همه وقت و در همه جا مىتوان با آن سنجید و به مقایسه گذارد. کار قیمت حقیقى کالاهاست و پول قیمت اسمى آنها»]3 (ثروت ملل، کتاب اول، فصل پنجم). اولا، آدام اسمیت در اینجا (ولى نه در همه جا) تعیین شدن ارزش کالا از طریق مقدار کاری که صرف تولید آن شده است را با تعیین شدن ارزش کالا از طریق ارزش خود کار اشتباه میگیرد، و بر همین پایه مىکوشد ثابت کند که مقادیر برابر کار همواره دارای ارزش برابرند. ثانیا، اسمیت به این نکته ظنی برده است که کار تا آنجا که نمود خود را در ارزش کالاها مىیابد تنها بمنزله صَرف قوه کار انسانى مطرح است، اما باز این صرف قوه کار را صرفا معادل فدا کردن آسایش، فراغت و خوشى مىپندارد و در نظر نمىگیرد که کار در عین حال فعال شدن نرمال [یا طبیعی] قوه حیات در وجود انسان است. ضمنا توجه کنیم که او کارگر مزدی نوین را مد نظر دارد. سلف گمنام او که پیش از این در پینویس شماره ۹ ذکرش رفت، بسیار نزدیکتر به خال مىزند وقتى مىگوید: «آن کس که خود را بمدت یک هفته به تدارک این ضرورت از ضروریات زندگى مشغول داشته، و کس دیگری که اسباب ضروری دیگری را در مقابل به او مىدهد، جز اینکه حساب کنند چه چیزی دقیقا همان مقدار وقت و کار برده است راه بهتری برای برآورد یک معادل صحیح [برای محصول خود] ندارند. و این در حقیقت چیزی نیست مگر مبادله کار [labour] ی که در مدتى معین صرف چیزی شده با کار دیگری که در همان مدت صرف چیز دیگری شده است» (ماخذ مذکور، ص۳۹). (افزودۀ انگلس بر نشر چهارم آلمانى:) زبان انگلیسى از این امتیاز برخوردار است که برای دو جنبه مختلف کار دو واژه متمایز دارد. کاری که ارزش استفاده مىآفریند و دارای کیفیت معینى است work نامیده مىشود؛ در مقابل labour . کاری که ارزش مىآفریند و تنها کمیت آن مورد سنجش قرار مىگیرد labour نامیده مىشود؛ در مقابل work4 .
۱۷- اقتصاددانان معدودی، نظیر بیلى [Baily]، که به تحلیل شکل ارزش پرداختهاند نتوانستهاند به هیچ نتیجهای دست یابند. به این دلیل که، اولا، شکل ارزش را با خود ارزش اشتباه مىگیرند؛ و ثانیا، تحت نفوذ خام بورژوای فعال در عرصه عمل، توجه خود را از ابتدا صرفا به جنبه کمى قضیه معطوف مىدارند. «ارزش… به فرمان کمیت ایجاد مىشود» (ساموئل بیلى، لندن، ۱۸۳۷، ص۱۱).
۱۸- بنیامین فرانکلین معروف، یکى از نخستین اقتصاددانانى که (البته پس از ویلیام پتى)5 به ماهیت ارزش پى برده است، مىنویسد: «از آنجا که داد و ستد بطور کلى چیزی جز مبادله کار با کار نیست… ارزش هر چیز…با کار دقیقتر از هر چیز دیگری سنجیده مىشود» (بنیامین فرانکلین، بوستون، ۱۸۳۶، جلد ۲، ص۲۶۷). فرانکلین واقف نیست که وقتى مىگوید سنجش ارزش هر چیز «با کار»، خود در واقع همه تفاوتهای موجود در انواع مختلف کارهای مبادله شده را مجرد و به این شیوه همه را به کار یکسان بشری تحویل کرده است. این را مىگوید، بی آنکه بر آن آگاه باشد. فرانکلین نخست از «یک کار»، سپس از «کار دیگر»، و سرانجام از «کار»، بی هیچ مشخصهای و بمنزله جوهر ارزش هر چیز، سخن مىگوید.
۱۹- انسان به یک معنا وضعى شبیه کالا دارد. از آنجا که نه آئینه بدست بدنیا مىآید و نه چون فیلسوف فیخته مسلکى که بتواند بگوید «من منم»، پس خود را نخست در آئینۀ شخص دیگری مىبیند و بازمىشناسد. زید تنها از طریق رابطهاش با انسان دیگری مانند عمرو، که وی در او همنوع خویش را بازمىشناسد، با خود بمنزله انسان رابطه برقرار میکند. اما عمرو نیز بدینسان از فرق سر تا نوک پا، در هیئت جسمانیش بمنزله عمرو، در نظر زید شکل ظهور نوع انسان مىگردد.
۲۰- در اینجا، همان گونه که جا به جا در صفحات قبل، کلمه «ارزش» را بمعنای ارزش با کمیت معین، یعنى بمعنای مقدار ارزش، بکار مىبریم.
۲۱- اقتصاددانان قشری6 با زیرکى معمول خود از این عدم انطباق مقدار ارزش بر بیان نسبى آن بنفع خود بهرهبرداری کردهاند. بعنوان نمونه: «همین که بپذیریم ارزش A تنزل مىکند چون ارزش B که با آن مبادله مىشود ترقى کرده است - در صورتی که در این میان کاری که صرف A مىشود هم کمتر نشده باشد - آنگاه اصل کلىتان در مورد ارزش از هم مى پاشد… اگر او (ریکاردو) مىپذیرفت که وقتى ارزش A نسبت بهB افزایش مىیابد ارزش B نسبت به A کاهش مىیابد، بنیانى که حکم کبیرش مبنى بر اینکه ارزش کالا همواره بوسیله مقدار کار متجسم در آن تعیین مىشود را بر آن بنا کرده است بدست خود از هم پاشیده بود. زیرا اگر تغییر حاصل در هزینه [تولید] A نه تنها موجب تغییر ارزش خود A نسبت به B که با آن مبادله مىشود، بلکه موجب تغییر ارزش B نسبت به A نیز بشود - در حالیکه هیچ تغییری هم در مقدار کار لازم برای تولید B روی نداده - آنگاه نه تنها این تز که کار موجود در یک شیئ ارزش آنرا تنظیم مىکند بلکه همچنین تز مبتنی بر این باور که ارزش یک شیئ را هزینه [تولید] آن تنظیم میکند از هم میپاشد» (ج. برودهِرست - J. Broadhurst - لندن، ۱۸۴۲، ص۱۱ و ۱۴). آقای برودهرست بر همین سیاق مىتوانست بگوید: کسرهای ، ، و الى آخر را در نظر بگیرید. عدد ۱۰ ثابت مانده، و با اینحال مقدار نسبى آن، یعنى مقدارش نسبت به اعداد ۲۰، ۵۰ ، ۱۰۰ و الى آخر، مدام تنزل کرده است. پس لابد به این ترتیب آن اصل کبیری که اعلام مىکند بزرگى عدد صحیحى مانند ۱۰ از طریق تعداد دفعاتى که عدد ۱ در آن مىگنجد «تنظیم مىگردد» از هم میپاشد.
۲۲- این گونه مختصات [یا محدّدات] انعکاسى7 کلا بسیار غریبند. بعنوان مثال، کسى شاه است تنها به این دلیل که انسانهای دیگر نسبت به او رعیتاند. و برعکس آنان مىپندارند رعیتاند به این دلیل که او شاه است.
۲۳- فریه - F. L. A. Ferrier - پاریس، ۱۸۰۵؛ گانیل - Ganilh - پاریس، ۱۸۲۱.
۲۴- بعنوان مثال در ایلیاد اثر هومر (سرود هفتم، ابیات ۵-۵۷۲) ارزش یک چیز بر حسب یک سلسله چیزهای دیگر بیان شده است.8
۲۵- لذا سخن از ارزش کُتى کتان (وقتى این ارزش به کت بیان مىشود) یا ارزش غلهای آن (وقتى این ارزش به غله بیان مىشود) و غیره گفتن، درست است. هر عبارتی از این قبیل بما مىگوید که این ارزش کتان است که در قالب ارزشاستفادههائی مانند کت، غله و غیره، ظاهر شده. «از آنجا که ارزش هر کالا بیانگر نسبت مبادلهای آن با کالای دیگری است…مىتوان آنرا ارزش غلهای، ارزش پارچهای و غیره - بسته به کالائى که ارزش با آن قیاس مىشود - نامید. و لذا هزاران نوع، یعنى به تعداد انواع کالاهای موجود، ارزش وجود دارد، که همگى به یکسان واقعى و به یکسان اسمىاند»9 (رساله انتقادی در باب ماهیت، میزان سنجش و منشأ ارزش: علىالخصوص با رجوع به نوشتههای آقای ریکاردو و پیروان ایشان. بقلم نویسنده مقالاتى در باب شکل گیری … عقاید، لندن، ۱۸۲۵، ص۳۹). ساموئل بیلى، مولف این رساله که بدون ذکر نام مولف بچاپ رسیده، و در زمان خود در انگلستان سر و صدای زیادی بپا کرده، دچار این توهم بود که گویا اگر تعدّد بیانهای نسبى ممکن برای ارزش یک کالای معین را متذکر شود به این ترتیب امکان وجود مختصه مفهومى [یا محتوائی] ارزش [بعبارت دیگر وجود ارزش مستقل از کمیت آن] را بالکل منتفى ساخته است. با وجود این توهم، بیلى با چنان بغضى از جانب پیروان ریکاردو در مجله وست مینیستر ریویو [Westminister Review] مورد حمله قرار گرفت که نشان مىدهد علیرغم بینش محدودش توانسته است بر برخى نقایص جدی در تئوری ریکاردو انگشت بگذارد.
۲۶- شکل عام و مستقیما قابل مبادلۀ ارزش شکلى است به همان اندازه حاوی تضاد و به همان اندازه جدائىناپذیر از قطب مخالفش یعنى شکل غیر مستقیما قابل مبادلۀ آن که قطب مثبت آهنربا از قطب منفی آن. اما این بهیچوجه نکتهای بدیهى نیست، کما آنکه به این توهم مجال بروز داده است که همه کالاها مىتوانند همزمان ممهور به مهر قابلیت مبادله مستقیم شوند؛ به همان ترتیب که گویا قابل تصور است که کاتولیکها همه با هم پاپ شوند. در نظر انسان خردهبورژوائى که تولید کالائى را قله غائى آزادی بشر و استقلال فردی مىپندارد طبعا بسیار مطلوب مىنماید که مشکلات ناشى از عدم امکان مبادله مستقیم کالاها، که جزء ذاتى این شکل است، برطرف شوند. سوسیالیزم پرودُن [Proudhon] چیزی جز تصویر این مدینه فاضلۀ قشری نیست - سوسیالیزمى که، همان گونه که من در جای دیگر نشان دادهام،10 حتى از فضل بدایت هم برخوردار نیست و در حقیقت بسیار پیش از پرودن، و بمراتب موفقیتآمیزتر از او، از جانب گری [Gray] ، بری [Bray] و کسان دیگر مطرح شده است. با اینحال حکمتهائى از این دست هنوز تحت نام «علم» نُقل برخى محافل است. هیچ مکتب فکری تا کنون مانند مکتب پرودن لفظ «علم» را با چنین لاقیدی بازیچه قرار نداده است. آخر «هر جا که اندیشهای در چنته نبود چنگ در لفظى مناسب حال باید زد».11
۲۷- بیاد داریم که کشور چین و میزها [در اروپا] هنگامى بچرخ درآمدند که بنظر مىرسید سایر نقاط دنیا در سکون و آرامش فرورفته باشد؛Pour encourager les autres [برای تشویق سایرین].12
۲۸- در میان ژرمنهای عهد باستان مساحت زمین بر حسب مقدار کاری که در یک روز بر زمین قابل انجام بود سنجیده مىشد. بدین ترتیب یک ایکر [ Acre- به آلمانی Morgen، معادل تقریبا چهار هزار متر مربع] را Tagwerk [یک روزکار]، يا jurnalie, terra jurnalis ) Tagwanne, يا Mannwerk ، (diornalis [یک مردکار] ، Mannskraft[یک مردقوه] ، Mannsmaad [یک مرد- درو] ، Mannshauet [یک مرد - برداشت] و امثال آن مىنامیدند. رجوع کنید به: گئورگ لودویگ فون مارا - Georg Ludwig von Maurer - مونیخ، ۱۸۵۴، ص ۱۲۹ و بعد از آن).
۲۹- لذا گالیانى وقتى نوشت «ارزش رابطهای است میان اشخاص»، باید اضافه مىکرد: رابطهای پنهان در زیر پوستهای مادی. رجوع کنید به گالیانى - Galiani - مجموعه کاستودی، میلان، ۱۸۰۳، جلد ۳، ص۲۲۱).
۳۰- «بر قانونى که ابراز وجودش جز از طریق بحرانها [یا «انقلابات»] مکرر دورهای ممکن نیست چه نامى مىتوان نهاد؟ چنین قانونى جز یک قانون طبیعى نیست که بر ناآگاهى آنان که موضوع عملکردش قرار مىگیرند متکی است» (فردریک اِنگلس - Friedrich Engels - خطوط کلی نقدی بر اقتصاد سیاسی، مندرج در سالنامههای آلمانى- فرانسوی، به سردبیری آرنولد روگه و کارل مارکس، پاریس، ۱۸۴۴).
۳۱- حتى ریکاردو هم داستانهای رابینسون کروزئهای خود را دارد. «ریکاردو ماهیگیر و شکارچى بدویش را از همان ابتدا بصورت صاحبکالاهائى درمیآورد که صید و شکار خود را به نسبت کار مادیت یافته در این ارزشمبادلهها به مبادله مىگذارند. ریکاردو در اینجا دچار یک سرگیجه تاریخى مىشود و اجازه مىدهد تا ماهیگیر و شکارچى بدویش ارزش ابزارهای خود را بر مبنای جداول محاسبه بهره اوراق قرضه که در بازار سهام لندن در ۱۸۱۷ [، سال انتشار کتاب ریکاردو،] بکار مىرود محاسبه کنند.13 ظاهرا بجز جامعه بورژوائى، ’متوازیالاضلاعهای آقای اون‘ 14 تنها شکل جامعه بوده که ریکاردو میشناخته است» (کارل مارکس، در نقد اقتصاد سیاسى، ص۹-۳۸ [ترجمه انگیسی، ص۶۰- ف.] ).
۳۲- «اخیرا این تصور باطل رواج یافته که مالکیت اشتراکى در شکل طبیعى و خودروئیدۀ آن پدیدهای مشخصا اسلاو و در واقع پدیدهای صرفا روس است. در حقیقت همین شکلى بدوی است که مىتوان ثابت کرد در میان رمىها، تیوتونها Teutons] - ژرمنهای باستان] و کِلْتها15 وجود داشته، و در واقع تا امروز نیز در اشکال بسیار متنوع - هر چند گاه صرفا بصورت بقایائى از آن - در هندوستان یافت مىشود. مطالعه دقیقتر شکل آسیائى و مشخصا هندی مالکیت اشتراکى نشان مىدهد که چگونه اشکال مختلف خودجوش و بدوی مالکیت اشتراکى اشکال مختلف زوال آنرا بدست مىدهد. بدین ترتیب [بعنوان مثال] اشکال مختلف آغازین مالکیت خصوصى در میان رمىها و ژرمنها را مىتوان از اشکال مختلف مالکیت اشتراکى در میان هندیان استنتاج کرد» (کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۱۰ [ترجمه انگلیسی، ص۳۳] ).
۳۳- کامل نبودن تحلیل ریکاردو از ارزش - که خود با برجستگى خاصى بهترین تحلیل است - از دفاتر سوم و چهارم کتاب حاضر16 معلوم خواهد شد. و اما در مورد ارزش بطور کلى، باید گفت که اقتصاد سیاسى در واقع در هیچ جا کار را، وقتى نمود خود را در ارزش یک محصول مىیابد، از همان کار، وقتى نمود خود را در ارزش استفاده محصول مىیابد، با صراحت و آگاهى کامل متمایز نمىکند. این تفکیک در عمل البته انجام مىگیرد، زیرا کار را گاه از جنبه کمى و گاه از جنبه کیفى بررسى مىکنند. اما به فکر اقتصاددانان نمىرسد که تمایزی صرفا کمى میان انواع کار خود مستلزم برابری کیفى یا یکسانى آنها، و لذا مستلزم تحویل پذیریشان به کار مجرد انسانى است. بعنوان نمونه، ریکاردو با این حرف دستوُ دوتراسى [Destutt de Tracy]اعلام موافقت مىکند که میگوید «از آنجا که مسجل است که قوای جسمى و روحى ما یگانه ثروت اولیه مایند، بکارگیری این قوا، یعنى کار از این یا آن نوعش، گنجینۀ آغازین ماست، و همواره از طریق این بکارگیری است که همه آن چیزهائى که ما نام ثروت بر آنها مىنهیم بوجود مىآیند… این نیز مسجل است که همه آن چیزها تنها نمایندۀ کار آفرینندۀ خویشند و اگر ارزشى، و حتى دو ارزش متمایز، دارند، این ارزشها را تنها مىتوانند از ارزش کاری کسب کنند که آنها را بوجود آورده است» (ریکاردو، اصول اقتصاد سیاسى، نشر سوم، لندن، ۱۸۲۱، ص۳۳۴). ما در اینجا تنها به ذکر این نکته بسنده مىکنیم که ریکاردو تعبیر عمیقتر خود را بر حرف دستو بار کرده است. البته دستو این را مىگوید که همه چیزهائى که تشکیل دهنده ثروتاند «نماینده کار آفرینندۀ خویشند»، اما از سوی دیگر این را نیز مىگوید که این چیزها «دو ارزش متفاوت» (ارزش استفادهای و ارزش مبادلهایِ) خود را از «ارزش کار» کسب مىکنند. و به این ترتیب به همان خطای اقتصاددانان قشری دچار مىشود که ارزش کالائى (در اینجا کار) را مفروض مىگیرند تا از آن بنوبه خود در تعیین ارزش کالاهای دیگر استفاده کنند. اما ریکاردو سخن دستو را طوری تعبیر مىکند که انگار او گفته است کار (و نه ارزش کار) نمود خود را در ارزش استفادهای و ارزش مبادلهای هر دو بازمىیابد. بهر حال ریکاردو خود از درک ماهیت دوگانۀ کار که به این صورت دوگانه ظاهر مىشود تا آن حد دور است که مجبور مىشود تمامى فصل «ارزش و دارائى، خواص ممیزه آنها»ی کتابش را صرف تفحصى طولانى و جانکاه در لاطائلات ژان باتیست سِه [Jean-Baptiste Say] آدمى کند، و آنگاه در پایان کار در شگفت شود از اینکه ببیند دِستوُ در عین توافق با او بر سر این که کار منشأ ارزش است، با سه نیز بر سر خود مفهوم ارزش توافق دارد.
۳۴- یکى از ناکامیهای اساسى اقتصاد سیاسى کلاسیک اینست که در تحلیل خود از کالا، و بویژه ارزش کالا، هرگز موفق به کشف شکل ارزشی کالا، که در واقع چیزی است که ارزش را تبدیل به ارزش مبادله مىکند، نشده است. حتى بهترین نمایندگان آن، آدام اسمیت و دیوید ریکاردو، با شکل ارزشی [کالا] مانند چیز بىاهمیتى که بود و نبودنش تغییری در قضیه نمىدهد، مانند چیزی که نسبت به ماهیت کالا خارجى است، برخورد مىکنند. علت بسادگى این نیست که توجه ایشان بتمامى جلب تحلیل مقدار ارزش شده است. دلیل ریشهدارتری وجود دارد. شکل ارزشىِ محصول کار مجردترین اما در عین حال عامترین شکل در شیوه تولید بورژوائى است، و به همین دلیل بر آن مهر یک شیوه تولیدی خاص و دارای خصلتى تاریخى و گذرا مىکوبد. پس اگر مرتکب این اشتباه شویم که در آن بدیده شکل طبیعى و جاودانه تولید اجتماعى بنگریم آنگاه ناگزیر خاص بودن شکل ارزشى، و در نتیجه خاص بودن شکل کالائى، و بهمراه آن اشکالى که شکل ارزشی در سیر تکامل بعدیش بخود مىگیرد یعنى شکل پولى، شکل سرمایهای و غیره را تشخیص نخواهیم داد. لذا مىبینیم که آن گروه از اقتصاددانان که با این رای که میزان سنجش مقدار ارزش مدت کار است موافقت کامل دارند، در باره پول، یعنى شکل کمال یافتۀ معادل عام، عجیبترین و متناقضترین آرا را مطرح میکنند. این اختلاف رای هنگامى به آشکارترین نحو ظاهر میشود که این اقتصاددانان به بررسى نظام بانکى، یعنى به آنجا که تعاریف عامیانه پول دیگر جوابگو نیست، مىرسند. همین امر موجب شده است که در مقابل اقتصاددانان کلاسیک نظام مرکانتالیستى جدیدی (گانیل و سایرین) سربلند کند که در ارزش چیزی جز یک شکل اجتماعى، یا بهتر بگوئیم شکلی بدون محتوا، نمىبیند. اجازه میخواهم این را در همین جا و یک بار برای همیشه بگویم که منظور من از اقتصاد سیاسى کلاسیک همه آن اقتصاددانانى هستند که از ویلیام پتى ببعد به بازبینى بافت درونى و واقعى مناسبات تولیدی بورژوائى پرداختهاند؛ در مقابلِ اقتصاددانان قشری17 که تنها در چارچوب ظواهر این مناسبات، و با نشخوار بیوقفۀ دستمایههای فکری که اقتصاد سیاسى علمى مدتها پیش فراهم آورده است، در تقلا و تکاپویند تا برای ناخوشایندترین پدیدهها بمنظور رفع نیازهای روزمره بورژوازی توجیهات بظاهر موجه دست و پا کنند. بعلاوه، اقتصاددانان قشری کاری جز این ندارند که به پندارهای بیمایه و تکبرآمیز بورژواهای دستاندر کار تولید از دنیای خویش، که در نظرشان بهترین دنیای ممکن است، ضبط و ربطی فاضلانه ببخشند و آنها را حقایق جاودانه اعلام کنند.
۳۵- «اقتصاددانان شیوه برخورد غریبى با قضایا دارند. برای اینها تنها دو نوع نهاد وجود دارد؛ مصنوعى و طبیعى. نهادهای فئودالى نهادهائى مصنوعیاند، نهادهای بورژوائى نهادهائی طبیعى. از این لحاظ به علمای دین مىمانند که بر همین قیاس قائل به دو نوع دیناند. هر دینى که از آنِ ایشان نباشد ساخته و پرداخته بشر است، اما دین خودشان اثر فیض ذات باری …18 بنابراین تاریخ تا حال وجود داشته، اما اکنون دیگر تاریخى در کار نیست» (کارل مارکس، [فقر فلسفه،] در پاسخ به فلسفۀ فقر آقای پرودن، ۱۸۴۷، ص۱۱۳). اما فکاهىتر از همه باستیا است که مىپندارد یونانیان و رمیان باستان تنها از راه غارت روزگار مىگذراندهاند. ولى آخر برای آنکه بتوان قرون متمادی از راه غارت زندگى کرد باید همواره چیزی برای غارت وجود داشته باشد، بعبارت دیگر موضوع غارت باید مدام بازتولید شود. پس بنظر مىرسد که حتى یونانیان و رمیان هم پروسه تولید، و لذا اقتصادی، داشتهاند، و این اقتصاد زیربنای مادی دنیایشان را تشکیل مىداده است؛ همان گونه که اقتصاد بورژوائى زیربنای دنیای امروز را تشکیل مىدهد. یا شاید باستیا منظورش اینست که شیوه تولیدی که مبتنى بر کار بردگان باشد شیوه تولیدی است مبتنى بر نظام غارت؟ در آن صورت به ورطه لغزنده خطرناکى پا نهاده است. اگر متفکر غولى مانند ارسطو توانست در ارزیابیش از کار بردگى به خطا رود، چه دلیلى دارد که کوتوله اقتصاددانی همچون باستیا در ارزیابیش از کار مزدی به راه صواب رود؟ در اینجا فرصت را مناسب دانسته به اختصار به رد ایرادی مىپردازم که یک نشریه آلمانى در آمریکا به کتاب در نقد اقتصاد سیاسى من، نشر ۱۸۵۹، گرفته است. به اعتقاد من هر شیوه تولیدی خاص، و مناسبات اجتماعى متناظر با آن در هر لحظه معین (یا به اختصار «ساختار اقتصادی جامعه»)، «زیربنای واقعی را تشکیل میدهد که بر آن روبنائى حقوقى و سیاسى سر برمىکشد، و متناسب با آن اشکال معینى از آگاهى اجتماعىِ شکل میگیرد»، و «شیوه تولید حیات مادی انسانهاست که چند و چون پروسه کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری آنها را تعیین میکند».19 به اعتقاد نشریه آلمانى-آمریکائی مذکور اینها همه در مورد عصر خود ما که تحت سیطره علائق مادی قرار دارد کاملا صادق است، اما در مورد قرون وسطى که تحت سلطه کاتولیسیزم بود، و یا در مورد آتن و رم که تحت سیطره سیاست قرار داشتند، صادق نیست. اولا، این خود عجیب و زننده مىنماید که کسى تصور کند طرف مقابل از این گونه بدیهیات پیش پا افتاده در باره قرون وسطى و جهان باستان بیخبر است. یک چیز روشن است؛ نه جهان قرون وسطى مىتوانست از کاتولیسیزم ارتزاق کند و نه جهان باستان از سیاست. برعکس، این نحوه امرار معاش آنهاست که روشن مىکند چرا در یکى کاتولیسیزم و در دیگری سیاست نقش اصلى را ایفا مىکرده است. از این که بگذریم، مختصر آشنائى با مثلا تاریخ جمهوری رم کافى است تا انسان بداند که تاریخ سرّی این جمهوری تاریخ مالکیت ارضى آن است. و از همه اینها گذشته دن کیشوت را داریم که تقاص این پندار واهى را که آئین پهلوانى با همه اشکال [یا سامانهای] اقتصادی جامعه همخوانى دارد پس داد.
۳۶- نکاتی در باب برخى مناقشات کلامی در اقتصاد سیاسى، على الخصوص در زمینه ارزش و عرضه و تقاضا، لندن، ۱۸۲۱، ص۱۶.
۳۷- س. بیلى، ماخذ قبل، ص۱۶۵.
۳۸- مولف نکاتی… الخ [رجوع کنید به شماره ۳۶ در بالا] و بیلى هر دو ریکاردو را متهم مىکنند که ارزش مبادله را از چیزی نسبى به چیزی مطلق تبدیل کرده. اما واقعیت عکس اینست. او نسبیت ظاهری را که میان این اشیا (الماس، مروارید و غیره) بمنزله ارزشمبادله برقرار است به مناسبت واقعى پنهان در پس این ظاهر، یعنى به نسبیت آنها بمنزله صرفا تبلورات عینى کار انسانى، تحویل کرده است. اگر پیروان ریکاردو در جواب بیلى درشتگوئیهائى مىکنند، اما جواب قانعکنندهای بهیچوجه نمىدهند، به این علت است که نمىتوانند در آثار خود ریکاردو هیچ توضیح روشنی درباره پیوند ذاتى و درونى ارزش با شکل ارزش، یعنی ارزش مبادله، پیدا کنند.
1 قطع نظر از تمایز میان واژههای ژرمن و لاتین مورد نظر مارکس، در فارسی واژههای «قدر» و «ارزش (قیمت)» تمایز میان ارزش استفاده از ارزش مبادله را القا میکنند: «قدر فلان چیز (یا فلان کس) را بدان!»؛ «این میز چند میارزد؟».
2 Physiocrats - رجوع کنید به ص۸۸، و زیرنویس.
3 عبارات داخل کروشه جملات قبل و بعد از جملاتی است که مارکس از آدام اسمیت نقل کرده و ما برای روشنتر شدن معنا از کتاب ثروت ملل در اینجا آوردهایم.
4 توضیح فاکس: متاسفانه کاربرد این دو واژه در زبان انگلیسى همواره منطبق بر تمایزی که انگلس در اینجا قائل شده است نیست. ما کوشیدهایم تا حد ممکن آنرا مراعات کنیم.
5 Sir William Petty(٨٧-۱۶۲۳) - اقتصاددان و آماردان انگلیسى که مارکس او را بنیانگذار اقتصاد سیاسى مدرن دانسته است (رجوع کنید به ص۹۸، شماره ۳۴). «پتی کار را بمنزله منبع ثروت مادی تشخیص میدهد، اما از شکل [یا سامان] اجتماعی مشخصی که در آن کار منبع ارزش مبادله را تشکیل میدهد درکی نادرست دارد» (در نقد اقتصاد سیاسی، ص۵۴).
6 Vulgärökonomie = vulgar economists - اقتصاددانان قشری. رجوع کنید به شماره ۳۴ در بالا٬ و زیرنویس شماره 17 آن.
7 determinations of reflection = Reflexionsbestimmungen - اصطلاح هگلی است. رجوع کنید به هگل، علم منطق، ترجمه میلر، لندن، ۱۹۶۹، ص۱۱-۴۰۹) - ف.
8 مضمون این ابیات چنین است: «در همان هنگام کشتىهای بسیار که باده بارشان بود و اونه پسر ژازون شاه و هیپسیپیل فرستاده بود از لمنوس رسید. وی هزار کیل از این باده را به بازماندگان آتره پیشکش کرده بود، باقیماندۀ آنرا لشکریان خریدند. برخى در مقابل آن رویینه و آهنینۀ رخشان آوردند، برخى دیگر پوست یا گاو دادند» (هومر، ایلیاد، ترجمه سعید نفیسى، ص٢۵٩، با مختصر تغییری).
9 منظور از «ارزش اسمى» ارزش عام کالا، و بعبارت دیگر «قیمت» آنست. مارکس که در اینجا این جملات بیلى را بدلیل آنکه توانسته است این را ببیند که ارزش مىتواند درچیزهای مختلف نمود یابد با تایید نقل مىکند، در تئوریهای ارزش اضافه (جزء ٣، ص١۴٧) وجه دیگر این نظر وی را نقد مىکند و از جملۀ آخر او در نقلقول بالا نتیجه مىگیرد که از نظر بیلى «میان ارزش و قیمت فرقى نیست؛ هیچ تفاوت ’ماهوی‘ میان قیمت پولى و دیگر اشکال بیان [یا نمود] قیمت وجود ندارد. حال آنکه این قیمت پولى، و نه قیمت پارچهای و غیره است که ارزش اسمى [nominal value] یعنى ارزش عام کالا [یا عام بودن ارزش کالا] را بیان مىکند… قیمت پولى بیان عام ارزش و سایر انواع قیمت بیانهای خاص آن هستند» (تاکیدها در اصل).
10 رجوع کنید به مجادله مارکس با پرودن در کتاب فقر فلسفه مارکس، فصل اول - ف.
11 گوته، فاست، بخش اول، مجلس چهارم، اطاق مطالعه فاست، ابیات ۶-١۹۹۵ - ف.
12 مارکس به ظهور همزمان قیام تایپینگ در چین و بالا گرفتن تب روحگرائى [ spiritualism- که اعتقاد به روح و احضار روح و بچرخ درآمدن میز هنگام ظاهر شدن روح و جنگیری و انواع طالعبینی و سایر باورهای خرافی به ماوراء الطبیعه، و در نهایت اعتقاد به نوعی خالق، از اجزای حتمی آنست؛ و مثال حی و حاضرش جو فکری تقریبا حاکم در جوامع غربی است که از اواخر دهه هفتاد قرن گذشته تا کنون شاهد رشد روزافزونش بودهایم] در میان اقشار فوقانى طبقه متوسط آلمان در سالهای پنجاه قرن نوزدهم اشاره مىکند. در اوضاع ارتجاعى که متعاقب شکست انقلابات ۱۸۴۸ در اروپا پدید آمد بنظر مىرسید «سایر نقاط دنیا در سکون و آرامش فرو رفته باشد» - ف.
13 مارکس در گروندریسه زیر عنوان روش اقتصاد سیاسی درباره این گونه انتزاع غیرعلمی میگوید: «جامعه بورژوائی تکاملیافتهترین و پیچیدهترین سازمان تولیدی در تاریخ است. بنابراین مقولاتی که مناسبات این جامعه در قالب آنها بیان میشوند، و درک ساختار این شکل جامعه، در عین حال روزنهای میگشاید بروی آگاهی از ساختار و مناسبات تولیدی همه اشکال قبلی جامعه، که عناصر متشکله و آثار و بقایای عناصر متشکله آنها در برپائی جامعه بورژوائی بکار رفتهاند … آناتومی انسان کلید درک آناتومی میمون را بدست میدهد … بنابراین اقتصاد جامعه بورژوائی کلید درک اقتصاد جامعه عهد عتیق و غیره را بدست میدهد، اما نه به شیوه اقتصاددانانی که همه تفاوتهای تاریخی را خط میزنند و در همۀ اشکال [یا مناسبات] اجتماعی صرفا اشکال بورژوائی میبینند. شناخت مقولات خراج، عشریه و غیره تنها هنگامی ممکن است که مقوله [مدرن] اجاره ارضی را بشناسیم، اما اینها را نباید یکی گرفت» ( گروندریسه، ص۱۰۵، کروشهها از ماست). همچنین رجوع کنید به ص۳۸۳، شماره ۲.
14 Robert Owen (١٨۵٨-١٧٧١) - [مصلح اجتماعى و «سوسیالیست طرحپرداز» که انگلس او را «پدر سوسیالیزم انگلستان» خوانده است]. در ۱۸۱۳ در نشریه A New View of Society [دید جدیدی نسبت به جامعه] طرحی برای اسکان کارگران در مساکنی به شکل متوازیالاضلاع [که میباید در مرکز مجتمعهای «اشتراکیِ» کار و زیست کارگران بنا شوند] را ارائه کرد، که بلافاصله مورد انتقاد منتقدین قرار گرفت. ریکاردو در کتاب در باب حمایت از کشاورزی، لندن، ۱۸۲۲، ص۲۱، به این متوازیالاضلاعها اشاره کرده است - ف. [همچنین رجوع کنید به فصل ۲۴ ٬ بند ۳ ٬ زیرنویس شماره 9 ٬ اینجا.]
15 Celt - کِلْت: هر عضو نژادی از مردم اروپای غربی که پیش از هجوم رمیها در بریتانیای باستان سکنا داشتند علیالعموم، و فردی از نوادگان کلتهای ایرلند، ویلز، اسکاتلند، کورنْوال و بریتانی علیالخصوص.
16 منظور کتابهائی است که بعدها با عناوین سرمایه، جلد ۳، و تئوریهای ارزش اضافه (در سه جزء و بصورت سه مجلد) منتشر شد - ف.
17 اگر سر و کارمان با متنی اقتصادی نبود و احتمال سوءتفاهم وجود نداشت شاید اصطلاح اقتصاد و اقتصاددانان «بازاری» بسیار بهتر از «عامی» یا «مبتذل» (ترجمههائی که تا کنون از این اصطلاح شده است) و حتی اقتصاددانان «قشری»، میتوانست اصل تئوریک و نسب طبقاتی این گروه، که مختصات مورد نظر مارکس در توصیف آنهاست را برجسته کند. زیرا، اولا، در آلمانی و انگلیسی نیز، مانند فارسی، معنای اصلی ‘vulgar’ همان «کوچه بازاری» است. ثانیا، دو مولفۀ ریشه در بازار داشتن و لاجرم به ابتذال کشیده شدن، در زبان فارسى همواره با صفت «بازاری» گویاتر از هر صفت دیگری القا شده. و این واقعیتى است لااقل به قدمت حافظ:
در کار گلاب و گل حکم ازلى این بود کان شاهد بازاری، وین پردهنشین باشد
18 نقطههای تعلیق بجای این فراز از کتاب فقر فلسفه آمده است: «اقتصاددانان وقتی میگویند مناسبات کنونی (مناسبات تولیدی بورژوائی) طبیعی هستند، تلویحا دارند میگویند اینها مناسباتی هستند که در چارچوب آنها ایجاد ثروت و رشد نیروهای تولیدی در انطباق و همخوانی با قوانین طبیعت صورت میگیرد. لذا این مناسبات قوانینی طبیعی و برکنار از تاثیر زمانند. قوانین جاودانهای هستند که باید تا ابد بر جامعه حاکم باشند» (ترجمه انگلیسی، نشر پروگرس، ۱۹۷۸، ص۱۳-۱۱۲).
19 این عبارات از پیشگفتار کتاب در نقد اقتصاد سیاسی نقل شده است. رجوع کنید به کتاب حاضر، ص۸۷۷ .
***
فصل ۲
پروسۀ مبادله
کالاها نمىتوانند خودسرانه راهى بازار شوند و به اختیار خود دست به مبادله بزنند. پس ما باید رو بسوی اولیا یعنى صاحبانشان کنیم. کالاها شیئند و لذا فاقد قدرت مقاومت در برابر انسان؛ اگر تمکین نکنند انسان مىتواند به زور متوسل شود، یعنى تصاحبشان کند.۱ پس برای آنکه این اشیا بتوانند بمنزله کالا با یکدیگر رابطه برقرار کنند اولیاءشان باید در مقام اشخاصى که ارادهشان در این اشیا جایگزین است با یکدیگر رابطه برقرار کنند، و بگونهای رفتار نمایند که هیچیک کالای دیگری را تصاحب نکند، و کالای خود را به دیگری انتقال ندهد، مگر از طریق عملى که به رضای هر دو طرف باشد. حاصل آنکه، این اولیا باید یکدیگر را بعنوان صاحبان مال [یا مِلک] خصوصى برسمیت بشناسند. این رابطه حقوقى، که قرارداد شکل آنست (خواه این قرارداد جزئى از یک نظام متکامل حقوقى باشد، خواه نباشد)، رابطهای است میان دو اراده، و رابطه اقتصادی را منعکس مىکند. رابطه اقتصادی است که محتوای این رابطه حقوقى (یا رابطه میان دو اراده) را تعیین میکند.۲ اشخاص در اینجا برای یکدیگر صرفا بعنوان نماینده و لذا بعنوان صاحب کالا وجود دارند. در روند پیشرفت این تحقیق خواهیم دید که، بطور کلى، اشخاصى که بر صحنه اقتصادی ظاهر مىشوند چیزی جز تجسمات انسانى روابط اقتصادی نیستند، و تنها بعنوان محملین این روابط با یکدیگر روبرو مىشوند.
وجه تمایز اصلى میان کالا و صاحب آن اینست که کالا هر کالای دیگر را صرفا شکل ظهور ارزش خود مىبیند. او که مساواتطلب و قلندر مادرزادی است در همه حال آماده است تا نه تنها روح بلکه جسم خود را با هر کالای دیگری، حتى اگر کریهتر از ماریتورنس1 باشد، به مبادله بگذارد. صاحب کالا این فقدان حس تشخیص کالا در مورد وجه مشخص مادی کالای دیگر را با حواس پنجگانه یا بیشتر خود جبران مىکند. برای او کالایش هیچ ارزش استفادۀ بلاواسطهای ندارد؛ اگر داشت آنرا به بازار نمىآورد. کالای او برای دیگران ارزش استفاده دارد، اما برای خود او تنها این ارزش استفادۀ بلاواسطه را دارد که محمل ارزش مبادله و در نتیجه یک وسیله مبادله است.۳ بنابراین صاحب کالا قصد دارد کالایش را تنها در مقابل کالاهائى مبادله کند که ارزش استفادهشان بکارش مىآید. کالاها همه غیرارزشاستفادهاند برای صاحبانشان، و ارزشاستفادهاند برای غیرصاحبانشان. پس همه باید دست بدست گردند. اما این دست بدست گشتن متضمن مبادله شدن آنهاست، و مبادله شدنشان آنها را بمنزله ارزش با یکدیگر در رابطه قرار مىدهد، و بمنزله ارزش متحقق مىکند [، یا به ارزش آنها واقعیت عینی میبخشد]. بنابراین کالاها پیش از آنکه بتوانند بمنزله ارزشاستفاده تحقق یابند باید بمنزله ارزش تحقق یابند. اما، از سوی دیگر، پیش از آنکه بتوانند بمنزله ارزش تحقق یابند ارزشاستفاده بودنشان باید محک بخورد؛ زیرا کاری که صرف تولیدشان شده تنها به این اعتبار در حساب مىآید که بشکلى مفید بحال دیگران صرف شده باشد. اما تنها از طریق عمل مبادله است که ثابت مىشود آن کار بحال دیگران مفید و در نتیجه محصولش قادر به ارضای نیازهای دیگران هست یا نه.
هر صاحب کالا حاضر است کالایش را تنها در مقابل کالاهائى به دیگران انتقال دهد که ارزش استفادهشان نیازی از نیازهای او را برآورده مىکند. تا اینجا مبادله برای او یک پروسه صرفا فردی است. از سوی دیگر، مایل است به ارزش کالایش در وجود هر کالای مناسب و همارزش دیگری تحقق ببخشد. برای او اهمیتى ندارد که کالایش برای صاحبکالای دیگر ارزش استفاده دارد یا نه. از این نظر، مبادله برای او یک پروسه اجتماعى و عام است. اما پروسه واحدی نمىتواند برای همه صاحبان کالا پروسهای صرفا فردی و در عین حال پروسهای صرفا اجتماعى و عام باشد.
اگر کمى دقیقتر بنگریم خواهیم دید که در چشم صاحب یک کالا هر کالای دیگر معادل خاصى است برای کالای او. پس کالای خود او معادل عامى است برای همه کالاهای دیگر. اما از آنجا که این در مورد هر صاحبکالائى صادق است، در واقع هیچ کالائى که بمنزله معادل عام عمل کند وجود ندارد، و در نتیجه کالاها شکل ارزشى نسبى عامى ندارند که در قالب آن بتوانند بمنزله ارزش یکسان قرار داده شوند و مقادیر ارزشهایشان را به مقایسه بگذارند. بنابراین قطعا نه بمنزله کالا بلکه صرفا بمنزله محصول کار، یا ارزشاستفاده، با یکدیگر روبرو مىشوند.
صاحبان کالا در برخورد با مشکلات همچون فاست میاندیشند: «در آغاز عمل بود».2 لذا ایشان پیش از آنکه اندیشه کنند عمل کردهاند. قوانین ذاتى کالا در غریزه ذاتى صاحبان کالا بالفعل میشوند. صاحبان کالاها تنها در صورتى مىتوانند میان کالاهایشان بمنزله ارزش، و بنابراین بمنزله کالا، مناسبتی برقرار کنند که نخست آنها را با کالای معین دیگری که نقش معادل عام را بر عهده دارد قیاس کنند. ما پیش از این نیز از طریق تحلیل کالا به این نتیجه رسیده بودیم. اما تنها عمل اجتماعى مىتواند کالای خاصى را مبدل به معادل عام کند. لذا از طریق عمل اجتماعیِ همه کالاها، کالای خاصى کنار مىرود و کالاها همه ارزششان را بر حسب آن نمود مىبخشند. شکل طبیعى این کالا از این طریق تبدیل به شکل آن معادل عام اجتماعا معتبر مىشود. [بعبارت دیگر] از طریق پروسه اجتماعى وظیفه خاص اجتماعى کالای کنار رفته این مىشود که معادل عام باشد. و چنین است که آن کالا پول مىگردد. [از آن پس] «آنها همه یک رای در سر دارند، و قدرت و اختیارات خود را به آن سبع مىسپارند … و هیچکس اجازه خرید و فروش نداشت مگر آنکه نشان یا نام و یا عددِ نام سبع را بر خود داشته باشد».3
پول ضرورتا از بطن پروسه مبادله، که در آن محصولات مختلف کار عملا [بمنزله ارزش] یکسان قرار میگیرند و از این طریق عملا تبدیل به کالا مىشوند، سر بر میآورد. بسط و تعمیق تاریخى پدیدۀ مبادله تضاد میان ارزش استفاده و ارزش که در ذات هر کالا خفته است را بیدار و شکوفا میکند. نیاز مراودات تجاری به اینکه این تضاد نمودی خارجى بیابد عامل محرکی بسوی ایجاد شکل مستقلى از ارزش ایجاد میکند - عامل محرکی که قرار و آرام نمىگیرد مگر آن زمان که با تفکیک کالا به کالا و پول آن شکل مستقل بدست آمده باشد. پس به همان درجه که تبدل محصولات کار به کالا انجام مىپذیرد کالای خاصى مبدل به پول مىشود.۴
مبادله مستقیم [یا «پایاپای»] محصولات از یک لحاظ شکل بسیط نمود ارزش را دارد، و از یک لحاظ هنوز ندارد. شکل اخیر این بود: y مقدار کالای x = B مقدار کالای A. اما شکل مبادلۀ مستقیم محصولات از این قرار است: y مقدار ارزشاستفاده x = B مقدار ارزشاستفادهA ۵ . اجناس A و B در اینجا هنوز کالا نیستند، بلکه از طریق عمل مبادله است که چنین مىشوند. یک شیئ مفید، یک ارزشاستفاده، بدوا از این طریق امکان تبدیل شدن به ارزشمبادله پیدا میکند که بصورت غیرارزشاستفاده، یعنى بصورت مقداری ارزشاستفادۀ مازاد بر نیازهای بلافصل صاحبش، وجود داشته باشد. اشیا بخودی خود نسبت به انسان خارجى و لذا قابل انتقال به غیرند. برای آنکه این انتقال بتواند دو جانبه باشد تنها لازم است که انسانها، از طریق توافقى ضمنى، یکدیگر را بعنوان مالکین خصوصى این اشیای قابل انتقال و، دقیقا به همین دلیل، بعنوان افرادی مستقل برسمیت بشناسند. چنین رابطۀ انفراد و بیگانگى دو جانبهای در میان اعضای یک جامعه بدوی مبتنى بر مالکیت اشتراکى وجود ندارد؛ خواه این جامعه شکل خانوادهای [با اقتصاد خودکفای دهقانی] پدر سالارانه را بخود بگیرد، خواه شکل یک کمون عهد باستان هندی و خواه شکل یک دولت اینکائى در پرو را. مبادله کالا نخست در سرحدات این جوامع و در نقاط تماس آنها با دیگر جوامع [«مشابه»]، یا با اعضای آنها، آغاز مىشود. اما محصولات همین که در روابط خارجى جامعهای کالا شدند این پدیده در حیات داخلى آن نیز انعکاس مىیابد، و این محصولات در داخل آن نیز کالا مىشوند. نسبت کمّى مبادلهپذیری آنها در ابتدا بنحو کاملا تصادفى تعیین مىشود. [زیرا در این مرحله] آنچه آنها را قابل مبادله مىسازد خواست و اراده متقابل صاحبانشان به انتقال آنهاست. اما با گذشت زمان نیاز به اشیای مفید دیگران بصورت نیاز تثبیت شدهای درمیآید. و مبادله، بر اثر تکرار مداوم، پروسه اجتماعى متعارفى مىگردد. بدین ترتیب رفته رفته لااقل بخشى از محصولات باید عامدانه بمنظور مبادله تولید شوند. از آن لحظه است که تمایز میان مفید بودن اشیا برای مصرف مستقیم و مفید بودن آنها برای مبادله تثبیت مىشود، و ارزش استفادهای آنها از ارزش مبادلهایشان متمایز مىگردد. از سوی دیگر، نسبت کمى مبادلهپذیری آنها به تولیدشان بستگى پیدا میکند. و مقادیر ارزشهای آنها بر اثر [تجربه و] عادت تثبیت مىشوند.
در مبادله مستقیم [یا پایاپای] محصولات، هر کالا در نظر صاحبش یک وسیله مستقیم مبادله است، و در نظر سایرین، طبعا تا آنجا که این کالا برایشان ارزش استفادهای داشته باشد، یک معادل. لذا در این مرحله اجناس مورد مبادله به شکل ارزشىیی مستقل از ارزش استفاده خود، یعنی مستقل از نیازهای فردی مبادلهکنندگان، دست نمىیابند. نیاز به چنین شکلى در ابتدا با افزایش تعداد و تنوع کالاهائى که وارد پروسه مبادله مىشوند رشد مىیابد. مشکل و ابزار حل مشکل همزمان بظهور مىرسند. مراوده تجاری، که در آن صاحبان کالا اجناس خود را با اجناس گوناگون دیگر به مبادله و مقایسه مىگذارند، عملا ممکن نیست مگر آنکه انواع مختلف کالاهای متعلق به صاحبان مختلف با کالای واحد ثالثى مبادله و بمنزله ارزش با آن قیاس شوند. این کالای ثالث، از طریق معادل قرار گرفتن با کالاهای گوناگون دیگر، بلافاصله شکل یک معادل عام یا اجتماعى را، باشد که در محدودهای تنگ، بخود مىگیرد. این شکل معادل عام همراه با تماسهای اجتماعى مقطعى که وجودش را اقتضا مىکنند بوجود مىآید و از میان مىرود. بعبارت دیگر این شکل بنحوی گذرا و متغیر گاه به این و گاه به آن کالا تعلق مىپذیرد. اما با بسط مبادله تعلق خود را منحصر به انواع خاصى از کالا مىکند و آنرا ثبات و قوام مىبخشد، بعبارت دیگر در قالب شکل پول تبلور مییابد. نوع خاص کالائى که شکل اخیر را بخود مىپذیرد در ابتدا امری کاملا تصادفى است. با اینحال در اینجا دو عامل کلى نقش تعیینکننده دارند. شکل پولی ارزش یا به مهمترین اجناس وارداتى- مبادلاتى، که در واقع اشکال ظهور [یا تجسمات عینی] بدوی و خودجوش ارزش مبادلۀ محصولات داخلىاند، تعلق مىپذیرد، و یا به شیئ مفیدی که عنصر اصلى ثروت قابل انتقال داخلى را تشکیل مىدهد؛ مثلا دام. شکل پولی نخست در میان اقوام کوچنشین بظهور مىرسد، زیرا کل مایملک دنیوی آنان به شکل منقول، و لذا بلاواسطه قابل انتقال به غیر، وجود دارد، و [ثانیا] شیوه زیستشان آنان را پیوسته در تماس با جوامع بیگانه قرار مىدهد و از این طریق انگیزه مبادله محصولات را فراهم مىآورد. انسانها بسیار شده است که خود انسان را، در هیئت برده، ماتریال پول قرار دادهاند، اما هرگز با زمین چنین نکردهاند. چنین فکری تنها مىتوانست در یک جامعه بورژوائى، آنهم یک جامعه بورژوائى پیشرفته، پیدا شود. پیدایش آن به ثلث آخر قرن هفدهم باز مىگردد، و نخستین تلاش برای عملى ساختن آن در یک مقیاس ملى یک قرن بعد و طى انقلاب بورژوائى فرانسه بعمل آمد.4
به نسبتى که مبادله بندهای محلى خود را مىگسلد، و در نتیجه ارزش کالاها هر چه بیشتر خصلت تجسم مادی کار عام انسانی بودن را کسب مىکند، به همان نسبت شکل پولی ارزش آنها نیز به کالاهائى تعلق مىپذیرد که بنا به طبیعت خود برای انجام وظیفه اجتماعى بمنزله معادل عام مناسبند. این کالاها فلزات قیمتىاند.
مناسب بودن خواص طبیعى طلا و نقره برای ایفای نقش پول۶ در واقع تایید صحت این گفته است که «هر چند طلا و نقره بطور طبیعى پول نیستند، پول بطور طبیعى طلا و نقره است».۷ اما ما تاکنون تنها با یکى از نقشهائی که پول ایفا میکند آشنا شدهایم، و آن اینکه پول شکل ظهور ارزش کالاها یعنى مادهای است که مقدار ارزش کالاها بطور اجتماعى بر حسب آن بیان مىشود. تنها مادهای مىتواند شکل ظهور صالحی برای ارزش یعنى تجسم مادی کار انسانی مجرد و لذا یکسان باشد که هر مقدار نمونهای از آن از کیفیتى یکدست و یکسان با نمونهای دیگر برخوردار باشد. از سوی دیگر، از آنجا که تفاوت میان مقادیر ارزش تفاوتى صرفا کمى است، پول- کالا [یا کالای پولی] نیز باید قابلیت تفکیک صرفا کمى داشته باشد، و لذا باید بدلخواه قابل تقسیم و نیز اجزائش دوباره قابل بر هم نهادن باشند. این خواص را طلا و نقره بطور طبیعى دارا هستند.
پول- کالا بدین ترتیب ارزش استفادۀ دوگانهای مىیابد. علاوه بر ارزش استفاده خاصش بمنزله کالا (طلا بعنوان مثال در پرکردن دندان بکار مىرود، ماده اولیه اشیای زینتى را بدست مىدهد، و غیره)، ارزش استفاده صورییى نیز کسب مىکند که ناشى از نقش اجتماعى ویژهای است که ایفا میکند.
از آنجا که همه کالای دیگر صرفا معادلهای خاص پولند، و پول معادل عام آنهاست، مناسبت کالاها با پول مانند مناسبت کالاهای خاص است با کالای عام.۸
شکل پولی کالاها، چنان که پیش از این دیدیم، چیزی جز بازتاب مناسبات [«ارزشى»] تمامى آنها در هیئت یک کالای واحد دیگر نیست. اینکه پول خود کالائی است۹ تنها مىتواند برای کسانى کشف محسوب شود که از صورت متکامل آن آغاز مىکنند تا در مرحله بعد به تحلیلش بپردازند.5 پروسه مبادله به کالائى که خود آنرا مبدل به پول مىکند نه ارزش بلکه شکل ارزشی خاص آن را مىبخشد. مشتبه کردن این دو صفت برخى نویسندگان را به این گمراه کشانده است که ارزش طلا و نقره را ارزشى فرضى بپندارند.۱۰ این واقعیت که پول در برخى کارکردهایش مىتواند جای خود را به سمبلهائى از خود بسپارد این تصور باطل دیگر را پیش آورده است که پول خود چیزی جز یک سمبل صرف نیست. معالوصف، این خطائى بود متضمن این ظن [درست] که شکل پولى هر چیز نسبت به خود آن خارجى و صرفا شکل ظهور مناسبات انسانی پنهان در پس آنست. اما به این معنا هر کالائى سمبل است؛ زیرا بمنزله ارزش چیزی جز پوسته [یا پیله] مادی کار انسانی مصروف در تولید آن نیست.۱۱ اما اگر خصلتهای اجتماعى که اشیای مادی بخود مىگیرند، بعبارت دیگر اگر خصلتهای مادى که مختصات اجتماعى کار در یک شیوه تولیدی معین بخود مىپذیرند را سمبل صرف اعلام کنیم، در عین حال اعلام کردهایم که این خصلتها فرآوردههای اختیاری و دلخواستۀ اندیشه بشریاند. این در توافق با شیوه توضیح مقبول در قرن هیجدهم بود. آنها که قاصر از توضیح پروسه پیدایش صور معماگونهای بودند که مناسبات اجتماعى انسانها در آنها ظاهر میشوند، بدینوسیله مىکوشیدند تا صور ظاهر غریب این مناسبات را از طریق قائل شدن به منشائى قراردادی برای آنها لااقل بطور موقت کنار بزنند. 6
چنان که پیش از این گفتیم در شکل معادل ظاهر شدن یک کالا متضمن تعیین شدن اندازه ارزش آن نیست. پس حتى اگر بدانیم که طلا پول است، و لذا مستقیما قابل مبادله با تمامى کالاهای دیگر، این واقعیت هنوز بما نمىگوید که مثلا ۵ کیلو طلا چقدر ارزش دارد. پول، مانند هر کالای دیگری، ارزش خود را نمىتواند جز بطور نسبى، یعنى بر حسب کالاهای دیگر، بیان کند. این ارزش از طریق مدت کار لازم برای تولید آن تعیین و بر حسب کمیتى از هر کالای دیگر که حاوی همان مدت زمان کار باشد بیان مىشود.١٢ این تعیین شدن ارزش نسبى طلا، در محل استخراج آن و از طریق معامله پایاپای صورت مىگیرد. لذا طلا از لحظهای که بمنزله پول وارد گردش مىشود ارزش معلومى دارد. در دهههای آخر قرن هفدهم با کشف اینکه پول خود یک کالاست نخستین گام در تحلیل پول برداشته شده بود. اما این تنها گام نخست بود و نه چیزی بیش از آن. مشکل در درک این نیست که پول خود کالائی است، بلکه در کشف اینست که چگونه، چرا و از چه طریق کالائى پول مىشود. ١٣
چنان که پیش از این، در مورد سادهترین شکل بیان ارزش یعنى:
y مقدار کالای x = B مقدار کالای A
نیز دیدیم، چیزی که به مقدار ارزش چیز دیگری نمود مىبخشد بنظر مىآید خصلت شکل معادل بودن خود را مستقل از این رابطه و بصورت یک خاصیت اجتماعى که در سرشت آن نهفته است دارد. ما پروسه تثبیت شدن قطعى این ظاهر کاذب، یعنى پروسهای که در انتهای آن شکل معادل عام ارزش با شکل طبیعى کالای خاصى عجین شد و متعاقبا بصورت شکل پولی ارزش تبلور یافت را دنبال کردیم. آنچه بنظر مىرسد طى این پروسه رخ مىدهد این نیست که کالای خاصى پول مىشود زیرا همه کالاهای دیگر ارزششان را بر حسب آن بیان مىکنند، بلکه برعکس چنین مىنماید که کالاها همگی ارزششان را بر حسب کالای خاص دیگری بیان مىکنند زیرا آن کالا پول است. حرکتى که این پروسه بوساطت آن انجام پذیرفته در ماحصل خود زائل مىشود بى آنکه ردی از خویش در پشت سر باقى گذارد.7 [چنان که گوئی] کالاها بى آنکه خود قدمى بردارند حال صورت ارزشى خود را حاضر و آماده، در هیئت کالای مادی که در بیرون اما در عین حال در کنار آنها وجود دارد، در اختیار دارند. این شیئ مادی، طلا یا نقره در حالت خام خود، اکنون بمحض ظهور از اعماق زمین مبدل به تجسد بلاواسطۀ همه انواع کار انسانی مىشود. و سحرآمیز جلوه کردن پول ناشی از همین است. از این پس روابط میان انسانها در پروسه اجتماعى تولید شکلی کاملا اتومیستى، شکل روابطی مادی [، روابطی میان اشیا،] را بخود میگیرد که مستقل از کنترل و عمل فردی آگاهانۀ آنهایند. و این نخستین نمود آنست که محصولات کار انسانها بطور عام شکل کالا بخود گرفتهاند.8 معمای ماهیت فتیشى پول بدین ترتیب همان معمای ماهیت فتیشى کالاست که اکنون بشکلی عریان و پرتلالو پیش چشم ما ظاهر میشود.
1 Maritornes – نام زنی کریه المنظر در رمان دن کیشوت اثر سروانتس.
2 «در آغاز کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود، و کلمه خود خدا بود». این جملهای است که انجیل یوحنا با آن آغاز مىشود. فاست، قهرمان اثر گوته به همین نام، بر آن مىشود تا کتاب مقدس (یا انجیل) را از زبان لاتین به آلمانى ترجمه کند. اما در همین جمله اول حیران مىماند که logos را «کلمه» (نطق) ترجمه کند یا «عقل» (منطق) و یا «نیت» (اراده). او سرانجام گریبان خود را خلاص مىکند و بجای همه اینها مىنویسد: «در آغاز عمل بود».
3 انجلیل (مکاشفه یوحنا ١٧:١٣ و ١٣:١٧). «عددِ نام سبع» در مکاشفه یوحنا ششصد و شصت و شش است، و شیطان را مشخص میکند. جمله اول در توصیف و تشبیه رابطه کالاها با پول است، و جمله دوم در توصیف و تشبیه رابطه صاحبان کالاها با پول. این دو جمله در متن اصلى به زبان لاتین آمده است.
4 اشاره به نشر assignats [آسینیا؛ ریشه لغت «اسکناس» که از طریق زبان روسی وارد فارسی شده است] توسط دولت انقلابى فرانسه در ١٧٨٩ است که زمینهای مصادره شده کلیسا را پشتوانه آن قرار داد - ف.
5 رجوع کنید به فصل اول٬ بند ٣، ذيل ٣- شکل معادل٬ اینجا.
6 این جمله را از اصل آلمانی (ص۱۰۶) گرفتیم. در ترجمه فاکس (ص۱۸۶) آمده است: «این شیوۀ توضیحِ مقبول پدیدهها در قرن هیجدهم بود، و [جنبش] روشناندیشى [Enlightenment] بدینسان مىکوشید تا ظواهر غریب صور اسرارآمیز مناسبات انسانی، صوری که ناتوان از کشف منشأشان بود، را لااقل بطور موقت کنار بزند».
7 در ترجمه انگلس: «گامهای میانى این پروسه در ماحصل آن زائل مىشوند و هیچ ردی از خود باقی نمیگذارد…» (ص۹۵).
8 در ترجمه انگلس در اینجا یک جمله ظاهرا توضیحی بعنوان مقدمه برای نتیجهگیری جمله بعد وجود دارد که در اصل آلمانی و ترجمههای دیگر نیامده است: «با رشد فزایندۀ جامعۀ متشکل از تولیدکنندگان کالا چنان که دیدیم کالای خاصی از سایر کالاها ممتاز و ممهور به مهر پول میشود» (ص۹۶).
پینویسهای فصل ۲
۱- در قرن دوازدهم، که آنچنان شهره به تقواست، در میان این کالاها اغلب چیزهای بس ظریفى میتوان یافت. بعنوان نمونه، یک شاعر فرانسوی آن دوره ضمن بر شمردن کالاهائى که در بازار مکاره لاندی [Lendit] یافت مىشود در کنار البسه، کفش، چرم، ادوات کشاورزی، پوست و غیره، «زنان جلف» 1 را هم آورده است.
۲- پرودون عدالت آرمانى خود، «عدالت جاودانه»، را از روابط حقوقى ناظر بر تولید کالائى استنتاج و از این طریق ثابت مىکند - و موجبات تسلى خاطر خرده بورژواهای محترم را فراهم مىآورد - که تولید کالائى شکلى [از تولید] است به جاودانگى عدالت. سپس همین راه را در جهت بازگشت در پیش مىگیرد و تلاش میکند تولید کالائى موجود و نظام حقوقى متناظر با آن را مطابق الگوی این آرمان اصلاح کند. آخر چه اسمی باید گذاشت بر شیمىدانى که بجای بررسى قوانین موجود حاکم بر فعل و انفعالات مولکولى، و بر آن پایه حل مسائل مشخص، مدعى شود که مىخواهد این فعل و انفعالات را بکمک «اندیشههای جاودانۀ» naturalite [طبایع الاشیا] و affinite [میل و کشش] نظام دهد؟ آیا با گفتن اینکه رباخواری ناقض «عدالت جاودانه»، «مساوات جاودانه»، «تعاون جاودانه» و سایر «حقایق جاودانه» است، چیزی بر دانش ما در خصوص ربا (نسبت به آبای کلیسا که مىگفتند رباخواری معارض «رحمت جاودانه الهى»، «ایمان جاودانه» و «مشیت جاودانه الهى» است) اضافه مىشود؟
۳- «زیرا هر چیز را دو استفاده باشد… یک استفادهاش ناشی از طبیعت آن چیز است، و استفاده دیگرش چنین نیست. مانند صندل که هم مىتوان بپا کرد و هم مىتوان به مبادله گذارد. این هر دو استفادههای صندلند؛ چه حتى آن کس که صندل را با پول یا غذائى که نیاز دارد مبادله مىکند آن را بمنزله صندل بکار میگیرد، اما نه بنحو طبیعیش. زیرا صندل برای مبادله ساخته نشده است» (ارسطو، جمهور، باب اول، فصل اول، مطلب ۹).
۴- از اینجا مىتوان دریافت که سوسیالیزم خرده بورژوائى تا چه حد رندانه است که مىخواهد تولید کالائى را ابقا کند اما در عین حال «تضاد پول و کالا»، یعنى خود پول را (چرا که پول تنها از طریق این تضاد وجود دارد) از میان بردارد؛2 همانطورکه گوئى مىتوان پاپ را از میان برداشت و کاتولیسیزم را باقى گذاشت. برای توضیح بیشتر در این باره رجوع کنید به کتاب در نقد اقتصاد سیاسى من، صفحات ۶۱ و بعد از آن [ترجمه انگلیسى، ص۶-۸۳].
۵- مادام که بجای مبادلۀ دو شیئ مفید معین با یکدیگر، هر بار توده درهم و متغیری از اجناس مختلف بعنوان معادلى برای یک شیئ واحد عرضه مىشود - چنان که غالبا در میان اقوام بدوی روی مىدهد - حتى مبادله مستقیم [یا پایاپای] محصولات نیز هنوز دوران طفولیت خود را مىگذراند.
۶- کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۱۳۵ [ترجمه انگلیسى، ص۱۵۵]. «فلزات… بنا به طبیعتشان پولند» (گالیانى، مندرج در مجموعه کاستودی، بخش متاخرین، جلد ۳، ص۱۳۷).
۷- برای اطلاع از جزئیات بیشتر در این باره رجوع کنید به فصل «فلزات قیمتى» در کتاب پیشگفتۀ من [ترجمه انگلیسى، ص۷-۱۵۳].
۸- «پول کالای عام است» (ورّی، ماخذ قبل، ص۱۶).
۹- «طلا و نقره، که مىتوان نام کلى شمش بر آنها نهاد، خود کالا هستند - کالاهائى که…ارزششان ترقى و تنزل دارد. پس در جائى که با مقدار کمتری شمش بتوان مقدار بیشتری از محصولات یا مصنوعات کشور را خرید مىتوان گفت که شمش از ارزش بالاتری برخوردارست» (س. کلمنت- S. Clement - لندن، ۱۶۹۵، ص۷). «نقره و طلا، بصورت مسکوک یا غیرمسکوک، هر چند برای سنجش همه چیزهای دیگر بکار مىروند، خود به اندازه شراب، روغن، توتون، پارچه و پشم کالا هستند» (ج. چایلد - J. Child - لندن، ۱۶۸۹، ص۲). «نه ثروت و سرمایۀ پادشاهی [انگلستان] را مىتوان منحصر به پول دانست، و نه طلا و نقره را باید از زمرۀ امتعه خارج کرد» (ت. پاپیون- T. Papillon- لندن، ۱۶۷۷، ص۴).
۱۰- «طلا و نقره پیش از آنکه پول باشند بمنزله فلز دارای ارزشند» (گالیانى، ماخذ قبل، ص۲۷). جان لاک مىگوید: «توافق همگانى نوع بشر بود که به نقره، بعلت کیفیاتى که آنرا مناسب پول بودن مىساخت، ارزشى فرضى بخشید» (جان لاک، ۱۶۹۱، آثار، چاپ ۱۷۷۷، جلد ۲، ص ۱۵). جان لا -John Law - در مقابل مىگوید: «ملل مختلف چگونه مىتوانستند به یک چیز واحد ارزشى فرضى ببخشند… یا این ارزش فرضى چگونه توانسته است خود را حفظ کند؟». اما جمله زیر نشان مىدهد که خود او تا چه حد از درک مساله دور است: «نقره به نسبت ارزش استفادهای که داشته، و در نتیجه به نسبت ارزش واقعیش، مبادله مىشده است. همین که بمنزله پول بکار گرفته شده ارزشی افزون بر آن (une valuer additionnelle) نیز یافته است» (جان لا، در مجموعه تصنیف دری - E. Daire - ص۷۰-۴۶۹).
۱۱- «پول سمبل آنها (کالاها) است» (و. دوفوربونه -V. de Forbonnais - لیدن، ۱۷۷۶، جلد ۲، ص۱۴۳). «کالاها آنرا بمنزله سمبل بخود جذب مىکنند» (ماخذ مذکور، ص۱۵۵). «پول سمبل چیزی است و آنرا نمایندگى مىکند» (منتسکیو، روح القوانین، لندن،۱۷۶۷، جلد۲، ص۳). «پول یک سمبل صرف نیست، چرا که خود نفس ثروت است. نماینده ارزشها نیست، معادل آنهاست» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۱۰). «وقتى به مفهوم ارزش مىاندیشیم خود شیئ را باید صرفا بمنزله یک سمبل در نظر بگیریم، زیرا آن شیئ نه بمنزله آنچه هست، بلکه بمنزله آنچه مىارزد مطرح است» (هگل، ماخذ قبل، ص۱۰۰). بسیار پیش از اقتصاددانان، حقوقدانان بودند که تصور سمبل بودن پول و فرضى بودن ارزش فلزات قیمتى را رواج دادند. حقوقدانان این کار را در خدمت چاکرانه به سلاطین در تمامى طول قرون وسطى و به پیروی از سنن امپراطوری رم و مفاهیمى از پول که در مجموعه حقوق مدنى این امپراطوری [موسوم به the Pandects] وجود داشت انجام مىدادند، و بدینسان از حق ایشان در کاهش عیار مسکوکات جانبداری مىکردند. شاگرد خلف ایشان فیلیپ دو والوا [Philip de Valois] در فرمانى بسال ۱۳۴۶ چنین آورده است: «احدی را نمىرسد تا در این امر شبهه روا دارد که تدبیر امور ساخت، تولید و ترکیب پول رایج، و صدور احکام در خصوص آن…تنها در ید اختیار ما و شوکت همایونى ماست، چنان که به دلخواه خود و اقتضای خیر خویش نرخ [مبادلهپذیری] و بهائى بر آن مقرر خواهیم داشت». این یکى از احکام مسلم در قوانین رم بود که ارزش پول [یا نرخ مبادلهپذیری آن] از طریق فرمان سلطنتى مقرر مىشود. استفاده از پول بمنزله کالا اکیدا ممنوع بود: «لکن خرید پول برای همه کس غیر قانونى است، زیرا برای استفاده عمومى بوجود آمده و لذا کالا بودن آن مجاز نیست». در این باره بحث خوبى از جانب پاگنینى - G. F. Pagnini - ۱۷۵۱، ارائه شده که در مجموعه کاستدوی، بخش متاخرین، جلد۲ بچاپ رسیده است. پاگنینى در بخش دوم این نوشته بویژه با آقایان حقوقدانان وارد مجادله شده است.
۱۲- «اگر کسى بتواند ۱ اونس [معادل تقریبا ۲۸ گرم] نقره را در همان مدت که مىتواند نیمتن غله تولید کند از خاک کشور پرو استخراج کند و به لندن بیاورد، آنگاه هر یک از این دو قیمت طبیعى دیگری خواهد بود. حال اگر وی بعلت وجود معادن جدید یا سهلالاستخراجتر بتواند دو اونس نقره را با همان سهولتى که پیش از این یک اونس را تولید مىکرد تولید کند، آنگاه، در صورت ثابت ماندن سایر عوامل، غلۀ نیم تن ده شیلینگ [، یا غلۀ نیم تن دو اونس نقره،] به همان ارزانى خواهد بود که غلۀ نیم تن پنج شیلینگ [، یا غلۀ نیم تن یک اونس نقره،] قبلا بود» (ویلیام پتى، لندن، ۱۶۶۷، ص۳۲).
۱۳- پروفسور روشِر [Roscher] فاضل پس از مطلع ساختن ما از اینکه «تعاریف نادرست پول را مىتوان به دو گروه تقسیم کرد، تعاریفى که از آن چیزی بیشتر از یک کالا و تعاریفى که از آن چیزی کمتر از یک کالا مىسازند»، فهرست آشفتهای از نوشتههای موجود در باب ماهیت پول ارائه مىدهند که هیچ گوشهای از تاریخ واقعى تئوری را روشن نمىکند. و سپس این گونه حکمت اخلاقى میفرمایند که « از اینها گذشته، نمىتوان انکار کرد که اکثر اقتصاددانان متاخر ویژگیهائى که پول را از سایر کالاها متمایز مىکند (پس بالاخره پول چیزی بیشتر یا کمتر از یک کالاست!) آنطور که باید در نظر نمىگیرند… تا اینجا، واکنش نیمهمرکانتالیستى گانیل پر بى پایه و اساس نیست» (ویلهلم روشر، ۱۸۵۸، ص۱۰-۲۰۷). بیشتر! کمتر! آنطور که باید! تا اینجا! پُر! چه تعاریف دقیقى از مفاهیم! آقای روشر بر این اباطیل التقاطى پروفسورمآبانه در کمال تواضع نام «روش آناتومیک - فیزیولژیک» اقتصاد سیاسى هم مىگذارند! با اینهمه، امتیاز یک کشف حقا به ایشان مىرسد، و آن اینکه «پول کالای مطبوعى است».
1 ‘femmes folles de leur corps’- زنان جلف [wanton women - F.] .
2 این توضیح مارکس به پیشنهاد جان گری [John Gray] اشاره دارد که در کتاب نظام اجتماعى او (١٨٣١) آمده است؛ مبنى بر الغای پول معمولى و بکارگیری پولِ کاری [labour-money] (که بعدها پرودون آنرا از گری اقتباس کرد) - ف.
***
فصل ۳
پول، یا گردش کالاها
۱- میزان ارزش1
برای سهولت کار من در سراسر این کتاب طلا را پول - کالا [یا کالای پولی] مىگیرم.
اولین کار اصلی پول اینست که چیزی، مادهای، در اختیار کالاها قرار دهد تا ارزشهایشان را بر حسب آن بیان کنند، بعبارت دیگر از طریق آن به ارزشهایشان بصورت مقادیر متجانس، یعنی کیفا یکسان و کماً قابل مقایسه، نمود ببخشند. پول بدین ترتیب کار میزان عام ارزش را انجام مىدهد. و طلا، این کالا- معادل خاص، به صرف انجام همین کار پول مىشود.
این پول نیست که کالاها را متجانس مىکند. کاملا برعکس، چون کالاها بمنزله ارزش کار انسانی مادیت یافته و لذا ذاتا متجانساند، ارزشهایشان مىتوانند مشترکا بر حسب کالای واحد خاصى سنجیده شوند. و آن کالا نیز مىتواند تبدیل به میزان سنجش مشترک ارزشهای آنها، یعنی پول، شود. پول بمنزله میزان ارزش شکلی است که آن میزان ارزش موجود در ذات کالاها، یعنى مدت کار، الزاما باید در آن ظاهر شود. ۱
بیان ارزش یک کالا بر حسب طلا، یا y مقدار پول- کالا = x مقدار کالای A، شکل پولى یا قیمت آن کالاست. بدین ترتیب اکنون تک تساوییی نظیر ۲ اونس طلا = ۱ تن آهن کافی است تا ارزش آهن را بصورت اجتماعا معتبر بیان کند. این تساوی دیگر نیازی ندارد تا بصورت حلقهای در زنجیرۀ تساویهائى که ارزش همه کالاهای دیگر را بیان مىکنند ظاهر شود، زیرا کالای معادل، طلا، اکنون دیگر قطعا خصلت پول یافته است. شکل نسبى عام ارزش کالاها نیز بدین ترتیب صورت اولیه خود، ارزش نسبى بسیط یا منفرد، را بازیافته است. از سوی دیگر، بیان نسبى گسترده ارزش، آن سری بیانتهای تساویهای بیانگر ارزش، اکنون شکل نسبى خاص ارزش پول-کالا شده است. اما خود آن سری بیانتها حال بدین ترتیب، در قالب قیمتهای کالاها، واقعیت اجتماعى موجود و مفروضى است. [ لذا] کافی است مظنههای نقل شده در یک لیست قیمت اجناس مختلف را در جهت عکس بخوانیم تا به مقدار ارزش پول که بدینسان بر حسب انواع مختلف کالا بیان میشود پى ببریم. اما پول خود قیمت ندارد.2 برای آنکه جزئى از این شکل ارزشى نسبى واحد سایر کالا بشود ناگزیر باید با خود بمنزله معادل خود در رابطه قرار گیرد.
قیمت، یا شکل پولى کالاها، مانند شکل ارزشى آنها بطور کلى، از شکل ملموس مادیشان بکلى متمایز و لذا شکلى تماما تصوری [ideal] یا فرضی است. ارزش آهن، کتان و غله، گر چه نامرئى، اما در خود این اشیا وجود دارد، و از طریق یکسان قرار گرفتن آنها با طلا در تصور شکل میبندد؛ هر چند که این رابطۀ یکسان قرار گرفتن با طلا رابطهای است که بقول معروف تنها در مخیله آنها وجود دارد. بنابراین اولیا [یا صاحبان] کالاها باید زبانشان را به آنها قرض دهند، یا برچسبى بر آنها بچسبانند، تا بتوانند قیمتهایشان را به دنیای خارج اعلام کنند.۲ از آنجا که بیان ارزش کالاها بر حسب طلا عملى است که صرفا در تصور صورت مىگیرد، برای انجام آن مىتوان از طلای تصوری یا فرضی صرف استفاده کرد. هر صاحبکالائى مىداند که وقتى ارزش کالاهایش را بشکل قیمت، یعنی بر حسب طلای فرضی، بیان مىکند، هنوز از تبدیل این ارزشها به طلا بسیار فاصله دارد، و مىداند که برای ارزشگذاری بر میلیونها پوند استرلینگ کالا بر حسب طلا، به ذرهای طلای واقعى هم نیاز نیست. حاصل آنکه، پول وقتى کار میزان ارزش را انجام مىدهد این کار را در ظرفیتى صرفا تصوری یا فرضی انجام مىدهد. این وضع موجب خامترین و آشفتهترین نظریهپردازیها شده است.۳
اما، با آنکه پولى که کار میزان ارزش را انجام میدهد پول خیالی [یا فرضی] صرف است، قیمت به ماتریال یا جنس پول بستگى تام دارد. ارزشى، یعنى مقدار کار انسانی، که در یک تن آهن جایگزین است بر حسب کمیتى خیالی از پول-کالا که حاوی همان مقدار کار است بیان مىشود. پس ارزش یک تن آهن بسته به آنکه کار ارزش سنجى بر عهده طلا باشد یا نقره یا مس، با قیمتهای بس متفاوتى، بعبارت دیگر با مقادیر بس متفاوتى از آن فلزات، بیان میشود.
بدین ترتیب اگر دو کالای مختلف، مثلا طلا و نقره، همزمان نقش میزان ارزش را ایفا کنند کالاها همه دو بیان قیمتی جداگانه خواهند داشت: قیمت طلائى و قیمت نقرهای؛ که تا وقتى نسبت ارزش نقره به طلا ثابت بماند، در سطح مثلا ۱ بر ۱۵، به مسالمت در کنار یکدیگر خواهند زیست. اما هر دگرگونى در این نسبت، نسبت بین قیمتهای طلائى و قیمتهای نقرهای را بر هم مىزند، و از این طریق در حقیقت این نکته را به اثبات مىرساند که دو تا شدن میزان ارزش مانع کارکرد این میزان است.۴
کالاهائى که قیمتشان معین است در این شکل ظاهر مىشوند:
z مقدار طلا = c مقدار کالای C؛ y مقدار طلا = b مقدار کالای B؛ x مقدار طلا = a مقدار کالای A و الیآخر، که در آن a وb و c نماینده مقادیر معینى از کالاهای A وB وC، و x و y و z نماینده مقادیر معینى از طلا هستند. بدین ترتیب ارزشهای این کالاها تبدیل به کمیتهای مختلفالاندازۀ فرضى از طلا مىشوند. لذا علیرغم ناهمگونی سرگیجهآور خود کالاها، ارزشهایشان تبدیل به کمیتهائی همگون، کمیتهائی از طلا، مىشوند. این ارزشها اکنون بمنزله مقادیر متجانس قابل قیاس با یکدیگر و قابل اندازهگیریاند، و سیر تکامل خود این نیاز را بوجود مىآورد که این ارزشها، بدلایل فنى، با کمیت ثابتى از طلا بعنوان واحد اندازهگیری قیاس شوند. این واحد، با تقسیم شدنهای بعدیش به اجزا [یا کسرها] ی صحیح، مبدل به مقیاس [یا اشل] اندازهگیری مىشود. طلا، نقره و مس پیش از آنکه تبدیل به پول شوند در بُعد وزن این گونه واحدهای مقیاس را دارا هستند؛ چنان که بعنوان مثال پوند [معادل ۴۵۳ گرم] که واحد اندازهگیری وزن است از یک سو مىتواند به دوازده اونس تقسیم شود، و از سوی دیگر با پوندهای دیگر جمع شود و هاندردویت [Hundredweight، معادل ۱۱۲پوند] را بوجود آورد.۵ به همین دلیل است که در همه پولهای فلزی نامهائی که به واحدهای پایهای پول، یا واحدهای پایهای قیمت، داده شده، در اصل از نام واحدهای پایهای وزن که از قبل موجود بوده گرفته شدهاند.
پول بمنزله میزان ارزش و بمنزله مقیاس قیمت دو کار کاملا متفاوت انجام مىدهد. پول میزان ارزش است بمنزله تجسد اجتماعا معتبر کار انسانی. مقیاس قیمت است بمنزله مقداری فلز با وزن معلوم. بمنزله میزان ارزش کارش تبدیل ارزش کالاهای مختلف است به قیمت، به مقادیر فرضى، یا خیالی، از طلا. بمنزله مقیاس قیمت آن مقادیر طلائى را اندازه مىگیرد. بمنزله میزان ارزش کالاها را چون بمنزله ارزش در نظر گرفته شوند مىسنجد. بمنزله مقیاس قیمت، برعکس، آن مقادیر طلائی را با مقداری طلا بمنزله واحد اندازهگیری قیاس مىکند [یا میسنجد]، و نه ارزش مقداری طلا را با وزن مقدار دیگری از آن. برای آنکه پول کار مقیاس قیمت را انجام دهد لازم است کمیت معینی از طلا بعنوان واحد اندازهگیری تعیین و تثبیت شود. در این مورد نیز، مانند همه مواردی که مقادیر متجانس مورد سنجش قرار مىگیرند، ثبات پیمانه از اهمیت تعیینکنندهای برخوردار است. لذا هر چه واحد اندازهگیری - در اینجا مقدار معینی طلا - کمتر دستخوش تغییر شود مقیاس قیمت کار خود را بهتر انجام مىدهد. اما طلا تنها به این دلیل مىتواند نقش میزان ارزش را ایفا کند که خود محصول کار است و لذا از لحاظ ارزش بالقوه متغیر.۶ [زیرا] اولا، کاملا روشن است که تغییرات ارزش طلا موجب هیچگونه اختلالى در کار آن بمنزله مقیاس قیمت نمیشود. تغییرات حاصل در ارزش طلا هر چه باشد، مقادیر مختلف طلا همچنان نسبت ارزشى سابق را با یکدیگر حفظ خواهند کرد. اگر ارزش طلا هزار درصد هم تنزل کند، دوازده اونس طلا همچنان دوازده برابر یک اونس طلا ارزش خواهد داشت؛ و آنجا که صحبت بر سر قیمت کالاهاست چیزی جز همین نسبت کمیات مختلف طلا با یکدیگر مطرح نیست. از سوی دیگر، از آنجا که ترقى یا تنزل ارزش طلا در وزن آن تغییری نمىدهد، در وزن تقسیمات بعدی آن نیز تغییری بوجود نخواهد آورد. بدین ترتیب طلا، مستقل از هر تغییری در ارزش آن، همچنان بمنزله مقیاس ثابت قیمت به کار خود ادامه خواهد داد. ثانیا، تغییر ارزش طلا مانع کار آن بمنزله میزان ارزش نیز نخواهد شد، زیرا این تغییر بر همه کالاها همزمان اثر مىگذارد و بنابراین، با فرض ثابت ماندن سایر عوامل، در نسبتهای متقابل موجود میان ارزشهای آنها تغییری بوجود نخواهد آورد؛ گیریم آن ارزشها اکنون همه با قیمتهای طلائى بالاتر یا پائینتری نسبت به سابق بیان مىشوند.
همان گونه که در مورد برآورد یا بیان ارزش یک کالا بر حسب هر ارزشاستفاده دیگری کردیم، در اینجا نیز فرضى بیش از این نمىکنیم که در یک دوره معین، تولید کمیت معینى از طلا مقدار معینى کار مىبرد. و در مورد نوسانات قیمت کالاها بطور کلى یادآور مىشویم که این نوسانات مشمول قوانین بیان نسبى بسیط ارزشاند که در فصلى پیش از این تشریح کردیم.
ترقى عمومى قیمت کالاها مىتواند یا حاصل ترقى ارزشهای آنها باشد (اگر ارزش پول ثابت بماند) و یا نتیجه تنزل ارزش پول (اگر ارزش کالاها ثابت بماند). این پروسه معکوسا نیز واقع مىشود. تنزل عمومى قیمتها مىتواند یا نتیجه تنزل ارزش کالاها باشد (اگر ارزش پول ثابت بماند) و یا نتیجه افزایش ارزش پول (اگر ارزش کالاها ثابت بماند). بنابراین بهیچوجه نمىتوان نتیجه گرفت که افزایشى در ارزش پول لزوما متضمن کاهشى بهمان نسبت در قیمت کالاهاست. این نتیجه تنها در مورد کالاهائى صادق است که ارزششان ثابت بماند. اما کالاهائى که ارزششان بعنوان مثال به یک نسبت و همزمان با ارزش پول افزایش یابد، همان قیمتهای سابق را حفظ خواهند کرد. و در صورتی که ارزششان بطیئتر یا سریعتر از ارزش پول افزایش یابد، کاهش یا افزایش حاصل در قیمتشان را فاصله میان منحنی حرکت ارزش آنها و منحنی حرکت ارزش پول تعیین خواهد کرد. و قس علیهذا.
به بررسى شکل قیمتىِ ارزش بازگردیم. اسامى پولى اوزان مختلف فلزات قیمتى بمرور ایام و بعلل گوناگون از اسامى وزنى اولیه آنها فاصله گرفتهاند. عللی که تاریخا در این امر نقش تعیینکننده داشته عبارتند از: ۱- ورود پول خارجى به میان ملل عقب ماندهتر. این وضع در اوایل تاسیس دولت رم پیش آمد. در آنجا سکههای طلا و نقره بدوا بمنزله کالاهای خارجى به گردش درآمد، و اسامى این سکههای خارجى با اسامى اوزان محلى تفاوت داشت. ۲- با رشد ثروت مادی، فلز پرقیمتتر فلز کمقیمتتر را از کار ارزشسنجى مىاندازد؛ نقره مس را از دور خارج مىکند، طلا نقره را؛ حال هر قدر که این توالى ناقض تاریخنگاریهای شاعرانه باشد.۷ بعنوان مثال، لغت پوند اسم پولىیی بود که بطور واقعی به یک پوند نقره داده شده بود. همین که طلا نقره را بمنزله میزان ارزش از دور خارج کرد، همان اسم به مثلا یک پنجم یک پوند طلا - بسته به نسبت موجود میان ارزش طلا و نقره در آن زمان - اطلاق شد. پوند بمنزله یک اسم پولى و پوند بمنزله اسم وزنیِ معمول طلا حال دیگر دو چیز متفاوت بودند.۸ ۳- کاستن از وزن مسکوکات که طى قرون بدست شاهان و شاهزادگان انجام گرفته از اوزان اولیه مسکوکات طلا در واقع چیزی جز اسامى آنها باقى نگذارده است.۹
این پروسههای تاریخى جدائى اسامى پولى از اسامى وزنى را تبدیل به پدیده تثبیت شدهای در میان ملل کرده است. از آنجا که مقیاس پولى از یک سو امری کاملا قراردادی است، و از سوی دیگر باید از اعتبار عمومی برخوردار باشد، در نهایت از طریق قانون تنظیم مىشود. وزن معینى از یک فلز قیمتى، مثلا یک اونس طلا، رسما به تعدادی اجزای صحیح تقسیم مىشود، قانون این اجزای صحیح را غسل تعمید مىدهد و اسم پوند، تالِر و غیره بر آنها مىگذارد. این اجزا، که از آن پس عملا کار واحد [پایهای] پول را انجام مىدهند، باز به اجزای صحیح دیگری با اسامى قانونى دیگری از قبیل شیلینگ، پنى و غیره تقسیم مىشوند.۱۰ اما، برغم این تقسیمات، وزن معینى از یک فلز همواره واحد پایهای پول فلزی باقى مىماند، و تغییراتی که بوجود میآید صرفا در نتیجه خردتر شدن تقسیمات پول و نامهائى است که بر این تقسیمات گذاشته مىشود. بدین ترتیب قیمتها، یا مقادیر طلا که ارزش کالاها در عالم تصور به آنها تبدیل مىشوند، اکنون به اسامى پولى خود، یعنی به اسامى قانونا معتبر زیرتقسیمات واحد پایهای طلا، نامیده مىشوند. پس مردم انگلستان بجای آنکه بگویند نیم تن گندم یک اونس طلا مىارزد، خواهند گفت ۳ پوند و ۱۷ شیلینگ3 و ۵/۱۰ پنی مىارزد. کالاها به این شیوه با اسامى پولى خود چقدر ارزیدنشان را بیان مىکنند، و هر جا که سخن بر سر تثبیت چیزی بمنزله ارزش [یا بعبارت دیگر بر سر بیان اثباتی چقدر ارزیدن آن] و لذا بر سر تثبیت آن در شکل پولیش باشد، پول نقش پول حساب4 را ایفا مىکند.۱۱
اسم یک چیز نسبت به ماهیت آن بکلى خارجى است. من اگر فقط بدانم اسم مردی یعقوب است در باره او چیزی نمىدانم. بر همین قیاس، در اسامى پولىیی از قبیل پوند، تالر، فرانک، دوکات و غیره نیز اثری از رابطه پولى بر جای نمانده است [، و بدین ترتیب این اسامى بمرور ایام بصورت علائمى پوچ و مبهم درآمدهاند]. نسبت دادن معنائى پوشیده به این علائم جَفْری5 خود موجب ابهام و سرگیجه است، اما این واقعیت نیز بنوبه خود مضاف بر علت میشود که این اسامى پولى هم ارزش کالاها را بیان مىکنند و هم، در عین حال، معرف کسرهای صحیحى از وزن معینى از یک فلزند که کار پایه پولى را انجام مى دهد.۱۲ از سوی دیگر، این ضرورت مطلق وجود دارد که ارزش، بمنزله چیزی متمایز از اشیای رنگارنگ موجود در جهان کالاها، تحول یابد و به این شکل [، شکل قیمت،] که شکلی مادی و غیرعقلى اما در عین حال اجتماعى محض است درآید.١٣
قیمت عبارت از اسم پولیِ کار مادیت یافته در یک کالاست. لذا بیان یکسان بودن یک کالا با مقداری پول که نامش قیمت آن کالاست یک همانگوئى بیش نیست؛۱۴ همانطور که بطور کلى بیان نسبى ارزش یک کالا چیزی جز بیان مساوی بودن دو کالا نیست. اما از این واقعیت که قیمت، بمنزله نمودار مقدار ارزش یک کالا، نمودار نسبت مبادلاتى آن با پول است برنمىآید که نسبت مبادلاتى آن با پول لزوما نمودار مقدار ارزش آن است. فرض کنید دو کمیت برابر از کار لازم اجتماعى در نیم تن گندم و ۲ پوند استرلینگ (تقریبا نیم اونس طلا) تجسم یابند. بدین ترتیب ۲ پوند استرلینگ عبارت از بیان مقدار ارزش نیم تن گندم بر حسب پول، یعنی قیمت آنست. حال اگر بر اثر تغییر شرایط این قیمت بتواند به ۳ پوند استرلینگ افزایش یا اجبارا به ۱ پوند استرلینگ کاهش یابد، آنگاه، هر چند شاید ۳ پوند و ۱ پوند برای بیان شایستۀ مقدار ارزش گندم زیاده بزرگ یا زیاده کوچک باشند، اما بهر حال قیمت آنند؛ زیرا اولا شکل ارزش آن، یعنى پولند، و ثانیا نمودار نسبت مبادلاتى آن با پول. اگر شرایط تولید، بمعنای بارآوری کار، ثابت بماند، همان مقدار کار لازم اجتماعى که پیش از تغییر قیمت باید صرف تولید نیم تن گندم مىشد پس از آن نیز باید بشود. این وضع نه به خواست و اراده تولیدکننده گندم بستگى دارد و نه به خواست و اراده تولیدکنندگان کالاهای دیگر. بنابراین مقدار ارزش یک کالا بیانگر نسبتى ضروری با مدت کار اجتماعى است که جزء ذاتى پروسه تولید ارزش است. با تبدیل شدن مقدار ارزش به قیمت، این نسبت ضروری بصورت نسبت مبادلاتى یک کالای خاص با پول، یعنی کالائى که در خارج از آن وجود دارد، درمىآید. اما این نسبت هم مىتواند بیانگر مقدار ارزش کالا باشد و هم بیانگر کمیت بیشتر یا کمتری از پول که آن کالا در شرایط معینى مىتواند در ازائش مبادله شود. لذا امکان بروز تباینى کمّى میان قیمت و مقدار ارزش، بعبارت دیگر امکان فاصله گرفتن قیمت از مقدار ارزش، در ذات خود شکل قیمتی ارزش نهفته است. این عیبى نیست؛ بلکه، برعکس، شکل قیمتى را شکلى مىسازد مناسب حال شیوه تولیدی که قوانینش تنها مىتوانند بصورت میانگینهای کوری ابراز وجود کنند که منحنیشان از لابلای اختلالات [یا صعود و نزولها] ی مستمر مىگذرد.
شکل قیمتى نه تنها با امکان تباینى کمى میان مقدار ارزش و قیمت، یعنى میان مقدار ارزش و بیان پولى آن مقدار، سازگاری دارد، بلکه حتى ظرفیت این را نیز دارد که متضمن تباینى کیفى باشد؛ تا آن حد که قیمت، برغم آنکه پول خود چیزی جز شکل ارزشى کالاها نیست، دیگر از بیان ارزش بکلی بازبماند. چیزهائى نظیر وجدان، شرف و امثال آن، که فى نفسه کالا نیستند، مىتوانند از جانب دارندگانشان برای فروش عرضه شوند و بدینسان از طریق قیمت خود شکل کالا بیابند. پس، به تعبیری صوری، چیزی مىتواند قیمت داشته باشد بى آنکه ارزش داشته باشد. در این حالت بیان قیمت مانند برخى کمیتها در ریاضیات، موهومى است. اما، از سوی دیگر، این نیز ممکن است که یک شکل قیمتى موهومی یک رابطه ارزشى واقعى اصلى یا تبعى را در پس خود پنهان داشته باشد؛ مانند قیمت زمین بکر، که ارزش ندارد زیرا هیچ نوع کار انسانی در آن مادیت نیافته است.
قیمت نیز، مانند شکل نسبى ارزش بطور کلى، ارزش یک کالا (مثلا یک تن آهن) را به این صورت بیان مىکند که اعلام مىدارد کمیت معینى از معادل (مثلا یک اونس طلا) مستقیما با آهن قابل مبادله است. اما عکس این را بهیچوجه اعلام نمىکند؛ یعنى نمىگوید که آهن مستقیما با طلا قابل مبادله است. پس برای آنکه کالائى بطور بالفعل و موثر بمنزله ارزش مبادله عمل کند لازم است از کالبد مادی طبیعی خود بدرآید و از طلای خیالی به طلای واقعى تبدیل شود، حتى اگر این استحاله برایش دشوارتر از گذار از «ضرورت» به «آزادی» برای «مفهوم»6 هگلى، پوست انداختن برای خرچنگ، یا خلاصى از چنگ آدم ابوالبشر برای ژِروم قدیس باشد.۱۵ هر چند که کالائى مىتواند در کنار صورت بالفعلش (مثلا آهن) از صورت ارزشى تصوری یعنی صورت طلائى فرضی (بشکل قیمت خود) نیز برخوردار باشد، اما نمىتواند در آن واحد آهن بالفعل و طلای بالفعل هر دو باشد. بمنظور [بیان و] تثبیت قیمتش کافی است در ذهن معادل [مقداری] طلا قرار گیرد. اما برای آنکه بتواند بمنزله یک معادل عام به صاحبش خدمت کند لازم است جای خود را عملا به طلا بسپارد. اگر صاحب آهن قرار بود نزد صاحب کالای دنیوی دیگری برود و بعنوان گواهى بر این مدعا که آهنش فىالحال پول است قیمت آنرا برخ او بکشد، از وی همتای این جهانی همان پاسخی را مىشنید که پطر قدیس در بهشت به دانته داد وقتى که این یک اصول دین را از بر برایش خواند:
اینک وزن و عیار این سکه بدرستی سنجیده شد،
اما به من بگو آیا تو آنرا در چنته خویش داری؟7
حاصل آنکه، شکل قیمتی کالاها هم متضمن قابلیت مبادله آنها با پول است و هم متضمن ضرورت انجام این مبادلات. از سوی دیگر، طلا تنها به این علت میتواند کار میزان تصوری ارزش را انجام دهد که خود را پیشتر، در پروسه مبادله، بمنزله پول- کالا تثبیت کرده است. در پس پردۀ میزان تصوری ارزش سایه پول نقد مادی8 پیداست.
ادامه...
1 مارکس در اين بند به تحليل نخستين نقش پول يعنى پول بمنزله «ميزان ارزش» و «مقياس قيمت» مىپردازد. در اين متن تمايز ميان دو لغت «ميزان» و «مقياس»، که در فارسى غالبا مرادف، و گاه حتى بغلط مترادف با «ملاک» و «معيار»، بکار مىروند، اهميت مىيابد؛ چنان که مارکس خود در همین فصل بر اين تمايز لغوى تاکيد مىگذارد (ص۱۵۶، شماره ۶). ميزان و مقياس مفاهيمى مربوط به سنجش بمعناى اندازهگيرىاند. «ميزان» عبارت از کيفيتى است که خاصيتى از خواص عينى اشیا بر حسب آن سنجيده مىشود. بعنوان مثال «طول، مساحت ، حجم و جرم ميزانهاى پايهاى براى سنجش خواص مادى اشيائند» (ديکشنرى آمريکن هريتج). و مارکس خود در کتاب در نقد اقتصاد سياسى (ص۸۱-٨٠) دايره را مثال مىزند که ميزان سنجش زاويه است. ميزان، که با خواص مادى اشيا رابطه بقول مارکس «ذاتى» و «ضرورى» دارد، در مرحله بعد مقياس عينى و بهمان درجه ذاتى و ضرورى خود را مىيابد. اين مقياس، دستگاه يا اشل (scale) ی است مرکب از يک واحد پايهاى تعريف شده (که حتى مىتواند بصورت يک شیئ وجود خارجى داشته باشد؛ مانند «متر» معروف ساخته شده از آلياژ طلا و پلاتين در موزه لوور که واحد سنجش قدیمی طول در دستگاه متریک است) بعلاوه اجزا و اضعاف آن واحد. مثال زمان را در نظر بگیریم. زمان بر حسب حرکت سنجيده مىشود، یا ميزان سنجش آن حرکت است. اما مقياس تکميل شدۀ آن اشلى است مرکب از طول مدت حرکت زمين به دور خود، تقسيمات بعدى اين مدت، تعريف واحدى پايهاى براى آن (۱ ساعت)، و در مرحله بعد اجزا و اضعاف اين واحد پايهاى (دقيقه، ثانيه، شبانهروز، هفته، و غیره). بنابراين کارى که دستگاه ساعت بمنزله اندازهگیر یا مقياس زمان انجام میدهد اينست که ميزان سنجش آن يعنى حرکت را در پيمانه (۱ ساعت) مىريزد و تعداد پیمانهها را میشمارد، بعبارت دیگر کمیت آنرا با کمیت پیمانه «قياس» مىکند؛ و لغت «مقياس» از همین جا میآید. پول (در اینجا طلا) نیز به همین دو معنا «میزان ارزش» و «مقیاس قیمت» است.
2 مارکس در گروندريسه مىگويد: «… هيچ کالائى بيانگر قيمت پول نيست، زيرا هيچ کالائی بیانگر مناسبت آن با همه کالاهاى ديگر، یعنی بیانگر ارزش مبادله عام آن نیست. حال آنکه صفت ممیز قيمت اينست که در قالب آن ارزش مبادله در عین حال که بر حسب يک کالاى خاص بیان میشود در کليت [یا جامعیت] خود بيان مىشود» (ص۲۰۷).
3 سکه شيلينگ تا سال ۱۹۷۱ در انگلستان رواج داشته و ارزشش برابر یک بیستم پوند، یا ۱۲پنى قدیم، بوده است.
4 Rechengeld = money of account - پول حساب. واحد پول هر کشور که پایه محاسبات و بیان ارزش پولی (قیمت) اجناس را تشکیل میدهد؛ مانند فرانک در فرانسه و ریال در ایران. «واحد حساب» (unit of account) هم نامیده میشود (Longman Dictionary of Business English). در این جمله نیز همین معنای عام دوم (واحد حساب کردن)، یعنی نقش کلی که پول بمنزله شمارشگر یا محاسب قیمتها دارد مورد نظر است .
5 kabalistichen Zeichen = cabalistic signs - علائم جفری. جفر: فن دستیابی بر اسرار غیب و پیشگوئی رویدادهای آینده از طریق نسبت دادن معنائی خاص به هر یک از اعداد و حروفی که در کتاب مقدس یهودیان وجود دارد. اسلامیون اهل این فن را «حروفیون» میخوانند.
6 Begriff - مفهوم. حتی در زبان فارسی روزمره میتوان دید که در پس جملاتی مانند «انجام این کار عین صداقت است» یا «وجود زید عین نشاط بود»، وجود «مفهوم»ی، الگوی اعلا و کامل ذهنییی، از «صداقت» و «نشاط» وجود دارد که «انجام این کار» و «زید» شکل عینیت یافتۀ آن، «عین» آن، هستند. در ترجمه آثار هگل به انگلیسی گاه notion (تصور) و گاه concept (مفهوم) ترجمه میشود. هگل آنرا بنا به مورد مترادف با «عقل کل» یا «مثال مطلق» [the Idea] و «روح» بکار میبرد؛ که بنا بر ضرورتی عقلی که ناشی از طرح تناقضی در درون خود آن در هر مرحله است، بی نیاز از جهان و همچون بقول مارکس «نفسی مستقل» (ص۱۹)، از یک مقوله، چه عینی و چه ذهنی، مقوله بعد را استنتاج (یا بقول مارکس در بالا، از یک مقوله به مقوله بعد «گذار») میکند، و از این طریق جهان را میآفریند و بسوی کمال میبرد. «مفهوم» هر چیز برای هگل «معرف ماهیت یا طبع ذاتی آن است» (حمید عنایت، ترجمه عقل در تاریخ هگل، تهران، ۱۳۵۵، ص۱۷، زیرنویس شماره ۴۵ مترجم). هگل «مثلا میگوید [مفهوم] حکم میکند که انسان آزاد و عاقل باشد؛ که مقصودش بسادگی اینست که اقتضای مفهوم کامل و درست انسان آنست که وجودش از تعقل و آزادی برخوردار باشد» (ماخذ مذکور، همانجا). مسامحتا میتوان گفت «مفهوم» جایگاهی همطراز «مثال» در فلسفه افلاطون دارد. و از آنجا که مارکس نیز در این کتاب آنرا مسامحتا به همین معنا بکار میبرد، این وجه معنای آن در ترجمه انگلس در صفحات بعد همه جا به «مفهوم ایدهآل» برگردانده شده، که در حقیقت تکرار مکرر است.
7 دانته، کمدى الهى، «بهشت»، سرود ۲۴، ابيات ۸۴ و ۸۵ - ف. [در متن اصلی به زبان ایتالیائی آمده است.]
8 «…حتى ميزان ارزش تصورى محض نيز نطفه پول نقد مادى را در خود دارد» (مارکس، در نقد اقتصاد سياسى، ص۷-۱۴۶، زیرنویس). مارکس در اینجا تحليل کارکرد اول پول (ميزان ارزش و مقياس قيمت) که در آن کافي است در ظرفیتی فرضی يا تصورى ظاهر شود را به پايان مىبرد، و در بند بعد تحليل کارکرد دوم آن یعنی وسيله گردش که در آن پول ناگزير بايد بصورت «پول نقد مادى» ظاهر شود را آغاز مىکند. «پول نقد مادى» معادلى است که ما در برابرhard cash انگليسى و hartes Geld آلمانى و بمنظور رساندن ايهام لفظى مورد نظر مارکس بکار بردهايم. اين اصطلاح در هر دو زبان تنها بمعناى «پول نقد» است و صفت hard(در لغت بمعناى سفت يا سخت) صرفا تاکيدى بر اين نقد بودن میگذارد. در ایران این تاکید بر نقد و حاضر و آماده بودن پول را عامه مردم و اهل بازار با اصطلاحاتی نظیر «پول نقدِ جرينگى» يا «اسکناس نقدِ بشمار» و امثالهم میرسانند. اما مارکس در اينجا به معناى لغوى اين صفت در توصیف وسيله گردش، در مقابل صفت «تصورى» [ideal] در توصیف ميزان ارزش، نظر دارد. لغت «مادى» را ما بمنظور برجسته کردن همين تقابل با «تصوری»، بعنوان معادلی برای hard در نظر داشتهایم.
٢- وسیله گردش
الف - دگردیسى کالاها
در فصلی پیش از این دیدیم که مبادله کالاها متضمن شرایطى متناقض و مانعهالجمع است. تکامل فراتر کالا، تفکیک شدن آن به کالا و پول، نیز این تناقضها را از میان برنمىدارد، بلکه برعکس شکلى فراهم مىآورد که این تناقضها در آن مجال حرکت مىیابند. این بطور کلى نحوۀ حل شدن تناقضهای واقعى است. بعنوان نمونه، تصور حرکت جسمى که مدام بسوی جسم دیگری مىگراید و در عین حال مدام از آن مىگریزد متضمن تناقضى است. بیضى شکلى از حرکت است که این تناقض در آن هم تحقق مىیابد و هم حل مىشود.
پروسه مبادله تا آنجا که کالاها را از دستهائى که در آن غیرارزشاستفادهاند به دستهائى که در آن ارزشاستفادهاند انتقال مىدهد، پروسهای اجتماعىِ برای تبادل و تبدل محصولات کار 1 است. در این پروسه محصول یک نوع کار فایدهبخش جانشین محصول نوع دیگری کار فایدهبخش میشود. کالا همین که در موقعیتى قرار گرفت که بتواند بمنزله ارزشاستفاده بکار گرفته شود از حوزه مبادله خارج میشود و به حوزه مصرف درمىغلتد. اما در اینجا تنها حوزه نخست یعنى پروسه مبادله مورد نظر ماست. پس باید کل این پروسه را در وجه صوری آن، بعبارت دیگر تغییر شکل یعنی دگردیسى کالاها را - که تبادل و تبدل اجتماعى محصولات کار بوساطت آن انجام میپذیرد - بررسى کنیم.
این تغییر شکل تاکنون بسیار ناقص درک شده است. علت این نقص درک، کاملا مستقل از نداشتن درکی روشن از خود مفهوم ارزش، آنست که هر تغییر شکل یک کالا نتیجه مبادله دو کالاست، یکى کالائى معمولى و دیگری پول-کالا. اگر ذهن خود را تنها به این وجه مادی یعنى مبادله کالا در مقابل طلا مشغول داریم دقیقا همان چیزی که باید ببینیم، یعنى تغییراتى که عارض شکل کالا مىشود، را نخواهیم دید. نخواهیم دید که طلا بمنزله یک کالای صرف پول نیست، و نخواهیم دید که کالاهای دیگر از طریق قیمتشان در واقع با طلا بمنزله وسیلهای برای ظاهر شدن در شکل پولی خود رابطه برقرار مىکنند. کالاها در بدو امر بى آنکه طلااندود یا شکراندود شده باشند و با حفظ همان شکل اولیه طبیعىشان قدم به پروسه مبادله مىگذارند. اما مبادله موجب تجزیه کالا به دو مولفه مىشود: کالا و پول؛ تقابلى خارجى که نمایانگر تضاد ارزش و ارزش استفاده در ذات هر کالاست. در این تضاد کالاها بمنزله ارزشاستفاده در مقابل پول بمنزله ارزشمبادله قرار مىگیرند. اما، از طرف دیگر، هر دو سوی این تضاد کالایند، و لذا هر یک وحدت ارزش استفاده و ارزش است. لکن این وحدت در تمایز در دو قطب مخالف، و در هر قطب بشکلى ضد دیگری، ظاهر مىشود، و به این طریق در عین حال رابطۀ متناوب و متبدل2 آنها را بوجود میآورد. کالا در واقع ارزشاستفاده است. ارزش بودنش تنها در ذهن متصور است؛ در قالب قیمت، که کالا از طریق آن با تجسم عینى ارزش خود، طلا، که بمنزله ضدش با آن روبرو مىشود، در رابطه قرار مىگیرد. ماده طلا، برعکس، اعتباری جز بمنزله تجسم مادی ارزش، یعنی پول، ندارد. پس طلا در واقع ارزش مبادله است. ارزش استفادهاش تنها در ذهن متصور است؛ در قالب سری تساویهای مبین ارزش نسبى، که از طریق آنها با همه کالاهای دیگر بمنزله مجموعه تجسمات عینى فایدۀ خود روبرو مىشود.3 این اشکال متضاد کالاها اشکال واقعى وقوع پروسه مبادلهاند.
حال بیائید در معیت صاحبکالائى، مثلا دوست قدیمىمان بافنده کتان، رهسپار صحنه عمل یعنى بازار شویم. کالای او، ۲۰ متر کتان، قیمت معینى دارد؛ ۲ پوند. بافنده کالایش را با ۲ پوند مبادله مىکند و از آنجا که مردی است از مکتب فکری قدیم با ۲ پوندش انجیلى میخرد به قطع خانگى و به همین قیمت. کتان که برای او یک کالای صرف، یک محمل ارزش است، در مبادله با طلا، که صورت ارزشى آنست، از صورت اولیۀ کالائیِ خود خارج [یا برهنه] مىشود، و سپس در مبادله با کالای دیگری، انجیل، که قرار است بمنزله شیئى مفید به خانه بافنده وارد شود و نیازهای ارشادی اهل بیتش را برآورد، بار دیگر این صورت پولی را ترک مىگوید و انتقال مىیابد. پروسه مبادله بدین ترتیب از طریق دو دگردیسى متقابل و در عین حال مکمل به انجام میرسد: تغییر شکل کالا به پول، و تغییر شکل مجدد پول به کالا.۱۶ دو لحظۀ وجودی4 این دگردیسى در آن واحد هم بده بستانهای متمایز بافندهاند (فروش، یا مبادله کالا با پول؛ و خرید، یا مبادله پول با کالا) و هم وحدت این دو بده بستان: فروش بمنظور خرید.
ماحصل این بده بستان از نظر بافنده اینست که بجای کتان اکنون انجیل را در دست دارد، بجای کالای اولیهاش اکنون صاحبکالائى با همان ارزش اما فایدۀ متفاوت است. بافنده سایر وسایل زندگی و وسایل تولید خود را نیز به شیوهای نظیر این بدست میآورد. از نظر بافنده این پروسه در کل کاری بیش از مبادله محصول کار او با محصول کار دیگری، بعبارت دیگر کاری بیش از مبادله محصولات، انجام نداده است.
حاصل آنکه، پروسه مبادلۀ کالاها از طریق تغییراتى که در شکل آنها حاصل میشود به انجام میرسد. این تغییر شکل را مىتوان بصورت زیر نشان داد:
5 کالا <— پول <— کالا
K —— P —— K
تا آنجا که به محتوای صرفا مادی این پروسه مربوط میشود، تنها تغییر و تحولى که صورت گرفتهK—K یعنى مبادله کالائى با کالای دیگر، یا تبادل و تبدل کار اجتماعى مادیت یافته است - تغییر و تحولى که پروسۀ آن در ماحصلش زائل شده است.
K—P : دگردیسى اول کالا، یا فروش. بیرون جهیدن ارزش از کالبد کالا و فروجهیدنش به کالبد طلا، همان گونه که من در جای دیگر گفتهام، پرش مرگبار6 کالاست؛ که اگر کوتاه درآید به خود کالا لطمهای نمیخورد بلکه صاحب آن زیان مىبیند. هر اندازه نیازهای صاحبکالائى کثیرالجانبهتر باشد تقسیم کار اجتماعى به کار او ماهیتى یکجانبهتر میبخشد. دقیقا بهمین دلیل است که محصول کارش صرفا بمنزله ارزش مبادله بکارش مىآید. ولی این محصول جز از طریق تبدیل شدن به پول قادر به کسب اعتبار عام اجتماعی بمنزله شکل معادل ارزش نخواهد بود. اما آن پول در جیب شخص دیگری است. لازمه بیرون کشیدنش قبل از هر چیز اینست که محصول کار صاحب کالا برای صاحب پول ارزش استفاده داشته باشد. لذا کاری که صرفش شده باید از نوعی اجتماعا مفید باشد، یعنى بمنزله شاخهای از شاخههای تقسیم کار اجتماعى برسمیت شناخته شود. اما تقسیم کار اجتماعى سازمان یا نظام تولیدی است که بطور طبیعى [یا خودروئیده] رشد یافته، تاری است که در قفای تولیدکنندگان کالا تنیده شده، و همچنان مىشود. کالا مىتواند محصول نوع جدیدی از کار باشد و مدعى رفع نیازی نوخاسته، و یا شاید حتى در پى آن که خود نیازی تازه خلق کند. شاید عملى خاص که تا دیروز حلقهای در زنجیر اعمال متعدد یک تولیدکننده در خلق کالای معینى بود، امروز از قید آن زنجیر رها شود، خود را بمنزله شاخه مستقلى از کار تثبیت کند و محصول ناتمام خود را بمنزله کالائى مستقل روانه بازار نماید. اینکه شرایط برای تحقق این پروسۀ تفکیک آمادگى دارد یا نه امر دیگری است. محصولى که امروز یک نیاز اجتماعى را برآورده میکند فردا شاید جای خود را کلا یا بخشا به محصول مشابهى بسپارد. گذشته از اینها، کار بافنده ما شاید اعتبار شاخهای از تقسیم کار اجتماعى را احراز بکند، اما این هنوز بهیچوجه تضمین نمىکند که ۲۰ متر کتان او محصول مفیدی است. اگر نیاز جامعه به کتان، که مانند هر نیاز دیگر حدی دارد، تا حال با محصولات بافندگان رقیب مرتفع شده باشد، محصول دوست بافنده ما اضافى، مازاد بر نیاز و لاجرم بیفایده است. هر چند مردم دندان اسب پیشکش را نمىشمارند، ولی دوست ما هم برای پیشکش کردن محصولاتش به بازار نمىرود. اما فرض کنیم محصول او ارزش استفادۀ خود را حفظ بکند، و لذا کالا موفق به جذب پول بشود. حال سوال اینست: چه مقدار پول؟ پاسخ این سوال بیشک در قالب قیمت کالا، که نمودار ارزش آنست، از پیش داده شده. در اینجا ما از هر گونه خطای ذهنى صاحب کالا در محاسبه ارزش کالایش - خطائى که در بازار بلافاصله و بطور عینى تصحیح مىشود - قطع نظر و فرض مىکنیم او دقیقا حد متوسط مدت کار لازم اجتماعى را صرف کالایش کرده باشد؛ که در این صورت قیمت کالا صرفا اسم پولى مقدار کار اجتماعى است که در آن مادیت یافته. اما شرایط پیشین تولید در رشته بافندگی بدون اجازه و در قفای بافنده ما از هم مىپاشد و به کناری روبیده مىشود. در این صورت آنچه تا دیروز بىتردید مدت کار لازم اجتماعى برای تولید یک متر کتان بود امروز دیگر نیست. و این واقعیتى است که صاحب پول بشدت مشتاق اثبات آن از طریق استناد به قیمتهائى است که از جانب رقبای دوست بافنده ما عرضه مىشود؛ و از بخت بد بافندۀ ما تعداد این قبیل رقبا هم کم نیست. و بالاخره فرض کنیم که هر قواره کتان موجود در بازار حاوی دقیقا مقدار ثابت معینی مدت کار لازم اجتماعى باشد، نه بیشتر و نه کمتر. با اینحال کل این توده کتان مىتواند حاوی مدت کار اضافى باشد. به این معنا که اگر معده بازار نتواند کل این مقدار کتان را به قیمت متعارف متری مثلا ۲ شیلینگ در خود جای دهد، این ثابت میکند که سهمى از کل مدت کار اجتماعى که در شکل پارچهبافى صرف شده بیش از حد بزرگ بوده. نتیجه همان است که گوئی هر تک بافنده بیش از مدت کار لازم اجتماعى صرف محصول خاص خود کرده باشد. بقول مثل آلمانى: با هم گرفتار، با هم گل دار. کل کتان موجود در بازار در حکم یک قلم جنس است و هر قواره کتان تنها کسری از آنرا تشکیل مىدهد. و ارزش هر تک متر کتان نیز در واقع چیزی جز صورت مادیت یافته مقدار اجتماعا معین و واحدی از کار همگن انسانی نیست.7
پس چنان که میبینیم کالاها عاشق پولند، اما چه مىتوان کرد که «راه عشق واقعی هرگز هموار نبود».8 وجه کمّى استخوانبندی ارگانیزم تولیدی جامعه، که اجزای منفصل این ارگانیزم را در نظام تقسیم کار به یکدیگر پیوند مىدهد، همانقدر تصادفى و خودروئیده است که وجه کیفى آن. بدین ترتیب صاحبان کالا درمىيابند که همان تقسيم کارى که ايشان را مبدل به توليدکنندگان خصوصى و مستقل مىکند در عين حال پروسه اجتماعى توليد و مناسبات افراد توليدکنندۀ درگیر در اين پروسه را نيز از وابستگى به خواست و اراده آنان خلاص میسازد. صاحبان کالا اين را نيز در مىيابند که استقلال ظاهرى افراد [تولیدکننده] از يکديگر با نظامى از وابستگى متقابل همگانى - که از طريق يا بوسیله [مبادله] محصولات ايشان تحقق میپذیرد - تکميل میشود.
تقسیم کار محصول کار را مبدل به کالا مىکند، و از این طریق تبدل آن به پول را الزامى میسازد. لکن در عین حال وقوع یا عدم وقوع این استحاله را به تصادف واگذار مىکند. اما ما در اینجا باید پدیده را در حالت ناب [یا نرمال] آن بررسى کنیم، و لذا باید چنین فرض کنیم که سیر عادی خود را طى مىکند. بهر حال اگر پروسه اساسا قرار باشد به انجام رسد، یعنى اگر فروش کالا یکسره ناممکن نباشد، همواره باید تغییر شکلى صورت بگیرد، هر چند که ممکن است در این میان در خود جوهر - در اینجا بمعنای مقدار ارزش - نقصان یا زیادتى غیرعادی رخ دهد.9
فروشنده طلا را جانشین کالایش مىکند، خریدار کالا را جانشین طلایش. پدیده آشکاری که در اینجا بچشم مىآید آنست که کالائى و طلا، ۲۰ متر کتان و ۲ پوند پول، دست بدست گشته و جا عوض کردهاند، بعبارت دیگر مبادله شدهاند. اما کالا با چه مبادله شده است؟ با صورت عام ارزش خود. و طلا با چه مبادله شده؟ با صورت خاصى از ارزش استفاده خود. طلا چرا بمنزله پول در مقابل کتان ظاهر میشود؟ زیرا ۲ پوند، یعنی قیمت یا اسم پولى کتان، از پیش میان کتان با طلا بمنزله پول رابطه برقرار کرده است. و حال کالا از طریق انتقال به غیر، یعنى از آن لحظه که ارزش استفادهاش عملا موفق به جذب پول مىشود - که تا پیش از این در قالب قیمت کالا موجودیتى صرفا فرضی و تصوری داشت - از شکل اولیه کالائی خود خارج مىشود. پس متحقق شدن قیمت یک کالا، یعنی متحقق شدن شکل ارزشى صرفا تصوری آن، در عین حال، و معکوسا، متحقق شدن ارزش استفادۀ تصوری پول است. تبدل کالا به پول در عین حال تبدل پول است به کالا. این پروسۀ واحد پروسهای دو وجهی است. در یک قطب، در قطب صاحب کالا، فروش است؛ در قطب دیگر، در قطب صاحب پول، خرید. بعبارت دیگر فروش خرید است؛ K— P در عین حال P— K است.۱۷
ما تا اینجا تنها یکى از روابط اقتصادی میان انسانها را بررسى کردهایم، و آن رابطه میان صاحبان کالاست،که در آن ایشان با انتقال محصول کارشان به دیگری محصول کار دیگری را به تملک خود درمىآورند. پس برای آنکه صاحبکالائى بتواند با صاحبکالای دیگری بنام صاحب پول روبرو شود، لازم است که محصول این دومى یا ماهیتا شکل پول داشته باشد، یعنى خودِ طلا (ماتریال پول) باشد، و یا تا زمان انجام مبادله دیگر پوست عوض کرده و از صورت اولیه خود بمنزله یک شیئ مفید خارج شده باشد. از سوی دیگر، طلا برای آنکه نقش پول را ایفا کند طبعا باید در نقطهای وارد بازار شود. این نقطه را مىتوان در مبدا تولید آن یعنى در جائى سراغ کرد که بمنزله محصولِ بلاواسطۀ کار با محصول دیگری با ارزش برابر مبادله مىشود. اما طلا از آن لحظه ببعد همواره نماینده قیمت تحقق یافته [یا نقد شده] ی کالائى است.۱۸ طلا، از مبادلۀ آن در مقابل کالاهای دیگر در مبدا تولیدش که بگذریم، در دست هر صاحبکالا کالای خود اوست که از طریق انتقال به غیر از صورت اولیه خود خارج شده؛ بعبارت دیگر حاصل یک فروش یا نتیجه دگردیسى اول یعنی K— P است.۱۹ طلا چنان که دیدیم پولِ تصوری، بعبارت دیگر میزان سنجش ارزش، شد به این علت که تمامى کالاها ارزش خود را بر حسب آن سنجیدند و بدینسان آنرا در عالم تصور در مقابل صور طبیعى خود بمنزله اشیای مفید گذاردند، و از این طریق آنرا صورت [مادی] ارزش خود قرار دادند. و پول واقعى شد چون کالاها همه عملا انتقال یافتند و از صورت طبیعى خود بمنزله اشیای مفید خارج شدند، و بدینسان طلا را بطور واقعی مبدل به تجسم مادی ارزشهای خود ساختند. کالاها وقتى این صورت ارزشی [یا «این شکل پولى»] را بخود مىگیرند هر نشانى از ارزش استفاده طبیعى اولیهشان، و هر نشانى از نوع خاص کار فایدهبخشى که آفرینندۀ آنهاست را از خود مىزدایند و مانند شفیره به پیلۀ مادیت متحدالشکل و اجتماعى کار همگن بشری [یعنی پول] میروند. از صرف نگاه کردن به مقداری پول نمىتوان گفت چه نوع کالائى به آن مبدل شده است. در پیله شکل پول، کالاها همه شبیه یکدیگر مینمایند. لذا پول مىتواند خاک باشد، اما خاک پول نیست.
فرض کنیم دو سکه طلائى که بافنده ما در ازای آن کتان خود را به دیگری انتقال داد صورت دگردیسى یافتۀ نیم تن گندم باشد. فروش کتان، K—P، در عین حال خرید آن یعنی P—K نیز هست. اما این پروسه را اگر بمنزله فروش کتان در نظر بگیریم آغازگر حرکتى است که با حرکتى متقابل، خرید انجیل، پایان مىگیرد. و برعکس اگر آنرا بمنزله خرید کتان در نظر بگیریم، پایانبخش حرکتى است که با حرکتى متقابل، فروش گندم، آغاز شده است. K—P (پول <— کتان) که فاز اول K — P — K (انجیل — پول — کتان) است، P— K (کتان — پول) یعنى فاز آخر حرکتى دیگر، K—P— K (کتان — پول — گندم) ، نیز هست. بنابراین دگردیسى اول یک کالا، یعنى تغییر شکل آن از کالا به پول، بدون استثنا دگردیسى دوم و دقیقا متقابل کالای دیگری را تشکیل میدهد، و آن عبارت از تغییر شکل مجدد این دومى است از پول به کالا.۲۰
P—K : دومین و آخرین دگردیسى کالا، یا خرید. پول از آنجا که صورت برهنۀ همه کالاهای دیگر، یعنى حاصل انتقال به غیرِ همگانى آنهاست، خود کالای انتقالپذیر مطلق است. پول قیمتها را در جهت عکس مىخواند، و از این طریق خود را باصطلاح در آئینه پیکر مادی همه کالاهای دیگر منعکس میکند. و این کالاها بدین وسیله در دست پول بدل به ماتریالی مىشوند برای آنکه او به خود بمنزله کالا موجودیت ببخشد. در عین حال قیمتها، این نگاههای اغواگرانۀ کالاها بروی پول، حد انتقالپذیری یعنى کمیت آنرا تعیین مىکنند. از آنجا که کالا وقتى پول شد خود ناپدید مىگردد، تشخیص اینکه آن پول چگونه بدست دارندهاش افتاده، بعبارت دیگر تشخیص اینکه آن چه بوده که به پول مبدل شده، از روی خود پول محال است. پول از هر منبعى که بدست آمده باشد «بو ندارد».10 پول اگر، از سوئى، نماینده کالائی است که بفروش رسیده، از سوی دیگر نماینده کالائی است که مىتوان خرید.۲۱
P—K، خرید، در عین حال K—P، فروش، است. دگردیسى پایانى یک کالا دگردیسى آغازین کالای دیگری است. برای بافندۀ ما حیات کالایش به انجیل، که وی ۲ پوندش را به آن بازتبدیل کرد، خاتمه مىیابد. ولى انجیل فروش ۲ پوندش را، که بافنده آزاد کرد، فرض کنیم به کنیاک تبدیل کند. بدین ترتیب P— K یعنی فاز پایانى K—P—K (انجیل — پول — کتان) ، K—P یعنى فاز آغازین K—P—K (کنیاک — پول — انجیل) نیز هست. از آنجا که تولیدکنندۀ کالا تنها یک نوع محصول به بازار عرضه مىکند غالبا آنرا بصورت عمده مىفروشد، حال آنکه خود نیازهای گوناگون دارد و این او را وامیدارد تا قیمت متحقق شدۀ کالایش یعنى مبلغ پول آزاد شده را میان خریدهای متعدد تقسیم کند. لذا یک فروش به خریدهای بسیار مىانجامد. دگردیسى پایانى یک کالا بدین ترتیب مجموعهای از دگردیسىهای آغازین کالاهای دیگر را بدنبال دارد.
حال اگر دگردیسى کامل شدۀ کالائى را در کلیت آن در نظر بگیریم، اولا معلوم مىشود که این دگردیسى از دو حرکت متقابل و مکمل تشکیل شده است: K— P و P— K. این دو استحالۀ متقابل از طریق دو پروسه اجتماعى متقابل که صاحب کالا در آنها شرکت مىجوید انجام مىپذیرند، و در خصلت اقتصادی دو پروسه انعکاس مىیابند.11 صاحب کالا با شرکت در عمل فروش فروشنده مىشود، با شرکت در عمل خرید خریدار. اما همانطور که در هر استحالۀ یک کالا دو شکل آن یعنى شکل کالائى و شکل پولیش همزمان اما در دو قطب مخالف حضور دارند، در این دو عمل یا پروسه نیز هر فروشنده با خریداری و هر خریدار با فروشندهای روبروست. در اثنائى که کالای واحدی دو استحالۀ معکوس هم خود را متوالیا از کالا به پول و از پول به کالائى دیگر از سر مىگذارند، صاحب کالا نیز متوالیا از فروشنده به خریدار تغییر نقش مىدهد. حاصل آنکه، فروشنده و خریدار نقشهای ثابتى نیستند، بلکه در روند گردش کالاها مدام به اشخاص مختلفی تعلق مىپذیرند.
رُمان دگردیسى کامل یک کالا در سادهترین شکل خود چهار فرجام و سه شخصیت دارد. نخست کالائى با پول روبرو مىشود. این دومى شکلى است که ارزش اولى بخود مىگیرد؛ شکلى که در واقعیتِ سراسر سخت و مادی خود در جیب شخص دیگری است. بدینسان صاحبکالائی با صاحبپولی روبرو میشود. حال بمحض اینکه کالا مبدل به پول شد، پول شکل معادل ناپایدار آن مىگردد؛ شکل معادلى که ارزش استفاده، یا محتوایش، حى و حاضر در هیئت مادی سایر کالاها وجود دارد. پول، بمنزله نقطه پایان تغییر شکل اول، در عین حال نقطه آغاز تغییر شکل دوم است. لذا شخصى که در معامله اول فروشنده بود در معامله دوم خریدار مىشود، و در این معامله با صاحبکالای سومى، در هیئت فروشنده، روبرو مىشود.۲۲
دو فاز معکوس همِ حرکتى که دگردیسى یک کالا را تشکیل مىدهند مداری مىسازند: شکل کالائى، خارج شدن از این شکل، و بازگشت به آن. در این مدار کالا طبعا در دو وجه متضاد ظاهر مىشود. در نقطه آغاز از دید صاحبش غیرارزشاستفاده است، در نقطه پایان ارزشاستفاده مىشود. پول نیز چنین است. در فاز اول بصورت بلور سخت ارزش ظاهر مىشود - بلوری که کالا مشتاقانه به آن مبدل میگردد - و در فاز دوم ذوب و مبدل به شکل معادل ناپایدار صرف آن مىشود تا جای خود را به ارزشاستفاده دیگری بسپارد.
دو دگردیسی که سیر مستدیر هر کالا را مىسازند در عین حال جزئی از دو دگردیسى معکوس هم دو کالای دیگرند. کالای معینی (کتان) رشته دگردیسیهای خود را مىگشاید و دگردیسى کالای دیگری (گندم) را کامل مىکند. کتان در تغییر شکل اول خود، فروش، هر دو کار را خود راسا انجام میدهد. اما سپس به راه تمامى اهل زمین مىرود؛12 به پیله طلا در مىآید، و از این طریق در عین حال دگردیسى اول کالای سومى [، انجیل،] را خاتمه مىدهد.13 پس مداری که یک کالا در سیر دگردیسى خود مىسازد با مدارهائى که کالاهای دیگر مىسازند در پیوند ناگسستنى قرار دارد. این پروسه [، یا این کلاف در هم تنیدۀ رشته دگردیسىها،] در کلیت خود گردش کالاها را میسازد.
گردش کالاها نه تنها در شکل بلکه در محتوا نیز با مبادله مستقیم [«یا پایاپای»] محصولات تفاوت دارد. کافی است نظری به سیر ماوقع در پروسه گردش کالاها بیندازیم. شک نیست که بافنده کتانش را در واقع با انجیل، کالای خود را با کالای شخص دیگری، مبادله کرده است. اما این تنها در مورد او صحت دارد. انجیلفروش، که مشروبى گرمابخش را به اوراقى یخ کرده ترجیح مىدهد، بهیچوجه قصد مبادله انجیلش با کتان را نداشت، همچنان که بافنده نمىدانست کتانش در واقع با گندم مبادله شده است. کالای شخص B جانشین کالای شخص A مىشود، اما A وB کالاهایشان را متقابلا مبادله نمىکنند. طبعا ممکن است حالتى پیش آید که A وB همزمان از یکدیگر جنس بخرند، اما داد و ستد خاصى از این نوع بهیچوجه نتیجه الزامی شرایط عام گردش کالاها نیست. در اینجا از یک سو شاهد آنیم که مبادلۀ کالاها چگونه همۀ محدودیتهای فردی و محلى مبادله مستقیم محصولات را در هم مىشکند و به گردش محصولات کار اجتماعى وسعت مىبخشد. و از سوی دیگر شاهد آنیم که چگونه شبکه کاملى از پیوندهای اجتماعى که عاملین انسانىشان هیچگونه اختیاری بر آنها ندارند بطور خودجوش تکوین مىیابد. اگر بافنده ما قادر است کتانش را بفروشد تنها به این علت است که زارع پیشتر گندمش را فروخته؛ اگر دوست شوریده سر ما مىتواند انجیلش را بفروشد تنها از آن جهت است که بافنده کتانش را فروخته؛ و اگر کنیاکساز مىتواند آب حیاتش را بفروشد تنها به این علت است که انجیل فروش پیشتر آب حیات جاوید را فروخته؛ و قس علیهذا.
بنابراین پروسه گردش، برخلاف مبادله مستقیم محصولات، با جا عوض کردن و دست بدست گشتن ارزشاستفادهها از حرکت بازنمىایستد. پول وقتى سرانجام از زنجیره دگردیسیهای کالای معینى خارج شد ناپدید نمىگردد، بلکه همواره به نقاطى از صحنه گردش که کالاها خالى مىکنند پرتاب مىشود. بعنوان مثال در دگردیسى کامل کتان (انجیل — پول — کتان) نخست کتان از گردش خارج مىشود، و پول جایش را مىگیرد، سپس انجیل از گردش خارج مىشود، و باز پول جایش را پر مىکند. در هر جا که کالائى جای کالای دیگر را مىگیرد پول-کالا بدست شخص ثالثى مىافتد.۲۳ عرق پول از هر منفذ پروسه گردش جاری است.
چیزی ابلهانهتر از این حکم جزمی نیست که چون هر خریدی فروشى است و هر فروشى خریدی، پس گردش کالاها الزاما متضمن تعادلى میان خریدها و فروشهاست. این اگر بمعنای آن باشد که تعداد خریدها و فروشهای انجام گرفته برابر است، همانگوئى آشکاری بیش نیست. اما غرض از آن در واقع اثبات این نکته است که هر فروشنده خریدارش را با خود به بازار مىآورد. [«بهیچوجه چنین نیست».] خرید و فروش اگر بمنزله رابطه متبدل و متناوبى میان دو شخص که مانند دو قطب مخالف در مقابل یکدیگر قرار میگیرند، یعنى صاحب کالا و صاحب پول، در نظر گرفته شوند، یک عملند. اما اگر آنها را اعمال شخص واحدی در نظر بگیریم، دو عمل خصلتا قطبى و متقابل را تشکیل مىدهند. لذا یکى بودن خرید و فروش به این معناست که کالا اگر در انبیق کیمیاگری گردش انداخته شد و از آن سویش بصورت پول بیرون نیامد، بعبارت دیگر اگر صاحب کالا نتوانست بفروشد و بنابراین صاحب پول نتوانست بخرد، چیز بیفایدهای است. معنای دیگر یکى بودن خرید و فروش اینست که پروسه مبادله، اگر به ثمر رسد، نقطه سکونى، دوره فترتى، کوتاه یا بلند، در حیات کالا بوجود خواهد آورد. از آنجا که دگردیسى اول یک کالا در آن واحد هم خرید است و هم فروش، این پروسۀ جزئى [یا ناکامل] در عین حال پروسه فى نفسه [کامل و] مستقلى است؛ خریدار کالا را در دست دارد، فروشنده پول یعنى کالائى را که مستقل از زمان حضور مجددش در بازار کماکان در شکلى است که قابلیت بگردش درآمدن دارد. هیچکس نمىتواند بفروشد مگر آنکه کس دیگری بخرد. اما هیچکس مجبور نیست به این دلیل که چیزی فروخته است بلافاصله چیزی بخرد. گردش کلیه موانع زمانى، مکانى و فردی معلول مبادله مستقیم محصولات را از میان برمىدارد؛ از این طریق که یکی بودن عمل انتقال محصول کسى و بدست آوردن محصول کس دیگر را که در مبادله مستقیم محصولات وجود دارد به دو جزء متقابل فروش و خرید تفکیک میکند. گفتن اینکه اين دو عمل مستقل و متضاد از وحدتى ذاتی [یا درونی] برخوردارند، بعبارت دیگر اساسا يکى هستند، بمعناى آنست که اين يکى بودن ذاتى در تضادى بیرونی نمود خواهد يافت. [به این معنا که] اگر فاصله زمانى میان دو فاز مکمل دگرديسى کامل يک کالا بيش از حد بدرازا کشد، يعنى اگر جدائى و گسست فروش از خريد زیاده از حد بالا بگیرد، ارتباط تنگاتنگ این دو، يکى بودنشان، از طریق ایجاد بحران ابراز وجود خواهد کرد. تقابلی که میان ارزش استفاده و ارزش در ذات هر کالا نهفته است، یعنی اینکه کار خصوصى باید شکل کار بلاواسطه اجتماعى را بخود بگیرد، اینکه کار مشخص خاص تنها بمنزله کار مجرد عام کسب اعتبار میکند، و اینکه اشیا شخصیت مىیابند و اشخاص شیئیت، این تناقضات ذاتى، در فازهای متقابل دگردیسى کالا موجودیت مییابند و به اشکال متکامل حرکت [یا شکفتگی] خود دست مىیابند. لذا اشکال مزبور متضمن امکان و صرفا امکان بروز بحرانند. تبدیل شدن این امکان به واقعیت خود مستلزم وجود سلسله شرایطى است که در مرحله کنونى تحلیل ما، یعنی گردش ساده کالاها،14 هنوز بهیچوجه مطرح نیستند.۲۴
ب - گردش پول15
تغییر شکلى که تبادل و تبدل محصولات کار بواسطه آن به انجام مىرسد، یعنی K—P—K ، مستلزم آنست که ارزش معینى بصورت یک کالا نقطه آغاز پروسه را تشکیل دهد و بار دیگر بصورت یک کالا به همان نقطه بازگردد. این حرکت کالاها بدین ترتیب مداری مىسازد. اما، از سوی دیگر، شکل این پروسه بگونهای است که موجب حذف پول از مدار مىشود.16 حاصل این حرکت نه بازگشت پول به نقطه عزیمت آن بلکه رانده شدن مستمر و دور شدن هر چه بیشتر آن از این نقطه است. مادام که فروشنده پولش را، که شکل مبدل کالایش است، محکم در مشت خود نگاهداشته، کالا هنوز مرحله دگردیسى اولش را میگذراند، بعبارت دیگر تنها نیمه اول سیر مستدیر خود را طى کرده است. اما با کامل شدن پروسه فروش بمنظور خرید، پول نیز بار دیگر از دست صاحب اولیهاش بیرون مىرود. طبعا بافنده اگر پس از آنکه انجیل را خرید مجددا کتان بفروشد، مجددا پول بدستش بازمیگردد. اما این بازگشت دیگر نتیجه گردش ۲۰ متر کتان اولیه نیست، زیرا آن گردش پول را از دست او خارج کرد و در دست انجیل فروش قرار داد. بنابراین بازگشت پول بدست بافنده تنها مىتواند حاصل تجدید یا تکرار همان پروسه گردش با کالائى تازه باشد، که باز پایانى همانند پایان پروسه پیش از آن خواهد داشت. لذا حرکتى که گردش کالاها مستقیما به پول مىبخشد شکل رانده شدن مستمر پول از نقطه عزیمت آن را بخود میگیرد - رانده شدنى که روند آن از دست یک صاحب کالا بدست صاحب کالای دیگر ادامه مىیابد. این روند همان گردش پول (cours de la monnaie; currency) است.
گردش پول تکرار ثابت و یکنواخت پروسه واحدی است. کالا همواره در دست فروشنده است و پول، بمنزله وسیله خرید، همواره در دست خریدار. کاری که پول بمنزله وسیله خرید انجام میدهد متحقق کردن قیمت کالاهاست. پول با این کار کالا را از خریدار به فروشنده انتقال مىدهد، و خود از دست خریدار خارج مىشود و در دست فروشنده قرار مىگیرد، تا باز همان پروسه را با کالائى دیگر از سر گیرد. این شکل حرکت یکجانبۀ پول ناشى از حرکت دو جانبه [یا مختلف الجهت] کالاست. و این چیزی نیست که عیان و آشکار باشد، بلکه واژگونه جلوه مىکند. این واژگونگی ناشى از خود ماهیت گردش کالاهاست. دگردیسى اول یک کالا، چنان که مشهود است، نه فقط حرکت پول بلکه حرکت خود کالا نیز هست. اما در دگردیسى دوم، بر خلاف دگردیسى اول، حرکت تنها بصورت حرکت پول بر ما ظاهر مىشود. کالا در فاز اول گردش خود جایش را با پول عوض مىکند. در پى آن کالا بشکل شیئی مفید [یا بصورت طبیعیاش] از گردش خارج مىشود و به حوزه مصرف درمىغلتد،۲۵ و صورت ارزشى یا پولى آن جایش را مىگیرد. کالا سپس از فاز دوم گردش خود عبور مىکند، اما این بار دیگر نه در شکل طبیعى بلکه در شکل پولیش. تداوم حرکت بدین ترتیب تماما بستگى به [حرکت] پول دارد، و همان حرکتى که برای کالا متضمن دو پروسه متقابل است همین که بمنزله حرکت پول در نظر گرفته شود همواره همان یک حرکت معین خواهد بود: تعویض جای مداوم با کالاهائى که نو به نو از راه مىرسند. لذا چنین بنظر مىرسد که ماحصل گردش کالاها، یعنى جانشین یکدیگر شدن آنها، نه نتیجه تغییر شکل خود آنها بلکه نتیجه کارکرد پول بمنزله وسیله گردش است. پول، بمنزله وسیله گردش، کالاها را که بخودی خود قدرت هیچگونه حرکتى ندارند به گردش در مىآورد و آنها را از دست کسانى که برایشان غیرارزشاستفادهاند بدست کسانى که برایشان ارزشاستفادهاند مىرساند، و این پروسه همواره در جهتى مخالف جهت حرکت خود کالاها به پیش مىرود. پول کالاها را مدام از حوزه گردش مىراند - از این طریق که مدام جای آنها را در گردش پر مىکند - و بدینسان خود پیوسته از نقطه عزیمتش دور مىشود. پس با آنکه حرکت پول صرفا بازتاب [یا نتیجۀ] گردش کالاهاست، وضع وارونه جلوه مىکند و چنین بنظر مىرسد که گردش کالاها ناشى از حرکت پول است.۲۶
و باز [، از جهتى دیگر،] اگر پول کارکردی بمنزله وسیله گردش دارد تنها به این علت است که ارزشهای کالاها در وجود آن به صورت [یا «تعینی»] مستقل دست یافتهاند. پس حرکت آن، بمنزله واسطه گردش، در واقع چیزی جز حرکتى که کالاها ضمن تغییر شکل خود دارند نیست. لذا این واقعیت باید بازتاب عینى و آشکار خود را در گردش پول بیابد. (بدین ترتیب کتان، بعنوان مثال، نخست شکل کالائى خود را به شکل پولیش تغییر مىدهد. جزء نهائى دگردیسى اول آن، K—P، یعنى شکل پولى، سپس تبدیل به جزء اول دگردیسى نهائى آن، P—K ، یعنی تغییر شکل مجدد آن به انجیل، مىشود. اما هر یک از این دو تغییر شکل از طریق مبادلهای میان کالا و پول، یعنی از طریق جابجائى متقابل این دو، به انجام مىرسد. همان سکههائى که بمنزله صورت برهنۀ کالا بدست فروشنده مىآیند بمنزله کالا در شکل انتقالپذیر مطلق آن از دستش مىروند. این سکهها دو بار جابجا مىشوند. دگردیسى اول کتان آنها را به جیب بافنده مىریزد، و دگردیسى دومش آنها را از جیب او بیرون مىکشد. بدین ترتیب دو تغییر شکل متقابلى که کالای واحدی از سر مىگذراند نمود خود را در دو بار جابجا شدن مختلفالجهت سکههای معینی بازمىیابد.
اما اگر دگردیسى کالا یکجانبه واقع شود، یعنى اگر تنها خریدها یا تنها فروشهائى صورت گیرد، آنگاه یک سکه معین تنها یک بار جابجا مىشود. جابجائى دوم آن نمایانگر دگردیسى دوم کالا، یعنى تبدیل شدن دوبارۀ آن از پول به کالای دیگری است. تکرار مداوم جابجائى سکههای معین نه تنها بازتاب چرخه دگردیسیهائى است که کالای معینى از سر مىگذراند، بلکه در عین حال بازتاب در هم تنیدگى دگردیسیهای بیشماری است که در سراسر جهان کالاها صورت مىگیرد.)17 بدیهى است که اینها همه تنها در مورد گردش ساده کالاها، یعنى شکلى که اکنون مورد بررسى ما قرار دارد، صدق مىکند.
هیچ کالائى قدم به حوزه گردش نمىگذارد، و متحمل تغییر شکل اول نمىشود، مگر برای آنکه باز از گردش خارج شود و جایش را بارها پس از خود به کالاهای تازه بسپارد. در مقابل، پول بمنزله وسیله گردش در حوزه گردش حضور دائم دارد و مدام درون آن گشت مىزند. پس این سوال مطرح مىشود که این حوزه پیوسته چه مقدار پول بخود جذب مىکند.
در یک کشور معین روزانه دگردیسیهای یکجانبه کثیری در آن واحد، اما در نقاط مختلف، بوقوع مىپیوندد. بعبارت دیگر فروشهای سادهای از یک سو و خریدهای سادهای از سوی دیگر انجام مىگیرد. کالاها در قالب قیمتهای خود از پیش معادل کمیتهای معین، اما تصوری، از پول قرار گرفتهاند. و از آنجا که در شکل بیواسطه گردش که اکنون موضوع بررسى ماست پول و کالا بطور فیزیکى با یکدیگر روبرو مىشوند18 - یکى در قطب مثبت خرید و دیگری در قطب منفى فروش - روشن است که مقدار وسیله گردش لازم را جمع قیمتهای همه این کالاها از پیش تعیین مىکند. پول خود در واقع چیزی جز صورت عینى کمیتى از طلا که پیشتر از طریق حاصلجمع قیمتهای کالاها در تصور صورت بسته است نیست. پس برابری این دو مقدار بدیهى است. اما مىدانیم که قیمت کالاها، در صورت ثابت ماندن ارزش آنها، با تغییرات ارزش طلا (ماتریال پول) تغییر مىکند؛ متناسب با کاهش آن افزایش مىیابد، و متناسب با افزایش آن کاهش. حال اگر در نتیجۀ چنین افزایش یا کاهشى در ارزش طلا، جمع قیمتهای کالاها کاهش یا افزایش یابد، آنگاه حجم پول در گردش نیز باید به همان میزان کاهش یا افزایش یابد. درست است که آنچه در این مورد موجب تغییر در مقدار وسیله گردش مىشود خود پول است، اما پول نه به اعتبار کارکردش بمنزله واسطه گردش، بلکه به اعتبار کارکردش بمنزله میزان ارزش [و مقیاس قیمت]. [به این معنا که] نخست قیمت کالاها به نسبت عکس ارزش پول تغییر مىکند، سپس حجم واسطه گردش به نسبت مستقیم قیمت کالاها تغییر مىیابد. دقیقا همین اتفاق رخ مىداد اگر، بعنوان مثال، بجای آنکه ارزش طلا تنزل کند نقره بمنزله میزان ارزش جایش را مىگرفت، و یا اگر بجای آنکه قیمت نقره ترقى کند طلا بمنزله میزان ارزش جانشینش مىشد. در حالت اول نقره بیشتری - بیشتر از طلای سابق - و در حالت دوم طلای کمتری - کمتر از نقره سابق - درگردش قرار مىگرفت. در هر دو حالت ارزش ماتریال پول، یعنى ارزش کالائى که کار ارزش سنجى را برعهده دارد، تغییر کرده است، و در نتیجه قیمتهای کالاها (که ارزش خود را بر حسب پول بیان مىکنند) و همچنین مقدار پولى که برای متحقق ساختن این قیمتها باید در گردش قرار گیرد، تغییر مىکند. پیش از این دیدیم که در حوزه گردش گسلى وجود دارد - گسلى که از طریق آن طلا (یا نقره، یا هر ماتریال پولى بطور کلى) بمنزله کالائى با ارزش معین داخل مىشود. پس طلا وقتى بمنزله میزان سنجش ارزش شروع به کار مىکند، یعنى وقتى کار خود را در تعیین قیمتها آغاز میکند، ارزشش از پیش معلوم است. اگر این ارزش نزول کند، این تنزل نخست خود را در تغییر قیمت کالاهائى که در مبدا تولید فلزات قیمتى مستقیما با آنها مبادله مىشوند ظاهر خواهد ساخت. اما بخش اعظم مجموعه کالاهای دیگر، بویژه در مراحل نازلتر تکامل جامعه بورژوائى، برای مدتى طولانى همچنان بر حسب ارزش سابق میزان ارزش - ارزشى که حال دیگر کهنه و موهوم شده است - ارزشگذاری خواهند شد. معالوصف این تغییر از طریق رابطه ارزشى مشترکى که میان همه کالاها برقرار است از کالائى به کالای دیگر سرایت میکند، چنان که قیمتهای آنها، که به طلا یا نقره بیان مىشوند، بتدریج در نسبتهای جدیدی که خود از طریق نسبتهای موجود میان ارزشهای آنها تعیین مىشوند تثبیت مىگردند، تا سرانجام تمامى کالاها بر حسب ارزش جدید فلز پولی ارزشگذاری شوند. این پروسۀ همطراز شدن [، یا تسری تاثیر ارزش جدید فلزات قیمتی به قیمت همه کالاها،] با افزایشى مستمر در مقدار فلزات قیمتى همراه است. و این بعلت ورود حجم جدید اضافهای از فلزات قیمتى است که برای معاوضه با کالاهائى که در مبدا تولید این فلزات مستقیما با آنها مبادله مىشوند لازم است. لذا به میزانى که قیمتهای اصلاح شده کالاها تعمیم مىیابند، بعبارت دیگر به میزانى که ارزشهای آنها بنا بر ارزش جدید فلزِ قیمتى - که تنزل یافته و ممکن است تا نقطه معینى همچنان تنزل یابد - برآورد مىشوند، آن حجم اضافى فلز قیمتى که برای متحقق کردن قیمتهای جدید کالاها مورد نیاز است نیز به همان میزان فراهم مىآید. مشاهده یکجانبه رویدادهای متعاقب کشف منابع جدید طلا و نقره برخى اشخاص را در قرون هفدهم و بویژه هیجدهم به این نتیجه غلط رساند که علت افزایش قیمتها افزایش مقدار طلا و نقره بمنزله وسیله گردش بوده است. ما از این پس ارزش طلا را عامل ثابتى فرض مىکنیم؛ که در واقع وقتى آنرا در لحظه برآورد [یا بیان] قیمت کالاها بکمک آن در نظر بگیریم، چنین نیز هست.
پس، بر مبنای این فرض، مقدار وسیله گردش را جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند تعیین مىکند. حال اگر، علاوه بر این، قیمت هر کالا را نیز ثابت فرض کنیم، روشن است که جمع قیمتها بستگى به مقدار کل کالاهای موجود در گردش خواهد داشت. درک این نکته نیاز به تلاش سترگ فکری ندارد که اگر نیم تن گندم ۲ پوند قیمت داشته باشد، ۵۰ تن آن ۲۰۰ پوند، ۱۰۰ تن آن ۴۰۰ پوند، و الی آخر، قیمت خواهد داشت، و لذا مقدار پولى که با گندم، وقتی بفروش رسد، جا عوض مىکند، باید با افزایش مقدار گندم افزایش یابد.
حال اگر حجم کالاها ثابت بماند، مقدار پول در گردش مطابق با نوساناتى که در قیمتهای کالاها رخ مىدهد جزر و مد مىیابد، زیرا جمع قیمتها در نتیجۀ تغییر آنها زیاد و کم مىشود. برای تحقق این تغییر در مقدار پول در گردش بهیچوجه لازم نیست که قیمتهای کالاها همه با هم افزایش یا کاهش یابند. افزایش یا کاهشى در قیمت چند قلم جنس اصلى کافی است تا جمع قیمتهای همه کالاها را در مورد اول افزایش و در مورد دوم کاهش دهد، و لذا پول بیشتر یا کمتری را در گردش قرار دهد. اینکه آیا تغییر قیمت کالاها بازتاب تغییری واقعى در ارزش آنهاست یا صرفا بازتاب نوسانى در قیمت بازار آنها، تغییری در قضیه نمىدهد و بهر حال تاثیری که بر مقدار وسیله گردش مىگذارد یکسان است.
فرض کنیم چند فروش گسسته، بعبارت دیگر چند دگردیسى جزئى [یا ناکامل] همزمان و در مناطق مختلف صورت گیرد: فروشِ مثلا تن گندم، ۲۰ متر کتان، ۱ جلد انجیل و ۲۰ لیتر کنیاک. اگر قیمت هر یک از این اجناس ۲ پوند و لذا جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند ۸ پوند باشد، نتیجه مىگیریم که ۸ پوند پول باید وارد گردش شود. حال اگر همین اجناس حلقههائى از زنجیره دگردیسیهای زیر باشند:
۲۰ لیتر کنیاک <— ۲ پوند <— ۲۰ متر کتان <— ۲ پوند <— ۱ انجیل <— ۲ پوند <— تن گندم (که همان زنجیرۀ دیرآشنای ماست) آنگاه ۲ پوند پول قیمت این کالاها را یکى پس از دیگری، و در نتیجه جمع قیمتهای آنها یعنى ۸ پوند را متحقق مىکند، و از این طریق موجب گردششان مىشود، و خود سرانجام در دست کنیاکساز قرار و آرام مىگیرد. ۲ پوند در اینجا چهار بار دست بدست گشته، یا چهار عمل گردش انجام داده است. این تغییر جا دادنهای مکرر سکههای معین، ناظر بر تغییر شکل مضاعفى است که کالاها از سر مىگذرانند، بعبارت دیگر متناظر با گذار مختلفالجهت آنها از دو مرحله متقابل گردش، و ناظر بر در هم تنیدگى دگردیسیهای کالاهای مختلف است.۲۷ این فازهای متقابل و مکمل که پروسه دگردیسى کالاها از آنها میگذرد نمىتوانند در کنار یکدیگر انجام گیرند بلکه باید در زمان متوالیا از پى هم واقع شوند. پس چقدر طول کشیدن این پروسه با اجزا و تقسیمات زمان سنجیده مىشود. بعبارت دیگر سرعت گردش پول را تعداد دفعاتى تعیین مىکند که قطعه پول [یعنی سکه یا اسکناس] معینى در محدوده زمانى معینى دست بدست مىگردد. فرض کنیم پروسه گردش چهار قلم جنس ما یک روز طول بکشد. بدین ترتیب جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند ۸ پوند، تعداد دفعاتى که همان ۲ پوند دست بدست مىگردد ۴ بار، و مقدار پول در گردش ۲ پوند است. بنابراین [بطور کلی] برای محدوده زمانى معینى در طول پروسه گردش معادلهای به این صورت خواهیم داشت: مقدار پولى که کار واسطه گردش را انجام مىدهد برابر است با جمع کل قیمتها تقسیم بر تعداد دفعاتی که سکههای همسنخ19 دست بدست میگردند. این قانون همواره صادق است. پروسه گردش در یک کشور معین مشتمل است بر، از یک سو، دگردیسیهای جزئى منفرد متعدد و همزمان، یعنى فروشها (و خریدها) ئی که بموازات یکدیگر انجام مىگیرند و در آنها هر سکه تنها یک بار جابجا میشود، یا تنها یک عمل گردش انجام مىدهد، و، از سوی دیگر، سلسله دگردیسیهای متمایز از همِ بسیار، که برخی در توازی و برخی در تلاقى با یکدیگر صورت مىگیرند و در هر یک از آنها هر سکه چند بار دست بدست مىگردد. اینکه هر سکه چند بار دست بدست مىگردد بسته به شرایط تغییر مىکند. با دانستن تعداد کل دفعاتى که کلیه سکههای همسنخ در گردش دست بدست مىگردند مىتوان میانگین دفعاتى که هر تک سکه دست بدست مىگردد، یا بعبارت دیگر سرعت متوسط گردش پول را بدست آورد. مقدار پولى که در آغاز هر روز در گردش قرار مىگیرد طبعا از طریق جمع قیمتهای تمامى کالاهائى که همزمان و شانه به شانه هم در گردشند تعیین مىشود. اما در درون این پروسه سکهها بقول معروف مدعى کار یکدیگر مىشوند، به این معنا که اگر یکى سرعت گردش خود را زیاد کند دیگری کم مىکند، و یا حوزه گردش را بکلى ترک مىگوید. علت اینست که حوزه گردش تنها قادر به جذب آن مقدار طلاست که حاصل ضربش در میانگین دفعاتى که واحد پایهایش دست بدست مىگردد مساوی جمع قیمتهائى شود که باید متحقق شوند. بدین ترتیب اگر تعداد گردشهائی که قطعات مختلف مسکوک انجام مىدهند افزایش یابد از تعداد کل این قطعات مسکوک در گردش کاسته خواهد شد. و برعکس اگر از تعداد این گردشها کاسته شود بر تعداد کل قطعات مسکوک در گردش افزوده میشود. از آنجا که مقدار پولى که مىتواند بعنوان وسیله گردش انجام وظیفه کند [یا «مقدار پولی که پروسه گردش قادر به جذب آنست»] بر مبنای یک سرعت متوسط معین گردش تنظیم مىگردد، کافی است تعداد معینى اسکناس یک پوندی در گردش انداخت تا بهمان تعداد سکه لیره طلا 20 از آن بیرون کشید. این حقهای است که بانکها همه بخوبى با آن آشنایند.
همان طور که گردش پول بطور کلى چیزی جز بازتاب پروسه گردش کالاها، یعنى چیزی جز بازتاب سیر مستدیر آنها در گذار از دگردیسىهای مختلف الجهتشان نیست، سرعت گردش پول نیز چیزی جز بازتاب شتاب کالاها در تغییر شکل، در هم تنیده شدن مستمر رشته دگردیسیهای مختلف، طبع بیقرار پروسه اجتماعى تبادل و تبدل محصولات، ناپدید شدن سریع کالاها از حوزه گردش و پر شدن بهمان اندازه سریع جای آنها توسط کالاهای تازه نیست. بنابراین تندی گردش پول نمایانگر وحدت سیال آن دو فاز متقابل و مکمل، نمایانگر تبدیل شدن شکل مفید کالاها به شکل ارزشى آنها و بازتبدیل این اشکال به یکدیگر در جهت عکس است. بعبارت دیگر تندی گردش پول نمایانگر انجام هر دو پروسه فروش و خرید است. کندی گردش پول، برعکس، بازتاب گسست دو پروسه و تبدیل شدن آنها به دو فاز مجزای متقابل، بازتاب رکودی در آن تغییر شکل دادنها، و لذا بازتاب رکودی در پروسه تبادل و تبدل محصولات در جامعه است. خود گردش طبعا ما را به منشأ این رکود رهنمون نمىشود، بلکه آنرا صرفا بر ما مینمایاند. تفکر عامیانه طبعا به این جهت گرایش دارد که این رکود را به کمبود مقدار وسیله گردش نسبت دهد، چرا که متناسب با افت سرعت گردش پول پدید و ناپدید شدن آنرا در طول قوس گردش به دفعات کمتری بچشم مىبیند.۲۸
مقدار کل پولى که در هر دوره یا محدوده معین زمانى کار واسطه گردش را انجام میدهد از یک سو از طریق جمع قیمت کالاهای در گردش، و از سوی دیگر از طریق شتاب تبدیل شدن پروسهها [یا فازها] ی متقابل گردش به یکدیگر تعیین مىشود. کسری از جمع قیمتها که مىتواند بطور متوسط بوسیله هر تک سکه متحقق شود بستگى به این شتاب تبدل دارد. اما جمع قیمتها بستگى به مقدار کالا و نیز قیمت هر یک از انواع کالا دارد. این سه عامل، یعنى نوسان قیمتها، مقدار کالای در گردش و سرعت گردش پول، مىتوانند در شرایط مختلف در جهات مختلف تغییر کنند. بنابراین جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند، و لذا مقدار واسطه گردش که مشروط به آنست، با تغییرات بس گوناگونى که در ترکیب سه عامل فوق روی مىدهد تغییر خواهند کرد. در اینجا تنها به ذکر خطوط کلى مهمترین این گونه تغییرات در تاریخ قیمت کالاها بسنده مىکنیم.
در صورت ثابت ماندن قیمتها، مقدار واسطه گردش مىتواند بعلت افزایش تعداد کالاهای در گردش، یا بعلت کاهش سرعت گردش پول، و یا بعلت ترکیبى از این دو، افزایش یابد؛ برعکس، مقدار واسطه گردش با کاهش تعداد کالاها، و یا با افزایش سرعت گردش، کاهش مىیابد.
در صورت ترقى عمومى قیمتها، مقدار واسطه گردش ثابت خواهد ماند اگر تعداد کالاهای در گردش به همان نسبتِ افزایش قیمتهای آنها کاهش یابد، و یا اگر، با فرض ثابت ماندن تعداد کالاها، سرعت گردش پول با همان شتاب ترقى قیمتها افزایش یابد؛ و مقدار واسطه گردش کاهش خواهد یافت اگر تعداد کالاها سریعتر از ترقى قیمتها تنزل کند، و یا اگر سرعت گردش پول سریعتر از ترقى قیمتها افزایش یابد.
در صورت تنزل عمومى قیمتها، مقدار واسطه گردش ثابت خواهد ماند اگر تعداد کالاها به همان نسبتِ تنزل قیمتهای آنها افزایش یابد، و یا اگر سرعت گردش پول به همان نسبت کاهش یابد؛ و مقدار واسطه گردش افزایش خواهد یافت اگر تعداد کالاها سریعتر از تنزل قیمتها افزایش یابد، و یا اگر سرعت گردش پول سریعتر از تنزل قیمتها کاهش یابد.
تغییرات عوامل مختلف میتوانند متقابلا اثر یکدیگر را خنثى کنند، بطوری که جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند و مقدار پول در گردش، علیرغم نوسانات دائمى آنها، ثابت بماند. لذا، بویژه اگر دورههای بلند مدت را در نظر بگیریم، خواهیم دید که - به استثنای مواقع اختلالات شدید و تکرار شونده دورهای که یا بر اثر بحران در تولید و تجارت بوجود مىآیند و یا، چنان که کمتر اتفاق مىافتد، بر اثر بروز تغییری در ارزش خود پول - مقدار پول در گردش در هر کشور بسیار کمتر از آنچه در نگاه اول انتظار مىرود از سطح متوسط خود فاصله مىگیرد.
این قانون که مقدار واسطه گردش را جمع قیمتهای کالاهای در گردش و سرعت متوسط گردش پول تعیین مىکند،۲۹ به این صورت نیز قابل تبیین است که اگر جمع ارزشهای کالاها و سرعت متوسط دگردیسىهای آنها ثابت باشد، مقدار پول، یا فلز پولى در گردش، بستگى به ارزش خود آن دارد. این توهم که، برعکس، مقدار واسطه گردش تعیینکننده قیمت کالاهاست، و آن مقدار نیز بنوبه خود بستگى به مقدار فلز پولییی دارد که بر حسب اتفاق در کشوری موجود است،۳۰ ریشه در فرضیه پوچى داشت که نمایندگان اولیه این دیدگاه اتخاذ کرده بودند. بنا بر این فرضیه کالاها بدون آنکه قیمتى داشته باشند، و پول بدون آنکه ارزشى داشته باشد، وارد پروسه گردش مىشوند، و آنگاه کسری از تل کالاها با کسری از پشتۀ فلزات قیمتى مبادله مىشود.٣١
ج - سکه. سمبلهای ارزش
پول به سبب نقشی که بمنزله واسطه گردش بر عهده دارد صورت سکه بخود مىگیرد. وزنى از طلا که از طریق قیمت، یا اسم پولى کالاها، در تصور شکل مىبندد باید در پروسه گردش بصورت مسکوک، یعنی قطعاتی از طلا با عناوین معین، در مقابل کالاها قرار گیرد. کار ضرب سکه، همانند مقرر داشتن مقیاسى برای سنجش قیمتها، از اوصاف مختص دولت است. اونیفورمهای گوناگون ملى که طلا و نقره مسکوک در موطن خود بر تن دارند، و هنگام ظاهر شدن در بازار جهانى بار دیگر از تن مىکنند، بیانگر جدائى میان حوزههای داخلى یا ملى گردش و حوزه عمومى آن یعنى بازار جهانى است. بدین ترتیب تنها تفاوت میان سکه و شمش در هیئت طاهری آنهاست، و طلا هر زمان مىتواند از شکل یکی به شکل دیگری درآید.۳۲ برای سکه جادهای که از ضرابخانه مىآید در عین حال راهى است که به کوره ذوب مىرود. سکهها در جریان گردش سائیده مىشوند؛ برخى بیشتر و برخى کمتر. در نتیجه عنوان سکه و مقدار طلای موجود در آن، بعبارت دیگر محتوای اسمى و محتوای واقعى آن، از یکدیگر فاصله مىگیرند. سکههای همعنوان [یا همسنخ] از لحاظ ارزش متفاوت مىشوند زیرا از لحاظ وزن متفاوت مىشوند. وزنى از طلا که بمنزله مقیاس قیمت تثبیت شده است از وزنى از طلا که کار واسطه گردش را انجام مىدهد فاصله مىگیرد، و این دومى بدین ترتیب دیگر معادلى واقعى برای کالاهائى که باید قیمتشان را متحقق کند نخواهد بود. تاریخ این گونه مشکلات تاریخ ضرب سکه را در سراسر قرون وسطى، و در عصر جدید تا قرن هیجدهم، تشکیل مىدهد. وجود این گرایش طبیعىِ پروسه گردش به تبدیل سکه طلا به پوسته ظاهری از طلا، بعبارت دیگر تبدیل سکه به سمبلى از محتوای فلزی قانونى آن، در اکثر قوانین جدید مربوط به تعیین حد افت محتوای فلزی سکه طلا (یعنى حدی که در ورای آن اعتبار پولى سکه ساقط و رواج قانونیش سلب مىشود) برسمیت شناخته شده است.21
این واقعیت که گردش پول خود موجب جدائى محتوای اسمى از محتوای واقعى سکهها، بعبارت دیگر موجب تفکیک موجودیت آنها بصورت فلز از موجودیت کارکردیشان [بصورت سکه] مىشود، این واقعیت، خود مىرساند که امکان اینکه سکه جای خود را به ژتونهائی22 از جنس متفاوت، یعنى سمبلهائى که همان کار سکه را مىکنند، بسپارد، بالقوه وجود دارد. موانع فنى ضرب مقادیر بسیار خرد طلا و نقره بصورت سکه، این واقعیت که در ابتدا از فلز کمقیمتتر بعنوان میزان ارزش استفاده مىشده است (مس بجای نقره، و نقره بجای طلا)، و اینکه فلز کمقیمتتر مادام که بوسیله فلز قیمتىتر از مقامش خلع نشده بمنزله پول رایج در جای خود باقى مىماند - این واقعیات، توضیحى تاریخى درباره نقشى که ژتونهای مسى و نقرهای بمنزله جانشینان سکه طلا ایفا کردهاند بدست مىدهد. این سکهها در عرصههائی از حوزه گردش جانشین طلا مىشوند که سکهها سریعتر دست بدست مىگردند و لذا زودتر مندرس مىشوند؛ و اینها عرصههائی است که در آنها خرید و فروشهای بسیار خرد بیوقفه جریان دارد. بمنظور ممانعت از تثبیت این اقمار [یا ژتونها] در موقعیت طلا، از طریق قانون حد مجاز بسیار نازلى برای قبول آنها بجای طلا از پرداختکننده، تعیین مىشود.23 مدارهای خاصى که انواع مختلف سکه در حوزه گردش در آنها تردد دارند طبعا یکدیگر را قطع مىکنند. پول خرد در کنار طلا ظاهر مىشود تا بتوان اجزای کسری خردترین مسکوک طلا را پرداخت کرد، یا طلا مدام به حوزه خردهفروشى گردش داخل و در عین حال مدام بر اثر تعویض با پول خرد از آن بیرون رانده مىشود.۳۳
مقدار فلز مربوطه در ژتونهای نقرهای و مسى را قانون بدلخواه تعیین مىکند. این ژتونها در جریان گردش حتى سریعتر از سکه های طلا سائیده مىشوند. لذا کارکردشان بمنزله سکه عملا یکسره مستقل از وزنشان، یعنى مستقل از هر گونه ارزشى است. طلای مسکوک [به مرور] از جوهر مادی دارای ارزش خود کاملا منفک و مستقل مىگردد. لذا اشیای بطور نسبى بىارزش، نظیر قبوض کاغذی، مىتوانند بجای طلا کار سکه را انجام دهند. این خصلت صرفا سمبلیک پول در گردش، در مورد ژتونهای فلزی هنوز قدری پوشیده است. اما در پول کاغذی خود را آشکارا نشان میدهد.
حال مىپردازیم به پول کاغذی غیر قابل تبدیلى که ناشر آن دولت و رواجش متکى به جبر دولتی است.24 این پول مستقیما از بطن گردش پول فلزی پدید مىآید. اما پول اعتباری،25 برخلاف پول کاغذی، متضمن مناسباتى است که هنوز، از دیدگاه گردش ساده کالاها،26 بکلى بر ما ناشناختهاند. لذا همین قدر به اشاره بگوئیم که همان گونه که پول کاغذی واقعى از بطن کارکرد پول بمنزله واسطه گردش سر بر میآورد، پول اعتباری بطور خودجوش از کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت نشأت میگیرد.۳۴
برگههای کاغذی که عناوین پولى مانند ۱ پوند و ۵ پوند و غیره بر آنها چاپ شده است را دولت از بیرون به درون پروسه گردش سرازیر میکند. این برگهها تا آنجا که بجای واقعا همان مقدار طلا [که حوزه گردش قدرت جذبش را دارد] در گردشاند، حرکتشان صرفا بازتاب قوانین خود گردش پول است. وجود قانون خاصى برای گردش پول کاغذی تنها مىتواند منبعث از [نیاز به تصریح و تثبیت] نسبتى باشد که پول کاغذی به آن نسبت نماینده طلا است. قانون مذکور به زبان ساده عبارت از اینست که نشر پول کاغذی باید محدود به مقدار طلا (یا نقره) ای باشد که [در غیاب پول کاغذی] عملا در گردش قرار مىگرفت و اکنون پول کاغذی نماینده سمبلیک آن شده است. درست است که مقدار طلائى که حوزه گردش قابلیت جذبش را دارد مدام حول حد متوسط معینى نوسان مىکند، اما، برغم این واقعیت، حجم وسیله گردش در یک کشور مشخص هیچگاه از حداقل معینى، که آنرا به تجربه مىتوان احراز کرد، پائینتر نمىرود. این واقعیت که اجزای متشکله این حداقل پیوسته تغییر مىیابند، بعبارت دیگر این واقعیت که قطعات مسکوک طلای تشکیلدهندۀ آن مدام جای خود را به قطعات جدید مىسپارند، طبعا هیچ تغییری در مقدار و یا درجۀ استمرار و پیوستگی چرخش آن در حوزه گردش بوجود نمیآورد. پس این حجمِ حداقل مىتواند جایش را به سمبلهای کاغذی خود بسپارد. اما اگر تمامى مجاری گردش امروز به حداکثر میزان ظرفیت خود برای جذب پول از پول کاغذی انباشته باشند، فردا ممکن است بعلت نوساناتى که در گردش کالاها روی مىدهد سرریز کنند. آنگاه دیگر هر گونه مقیاسى [برای قیمتها] از میان مىرود. اگر حجم پول کاغذی از حد بایسته آن، یعنى از مقدار همارزی که در غیاب آن مىتوانست بصورت مسکوک طلا در گردش باشد، تجاوز کند، آنگاه، کاملا جدا از خطر بىاعتباری کلىاش، در درون جهان کالاها همچنان نماینده آن مقدار طلا خواهد بود که قوانین ذاتى [این جهان] مقرر مىدارند. هیچ مقدار افزونتری قابلیت آنرا ندارد که نماینده چیز افزونتری باشد. اگر مقدار پول کاغذی نماینده دو برابر مقدار طلای موجود گردد، آنگاه در عمل ۱ پوند دیگر نه اسم پولى یک اونس طلا بلکه اسم پولى یک اونس طلا خواهد بود. نتیجه همان است که گوئی در کارکرد پول بمنزله مقیاس قیمت تغییری روی داده؛ به این معنا که ارزشهائى که قبلا با قیمتى به اسم ۱ پوند بیان مىشدند اکنون با قیمتى به اسم ۲ پوند بیان مىشوند.
پول کاغذی سمبل طلا یعنی سمبل پول است. مناسبتش با ارزش کالاها در این خلاصه مىشود که این ارزشها در قالب کمیتهای معینى از طلا بیان فرضی یا تصوری مىیابند، و کاغذ به همین کمیتها نمود قابل لمس سمبلیک مىبخشد. پول کاغذی تنها به این اعتبار میتواند سمبل ارزش باشد که نماینده طلا، که خود مانند همه کالاهای دیگر دارای ارزش است، باشد.۳۵
و بالاخره، شاید این سوال پیش آید که طلا چرا قابلیت آنرا دارد که جایش را به سمبلهای بىارزش خود بسپارد؟ طلا، چنان که پیش از این دیدیم، تنها هنگامى به این صورت جانشینپذیر مىشود که کارکردی که بعنوان سکه، یا واسطه گردش، دارد بتواند مبدل به کارکردی مجزا و مستقل شود. اما مستقل شدن این کارکرد، یعنى کار واسطه گردش را کردن، چیزی نیست که برای تک سکۀ طلا قابل حصول باشد؛ هر چند که [دیدیم] این استقلال در مورد آن دسته از سکههای سائیده شدهای که گردششان همچنان ادامه مىیابد عملا حاصل مىشود. تک سکه صرفا تا زمانی میتواند سکه، یعنی وسیله گردش، باقی بماند که بالفعل در گردش باشد. اما آنچه در مورد تک سکه طلا صادق نیست در مورد آن حجم حداقل طلا که گفتیم قابلیت آنرا دارد که جای خود را به پول کاغذی بسپارد، صادق است. این حجم مانند روحى بر کل حوزه گردش مستولى است، مدام کار واسطه گردش را انجام مىدهد، و لذا صرفا بمنزله محمل این کارکرد موجودیت دارد. بنابراین حرکتش نمایانگر چیزی جز تبدیل شدن مداوم فازهای معکوس هم دگردیسى K—P—K به یکدیگر نیست. در این فازها صورت ارزشى کالا با خود آن روبرو و فورا ناپدید مىشود. پس ظاهر شدن ارزش مبادلۀ یک کالا بصورت موجودی مستقل در اینجا یک لحظه وجودی بکلی گذرای پروسهای است که کالا بواسطۀ آن جای خود را بلافاصله به کالای دیگری مىسپارد. بنابراین پول در پروسهای که مدام وادارش میکند تا از دستى به دست دیگر برود، نیازی به بیش از یک موجودیت سمبلیک ندارد. موجودیت کارکردیاش موجودیت مادیش را بقول معروف در خود حل میکند. پول از آنجا که بازتاب مادیتیافته و در عین حال ناپایدار قیمت کالاهاست، تنها بمنزله سمبلى از خود انجام وظیفه مىکند، و لذا سمبل دیگری مىتواند جانشینش شود.۳۶ اما در این میان یک چیز ضروری است؛ سمبل پول باید اعتبار عینی اجتماعى خود را داشته باشد. سمبل کاغذی این اعتبار را از رواج جبریاش کسب میکند. این جبر دولتى تنها مىتواند در حوزه داخلى گردش، که در حدود و ثغور جامعه معینى محصور است، موثر باشد. اما در همین حوزه هم هست که پول بتمامی در کارکردی که بمنزله سکه یا واسطه گردش دارد حل مىشود، و بدین ترتیب مىتواند در هیئت پول کاغذی به یک صورت وجودی صرفا کارکردی، که در آن از جوهر فلزینش جدائى خارجی یافته است، دست یابد.
ادامه...
1 Stoffwechsell = interchange of matter = metabolism - متابوليزم؛ تبادل و تبدل مواد. استعاره بيولوژيکى که مارکس با آن پيوند و کليت پروسههاى حیاتزا (یا متابولیکِ) توليد، مبادله و مصرف در جامعه بمنزله يک ارگانيزم زنده را تبيين مىکند (رجوع کنید به در نقد اقتصاد سياسى، ضميمهها، ص ۵-۲۰۴). مارکس در این کتاب «پروسه مبادله محصولات» را چنین تعریف میکند: « تبادل و تبدل مواد متفاوتى که کار اجتماعى در آنها تجسم یافته است» (ص۱۷۶). در ترجمه انگلس «گردش اجتماعی ماده» آمده است (ص۱۰۶).
2 Wechselbeziehung = alternating relation - رابطه متناوب و متبدل. اصطلاح خاص مارکس است براى رابطهاى که طرفین آن علاوه بر «متقابل و مکمل» بودن به تناوب به يکديگر تبديل نيز مىشوند؛ مانند رابطه خريد با فروش، يا کالا با پول و غیره. در ترجمه انگلس بجاى اين اصطلاح، و کلا اين قسمت جمله، جمله مستقلى به اين شرح آمده است: «تقابل اين دو، بمنزله دو قطب يک چيز، همانقدر ضرورى است که پيوندشان» (ص۱۰۷).
3 در ترجمه انگلس: «… که در آنها با تمامى کالاهاى ديگر روبرو مىشود - کالاهائى که مجموعه فايدههايشان مجموعه فايدههاى مختلف طلا را تشکيل مىدهد» (ص۱۰۷).
4 Moment = moment - وجه؛ آن (مستعمل حمید عنایت)؛ لحظه (وجودی): اصطلاح هگل است برای توصیف مراحل یا وجوه مختلف پروسههای متحول، که مارکس بارها از آن استفاده میکند. هگل خود غنچه، شکوفه و میوه را بمنزله لحظات یا وجوه مختلف پروسه پیدایش میوه مثال میزند که در آن «بالفعل شدن ماهیت ذاتی این سه نه تنها موجب نمیشود یکدیگر را نفی کنند، بلکه بالفعل شدن هر یک درست به اندازه دیگری ضروری است، و همین ضرورت یکسانِ همه لحظات است که کل را بوجود میآورد و به آن حیات میبخشد» (پدیدهشناسی، مقدمه، به نقل از: Hegel; The Essential Writings, Fredrick G. Weiss, New York, 1974, P.7 ).
5 ما از این پس این گونه عبارات فارسی را با استفاده از حرف اول کلمات فارسی به لاتین - و چنان که در اینجا با پیکان نشان دادهایم همجهت با عبارات لاتین - از چپ به راست خواهیم آورد.
6 salto mortale - رجوع کنید به در نقد اقتصاد سياسى، ترجمه انگليسى، ص۸۸ - ف.
7 زیرنویس انستيتو مارکسيزم - لنينيزم شوروى در چاپ پروگرس ترجمه انگلس، ص۱۰۹: مارکس در نامهاى بتاريخ ۲۸ نوامبر ۱۸۷۸ به ن. ف. دانيلسون، مترجم روسى سرمايه، جمله بالا را به اين صورت تغيير داده است: «و ارزش هر تک متر کتان نيز در واقع چيزى جز صورت ماديت يافته کسرى از مقدار کار اجتماعى مصروف در توليد کل مترهاى کتان نيست». تصحيحى نظير اين در نسخهاى از نشر دوم آلمانى سرمايه که متعلق به مارکس بوده موجود است اما به خط خود او نيست.
8 شکسپير، روياى نيمه شب تابستان، پرده اول، صحنه اول - ف.
9 در ترجمه انگلس: «بعلاوه اگر اين تغيير شکل اساسا صورت بگيرد، يعنى اگر کالا بکلى غير قابل فروش نباشد، آنگاه دگرديسىاش انجام مىپذیرد، اما قيمت تحقق یافتۀ آن میتواند بطور غيرعادى کمتر يا بيشتر از ارزشش باشد» (ص۱۱۰).
10 Non olet - «(پول) بو ندارد». آوردهاند که اين جمله را وسپازين (Vespasian) امپراطور رم در جواب پسرش تيتوس که او را بخاطر وضع ماليات بر مستراحهاى عمومى سرزنش کرده بود گفته است - ف.
11 در ترجمه انگلس: «اين دو استحالۀ متضاد از طريق دو عمل اجتماعى متضاد که توسط صاحب آن انجام مىگيرند عملى مىشوند، و اين دو عمل بنوبه خود ماهیت نقش اقتصادى او را تعيين مىکنند» (ص۱۱۲).
12 کنایه از مردن، و ماخوذ از گفته داود پيامبر خطاب به پسرش سليمان در بستر مرگ است: «من به راه تمامی اهل زمین میروم، پس تو قوی و دلیر باش» (انجیل، عهد عتیق، سِفر پادشاهان، ۲:۲) در اینجا کنایه از آنست که بقول معروف شترى که در خانه همه کالاها مىخوابد سرانجام در خانه کتان هم مىخوابد - مبدل به طلا، يا پول، مىشود؛ زیرا بیاد داریم که مارکس فرض کرد پروسه مبادله سیر نرمال (متعارف) خود را طی میکند.
13 قسمت آخر جمله در ترجمه انگلس چنين آمده است: «… و در همان حال مددرسانِ انجام دگرديسى اول کالاى سومى مىشود» (ص۱۱۳). اين جمله دقيقتر است، زیرا، چنان که مارکس خود در صفحه بعد مطرح میکند، تبديل شدن کتان به پول بمعناى خريد بلافاصلۀ انجيل و به فرجام رسیدن دگرديسى اول آن نيست.
14 در «گردش ساده کالاها»، که در «مرحله کنونی تحلیل ما» مورد بررسی است، مبادلهکنندگان همان تولیدکنندگان هستند و لذا مبادله صرفا بمنظور مصرف انجام میگیرد؛ در مقابل شکلی از گردش که در آن منظور از مبادله خریدن بمنظور فروختن است (P—K—P). شکل اخیر در فصل بعد بررسی خواهد شد.
15 (فاکس)circulation of money = (انگلس)currency of money = (اصل آلمانی) Umlauf des Geldes -
در ترجمه انگلس توضیحی به این مضمون درباره این عنوان آمده است: «زیرنویس مترجم: واژۀ ’رواج‘ [currency] در اينجا بمفهوم اصلى آن، بمعنای سیر يا چرخشی که پول در دست بدست گشتن خود دنبال مىکند، و از اساس با گردش تفاوت دارد، بکار رفته است» (ص۱۱۶). بعبارت ديگر پول، برخلاف کالاها، «از اساس» و بمعنای دقيق کلمه گردش ندارد، یعنی «مبادله» نمىشود. پول حرکتى صورى يعنى تنها «رواج» دارد، از دستى بدست ديگر مىرود بدون آنکه، برخلاف کالاها، از شکل طبیعی خود خارج شود. اين تعبيرى دقيق و تذکرى بجاست، و مارکس در همين پاراگراف اول آنرا بروشنى توضيح مىدهد. اما فاکس که عنوان «گردش پول» را برای این بند ترجیح داده نيز در پايان پاراگراف اول، آنجا که مارکس دو اصطلاح انگليسى و فرانسۀ currency و cours de la monnaie را بدنبال آلمانى آن در پرانتز آورده است، ملاحظه ديگرى را در زیرنویس مطرح مىکند: «ما بر آن شديم که واژههاى داخل پرانتز را بمنزله مترادفهاى توضيحى در نظر بگيريم و نه ترجمههاى پيشنهادى مارکس براى واژه آلمانى Umlauf. استعمال واژۀ currency به مفهوم circulation of money [گردش پول] حتى در ۱۸۶۷ [سال انتشار سرمايه] هم ديگر قديمى شده بود» (ص۲۱، زیرنویس). اما، بنظر ما، اختلاف «رواج» و «گردش» علاوه بر تفاوت ماهوى مورد نظر انگلس، و تفاوت صحیح لفظى مورد نظر فاکس، تفاوتى حقوقى نيز هست؛ چنان که، بعنوان مثال، در خود متن مىخوانيم که «رواج» پول کاغذی امرى متکى به اقتدار دولت است. یا در ایران قدیم پول بفرمان شاه «روائی» مییافته است. پس نمىتوان در همه موارد تنها يکى از اين دو را بکار برد. لذا ما هر يک را، با توجه به اين تفاوت و با توجه به متن مبحث، در جاى خود بکار بردهايم.
16 در ترجمه انگلس: «از سوى ديگر، شکل اين حرکت مانع آنست که حرکت پول مدارى بسازد» (ص۱۱۶).
17 متن درون پرانتز صورت مشروحتر بحث اوليه مارکس است که از جانب انگلس در چاپ چهارم آلمانى وارد شده - ف.
18 لذا شکل بیواسطه گردش، بعنوان حالت خاصی از گردش ساده که اکنون موضوع بررسی ماست، در مقابل شکلی مطرح است که در آن کالا و پول بطور فیزیکی و همزمان، بعبارت دیگر بصورت «بیواسطه»، با یکدیگر روبرو نمیشوند؛ و مبادله نه بوساطت پول نقد بلکه بوساطت پول اعتباری به انجام میرسد، و بنابراین پول نقش واسطه یا وسیله گردش را ایفا نمیکند. این شکل جلوتر در همین فصل تحت عنوان «وسیله پرداخت» بررسی میشود.
19 denomination - سنخ؛ عنوان. بعنوان مثال، اسکناسهای یک دلاری، دو دلاری٬ پنج دلاری، ده دلاری، بیست دلاری٬ پنجاه دلاری و صد دلاری عناوین اسکناسهای رایج در آمریکا هستند؛ یا در آمریکا هفت سنخ (یا عنوان) اسکناس رواج قانونی دارد.
20 sovereign- ساوْرین. نام سکه طلائى که در قديم در انگلستان رواج داشته و ارزش رسمى (يا اسمى) آن برابر يک پوند استرلینگ بوده است. اين سکه در ايران به «ليره» معروف است، و هنوز در ساخت اشیای زینتی مانند گردنبند و انگشتری بکار میرود. معناى لغوى اين کلمه شاه یا ملکه است و لذا مىتوان آنرا، صرفا از لحاظ ظاهر لفظی و قطع نظر از ارزش پوليش چيزى نظير «شاهى» در نظر گرفت. اين جناس لفظى سیاسی در پینویس شماره ۳۴ اين فصل معنا مییابد.
21 «بعنوان مثال، بنا بر قوانين انگلستان لیره طلائی که بيش از ۷۴۷/۰ گرین [grain - یعنی کمتر از ۰۵/۰ گرم] از وزن خود را از دست داده باشد ديگر رواج قانونى ندارد» (مارکس، ماخذ قبل، ص۱۱۱).
22 Marke = token - ژتون
23 «لذا بعنوان مثال در انگلستان مس براى پرداخت مبالغ تا ۶ پنى و نقره براى پرداخت مبالغ تا ۴۰ شيلينگ رواج قانونى دارد» (مارکس، ماخذ قبل، ص۱۱۳).
24 منظور از «پول کاغذی غیر قابل تبدیل» همین اسکناسهای امروزی است که بانکها مسئولیت تبدیل آنها به طلا یا نقره در صورت درخواست مشتری را ندارند، اما در آغاز دوران رواج اسکناس داشتند. مارکس در اینجا از دوره پیشین رد شده و یکباره به زمانی که نشر اسکناس در انحصار دولتها (بانکهای مرکزی) قرار گرفته و اسکناس دیگر غیر قابل تبدیل شده٬ پرداخته است.
25 منظور از پول اعتباری اسنادی از قبیل سفته، برات، چک مدتدار و غیره است.
26 در اینجا «از دیدگاه گردش ساده کالاها» لغزش قلمی مارکس، و «از دیدگاه گردش بیواسطۀ کالاها» صحیح است. زیرا پول اعتباری حاصل نفی شکل صرفا بیواسطۀ گردش ساده است و نه نفی کل آن. به همین دلیل نیز جلوتر در همین فصل، که به گردش ساده (K—P—K) اختصاص دارد، مورد بررسی قرار میگیرد.
۳- پول1
کالائى که کار میزان ارزش و در نتیجه، خواه رأسا و خواه از طریق نمایندۀ خود، کار واسطه گردش را انجام مىدهد، پول است. طلا (یا نقره) به این علت پول است. طلا، از یک سو، در آنجا که باید راسا در هیئت طلا ظاهر شود کار پول را انجام مىدهد. پول در این موقع پول- کالا [یا کالای پولی] است، که نه مانند زمانی که نقش میزان ارزش را ایفا میکند تصوری صرف است و نه مانند زمانی که نقش واسطه گردش را ایفا میکند نمایندهپذیر. طلا، از سوی دیگر، در آنجا نیز که کارکردش (خواه رأسا و خواه از طریق نماینده) آنرا مبدل به یگانه تجسم ارزش، بعبارت دیگر مبدل به تنها شکل وجودی شایسته ارزش مبادله در برابر تمامى کالاهای دیگر که حال در مقابلش نقش ارزش استفاده صرف را بازی مىکنند، میسازد، و به این عنوان تثبیت مىکند، کار پول [بمنزله] پول را انجام مىدهد.
الف - دفینه
حرکت مستمر و مستدیر دو دگردیسى متقابل کالاها، یا جریان متناوب و تکرار شوندۀ خرید و فروش، نمود خود را در دست بدست گشتن بیوقفه پول، در نقش پول بمنزله حرکت پایدار2 گردش، بازمىیابد. اما همین که تسلسل دگردیسىها دچار وقفه شود، همین که خریدهای بعدی مکمل فروشهای قبلی نشوند، پول از حرکت بازمىایستد. بعبارت دیگر، و بقول بواگیلبر، از meuble [منقول] مبدل به immeuble [غیرمنقول]، از سکه [بمنزله واسطه گردش] مبدل به پول [بمنزله پول] میشود.
از همان بدو توسعه گردش کالاها ضرورت و عطش حفظ ثمره دگردیسى اول کالا نیز رشد مىکند. این ثمره عبارت از صورت دگرگون شدۀ کالا، یا شفیرۀ به پیله طلا رفتۀ آن است.۳۷ لذا فروش کالاها نه بمنظور خرید کالاهای دیگر، بلکه بمنظور تبدیل شکل کالائى آنها به شکل [برهنۀ] پولیشان انجام مىگیرد. این تغییر شکل بجای آنکه صرفا واسطه انجام پروسه گردش محصولات قرار گیرد تبدیل به هدفى مستقل و قائم به ذات میشود. صورت برهنۀ کالا از انجام وظیفه بمنزله شکل انتقالپذیر مطلق آن، یعنی شکل پولى گذرای صرفش، بازداشته میشود. پول در هیئت دفینه سنگ مىگردد، و فروشندۀ کالا دافن پول مىشود.
در مراحل بسیار ابتدائى گردش کالاها، تنها مقادیر مازاد ارزشاستفاده تبدیل به پول مىشوند، و طلا و نقره بدین ترتیب فى نفسه نمود اجتماعى زیادت یا ثروت مىگردند. این شکل خام دفینهسازی در میان اقوامى بقا مىیابد که شیوه تولیدی سنتىشان ناظر بر هدف برآورده ساختن طیف ثابت و محدودی از نیازهای داخلى خود آنهاست. اقوام آسیائى، و بویژه هندیان، مصداق این پدیدهاند. واندرلینت، که مىپندارد قیمت کالاها در هر کشور بستگى به مقدار طلا و نقرۀ موجود در آن دارد، از خود مىپرسد چرا کالاهای هندی چنین ارزانند. و جواب مىدهد: زیرا هندیان پولشان را زیر خاک مىکنند. واندرلینت متذکر مىشود که از سال ۱۶۰۲ تا ۱۷۳۴ هندیان معادل ۱۵۰ میلیون پوند استرلینگ نقره را، که اصلا از آمریکا به اروپا آمده بود، دفن کردهاند.۳۸ انگلستان از ۱۸۵۶ تا ۱۸۶۶، یعنى طى ده سال، معادل ۱۲۰ میلیون پوند استرلینگ از نقرههائى که پیشتر در ازای طلای استرالیائى دریافت کرده بود را به هندوستان (و چین؛ اما قسمت اعظم نقره صادر شده به چین دوباره به هندوستان سرازیر مىشود) صادر کرده است.
با توسعه بیشتر تولید کالائى، هر تولیدکننده ناگزیر باید برای خود «ضِمان»3 یا «وثیقه اجتماعى»4 فراهم آورد.۳۹ نیازهای او بیوقفه تجدید مىشوند و خرید مداوم کالاهای دیگران را لازم مىآورند، حال آنکه تولید و فروش کالای خود وی مستلزم وقت و منوط به شرایط تصادفى گوناگون است. پس او برای آنکه بتواند بخرد بى آنکه بفروشد، قبلا باید فروخته باشد بى آنکه بخرد. چنین بنظر مىرسد که انجام این عمل در مقیاسی همگانى متضمن تناقض باشد. اما فلزات قیمتى در مبدا تولید خود با کالاهای دیگر مستقیما [یعنی بصورت پایاپای] مبادله مىشوند. بنابراین در آنجا شاهد فروشهائى (از جانب صاحبان کالاها) هستیم که در مقابلشان خریدی (از جانب صاحبان طلا یا نقره) انجام نگرفته است.۴۰ با بیشتر شدن این گونه فروشهای بدون خرید، مقادیر بیشتری فلزات قیمتى در میان همه صاحبان کالا توزیع مىشود. و به این ترتیب ذخائری از طلا و نقره، با اندازههای بسیار متفاوت، در همه نقاط اختلاط تجاری گرد مىآید. با بوجود آمدن امکان حفظ کالا بصورت ارزشمبادله، یا ارزش مبادله بصورت یک کالا [«ی ویژه»] ، شهوت طلا سر بلند مىکند. با گسترش گردش کالاها بر قدرت پول، این شکل اجتماعى مطلق و در همه حال آماده استفادۀ ثروت، افزوده مىشود. «طلا چیز غریبى است! دارندهاش بر هر آنچه دلخواه اوست سیادت دارد. طلا حتى مىتواند دروازه بهشت را بروی ارواح بگشاید» (کریستف کلمب، در نامهای از جامائیکا، ۱۵۰۳). از آنجا که پول ظاهر نمىکند که در اصل چه بوده که به آن مبدل شده، همه چیز، از کالا و غیر آن، به پول قابل تبدیل است. همه چیز قابل فروش و قابل خرید مىشود. گردش حکم انبیق عظیم اجتماعى را پیدا میکند که هر چیزی به درونش سرازیر مىشود تا از آن سویش بصورت پول بیرون آید. هیچ چیز از این کیمیاگری در امان نیست، حتى استخوان قدیسین نیز آنرا برنمىتابد، چه رسد به «اشیای متبرک والاتر از داد و ستد بشری»5 که بس ظریفتر از آنند.۴۱ همانطور که هر گونه تفاوت کیفى میان کالاها در وجود پول زائل مىشود، پول نیز بسهم خود، همچون یک مساواتطلب افراطی، هر گونه تمایزی را از میان بر مىدارد.۴۲ اما پول خود کالائی است؛ شیئی مادی است که مىتواند به تملک خصوصى هر کس درآید. قدرت اجتماعى به این ترتیب تبدیل به قدرت خصوصى افراد مىشود. جامعه عهد باستان بهمین سبب آنرا بعنوان عاملى مضر به حال نظم اقتصادی و اخلاقی خود تقبیح مىکرد.۴۳ اما جامعه نوین، که در همان ایام طفولیت پلوتو6 را از گیسش گرفته از اعماق زمین بیرون کشیده است،۴۴ طلا را بمنزله جام مقدس7 خویش، بمنزله تجسم رخشان فلسفه وجودیش، ارج مىنهد.
کالا بمنزله یک ارزشاستفاده نیاز خاصى را برآورده مىکند، و عنصر خاصى از ثروت مادی را تشکیل مىدهد. اما ارزش کالا میزان سنجش جذابیت آن برای دیگر عناصر ثروت مادی، و لذا میزان سنجش ثروت اجتماعى صاحب آن است. در نظر صاحبکالای سادهای در میان بربرها، و حتى در نظر دهقان [خرده مالک] اروپای غربى، ارزش از شکل ارزش جدائىناپذیر و لذا فزونی در دفینه طلا و نقرهاش فی نفسه فزونى در ارزش است. درست است که ارزش پول، خواه در نتیجه تغییری در ارزش خود آن و خواه بر اثر تغییری در ارزش کالاها، تغییر مىکند، اما این امر نه، از سوئى، مانع آن مىشود که ۲۰۰ اونس طلا کماکان حاوی ارزشى بیش از ۱۰۰ اونس باشد و نه، از سوی دیگر، مانع آن مىشود که شکل طبیعى فلزین این شیئ همچنان شکل معادل عام همه کالاهای دیگر و تجسد بلاواسطه اجتماعى هر گونه کار انسانی باشد. انگیزه دفینهسازی به اقتضای ماهیت خود حد و مرز نمىشناسد. پول از لحاظ کیفى، یا از نظر صوری، مستقل از هر محدودیتى است؛ به این معنا که نماینده عام ثروت مادی است زیرا بلاواسطه به هر کالای دیگری قابل تبدیل است. اما هر مبلغ بالفعلِ پول در عین حال از لحاظ کمیت محدود، و بنابراین بمنزله وسیله خرید از برد عملى محدودی برخوردار است. این تناقض میان محدود بودن کمى و نامحدود بودن کیفى پول، دفینهساز را مدام به کار سیزیفىاش،8 انباشت، سوق مىدهد. حالِ او به حال جهانگشائى مىماند که با فتح هر کشور جدید چشم بروی مرزهای دورتری مىگشاید.
برای آنکه بتوان طلا را بمنزله پول نگاهداشت و از آن دفینه ساخت باید از گردش یعنی حل شدنش در کارکردی که بمنزله وسیله خرید اسباب راحتى دارد، ممانعت کرد. پس دفینهساز لذات جسمانی خود را در پای بت طلا قربانى مىکند. آیه پرهیز از مصرف را به جد مىگیرد. اما، از سوی دیگر، نمىتواند بیش از آنچه بصورت کالا در گردش انداخته است بصورت پول از آن بیرون بکشد. هر چه بیشتر تولید کند بیشتر مىفروشد. لذا کار، صرفهجوئی و حرص سه فضیلت اصلى اویند، و زیاد فروختن و کم خریدن جمع دانشش از اقتصاد سیاسى.۴۵
بموازات شکل بیواسطه [یا «خام»] دفینهسازی کسب شکل زیباشناختى آن یعنی تحصیل کالاهای [تجملی] ساخته شده از طلا و نقره نیز به پیش میرود. این شکل با افزایش ثروت جامعه مدنى رشد مىیابد. «بیائید ثروتمند باشیم یا ثروتمند جلوه کنیم» (دیدِرو).9 بدینسان از یک سو بازار مدام رو به گسترشى برای طلا و نقره شکل مىگیرد، و از سوی دیگر یک منبع ذخیره بالقوۀ پول بوجود مىآید که بویژه در دورههای اغتشاشات اجتماعى بکار مىآید.
در اقتصادی که متکی بر گردش پول فلزی است دفینه نقشهای مختلفی ایفا میکند. اولین نقش آن ریشه در شرایط گردش سکههای طلا و نقره دارد. پیش از این دیدیم که چگونه مقدار پول در گردش بعلت نوسانات مداومى که در وسعت و سرعت گردش کالاها و در قیمتهای آنها روی مىدهد بیوقفه جزر و مد مىیابد. لذا این مقدار باید قابلیت انقباض و انبساط داشته باشد. گاه پول باید بمنزله سکه جذب شود، و گاه سکه باید بمنزله پول دفع گردد.10 برای آنکه حجم بالفعل پول در گردش همواره با حد اشباع حوزه گردش در انطباق باشد، ضروری است که مقدار طلا و نقره موجود در هر کشور بزرگتر از کمیتى باشد که برای کارکرد آن بمنزله سکه [، یعنی واسطه گردش،] لازم است. ذخائری که در نتیجه دفینهسازی بوجود مىآیند نقش مجاری را ایفا مىکنند که پول از طریق آنها به گردش داخل و از گردش خارج مىشود، چنان که حوزه گردش خود هیچگاه از کنارههایش سرریز نمىکند.۴۶
ب - وسیله پرداخت
در مورد شکل بیواسطه گردش کالاها که تا اینجا موضوع بررسى ما بود دیدیم که در این شکل یک ارزش واحد به دو صورت ظاهر مىشود: بمنزله کالا در یک قطب و بمنزله پول در قطب مقابل. بدین ترتیب صاحبان کالا بعنوان نمایندگان معادلهائى که هر یک بالفعل در دست دارند با یکدیگر روبرو مىشوند. اما با توسعه گردش شرایطى بوجود مىآید که در آن انتقال کالا به خریدار با یک فاصله زمانى از متحقق شدن قیمت آن جدا مىشود. در اینجا تنها اشارهای به سادهترین انواع این شرایط کافى است. تولید یک نوع کالا مستلزم وقت بیشتر و تولید نوع دیگر مستلزم وقت کمتری است. تولید کالاهای مختلف به فصول مختلف سال بستگى دارد. کالائى ممکن است در خود بازار زاده شود، حال آنکه کالای دیگری باید تا بازار دوردستی طى طریق کند. خلاصه اینکه، ممکن است صاحبکالائى بعنوان فروشنده قدم جلو بگذارد قبل از آنکه صاحب کالای دیگری آماده باشد بخرد. وقتى داد و ستدهای معینى پیوسته میان اشخاص معینى تکرار میشوند، شرایط فروش بر طبق شرایط تولید تنظیم مىگردد. دیگر اینکه، منفعت11 برخى از انواع کالا (مثلا خانه) برای دوره زمانى معینى فروخته مىشود. بنابراین پس از انقضای مدت قرارداد است که خریدار ارزش استفادۀ کالا را واقعا دریافت مىکند. بدین ترتیب او کالا را مىخرد بى آنکه بابتش پولى بپردازد.12 فروشنده کالای حى و حاضری را مىفروشد، حال آنکه خریدار صرفا بعنوان نماینده پول، یا دقیقتر بگوئیم بعنوان نماینده پولى در آینده، آنرا مىخرد. فروشنده بستانکار و خریدار بدهکار مىشود. از آنجا که در این حالات در دگردیسى کالاها، یا سیر تکوین شکل ارزشى آنها، تغییری رخ داده است، پول کارکرد جدیدی مىیابد - وسیله پرداخت مىشود.۴۷
نقشهای بدهکار و بستانکار در اینجا منتج از گردش ساده کالاها است. این عناوین جدید را صرفا تغییر شکل [این] گردش به این اشخاص مىبخشد. لذا این نقشها در ابتدا به همان ناپایداری نقشهای فروشنده و خریدارند، و بازیگران واحدی به تناوب آنها را ایفا میکنند. معذالک این تعارضِ نقشها اکنون از همان ابتدا قدری بدخیم مىنماید و قابلیت بروز عینى شدیدتر و خشنتری دارد.13 ۴۸ اما همین خصوصیات مىتواند مستقل از گردش کالاها نیز بروز کند. بعنوان مثال، مبارزه طبقاتى در جهان باستان عمدتا شکل مبارزه میان بدهکاران و بستانکاران را بخود مىگرفت. در رم این مبارزه با اضمحلال پلبینهای بدهکار و به بردگى درآمدن آنها خاتمه یافت.14 در قرون وسطى این مبارزه با اضمحلال بدهکاران فئودال، که قدرت سیاسىشان را همراه با زیربنای اقتصادیش از دست دادند، پایان گرفت. اما شکل پولىِ رابطه بدهکار و بستانکار - و این رابطه همیشه شکل یک رابطه پولى را دارد - در موارد مذکور صرفا بازتاب ستیز عمیقتری بود که در عرصه شرایط اقتصادی حیات [اجتماعی] جریان داشت.
به حوزه گردش بازگردیم. حضور همزمان دو معادل (کالا و پول) در دو قطب پروسه فروش دیگر متوقف شده است. اکنون پول، اولا، کار میزان سنجش ارزش را در تعیین قیمت کالای بفروش رسیده انجام مىدهد. [اما] قیمت، که بموجب قرارداد مقرر مىشود، [چیزی نیست که صرفا در تصور فروشنده وجود داشته باشد بلکه] میزان تعهد خریدار یعنى مبلغ پولى که وی در موعد مشخصى بدهکار است را نیز تعیین مىکند.15 پول، ثانیا، کار یک وسیله خرید فرضی را انجام مىدهد؛ به این معنا که هر چند صرفا در قالب قول خریدار به پرداخت آن وجود دارد، باعث دست بدست گشتن کالا مىشود. تازه در سررسید موعد پرداخت است که وسیلۀ خرید عملا قدم به حوزه گردش مىگذارد، یعنى از دست خریدار خارج مىشود و به دست فروشنده مىرود. [تا آن زمان] واسطه گردش بشکل مبدل دفینه وجود دارد، زیرا پروسه در خاتمه فاز اول متوقف شد به این علت که کالا بشکل برهنهاش، یعنی پول، از گردش بیرون کشیده شد. [پول بمنزله] وسیله پرداخت هنگامی وارد حوزه گردش مىشود که کالا این حوزه را ترک گفته است. در اینجا پول دیگر واسطه انجام پروسه نیست، بلکه اکنون با ظهور مستقل خود بمنزله شکل وجودی مطلق ارزش مبادله، یا کالای عام، پروسه را خاتمه مىدهد. فروشنده کالایش را مبدل به پول میکند برای آنکه نیازی از نیازهایش را برآورد، دفینهساز برای آنکه شکل پولى کالایش را حفظ کند، و خریدار مقروض برای آنکه بتواند قرضش را بپردازد؛ اگر نپرازد اجناسش را به زور مىفروشند. بنابراین شکل ارزشى کالا، یعنی پول، در اینجا، بعلت ضرورتى اجتماعى و برخاسته از خود شرایط پروسه گردش، تبدیل به هدف مستقل و قائم به ذات عمل فروش مىشود.16
در اینجا خریدار پیش از آنکه کالایش را به پول تبدیل کند پول را به کالا بازتبدیل مىکند، بعبارت دیگر دگردیسى دوم را پیش از دگردیسى اول به انجام مىرساند. کالای فروشنده گردش خود را انجام مىدهد، و قیمت خود را متحقق مىکند، اما صرفا بصورت حقى نسبت به پول در قانون مدنى. کالای فروشنده پیش از آنکه تبدیل به پول شده باشد تبدیل به ارزشاستفاده [برای خریدار] مىشود، و تکمیل دگردیسى اول آن متعاقب این صورت مىگیرد.۴۹
تعهداتى که موعد تأدیهشان طی دوره زمانى معینى از پروسه گردش سر مىرسد نماینده جمع قیمتهای کالاهائى هستند که فروششان باعث بوجود آمدن آن تعهدات شده است. مقدار پول لازم برای متحقق ساختن این جمع قیمتها در وهله اول بستگى به سرعت گردش وسیله پرداخت دارد. و این خود منوط به دو عامل است. اول، نحوه اتصال حلقههای زنجیری که بدهکاران و بستانکاران را بهم پیوند میدهد؛ مانند وقتى که شخص A پول را از B که بدهکار اوست وصول مىکند و به طلبکار خود، شخص C، مىپردازد. و دوم، فاصله زمانى میان روزهای مختلف سررسید تعهدات. زنجیرۀ پرداختها، یا رشته دگردیسىهای معوقى که در این پروسه شرکت دارند، از پایه با آن در هم تنیدگى رشته دگردیسیهائى که پیش از این مورد بررسى قرار دادیم [و پول در آنها نقش وسیله گردش را ایفا میکرد] تفاوت دارد. چرخش وسیله گردش صرفا بازتاب پیوند میان خریداران و فروشندگان [، یا بازتاب رابطه خریدار - فروشنده،] نیست، بلکه این پیوند بر متن خود گردش پول [بمنزله وسیله گردش یا خرید و فروش] بوجود مىآید و از طریق آن موجودیت مییابد. اما چرخش وسیله پرداخت، برعکس، نمایانگر رابطهای اجتماعى است که خود از پیش بطور مستقل وجود داشته است.17
این واقعیت که تعدادی از فروشها همزمان و بموازات یکدیگر انجام مىگیرند تندی چرخش واسطه گردش در جبران مقدار کل سکه موجود را محدود مىکند؛ اما در عوض خود انگیزهای مىشود برای استفاده صرفهجویانهتر از وسیله پرداخت. همراه با تمرکز پرداختها در یک نقطه، نهادها و روشهای ویژه تسویه حساب نیز بطور خودجوش بوجود مىآیند؛ مانند virements [تهاترخانه] های18 شهر لیون در قرون وسطى. کافی است مطالبات A از B ، B از C ،C از A، و الى آخر، با هم مقابله شوند تا یکدیگر را مانند مقادیر مثبت و منفى تا حدودی خنثى کنند. بدین ترتیب صرفا یک «مانده بدهکار» باقی میماند که باید تسویه شود. هر چه تمرکز پرداختها بیشتر باشد مقدار این مانده نسبت به کل مبلغ پرداختها کمتر، و در نتیجه مقدار کل وسیله پرداخت در گردش کمتر خواهد بود.
کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت متضمن تناقضی بیواسطه است. در مواردی که پرداختها با هم سربسر مىشوند پول کارکردی صرفا تصوری دارد، زیرا کار پول حساب، کار میزان ارزش، را انجام میدهد. اما در آنجا که عملا باید پرداختی صورت گیرد پول دیگر نه بمنزله وسیله گردش و در شکل صرفا گذرای یک واسطۀ انجام تبادل و تبدل اجتماعى محصولات، بلکه بمنزله تجسد یکتا و یگانۀ کار اجتماعى، بمنزله صورت وجودی مستقل ارزش مبادله، بمنزله کالای عام، وارد صحنه مىشود. ابراز وجود عملی این تناقض را در آن وجهى از بحرانهای صنعتى و تجاری که به بحران پولى معروف است میتوان مشاهده کرد.۵۰ چنین بحرانى تنها در آنجا بروز مىکند که زنجیرۀ هر دم طویلتر پرداختها، و بهمراه آن نظامى که برای تهاتر این پرداختها مصنوعا ایجاد شده است، کاملا توسعه یافته باشد. هر گاه، و به هر علت، این مکانیزم دچار یک اختلال عمومى شود پول ناگهان و بیدرنگ از صورت تصوری صرف خود، پول حساب، درمیآید و تبدیل به پول نقد مادی مىشود. آنگاه کالاهای بیحرمت دیگر قابل آن نیستند که جانشینش شوند. ارزش استفادۀ کالاها بىارزش مىشود، و ارزششان در مقابل شکل ارزشى [«مستقل»] شان رنگ مىبازد. همین دیروز بود که جناب بورژوا، سرمست از بادۀ رونق بازار، با غرور و تکبر بانگ برمیآورد: پول یک مخلوق خیالى محض است. مىگفت: تنها کالاست که پول است. اما امروز فریاد مخالفى بر بازارهای جهان طنینانداز است: تنها پول است که کالاست. در این هنگام روح جناب بورژوا، همچون آهوئى که در پى آب خنک لهله مىزند، در پى پول، در پی این شکل ناب [یا مجرد] ثروت، پر مىکشد.۵۱ در دوره بحران تقابل میان کالاها و شکل ارزشىشان، پول، به سطح یک تضاد مطلق ارتقا مىیابد. پس اینکه پول به کدام شکل ظاهر میشود نیز تبدیل به امری علىالسویه مىگردد. پرداختها خواه به طلا باید انجام گیرد خواه به نقره و خواه به پول اعتباری، مانند اسکناس بانکى،19 قحط پول همچنان باقی است.۵۲
حال اگر مقدار کل پول در گردش در یک دوره زمانى معین را در نظر بگیریم خواهیم دید که این مقدار، به ازای هر سرعت گردش معین وسیله گردش و وسیله پرداخت، برابرست با جمع قیمتهائى که باید متحقق شوند باضافه جمع پرداختهائى که موعدشان سرمىرسد، منهای پرداختهائى که با یکدیگر سربسر مىشوند، و بالاخره منهای تعداد مدارهائى که در آنها سکه معینى به تناوب کار واسطه گردش و وسیله پرداخت را انجام مىدهد. بعنوان مثال، زارع گندمش را به ۲ پوند مىفروشد، و این پول بدینسان کار واسطه گردش را انجام مىدهد. زارع سپس در موعد مقرر از آن برای پرداخت پول کتانى که قبلا از بافنده دریافت کرده استفاده مىکند. بدین ترتیب همان ۲ پوند اکنون کار وسیله پرداخت را انجام مىدهد. حال بافنده با این پول نقد یک انجیل مىخرد. این پول بار دیگر کار واسطه گردش را انجام مىدهد، و…الی آخر. بنابراین حتى هنگامی که قیمتها، سرعت گردش پول، و میزان استفاده صرفهجویانه از وسیله پرداخت [، یعنى درجه رشد ابزارهای تسویه طلبها و بدهىها،] کمیتهای ثابتى باشند، حجم پول در گردش و حجم کالاهائى که در یک دوره معین زمانى، مثلا یک روز، در گردشند، دیگر بر یکدیگر منطبق نیستند. پولى که نماینده کالاهائى است که مدتها پیش از گردش بیرون کشیده شدهاند هنوز در گردش است. [از سوی دیگر،] کالاهائى هم اکنون در گردشند که معادل پولىشان تا فرارسیدن موعدی در آینده بر صحنه ظاهر نخواهد شد. بعلاوه، دیونى که هر روزه منعقد مىشوند، و پرداختهائى که موعدشان در همان روز سرمىرسد، کمیتهای بکلى نامتجانسى را تشکیل میدهند.۵۳
پول اعتباری مستقیما منتج از کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت است؛ به این صورت که براتهائی که بابت کالاهای فروخته شده دریافت شدهاند خود با هدف انتقال آن طلبها به دیگران رواج مىیابند. از سوی دیگر، متناسب با گسترش نظام اعتباری، کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت نیز وسعت مىیابد. پول بمنزله وسیله پرداخت اشکال وجودی خاص خود را مىیابد، و در آن اشکال مقیم حوزه عملیات بزرگ تجاری مىشود، در حالیکه سکههای طلا و نقره عمدتا به حوزه خردهفروشى رانده مىشوند.۵۴
تولید کالائى وقتى به سطحی از رشد رسید دامنه کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت رفته رفته به ماورای حوزه گردش کالاها کشیده مىشود. پول موضوع عمومى قراردادها مىگردد.۵۵ بهره مالکانه، مالیات و امثال آن از پرداختهای جنسى به پرداختهای نقدی تبدیل مىشوند. دو بار ناکامى امپراطوری رم در وصول کلیه خراجها به پول، یکى از نمونههائى است که نشان مىدهد این تبدیل شدن پرداختهای جنسى به نقدی تا چه حد مشروط به شرایط کلى پروسه تولید است. فقر توصیفناپذیر زارعین فرانسه در زمان لوئى چهاردهم، فقری که بواگیلبر، مارشال، وُبان [Vuban] و سایرین با بلاغت تمام آن را محکوم کردهاند، علتش نه تنها سنگینى مالیاتها بلکه تغییر مالیاتهای جنسى به نقدی نیز بود.۵۶ در مقابل، در آسیا شکل جنسى پرداخت بهره مالکانه، که در عین حال عنصر اصلى مالیاتهای دولتى را نیز تشکیل مىدهد، متکى بر مناسبات تولیدی است که با نظم تغییرناپذیر پدیدههای طبیعى مدام از نو بازتولید مىشوند. و این شیوه پرداخت بنوبه خود در جهت حفظ شکل کهن تولید عمل مىکند. این یکى از اسرار بقای امپراطوری عثمانى است. اگر تجارت خارجى که اروپا بر ژاپن تحمیل مىکند منجر به تبدیل اجارههای جنسى به نقدی در این کشور شود، فاتحه کشاورزی نمونه آن را باید خواند، زیرا در آنصورت شرایط اقتصادی تنگ و محدودی که این کشاورزی در چارچوب آن صورت مىگیرد بکلی از میان خواهد رفت.
در هر کشور ایام معینى [از سال سنتا] بعنوان روزهای انجام تسویه حسابهای کلى تثبیت شدهاند. این ایام، سوای مدارهای دیگری که پروسه بازتولید ترسیم مىکند، تا حدودی وابسته به شرایط طبیعى تولیدند، و این شرایط بنوبه خود در ارتباط تنگاتنگ با تناوب فصول سال قرار دارند. این ایام ناظمِ مواعد پرداختهائى نظیر مالیات، اجاره و غیره که ربط مستقیمى به گردش کالاها ندارند نیز هستند. این واقعیت که مقدار پول لازم جهت انجام این پرداختهای خصوصى در سطح کل جامعه در روزهای معینى از سال مورد نیاز مىگردد، موجب اختلالات دورهای تکرار شونده، اما تماما سطحى، در تدبیر و تنظیم امور مربوط به وسیله پرداخت مىشود.۵۷ از قانون سرعت گردش وسیله پرداخت چنین نتیجه مىشود که مقدار وسیله پرداخت لازم برای انجام همه پرداختهای دورهای، ناشى از هر منشائى که باشند، با طول مدت این دورهها نسبت مستقیم20 دارد.۵۸
همراه با تکامل پول و تبدیل شدنش به وسیله پرداخت، انباشت آن در تدارک برای روزهای سر رسید بازپرداخت دیون تبدیل به یک امر ضروری مىشود. با پیشرفت جامعۀ بورژوائى دفینهسازی بمنزله شکل مستقلى از ثروتاندوزی از میان مىرود، اما در عین حال بشکل صندوق ذخیرهای از وسیله پرداخت رشد مىکند.
ج - پول جهانى
پول وقتى حوزه داخلى گردش را ترک میگوید کارکردهای محلى که بمنزله مقیاس قیمت - بصورت سکه و پول خرد - و بمنزله سمبل ارزش کسب کرده است را از دست مىدهد، و در هیئت شمش به شکل اولیه فلز قیمتى بازمىگردد. در تجارت جهانى کالاها به ارزش خود نمودی فراگیر و جهانشمول مىبخشند. لذا شکل ارزشى مستقلشان نیز در آنجا بصورت پول جهانى در مقابل آنها قرار مىگیرد. در بازار جهانى است که پول برای نخستین بار و بنحو تمام و کمال نقش کالائى را ایفا میکند که شکل طبیعیش در عین حال شکل بلاواسطه اجتماعى تحقق کار مجرد انسانی نیز هست. در بازار جهانى است که صورت وجودی پول در خور مفهوم [«ایدهآل»] 21 آن مىگردد.
در حوزه داخلى گردش تنها یک کالا مىتواند کار میزان ارزش را انجام دهد، و همین کالاست که پول مىشود. اما در بازار جهانى دو میزان برای ارزش رایج است: طلا و نقره.۵۹
پول جهانى نقش وسیله عام خرید، نقش وسیله عام پرداخت، و نقش تجسم اجتماعى مطلق ثروت بمعنای جهانشمول آن (universal wealth) را ایفا میکند. نقشی که بمنزله وسیله پرداخت در تسویه موازنه حسابهای بینالمللى ایفا میکند کارکرد اصلى آنرا تشکیل مىدهد. فریاد همیشگى نظام مرکانتالیستى، «موازنه مطلوب تجاری!»، نیز از همین جا نشأت مىگیرد.۶۰ طلا و نقره نقش وسیله بینالمللى خرید را عمدتا در مقاطعى ایفا مىکنند که تعادلى که بطور معمول در زمینه مبادله محصولات میان ملل مختلف برقرار است ناگهان بر هم مىخورد.22 و بالاخره، پول جهانى هر گاه که مساله نه بر سر خرید یا پرداخت بلکه بر سر انتقال ثروت از کشوری به کشور دیگر باشد، و هر گاه که این انتقال ثروت به شکل کالا (خواه بعلت شرایط خاص بازار و خواه بدلیل نفس هدف از این انتقال) ممکن نباشد، کار تجسم اجتماعى مطلق ثروت را انجام مىدهد.۶۱
هر کشور همانطور که برای رتق و فتق امور گردش داخلى خود محتاج یک اندوخته پولى است، به اندوختهای نیز جهت رتق و فتق امور گردش در بازار جهانى نیاز دارد. بدین ترتیب برخی کارکردهای دفینهها ناشى از کارکرد پول بمنزله وسیله پرداخت و گردش داخلى است و برخی ناشى از کارکرد آن بمنزله پول جهانى.۶۲ ایفای نقش اخیر همواره مستلزم وجود پول-کالای راستین یعنى طلا و نقره در هیئت مادی آنهاست. بهمین دلیل است که سِر جیمز استوارت طلا و نقره را با تاکید «پول رایج جهانی» نام مىنهد، و به این وسیله آنها را از نمایندگان [یا «جانشینان»] صرفا محلىشان متمایز مىسازد.
جویبار طلا و نقره جریان دوگانهای دارد. از یک سو، از مبادی تولید خود در سراسر [«بازارهای»] جهان پخش و به درجات متفاوت جذب حوزههای مختلف ملىِ گردش مىشود تا از آنجا به مجاری گوناگون گردش داخلى وارد گردد. در این مجاری جانشین سکههای فرسوده طلا و نقره مىشود، ماده اولیه ساخت اشیای تجملى را بدست میدهد، و بصورت دفینه سنگ میشود.۶۳ این حرکت بدوا از طریق مبادله مستقیم کار هر کشور، که در کالاهای آن تجسم یافته، با کار کشورهای تولیدکنندۀ طلا و نقره، که در وجود فلزات قیمتى آنها تجسم یافته است، صورت میپذیرد. از سوی دیگر، طلا و نقره پیوسته میان حوزههای مختلف ملیِِ گردش رفت و برگشت مىکنند. این رفت و برگشتها ناشی از نوسان روند مبادلات میان آن حوزهها است.۶۴
کشورهائى که دارای تولید بورژوائى پیشرفتهاند دفینههای متراکم در خزانه بانکهای خود را به حداقلى که برای انجام کارکردهای مشخص آنها لازم است محدود مىکنند.۶۵ هر گاه این دفینهها بطور قابل ملاحظهای در سطحى بالاتر از سطح متوسط [لازم] خود باشند، این امر، قطع نظر از برخى حالتهای استثنائى، نشانه رکود در گردش کالاها یعنى نشانه بروز گسست در روند دگردیسى آنهاست. ۶۶
1 عنوان این بند، که در آن سومین نقش پول مورد بررسى قرار مىگیرد، در فهرستى که مارکس از دفاتر یادداشت خود بمنظور استفاده شخصى ترتیب داده بود «پول در نقش سوم خود، بمنزله پول» یا بعبارت سادهتر «پول بمنزله پول» است ( گروندریسه، ص۸۷۲). ما تا کنون با دو وظیفه یا نقش پول آشنا شدهایم: پول بمنزله میزان ارزش (و همزاد آن، مقیاس قیمت) و پول بمنزله وسیله یا واسطه گردش. پول در نقش اول خود در ظرفیتى صرفا ذهنى یا تصوری ظاهر مىشود، و در نقش دوم در ظرفیتى در معنا و لذا در عمل سمبلیک. اما در نقش سوم خود، پول بمنزله پول، برعکس در اشکالى ظاهر مىشود که بعضا متکى به ضرورت حضور مادی و غیرتصوری آنند، و بعضا متکى به اعتبار تثبیت شدۀ آن بمنزله شکل عام و یگانه ارزش. این اشکال، یا کارکردها، که مارکس اکنون به تحلیل آنها مىپردازد، عبارتند از: ۱- دفینه؛ ۲- وسیله پرداخت؛ ۳- پول جهانى.
2 perpetuum mobile - حرکت ماشینی آرمانی که چون یک بار بکار انداخته شود تا ابد به حرکت خود ادامه خواهد داد بدون آنکه دیگر نیاز به نیروی اضاقه داشته باشد. روشن است که چنین حرکتی بدلیل قوانین ترمودینامیک ممکن نیست، و صرفا ریشه در آرمان بشر برای دستیابی به یک منبع لایزال و رایگان حرکت دارد. با اینهمه، فکر ایجاد آن از قرن سیزده تا اواخر قرن نوزدهم میلادی ذهن مخترعین و عامه مردم را بخود مشغول داشته بود.
3 nexus rerum - ضمان [به کسر ضاد]، یا تعهد بدهکار به بستانکار، در قوانین رم - ف.
4 gesellschafliche Faustpfand = social pledge - وثیقه اجتماعی؛ وثیقه عمومى. بعنوان مثال در یک کتاب درسی حقوق مدنی میخوانیم: «تصرفاتى که مدیون در اموال خود مىکند بطور غیرمستقیم در وضع طلبکارانى که وثیقه [از او] ندارند موثر است. زیرا هر اندازه که بر میزان دارائى بدهکار افزوده شود، آنان اطمینان بیشتری به وصول طلب خود مىیابند، و به هر مقدار که از آن کسر شود وثیقه عمومى مطالبات ایشان از دست رفته است» (ناصر کاتوزیان، حقوق مدنى، جلد اول، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۴، ص۲۷۱).
5 res sacrosanctae, extra commericum hominum - اشیای متبرک والاتر از داد و ستد بشری. در اینجا کنایه از «باکرههای فینیقى» است [رجوع کنید به ص۱۶۴، شماره ۴۱] - ف.
6 Pluto - خدای اموات، فرمانروای دنیای زیر زمین و ثروتهای آن در اساطیر رم. همتای هادِس در اساطیر یونان.
7 Holy Grail = Goldgral - جام زرینى که میگویند عیسى در شام آخر شراب را در آن برکت داد و بعنوان مظهر خون خود، خون خدا، به حواریون نوشاند تا از این طریق آنان را در اُلوُهیّت خود سهیم کرده باشد. در تاریخ مسیحیت امید جنونآمیز مذهبی به یافتن این جام قرنها انگیزه مجاهدتهای سخت و پیگیرانه از جانب مومنین افراطی بوده است. بدین ترتیب روشن است که در فرهنگ غرب کنایه از چیست.
8 سیزیف (Sisyphus) - آدم نیرنگبازی در اساطیر یونان که سرانجام دچار خشم زئوس، خدای خدایان، شد و بدستور او به دنیای ارواح تبعید گردید. زئوس برای عذاب او در آن دنیا چنین مقرر داشت که باید تخته سنگ عظیمى را در دامنه کوهى از پائین به بالا بلغتاند. اما تخته سنگ همین که به قله مىرسید باز به پائین فرومىغلتید، و سیزیف ناگزیر باید کار عذابآور خود را از سر مىگرفت.
9 مارکس در کتاب در نقد اقتصاد سیاسی میگوید: «از آنجا که طلا و نقره ماتریال ثروت مجرد را تشکیل میدهند، استفاده از آنها بمنزله ارزشاستفادۀ مادی کنکرت چشمگیرترین شکل تجلی ثروت است. و صاحبکالا، هر چند در مراحلی از تولید گنجینههای خود را پنهان میدارد، آنجا که برایش خطری در بر نداشته باشد اجبارا باید ثروتش را به رخ سایر صاحبان کالا بکشد. این واقعیت که ثروت فزاینده منجر به استفاده فزاینده از طلا و نقره بشکل اشیای تجملى مىشود نکته بسیار سادهای است؛ چنان که متفکران عهد باستان نیز بروشنى از عهده درک آن برآمدهاند. اما اقتصاددانان عصر نوین بخطا حکم مىدهند که استفاده از اشیای ساخته شده از طلا و نقره نه به نسبت افزایش ثروت بلکه به نسبت کاهش ارزش فلزات قیمتى افزایش مىیابد» (ص۵-۱۳۴).
10 در ترجمه انگلس: «گاه پول باید جذب شود تا بصورت سکۀ در گردش عمل کند، و گاه سکۀ در گردش باید دفع شود تا کار پولِ کمابیش راکد را انجام دهد» (ص۱۳۴).
11 «منفعت» کالا [یا بطور کلی، مال] در مقابل «عین» آن.
12 پیداست که در زمان مارکس مستاجر اجارهبها را در پایان هفته یا ماه میپرداخته است.
13 یادآور این مثل فارسی است که «نسیه، های نسیه، آخر به دعوا رسیه!» (احمد شاملو، کتاب کوچه).
14 در اوایل قرن چهارم قبل از میلاد پِلِبینها (مردان و زنان آزاد غیرپرولتر) که از پاتریسیَنها (اشراف) به پول مسى وام گرفته بودند پس از ۵ برابر شدن قیمت مس (برحسب نقره) باید بنا به قرارداد همان تعداد سکه مسى، یعنى در واقع ۵ برابر اصل وام را به بستانکاران بازمىپرداختند. پلبینها سر به شورش برداشتند، اما سرکوب شدند و عملا به بردگى پاتریسینها درآمدند (رجوع کنید به گروندریسه، ص۷-۸۰۶، و در نقد اقتصاد سیاسی، ص۱۴۸).
15 کروشههای این جمله را از کتاب در نقد اقتصاد سیاسى، ص۱۴۱، گرفتهایم.
16 شرح مبسوطتر بحث مارکس در چند جمله آخر در کتاب در نقد اقتصاد سیاسی چنین است: « در سر رسید موعد قرارداد است که پول وارد حوزه گردش میشود؛ به این معنا که از دست خریدار قدیم به دست فروشنده قدیم میرود. پول در اینجا بمنزله وسیله گردش یا وسیله خرید قدم در حوزه گردش نمیگذارد. این وظایف را قبل از آنکه موجودیت بیابد [، یعنی در روز عقد قرارداد،] بجا آورد، و اکنون در حالی بر صحنه ظاهر میشود که از انجام آنها فارغ شده است. پول اکنون بمنزله یگانه معادل شایسته کالا، بمنزله تجسم مطلق ارزش مبادله، بمنزله حرف آخر در پروسه گردش، و در یک کلام بمنزله پول، و بعلاوه بمنزله پولی که نقش وسیله عام پرداخت را ایفا میکند، وارد گردش میشود. پولی که نقش وسیله پرداخت را ایفا میکند در حکم کالای مطلق است، اما کالای مطلقی که، بر خلاف دفینه که بیرون از حوزه گردش قرار دارد، درون این حوزه باقی است… تبدیل شدن محصولات به پول در حوزه گردش در ابتدا بسادگی برخاسته از یک ضرورت فردی برای صاحب کالاست که کالایش برای خودش ارزش استفاده ندارد و تازه باید، از طریق انتقال به غیر، ارزش استفاده پیدا کند. اما صاحبکالا [بمنزله بدهکار] باید تا سررسید موعد قرارداد کالاهایش را فروخته باشد… تکامل پروسه گردش به این ترتیب فروش را برای او، مستقل از نیازهای فردیش، تبدیل به یک ضرورت اجتماعی میکند. بمنزله خریدار سابقِِ کالا مجبور است تبدیل به فروشنده کالاهای دیگری شود تا پول بدست آورد - پول، نه بمنزله وسیله خرید بلکه بمنزله وسیله پرداخت، بمنزله شکل مطلق ارزش مبادله. تبدیل شدن کالا به پول بمنزله یک عمل نهائی، بعبارت دیگر دگردیسی اول کالا بمنزله هدف غائی - که در مورد دفینهسازی به میل و هوس صاحب کالا بستگی دارد - در اینجا تبدیل به یک وظیفه [یا فونکسیون] اجتماعی میشود. انگیزه و محتوای عمل فروش بمنظور پرداخت تبدیل به محتوای پروسه گردش میشود - محتوائی که دقیقا از شکل پروسه نشأت گرفته است» (ص۲-۱۴۱، تاکیدها در اصل).
17 منظور از «رابطه اجتماعی که خود از پیش بطور مستقل وجود داشته» همان رابطه بدهکار- بستانکار است که «بر پایه گردش ساده کالاها [و بعلت وجود شرایط تولید و مبادلهای که در آغاز بند ب در ص١٤٥ ذکر شد] بطور خودجوش تکوین مییابد» و «میتواند حتی پیش از بوجود آمدن نظام اعتباری به رشد کامل برسد، با آنکه خود زیربنای طبیعی این نظام را تشکیل میدهد» (مارکس، در نقد اقتصاد سیاسی، ص۳-۱۴۲).
18 clearing house - تهاترخانه. در اصطلاح بانکداری جدید «سازمان تهاتر» نامیده مىشود، و آن محل یا سازمانى است که بانکها در آن به پایاپای کردن (یا تهاتر) طلبها و بدهىهای خود مىپردازند، بعبارت دیگر آنها را تسویه میکنند. این کار بتدریج جزو وظایف بانکهای مرکزی در آمده است.
19 bank-note- [تحتاللفظ: رسید بانکی] در انگلیسی بریتانیائی بمعنی عام «اسکناس» است، و در اصل آلمانی نیز مارکس همین اصطلاح انگلیسی را، در مقابل «پول کاغذی» علیالعموم، بکار برده است. ما در اینجا آنرا ناگزیر به «اسکناس بانکی» برگرداندهایم تا نکته مورد نظر مارکس در استفاده از این اصطلاح انگلیسی مفهوم واقع شود. اسکناس تاریخا نوعی قبض رسید (یا بطور کلی promisory note - تحت اللفظ: قولنامه) بوده که توسط صرافان، و بعدها بانکهای خصوصی، در مقابل سپردههای طلا و نقره مردم به آنها داده میشده، و لذا اینها در صورت درخواست مشتری وظیفه تبدیل آن به مسکوک طلا یا نقره را بر عهده داشتهاند. در انگیسی آمریکائی نیز اسکناس bill of exchange (تحت اللفظ: قبض مبادله) نامیده میشود و همین مفهوم را افاده میکند. و به این معناست که مارکس در اینجا اسکناس را بعنوان یکی از انواع «پول اعتباری» مثال میزند.
20 این لغزش قلم مارکس که در اینجا «معکوس» آورده اکنون در همه نشرها تصحیح شده است. همانطور که فاکس در اینجا (ص۲۴۰) توضیح داده هر چه «طول مدت این دورهها» بیشتر باشد پول بیشتری مورد نیاز است؛ و بالعکس.
21 چنان که پیشتر اشاره شد در ترجمه انگلس «ایدهآل» برای ایجاد سهولت در درک «مفهوم» هگلی در همه جا اضافه شده، و در واقع تکرار مکرر است زیرا «مفهوم» خود متضمن «ایدهآل» هست.
22 «… مانند وقتى که کشوری مجبور مىشود بعلت محصول بد کشاورزی خود، این محصول را در مقیاسى فوقالعاده از کشور دیگر بخرد» (مارکس، ماخذ قبل، ص۱۵۰).
پینویسهای فصل ۳
۱- اين سوال که چرا پول خود بلاواسطه نماينده مدت کار نيست (بطوري که يک ورق کاغذ نماينده مثلا x روز کار باشد) بسادگى به اين سوال منجر مىشود که چرا، بر مبناى توليد کالائى، محصولات کار الزاما بايد شکل کالا بخود بگيرند. واضح است [که چرا پول خود بلاواسطه نماینده مدت کار نیست]؛ زیرا شکل کالا بخود گرفتن محصولات کار خود متضمن تفکيک آنها به کالا و پول- کالا است. يا سوال مىشود چرا کار خصوصى را نمىتوان بمنزله ضدش يعنى کار بلاواسطه اجتماعى در نظر گرفت. من اتوپیزم سطحى نهفته در ايدۀ «پولِ کارى» در جامعهاى مبتنى بر توليد کالا را در جاى ديگر به تفصيل تمام بررسى کردهام (ماخذ قبل، ص۶۱ و بعد از آن [ترجمه انگلیسی، ص۸۳ و بعد از آن]). در اين باره همين قدر اضافه مىکنم که «پول کارىِ اُون را، بعنوان نمونه، همان قدر مىتوان «پول» ناميد که بليط تئاتر را. آنچه اون به اين ترتيب مفروض مىگيرد کار بلاواسطه اجتماعى يعنى شکل توليدىیی است که درست در نقطه مقابل توليد کالائى قرار دارد. ورقۀ گواهى کار [يا همان باصطلاح «پول کارى»] صرفا گواهینامهای بر ميزان مشارکت فرد در کار مشترک، و بر دعوى او نسبت به سهمى از توليد مشترک است که به مصرف اختصاص مىيابد. و اما يکبار نشد که اون، ضمن بازیهائی که براى فرار از شرايط ضروری توليد کالائى بر سر پول در مىآورد، اشتباه کند و خود اين شکل توليد را مفروض بگيرد.
۲- ناخدا پاری [Parry] درباره ساکنان ساحل غربى خليج بافين [Baffin] مىنويسد: «در اين مورد (در مورد معامله پاياپاى) آنها آن (چيزى که به ايشان عرضه شده بود) را دوبار ليس زدند، و پس از آن بود که معلوم شد از انجام معامله خوشنودند». به همين ترتيب در ميان اسکيموهاى شرقى نيز مبادلهکننده هر جنسى را که در مقابل جنس خود دريافت مىکرد ليس مىزد. اگر زبان در شمال بدينسان بمنزله اندام تملک بکار مىرود، تعجبى ندارد که در جنوب معده بمنزله اندام مالکيتِ انباشته بکار رود و يک کفير1 ثروت هر کس را با اندازه شکمش بسنجد. ظاهرا کفيرها مىدانند چه مىکنند، زیرا در همان احوال که گزارش رسمى بهدارى بريتانيا در ۱۸۶۴ بر عدم کفايت مواد چربىزا در ميان بخش عظيمى از طبقه کارگر مويه مىکرد، دکتر هاروى نامى (نه آن دکتر هاروى کاشف گردش خون) با تجويز رژيمهاى غذائى ويژۀ کاهش چربى اضافه در اندام بورژوازى و اشرافيت، کسب و کار رو براهی براى خود دست و پا کرده بود.
۳- کارل مارکس، در نقد اقتصاد سياسى، «تئوريهاى مقياس پولى»، ص۵۳ و بعد از آن [ترجمه انگلیسی، ص۷۶ و بعد از آن].
۴- «هر جا که طلا و نقره در کنار يکديگر بمنزله پول رسمى يعنى بمنزله ميزان ارزش وجود دارند همواره اين تلاش عبث بعمل آمده است که با اين دو ماده بمنزله يک ماده واحد برخورد شود. اگر بپذيريم که مدت کار ثابتى همواره به يک نسبت در نقره و طلا ماديت مىيابد، در حقيقت پذيرفتهايم که طلا و نقره يک ماده واحدند و نقره، فلز کمارزشتر، نماينده کسر ثابتى از طلاست. تاريخ پول در انگلستان، از دوران سلطنت ادوارد سوم تا ژرژ دوم، تشکيل مىشود از يک سلسله اختلالات مستمر که بر اثر تعارض ميان نسبت قانونا مقرر ميان ارزشهاى طلا و نقره از يک طرف، و نوسانات ارزشهاى واقعى آنها از طرف ديگر بروز کرده است. فلزى که پائينتر از ارزشش نرخگذارى مىشد از گردش بيرون کشيده، ذوب و به خارج صادر میشد. نسبت بين دو فلز آنگاه بار ديگر از طريق قانون تغيير مىيافت. اما چيزى نمىگذشت که نسبت اسمى [يا رسمى] جديد نيز بنوبه خود با نسبت واقعى در تعارض مىافتاد. در زمان خود ما، در فرانسه تنزل مختصر و گذرائى که، بر اثر تقاضاى هندىها و چينىها براى نقره، در ارزش طلا نسبت به نقره روى داد، همان پديده، يعنى صدور نقره و از گردش خارج شدنش بوسيله طلا را در مقياسى بسيار وسيعتر موجب شد. طى سالهاى ۱۸۵۵، ۱۸۵۶ و ۱۸۵۷ اضافه واردات بر صادرات طلا در فرانسه به ۴۱٫۵۸۰٫۰۰۰ پوند استرلینگ بالغ گرديد، در حاليکه اضافه صادرات بر واردات نقره به ۳۴٫۷۰۴٫۰۰۰ پوند استرلینگ رسيد. در واقع در کشورهائى که اين دو فلز هر دو رسما ميزان ارزش و لذا هر دو پول رايج رسمىاند - چنان که هر کس مختار است پرداختهايش را به طلا يا نقره انجام دهد - فلزى که ارزشش ترقى مىکند در موقعيت بهترى قرار مىگيرد و قيمت آن، نظير هر کالاى ديگر، بر حسب فلزى که بالاتر از ارزشش نرخگذارى شده، و در واقع هم آنست که کار ميزان ارزش را انجام مىدهد، سنجيده مىشود. کل تجربه تاريخى موجود در اين زمينه را بسادگى مىتوان در اين واقعیت خلاصه کرد که هر جا قانونا دو کالا کار ارزشسنجى را بر عهده دارند، در عمل تنها يکى از آنها اين موقعيت را حفظ مىکند» (کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۳-۵۲) [ترجمه انگليسى، ص۶-۷۵].
۵- در توضيح اين واقعیت غریب که یک اونس طلا با وجود آنکه واحد مقياس پولى2 در انگلستان است به تعداد صحيحى سکه تقسيم نمىشود و پوند استرلينگ کسر صحيحى از آنرا تشکيل نمىدهد،3 آوردهاند: «نظام ضرب سکۀ ما در اصل بر پایه استفاده از نقرۀ بنا شده، و از اين روست که يک اونس نقره همواره مىتواند به تعداد صحيح معينى سکه نقره تقسيم شود. اما طلا چون پس از نقره در نظام ضرب سکه ما که تنها بر استفاده از نقره منطبق بوده وارد شده است، يک اونس طلا نمىتواند به تعداد صحيحى سکه تقسيم شود» (مَکلارن - Maclaren - لندن، ۱۸۵۸، ص۱۶).
۶- سرگيجهاى که بر سر [دو نقش پول بمنزله] ميزان ارزش و مقياس قيمت در ميان نويسندگان انگليسى وجود دارد («مقياس ارزش») غير قابل وصف است. اين دو نقش، و در نتيجه اسامى آنها، مدام اشتباها بجای یکدیگر بکار مىروند.
۷- بهر حال اين توالى اعتبار تاريخى عام ندارد.
۸- بهمين دليل است که پوند استرلينگ نماينده کمتر از يک سوم، «پوند اسکاتِ» پيش از اتحاد4 نماينده يک سى و ششم، ليور [Livre] فرانسه نماينده يک هفتاد و چهارم، ماراودى [Maravedi] اسپانيا نماينده کمتر از يک هزارم و راى [Rei] پرتغال نماينده کسرى از اينهم کوچکتر از اوزان اوليه خود هستند.
۹- «سکههائى که امروز عناوين صرفا مجازى دارند قديمىترين سکه ها در ميان کليه ملل هستند. اين سکهها همه زمانى واقعى بودند، و چون واقعى بودند مردم با آنها حسابهايشان را تسويه مىکردند» (گلیانی، ماخذ قبل، ص۱۵۳).
۱۰- ديويد اِرکْهارْت [David Urquhart] در کتاب سخنان آشن درباره اين پديده مدهش(!) که امروزه يک پوند استرلينگ، که واحد پايهاى مقياس پولى انگلستان است، معادل تقریبا يک چهارم يک اونس طلاست چنين نظر مىدهد: «اين قلب يک ميزان است نه تثبيت يک مقياس». او در اين «نامگذارى دروغين» بر کمیتی از طلا همان چيزى را مىبيند که در همه جا مىبيند - دست دروغپرداز تمدن.
۱۱- وقتی از آناخارسيس سوال شد يونانيان از پول در چه کار استفاده مىکنند، جواب داد: در حساب کردن» (آتنئوس -Athenaeus - به ویراستاری اشوایگهازر، ۱۸۰۲).
۱۲- از آنجا که اوزان معينى از طلا بمنزله مقياس قيمت با همان اسامى حسابی بيان مىشوند که قيمتهاى کالاها بيان مىشوند - چنان که بعنوان مثال ۳ پوند و ۱۷ شيلينگ و ۵/۱۰ پنى هم مىتواند نماینده يک اونس طلا باشد و هم نماینده يک تن آهن - اين اسامى حسابی را «قيمت ضربى»5 طلا مىنامند. از اينجا اين تصور غريب بوجود آمد که طلا بر حسب خود مادۀ طلا نرخگذارى مىشود و قيمت آن، برخلاف همه کالاهاى ديگر، از جانب دولت مقرر مىشود. بدين ترتيب تعيين اسامى حسابی براى اوزان معينى از طلا با مقرر داشتن ارزشی براى اين اوزان اشتباه گرفته میشد» (کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۵۲) [ترجمه انگليسى، ص۵-۷۴].
۱۳- رجوع کنید به «تئوريهاى مقياس پولى» در کتاب در نقد اقتصاد سياسى، ص۵۳ و بعد. [ترجمه انگليسى، ص۷۶ و بعد]. برخى نظريهپردازان ايدههاى خيالپردازانه مشعشعى در مورد ترقى يا تنزل «قيمت ضربى» ابراز کردهاند مبنى بر اينکه دولت اسامى را که پيش از اين قانونا به اوزان مقطوعى از طلا يا نقره اطلاق شده است به اوزان بزرگتر يا کوچکترى از آن فلزات بدهد؛ چنان که بعنوان مثال ۱۴ اونس طلا در آينده بتواند بجاى ۲۰ شيلينگ بصورت ۴۰ شيلينگ ضرب شود. اما ويليام پتى در کتاب Quantolumcunque Concerning Money: To the Lord marquis of Halifax نشر ۱۶۸۲، چنان برخورد جامع و مانعى به اين تصورات کرده است - لااقل در مواردى که این تصورات نه متوجه عمليات ناشيانه مالى بر ضد بستانکاران عمومى و خصوصى بلکه متوجه راه حلهاى باسمهاى اقتصادى بودهاند - که حتى پيروان بلافصل او، سر دادلى نورت [Sir Dudley North] و جان لاک، پيروان بعد از آنها که جاى خود دارند، تنها توانستهاند گفتههاى او را بشکل سطحىترى تکرار کنند. پتى مىگويد: «اگر ثروت ملتى مىتواند با يک بیانیه ده برابر شود، جاى تعجب است که فرمانداران [یا نایبالسلطنههای] ما در مستعمرات تاکنون چنين بیانیههائى صادر نکردهاند» (پتى، ماخذ قبل، ص۳۶).
۱۴- «… و يا واقعا بايد پذيرفت که ارزشى معادل يک ميليون بر حسب پول بيش از همان مقدار ارزش بر حسب کالا مىارزد» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۱۹)، و اين معادل گفتن اينست که «يک ارزش بيش از ارزش ديگرى که مساوى آنست مىارزد».
۱۵- اگر ژروم [Jerome] در جوانى ناگزیر با پوست و گوشت مادى درآويخت - چنان که از دست و پنجه نرم کردنهايش با شبح زيبارويان در بيابانها پيداست - در پيرى ناگزير با پوست و گوشت معنوى دست به گريبان شد. مىگويد: «بنظرم مىآمد در قالب روحم در برابر داور کائنات ايستادهام. صدائى پرسيد ’ کيستى تو؟ ‘ . پاسخ دادم ’ يک مسيحىام ‘ . صدا بغرش درآمد که ’ دروغ مىگوئى. تو لاف زنى بيش نيستى‘ » ( نامه ۲۳، Ad Eustochium).
۱۶- «همان طور که هراکليت مىگويد، همه چيز با آتش و آتش با همه چيز مبادله مىشود؛ همان گونه که طلا با اجناس و اجناس با طلا مبادله مىشوند» (ف. لاسال-F. Lassalle - برلن، ۱۸۵۸، جلد ۱، ص۲۲۲).
۱۷- هر فروشی يک خريد است» (دکتر کنه [۱۷۵۸]، پاريس، ۱۸۴۶، بخش ۱، ص۱۷). و يا چنان که کنه در کتاب Maximes générales [احکام کلى] مىگويد: «فروختن خريدن است».
۱۸- «قيمت هر کالا را تنها با قيمت کالاى ديگرى مىتوان پرداخت» (مرسيه دولاريوير - Mercier de la Rivière - ۱۷۶۷، در مجموعه تالیف Daire بخش ۲، پاريس، ۱۸۴۶، ص۵۵۴).
۱۹- «براى داشتن اين پول انسان بايد قبلا فروشى انجام داده باشد» (ماخذ قبل، ص۵۴۳).
۲۰- چنان که پيش از اين نيز متذکر شديم خود توليدکنندۀ طلا يا نقره در اين ميان استثنائى را تشکيل مىدهد. توليدکننده طلا يا نقره محصولش را [با کالاهای دیگر] مبادله مىکند بدون آنکه بدوا آنرا بفروش رسانده باشد.
۲۱- «اگر پول در دست ما نماينده چيزهائى است که احتمالا خواهیم خرید، در عین حال نماينده چيزهائى نيز هست که ما در مقابل اين پول فروختهايم» (مرسيه دولاريوير، ماخذ قبل، ص۵۸۶).
۲۲- «بر همين سياق…چهار حد نهائى و سه معاملهگر وجود دارد، که يکى از آنها دو بار وارد عمل مىشود» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۰۹).
۲۳- با وجود بداهت اين پديده اقتصاددانان، و بخصوص تجارت آزادیون عامی، اکثرا متوجه آن نيستند.
۲۴- رجوع کنيد به ملاحظات من درباره جيمز ميل [James Mill] در کتاب در نقد اقتصاد سياسى، صفحات ۶-۷۴ [ترجمه انگيسى، ص۸-۹۶]. در اينجا بايد به دو نکته که از اختصاصات روش توجيهگران اقتصادى بورژوازى است اشاره کنم. اول، يکى گرفتن گردش کالاها با مبادله مستقيم [یا پایاپای] محصولات، که نتيجه انتزاع ساده تفاوتهاى اين دو است؛ و دوم، تلاشى است که بمنظور رفوکاری تناقضات پروسه تولید کاپيتاليستى از طريق تقلیل مناسبات ميان اشخاص درگير در اين پروسه توليدى به سطح مناسبات ساده منبعث از گردش کالاها بعمل مىآورند. واقعيت اينست که توليد و گردش کالاها پديدههائى هستند که، با وجود اختلاف در وسعت دامنه و اهميتشان، در شيوههاى توليدى بسيار متفاوتى يافت مىشوند. اگر ما تنها مقولات مجرد گردش را، که ميان تمامى اين شيوههاى توليد مشترکند، بشناسيم، از وجوه افتراق خاص اين شيوههاى توليدى چيزى نمىدانيم و بنابراين نمىتوانيم درباره آنها حکمى بدهيم. در هيچ علمى جز اقتصاد سياسى چنين ترکيبى از خود بزرگبينى و مغلقگوئى درباره بديهيات رواج ندارد. بعنوان نمونه ژان باتيست سه چون پى برده است که يک کالا يک محصول است بخود اجازه مىدهد در باره بحرانها [ی اقتصادی] حکم صادرکند.6
۲۵- حتى زماني که کالا براى دومين و سومين و چندمين بار بفروش مىرسد (وضعى که هنوز براى ما مطرح نيست)، وقتى سرانجام براى آخرين بار بفروش مىرسد از حوزه گردش خارج مىشود و به حوزه مصرف درمىغلتد، و در آن حوزه بمنزله وسيله زندگی يا وسیله توليد بخدمت گرفته مىشود.
۲۶- «[پول] حرکتى جز آنچه محصولات به آن مىبخشند ندارد» (لوترون، ماخذ قبل، ص۸۸۵).
۲۷- «محصولاتند که آن (پول) را بحرکت درمىآورند و موجب گردشش مىشوند… سرعت حرکت آن مکمل کميت آنست. پول در صورت لزوم عملی جز اینکه بيوقفه از دستى به دست ديگر بلغزد انجام نمىدهد» (لوترون، ماخذ قبل، صفحات ۶- ۹۱۵).
۲۸- «از آنجا که پول…ميزان سنجش عام در خريد و فروش است، هر کس که چيزى براى فروش دارد و نمىتواند [مشترى] خردهفروشى براى آن بيابد بالفور گمان مىبرد که سبب بفروش نرسيدن کالايش کمبود پول در قلمرو پادشاهى [متحده بريتانيا] يا خود کشور [انگلستان] است. چنین است که همگان فرياد کمبود پول برمىآورند؛ که اشتباه بزرگى است … اينان که بانگ پول، پول، سر مىدهند چه مىخواهند؟ … زارع شکوه مىکند…و گمان مىبرد که اگر پول بيشترى در کشور بود او قيمتى براى اجناسش مىيافت. پس ظاهرا نياز وى پول نيست، بلکه قيمتى براى غله و دام خود مىطلبد، غله و دامى که مىتوانست بفروشد، اما [اکنون] نمىتواند … چرا نمىتواند؟… به اين علت که يا: ۱- غله و دام آنقدر در کشور زياد است که اغلب کسانی که به بازار مىآيند مانند خود او نياز به فروش دارند و تنها معدودى نياز به خريد دارند؛ يا ۲- مفر صادرات مسدود است…؛ و يا ۳- مصرف نزول کرده است، مانند مواقعى که افراد، بدليل فقر، آنقدر که سابقا در خانههايشان خرج مىکردند نمىکنند. بدين ترتیب آنچه اجناس زارع را بمنصه فروش خواهد رساند نه مشخصا افزايش پول، بلکه رفع هر يک از اين سه علت است - سه علتى که براستى موجب افت بازارند. تاجر و دکاندار نيز پول را بهمين گونه نياز دارند، يعنى به سبب کسادی بازار…مفرى براى اجناس مورد داد و ستد خود مىجويند. رشد و شکوفائى [يک ملت] هيچگاه بيش از آن هنگام نيست که امتعه دست بدست مىگردند» (سِر دادلى نورت، لندن، ۱۶۹۱، ص۱۵-۱۱). ماحصل چاخانهاى هرنشواند7 هم چیزی جز اين نيست که گویا تناقضاتى که ريشه در ماهيت کالا دارند، و بنابراين در گردش کالاها نمود پیدا میکنند را مىتوان از طريق افزايش مقدار واسطه گردش برطرف کرد. لازم به تذکر است که توهم عوام در نسبت دادن رکود پروسههاى توليد و گردش به کمبود واسطه گردش بهيچوجه بمعناى آن نيست که اگر در مقدار واسطه گردش، بر اثر مثلا دخالتهاى ناشيانه دولت در «تنظيم حجم پول»، کمبودى بروز کند، اين به سهم خود موجب رکود نخواهد شد.
۲۹- «گردش چرخهاى تجارت در میان يک ملت مستلزم وجود مقدار و تناسب معينى از [انواع] پول است که کمتر يا بيشتر آن موجب نقض غرض خواهد بود، چنان که در يک کسب کوچک نيز نسبت معينى از فارضينگ8 براى خرد کردن پول نقره و براى تسويۀ حسابهائى که با خردترين مسکوکات نقره نيز قابل تاديه نيستند لازم است … حال همچنان که نسبت تعداد فارضينگهاى لازم در داد و ستد بايد از تعداد مردم، ميزان تواتر مبادلات آنها، و همچنين، و اساسا، از روى ارزش خردترين مسکوکات نقره احراز گردد، بر همين سياق، تناسب پول (يعنى مسکوکات طلا و نقرۀ) لازم در تجارتِ خود را نيز بايد از ميزان تواتر داد و ستدها و از بزرگى و کوچکى پرداختها دريابيم» (ويليام پتى، لندن، ۱۶۶۷، ص ۱۷). يانگ [Young] در کتاب حساب سياسى [Political Arimetic] ، لندن، ۱۷۷۴، از تئورى هيوم9 در مقابل حملات جيمز استوارت و ديگران دفاع کرده و فصلى از کتابش، با عنوان «قيمت به کميت پول بستگى دارد»، صفحه ۱۱۲ ببعد، را به آن اختصاص داده است. من در کتاب در نقد اقتصاد سياسى، صفحه ۱۴۹ [ترجمه انگليسى، ص۱۶۸]، گفتهام که «او (آدام اسميت) پول را به اشتباه يک کالاى ساده میبیند، و با این نظر نادرست مسالۀ مقدار مسکوک در گردش را بى سر و صدا از قلم مىاندازد».10 اين گفتۀ من صرفا تا آنجا صادق است که اسميت ضمن شرح و بسط تئوريهاى خود از پول صحبت میکند. اما او اينجا و آنجا، مثلا در نقد مکاتب متقدم اقتصاد سياسى، مواضع درستى مىگيرد: «مقدار مسکوک در هر کشور را ارزش کالاهائى که بايد توسط آن بگردش درآيد تنظيم مىکند … ارزش کالاهائى که سالانه در هر کشور خريد و فروش مىشود مستلزم مقدار معينى پول است تا آنها را بگردش درآورد و در ميان مشتريانى که بايد توزيع کند، و ياراى بکار گرفتن بيش از آنرا ندارد. مجراى گردش الزاما تنها آن مقدار پول بخود جذب مىکند که براى پر شدنش لازم است، و بيش از آنرا هرگز نخواهد پذيرفت» (ثروت ملل، کتاب چهارم، فصل اول). اسميت، بر همين سياق، کتابش را به سبک رسمى با به خدائى رساندن تقسيم کار آغاز مىکند و سپس، در کتاب آخر، در باب منابع درآمدهاى عمومى،11 اينجا و آنجا گفتههاى استادش آدام فرگوسون در ذم و رد تقسيم کار را عينا تکرار مىکند.12
۳۰- «قيمت اجناس در هر کشور يقينا با افزايش مقدار طلا و نقره در ميان مردم افزايش خواهد يافت. لذا در هر کشوری که مقدار طلا و نقره کاهش يابد قيمت همه چيز بايد به تناسب چنين کاهشى در مقدار پول تنزل يابد» (ژاکوب واندرلینت - Jacob Vanderlint - پول جواب همه چیز است، لندن، ۱۷۳۴، ص۵). مقايسه دقيق اين کتاب با کتاب مقالات هيوم کوچکترين شکى در ذهن من باقى نمىگذارد که هيوم اين کار واندرلينت را، که بىترديد کار حائز اهميتى است، مىشناخته و از آن استفاده کرده است. اين نظر را که کميت واسطه گردش قيمتها را تعيين میکند باربون و تنى چند از ديگر نويسندگان بسيار قدیمتر نيز داشتهاند. واندرلینت مىگويد: «تجارت نامقيد هيچ مشکلى ايجاد نخواهد کرد بلکه بسيار هم نافع است، چه حتى اگر نقدينگى کشور را کاهش دهد -که ممانعت از آن با اتخاذ تدابیر بازدارنده ميسر است - کشورهاى جاذب اين نقدينگى یقینا در خواهند يافت که با افزايش نقدينگى در ميان آنان، قيمت همه چيز ترقى کرده است … [قيمتهاى] مصنوعات و ساير محصولات ما بزودى چنان تعديل خواهند شد که موازنه تجارى را بنفع ما تغيير خواهند داد، و در نتيجه پول رفته را بما باز خواهند گرداند» (ماخذ مذکور، ص۴۳ و ۴۴).
۳۱- اينکه هر نوع کالائی از طريق قيمتش يکى از اجزای متشکله جمع قيمت کالاهاى در گردش است، ناگفته پيداست. اما اينکه چگونه ارزشاستفادههائی که هيچ سنخیتی با هم ندارند مىتوانند يک کاسه با مقدار کل طلا يا نقره موجود در کشورى مبادله شوند يکسره غير قابل فهم مىنمايد. اگر بتوان شعبدهاى در کار کرد که بر اثر آن کل جهان کالاها به يک کالاى کل واحد مبدل شود، و هر کالا صرفا کسرى از آنرا تشکيل دهد، در آخر کار به چنين محاسبات محيرالعقولى خواهيم رسيد: x تن طلا = کالاى کل. و: همان کسر از x تن طلا = کسرى از کالاى کل = کالاى A. چنين چیزی را منتسکيو در کمال جديت واقعا گفته است: «اگر مقدار طلا و نقره موجود در جهان را با کل کالاهاى موجود مقايسه کنيم، محرز است که هر يک از محصولات يا کالاها با کسر معينى از کل مقدار پول قابل قياس [يا مبادله] خواهد بود. فرض کنيم تنها يک محصول، يا کالا، در جهان باشد، يا تنها يک کالا براى خريدن وجود داشته باشد، و فرض کنيم اين کالا همانند پول قابل تقسيم باشد. در آن صورت کسر معينى از اين کالا قابل قياس با کسرى از کل مقدار پول خواهد بود [، يعنى بعنوان مثال،] نصف کل اولى قابل قياس با نصف کل دومى خواهد بود، و قس عليهذا… قيمت اشيا همواره، و اساسا، بستگى به نسبت ميان مقدار کل آنها و مقدار کل سمبلهاى پولىشان دارد» (منتسکيو، ماخذ قبل، جلد ۳، ص ۱۲ و ۱۳). در باره بسط و تکميل بعدى اين تئورى توسط ريکاردو و پيروان او، جميز ميل، لرد اورستون [Lord Overston]، و سايرين، رجوع کنيد به در نقد اقتصاد سياسى، ص۶-۱۴۰، و ص۱۵۰ و بعد از آن [ترجمه انگلیسی، ص ۸۵-۱۷۹ و ۷۷-۱۶۹]. جان استوارت ميل هم با منطق التقاطى معمول خود خوب مىداند چگونه در آن واحد بر دو نظر، بر نظر پدرش جميز ميل و بر نظر مقابل آن هر دو باشد. انسان وقتى متن کتاب شرح جامع اصول اقتصاد سياسى او را با پیشگفتار نشر اول آن، آنجا که خود را آدام اسميت زمان خوانده است، مقايسه مىکند، نمىداند از کداميک بيشتر در شگفت شود؛ از خامى اين مرد يا خامى عوام که با خوشباورى او را بعنوان آدام اسميت زمان مىپذيرفتند. آخر او همانقدر به آدام اسميت مىماند که ژنرال ويليامزِ «کارْسى»13 به دوکِ ولينگتون .14 زبده و چکيده تحقيقات بديع آقاى جان استوارت ميل در قلمرو اقتصاد سياسى را، که نه وسيعند و نه عميق، مىتوان در ستونهاى جزوه کوچک برخى مسائل ناگشوده اقتصادسياسى ایشان، نشر ۱۸۴۴، يافت. [اما] جان لاک رابطه میان فاقد ارزش ذاتى بودن طلا و نقره و تعیین شدن ارزش آنها از طریق کميتشان را فاش و آشکار اعلام کرده است: «از آنجا که انسانها بنا بر توافق برای طلا و نقره ارزشى فرضى قائل شدهاند،…پس ارزش ذاتى که در اين فلزات دیده مىشود چيزى جز کميت آنها نيست»15 (ملاحظاتی…الخ، ۱۶۹۱، مندرج در آثار، نشر ۱۷۷۷، جلد ۲، ص۱۵).
۳۲- پرداختن به جزئياتى مانند حق الضرب16 طبعا از دایره مقصود من در اين کتاب خارج است. اما در جواب آدام مولر، مجيزگوى رمانتيکى که «آزاد منشى بزرگوارانه» ى دولت انگلستان در «ضرب رايگان سکه» را مىستايد، نظر سِر دادلى نورت را در اينجا نقل مىکنم: «نقره و طلا، مانند ساير کالاها، جزر و مدهاى خود را دارند. محمولههاى طلا و نقره وارداتى از اسپانيا…يکسر به برج17 منتقل و بصورت سکه ضرب مى شوند. طولى نمىکشد که بار ديگر تقاضا براى شمش، بمنظور صادرات، بالا مىرود. اما اگر شمشى در کار نباشد و از قضا همه ضرب شده باشند چه بايد کرد؟ آنوقت سکهها را دوباره ذوب کنيد؛ ضرر نمىبينيد، ضرب سکه براى صاحبش خرجى برنمىدارد. خرج آن از کيسه ملت داده میشود. علف را بزى مىخورد، پول درو کردنش را ملت بايد بدهد. اگر تاجر (نورت خود يکى از بزرگترين تجار عهد چارلز دوم بود) مجبور بود بهاى ضرب سکه را خود بپردازد، نقره را بدون سنجش جوانب امر به برج نمىفرستاد، و پول مسکوک همواره ارزشى بالاتر از نقره غيرمسکوک مىداشت» (ماخذ قبل، ص۱۸).
۳۳- «اگر [مقدار مسکوک] نقره هيچگاه از حدى که براى پرداختهاى کوچکتر مورد نياز است تجاوز نکند، نمىتوان از آن به مقادير کافى براى انجام پرداختهاى بزرگتر جمع کرد … [و يا] استفاده از طلا در پرداختهاى عمده الزاما متضمن استفاده از آن در خردهفروشى نيز هست؛ به این صورت که کسانى که سکههاى طلا در دست دارند در خريدهاى کوچک آنها را مىدهند و در مقابل کالائى که خريدارى کردهاند را همراه با مابهالتفاوتى به نقره پس مىگيرند. بدين ترتيب اضافه نقرهاى که در غير اين صورت سربار و مزاحم خردهفروش مىبود بيرون کشيده و در حوزه عمومى گردش پخش مىشود. اما اگر مقدار نقره آنقدر باشد که بتواند پرداختهاى کوچک را مستقل از طلا رتق و فتق کند، آنگاه خردهفروش بايد در ازاى خريدهاى کوچک مردم [مدام] نقره دريافت کند، و بدين ترتيب الزاما نقره در دستش انباشته مىشود» (ديويد بوکنان - David Buchanan - ادينبورگ، ۱۸۴۴، ص۹-۲۴۸).
۳۴- وان مائو- اين، رئيس ديوان مالى چین، روزى بسرش زد طرحى تقديم «پسر آسمان» کند که منظور نهفتۀ آن تبديل چاوْ18 امپراطورى چين به اسکناس قابل تبديل بود. کميته نظارت بر چاو در گزارش آوريل ۱۸۵۴ وى را بشدت مورد نکوهش قرار داد. در اين باره که آيا ایشان تنبیه سنتى نىِ خيزران را هم نوش جان کرده يا نه چيزى در گزارش نيامده است. گزارش با اين جمله به پايان مىرسد: «کميته پيشنهاد نامبرده را بدقت مورد بررسى قرار داد و به اين نتيجه رسيد که اين پيشنهاد از هر جهت بنفع تجار است و هيچ نفعى بحال مقام سلطنت ندارد» (دکتر ک. آبِل و ف. آ. مکلنبورگ، ۱۸۵۸، ص۵۴). یکی از روساى کل بانک انگلستان که بعنوان شاهد در کميته قوانين بانکى مجلس اعيان حضور يافته بود در شهادت خود درباره فرسايش سکه هاى طلا در جريان گردش چنين گفت: «هر سال قشر تازهای از ساورين19 ها (اين يک عبارت سياسى نيست؛ «ساورين» صرفا نام ديگرى براى پوند استرلينگ است) بيش از حد سبک مىشوند. قشر کاملى از ساورينها که طى سال با وزن کامل دست بدست مىگردند بر اثر فرسايش آنقدر وزن از دست میدهند که سال بعد کفه مقابل ترازو به زيانشان میچربد» (کميته مجلس اعيان، ۱۸۴۸، مطلب ۴۲۹).
۳۵- نقلقول زير از فولارتون [Fullarton] نشان مىدهد که حتى بهترين نويسندگانى که به مساله پول پرداختهاند در زمينه کارکردهاى مختلف آن دچار ناروشنى بسيارند: «تا آنجا که به مبادلات داخلى ما مربوط میشود، همه کارهائى که انجامشان بطور متعارف بر عهده سکههاى طلا و نقره قرار دارد مىتواند با همان درجه کارآئى از طريق گردش اسکناسهاى غير قابل تبديل - که داراى ارزشى جز آن ارزش ساختگى و قراردادى…ناشى از قانون نيستند - انجام گيرد. و اين، به گمان من، واقعيتى است انکارناپذير. مىتوان کارى کرد که اين نوع ارزش بتواند پاسخگوی همه ضرورتهاى ارزش ذاتى باشد، و حتى ضرورت وجود [فلزی بمنزله] پايه پولى را منتفى سازد، تنها مشروط بر آنکه کميت نشر اسکناس در حد بايسته محدود شود» (فولارتون، لندن، ۱۸۴۵، ص۲۱). بعبارت ديگر چون پول - کالا قابليت آنرا دارد که در گردش جاى خود را به سمبلهاى صرف ارزش بسپارد، پس ديگر وجودش بمنزله ميزان ارزش و مقياس قيمت زائد مىشود!
۳۶- نيکولاس باربون از اين واقعيت که طلا و نقره تا آنجا که صورت مسکوک دارند، يعنى تا آنجا که کار واسطه گردش را انجام مىدهند، مبدل به سمبلهائى از خود مىشوند، حق دولتها را در «ترفيع پول» نتيجه مىگيرد؛ يعنى اين حق که دولتها بتوانند بر کميتى از نقره که نامش يک شيلينگ است نام کميتى بزرگتر، مثلا يک کران [ Crown- معادل ۵ شيلينگ] بگذارند، و بدين ترتيب طلب طلبکاران را بجاى کران با شيلينگ بپردازند. «پول بر اثر دست بدست گشتن بسيار، مندرس و سبک مىشود… آنچه مردم در معاملات خود مد نظر دارند عنوان و رواج قانونی پول است نه مقدار نقره موجود در آن… آنچه فلز را تبدیل به پول مىکند صرفا اقتدار دولتی [public authority] است» (ن. باربون، ماخذ قبل، ص۲۹، ۳۰، ۲۵).
۳۷- «ثروتى که بصورت پول وجود دارد چیزی جز…شکل مبدل ثروتى که بصورت محصول وجود داشته است نیست» (مرسیه دولاریویر، ماخذ قبل، ص۵۷۳).
۳۸- «با این کار است که آنان مظنه اجناس و مصنوعاتشان را در چنین سطح نازلى نگاه مىدارند» (واندرلینت، ماخذ قبل، ص ۶-۹۵).
۳۹- «پول…یک وثیقه است» (جان بلرز - John Bellers- لندن، ۱۶۹۹، ص۱۳).
۴۰- معنای اخص خرید متضمن این مفهوم است که طلا و نقره اشکال استحاله یافته کالا، یا بعبارت دیگر حاصل یک فروشاند [؛ بر خلاف طلا و نقرهای که در مبدأ تولید در دست استخراجکنندگان آنها قرار دارد].
۴۱- هانری سوم، این «مسیحىترین پادشاه»20 یادگارهای کهن موجود در صومعهها و اماکن مشابه را مىربود و تبدیل به پول مىکرد. نقشى که تاراج معبد دِلفى بدست فوسىها [در ۴۵۷ ق. م.] در تاریخ یونان بازی کرد نیز معرف حضور همگان هست. نزد اقوام باستان معابد منزلگاه خدایان کالاهای مختلف نیز بودند و حکم «بانکهای مقدس» را داشتند. نزد فینیقیان، که ملتى تجارتگر به تمام معنا بودند، پول صورت استحاله یافته همه چیز بود. پس خلاف قاعده نبود اگر دختران باکرهای که در عید الهۀ عشق خود را در اختیار بیگانگان مىگذاشتند پول دریافتى را تقدیم او کنند.
۴۲- «چیست این؟ طلا؟ طلای پربهای زرد رخشان؟ … این همان است که مشتیش سیاه را سپید، زشت را زیبا، خطا را صواب، پست را والا، پیر را برنا، بزدل را دلاور مىسازد… آه خدایان! چیست این، از چه روست این که میان شما و خدمتگزاران دین نفاق مىافکند؟ چیست این که مردان پایدار را به لرزه وامىدارد؟ این همان غلام زرد است که گاه دینساز و گاه دینبرانداز است. همان است که ملعون را به بهشت میفرستد، جذامى منفور را مقبول همگان مىسازد، دزد را نام و عزت و جاه مىبخشد و در جوار نجبا بر کرسى وکالت مىنشاند، بیوه عجوزه را نوعروسى خوش چهره مىگرداند… برو ای خاک دوزخى! دور شو ای هرزۀ هرجائى!» (شکسپیر، سرنوشت تیمون آتنى، پرده چهارم، صحنه سوم).
۴۳- «هرگز چیزی به خباثت پول در میان مردمان رواج نیافته است. هم اوست که شهرها را به ذلت مىافکند. هم اوست که مردان را از خان و مانشان مىراند. هم اوست که ارواح پاک را مىفریبد و به وادی ضلال مىکشاند تا سرانجام تن به اعمال ننگین دهند. و باز هم اوست که به مردمان شرارت مىآموزد و با انواع اعمال کفرآمیز آشنایشان مىکند» (سوفوکل، آنتیگون).
۴۴- «حرص و آز امید آن دارد که خودِ پولوتو را از اعماق زمین بیرون کشد» (آتِنِئوس- Athenaeus) .
۴۵- «محورهای اصلى کلیه تدابیر اقتصاد سیاسى عبارتند از: حداکثر افزایش ممکن در تعداد فروشندگان هر کالا، و حداکثر کاهش ممکن در تعداد خریداران» (وری، ماخذ قبل، ص۳-۵۲).
۴۶- «برای رتق و فتق امور تجارت در هر کشور مقدار معینى پول مشخص لازم است، که مقدارش به اقتضای شرایط تغییر مىکند؛ گاه بیشتر مىشود و گاه کمتر … این جزر و مد پول خود را بى هیچ مساعدتی از جانب سیاستمداران تجدید و تنظیم مىکند. پیستونها متناوبا کار مىکنند. وقتى پول کمیاب است از شمش سکه زده مىشود، و وقتى شمش کمیاب است پول را ذوب مىکنند» (سر دادلى نورت، ماخذ قبل، پیگفتار، ص۳). جان استوارت میل که سالها کارمند کمپانى هند شرقى بوده تایید مىکند که در هندوستان زیورآلات نقره کماکان مستقیما نقش دفینه را بازی مىکنند: «زیورآلات نقره را وقتى نرخ بهره بالاست از زیر خاک بیرون مىکشند و از آنها سکه مىزنند، و با پائین رفتن نرخ بهره بجای اولشان باز مىگردانند» (شهادت میل در گزارش کمیته منتخب قوانین بانکى،۱۸۵۷، مطالب ۲۰۸۴ و ۲۱۰۱). بنا بر یک سند پارلمانى درباره واردات و صادرات طلا و نقرۀ هندوستان که در سال ۱۸۶۴ انتشار یافت، در سال ۱۸۶۳ واردات طلا و نقره این کشور به میزان ۱۹٫۳۶۷٫۷۶۴ پوند استرلینگ بیش از صادرات این فلزات بوده است. طى هشت سال منتهى به ۱۸۶۴، اضافه واردات بر صادرات طلا و نقره در هندوستان به ۱۰۹٫۶۵۲٫۹۱۷ پوند استرلینگ رسید. طى قرن حاضر در هندوستان مبلغى بمراتب متجاوز از ۲۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ پوند سکه ضرب شده است.
۴۷- (افزوده انگلس بر نشر چهارم آلمانى:) مارتین لوتِر پول بمنزله وسیله خرید را از پول بمنزله وسیله پرداخت تمیز مىدهد: «شما موجب خسران مضاعف من شدهاید، زیرا از یک سو نمىتوانم پرداخت کنم و از سوی دیگر نمىتوانم بخرم» (Martin Luther، ویتِنبرگ، ۱۵۴۰).
۴۸- نقلقول زیر نشان دهنده مناسبات بدهکاران با بستانکاران در میان بازرگانان انگلیسى در آغاز قرن هیجدهم است: «چنان روح شقاوتى اینجا در انگلستان میان مردان تجارت حکمفرماست که در هیچ جامعه بشری یا هیچ کشور دیگر جهان نظیر ندارد» (مقالهای در باب اعتبار و قانون و قانون ورشکستگى، لندن، ۱۷۰۷، ص۲).
۴۹- نقلقول زیر که از کتاب خود من، نشر سال ۱۸۵۹، گرفته شده، نشان مىدهد که چرا من در متن حاضر عکس این حالت را در نظر نگرفتهام: «برعکس، در داد و ستد P—K پول مىتواند بمنزله یک وسیله خرید واقعى انتقال یابد و بدینوسیله قیمت کالا را پیش از تحقق ارزش استفادۀ پول، یعنی پیش از تحویل کالا، متحقق کند. این چیزی است که، بعنوان مثال، در حالت آشنای پیشپرداخت اتفاق مىافتد، و یا در شکل پرداختى که دولت انگلستان در خرید تریاک از رایت های21 هندی از آن استفاده مىکند [؛ یعنى سلفخری] … اما در این موارد پول همان نقش آشنای وسیله خرید را ایفا میکند… البته سرمایه نیز بشکل پول پیشریز میشود… اما این جنبه از مساله در حیطه گردش ساده قرار نمىگیرد» (در نقد اقتصاد سیاسى، ص۱۱۹ و ۱۲۰) [ترجمه انگلیسى، ص۱۴۰ و زیرنویس آن].
۵۰- (افزوده انگلس بر نشر سوم آلمانى:) باید میان آن بحران پولى که در متن بالا بمنزله فاز خاصى از هر بحران صنعتى و تجاری عمومى تعریف شده است، و نوع خاصی از بحران که آن نیز بحران پولى نامیده مىشود و مىتواند مستقل از سایر انواع بحران ظاهر گردد و بر صنعت و تجارت بطور غیرمستقیم تاثیر بگذارد، بروشنی تمیز گذارد. ریشه بحرانهای اخیر را باید در سرمایه پولى سراغ کرد، و بنابراین حوزۀ بلافصل تاثیر آنها بانکها، بازار سهام و معاملات و عملیات پولى است.
۵۱- «این تغییر ناگهانى نظام اعتباری به نظام پولى، پریشان فکری تئوریک را به هراس عملى فىالحال موجود اضافه مىکند، و عاملین انسانى پروسه گردش از غبار اسرارآمیزی که مناسبات خود آنان را در میان گرفته است دچار وحشت مىشوند» (کارل مارکس، در نقد اقتصاد سیاسى، ص۱۲۶) [ترجمه انگلیسى، ص۱۴۶]. «فقرا22 از کار بازمىمانند، زیرا ثروتمندان پولى ندارند که ایشان را بخدمت گیرند، هر چند آنان هنوز همان زمین و همان دستها را که همیشه به مددش خوراک و پوشاک تولید کردهاند در اختیار دارند،… و اینست آنچه ثروت حقیقى یک ملت را تشکیل مىدهد، نه پول» (جان بلرز، لندن، ۱۶۹۶، ص۴-۳).
۵۲- فراز زیر نشان مىدهد که چنین موقعیتهائى تا کجا از جانب «دوستداران تجارت» مورد بهرهبرداری قرار مىگیرد: «یک بار (در سال ۱۸۳۹) بانکداری پیر و طماع (در سیتى) رویۀ میز تحریری که بر آن نشسته بود را بلند کرد و در حالیکه بستههای اسکناس را به دوستش نشان مىداد با شعف و رضایت خاطری که از اعماق وجودش برمىخاست گفت: اینها را که میبینی ۶۰۰٫۰۰۰ پوند است که برای ایجاد کمبود پول اینجا نگهداشته شده، و امروز بعد از ساعت سه قرارست همهاش بیرون داده شود» (تئوری مبادله. منشور قانونى بانکى ۱۸۴۴. [به قلم هِنْری رویH. Roy - ف.] لندن، ۱۸۶۴، ص۸۱). آبزرور [Observer] که یک ارگان نیمهرسمى دولتی است در ۲۴ آوریل ۱۸۶۴ چنین اظهار نظر کرد: «شایعات بسیار غریبى درباره روشهای مورد استفاده در ایجاد کمبود اسکناس دهان به دهان مىگردد … هر چند باید تردید کرد که هر نیرنگى از آن قبیل که شایع است واقعا بکار گرفته شده باشد، اما گزارشات چنان فراگیر بوده که براستی در خور ذکرند».
۵۳- «مبالغ خریدها یا قراردادهای منعقد در خلال هر روز معین، بر کمیت پول در گردش در آن روز بخصوص بىتاثیر خواهد بود. این مبالغ در واقع در اکثریت بزرگی از موارد تبدیل به حوالههای پولى مىشود - پولى که مىتواند در موعدی کم یا بیش بعید بجریان افتد … سفتههائى که امروز صادر، و یا اعتباراتى که امروزه گشوده مىشوند، الزاما نباید با سفتههای صادره یا قراردادهای منعقد در روز بعد خواه از لحاظ تعداد، خواه مقدار و خواه تاریخ سررسید، کمترین مشابهتى داشته باشند. بهیچوجه؛ بسیاری از سفتهها و اعتباراتى که امروز داده مىشوند در موعد سررسید با انبوهى از تعهدات که ایام انعقادشان طیفى از تواریخ بکلى نامعین گذشته را در بر مىگیرد مصادف مىشوند. سفتههای ۱۲، ۶، ۳ و ۱ ماهه روی هم انباشته مىشوند تا تعهدات [پرداختى] یک روز مشخص را بوجود آورند» (مروری بر تئوری پول؛ نامه یک بانکدار به مردم اسکاتلند، ادینبورگ، ۱۸۴۵، ص ۲۹، ۳۰ ، و سایر صفحات).
۵۴- بعنوان مثالى از این واقعیت که میزان دخالت پول واقعى [یا «نقد»] در عملیات تجاری تا چه حد اندک است، من صورتحساب دریافتها و پرداختهای سالانه یکى از بزرگترین بانکهای تجاری لندن (ماریسون، دیلون و شرکا) را در زیر نقل مىکنم. ارقام عملیات مالى این بانک طى سال ۱۸۵۶، که بالغ بر چندین میلیون پوند است، در اینجا به مقیاس یک میلیون پوند کوچک شدهاند.
دریافتها
پرداختها
سفته مدت دار از بانکداران و تجار ۵۳۳٫۵۹۶ سفته مدت دار ۳۰۲٫۶۷۴
چک در وجه بانکداران و غیره، قابل پرداخت عندالمطالبه ۳۵۷٫۷۱۵ چک نزد بانکداران لندن ۶۶۳٫۶۷۲
اسکناس بانکهای شهرستانها ۹٫۶۲۷ اسکناس بانک انگلستان ۲۲٫۷۴۳
اسکناس بانک انگلستان [بانک مرکزی] ۶۸٫۵۵۴ طلا ۹٫۴۲۷
طلا ۲۸٫۰۸۹ نقره و مس ۱٫۴۸۴
نقره و مس ۱٫۴۸۶
حواله پستی ۹۳۳
جمع
۱٫۰۰۰٫۰۰۰
جمع
۱٫۰۰۰٫۰۰۰
( گزارش کمیته منتخب در خصوص قوانین بانکى، ژوئیه ۱۸۵۸، صlxxi).
۵۵- «با تحول شیوه تجارت از مبادله پایاپای جنس با جنس - یا داد و ستد - به فروش و پرداخت، مبلغ همه معاملات امروزه به قیمتی بر حسب پول بیان مىشود» (مقالهای در باب اعتبارات عمومی، [به قلم دانیل دوفو Daniel Defoe - ف.] نشر سوم، لندن، ۱۷۱۰، ص۸).
۵۶- «پول جلاد همه چیز گشته است». عملیات مالی «انبیقی است که مقادیر وحشتناکی جنس و کالا در آن تقطیر میگردد تا آن عرق نامقدس بدست آید». «پول به تمامی بشریت اعلان جنگ میدهد» (بواگیلبر، پاریس، ۱۸۴۳، جلد ۱، ص۴۱۳، ۴۱۹، ۴۱۷، ۴۱۸).
۵۷- آقای کریگ [Craig] در محضر کمیته سال ۱۸۲۶ مجلس عوام چنین گفت: «در ایام ویتسونْتایدِ23 سال ۱۸۲۴ بانکهای ادینبورگ [پایتخت اسکاتلند] با چنان تقاضای عظیمى برای اسکناس روبرو شدند که تا ساعت یازده آن روز حتى یک قطعه اسکناس هم برای ما باقى نماند. کسانی را فرستادیم تا از بانکهای اطراف قرض کنیم، ولی چیزی عایدمان نشد، و بسیاری از بده بستانها را روی برگههای کاغذ معمولى رتق و فتق کردیم. اما تا ساعت سه همه اسکناسهای رفته بتدریج به بانکهای ناشر خود بازگشتند! این صرفا یک دست بدست گشتن بود». هر چند میانگین گردش موثر اسکناس در اسکاتلند کمتر از ۳ میلیون پوند است، در برخى روزهای تسویه حساب در سال، بانکداران از هر یک قطعه اسکناسى که در اختیار دارند - که جمعا بر ۷ میلیون پوند بالغ میشود - استفاده مىکنند. در چنین روزهائى همه اسکناسها یک کار واحد و مشخص انجام میدهند، و همین که آنرا انجام دادند به بانکهای ناشر خود بازمىگردند. (رجوع کنید به جان فولارتون، لندن، ۱۸۴۵، ص۸۶، زیرنویس). توضیحا باید اضافه کنیم که در اسکاتلند در زمان انتشار کتاب فولارتون برای بیرون کشیدن سپردهها بجای چک از اسکناس استفاده مىشد.
۵۸- پتى در برابر این سوال که «اگر سالانه مبلغى معادل ۴۰ میلیون لازم باشد، آیا همان ۶ میلیون (طلا) … برای انجام چرخشها و گردشهای تجاری کافى خواهد بود یا نه» به شیوه استادانه معمولش پاسخ مىدهد: «من مىگویم بله. زیرا اگر کل مبلغ مورد نیاز ۴۰ میلیون باشد، و اگر چرخشها در مدارهای کوتاه مدت، مثلا هفتگى، انجام گیرند - چنان که در میان پیشهوران تهیدست و کارگران ما رسم است که هر شنبه دریافت و پرداخت کنند - آنگاه میلیون پاسخگوی این نیازها خواهد بود. اما اگر مدارها سه ماهه باشند، چنان که رسم پرداخت اجارهبها و وصول مالیاتها در میان ماست، آنگاه به [ یا] ۱۰ میلیون نیاز داریم. بنابراین اگر فرض کنیم که پرداختها کلا طى مدارهای متفاوتى بطول از یک هفته تا سیزده هفته [یا سه ماهه] انجام گیرند، آنگاه ۱۰ میلیون به اضافه و سپس آنرا نصف کنید؛ حاصل آن ۵/۵ میلیون خواهد شد، که اگر ما این ۵/۵ میلیون را داشته باشیم کافی است» (ویلیام پتى، آناتومى سیاسى ایرلند، ۱۶۷۲، چاپ لندن، ۱۶۹۱، ص۱۳ و ۱۴).
۵۹- این نشانه پوچى قوانینى است که بانکهای یک کشور را موظف مىکنند تنها از فلز قیمتى خاصى که در داخل آن کشور بعنوان پول رواج دارد اندوخته تشکیل دهند. نمونه معروف آن «مشکلات خوشایند»ی است که بانک انگلستان از این رهگذر برای خود بوجود آورده است. درباره دورههای عمده در تاریخ ارزش نسبى طلا و نقره رجوع کنید به: کارل مارکس، ماخذ قبل، ص۱۳۶ و بعد [ترجمه انگلیسى، ص۱۵۵ و بعد]. سررابرت پیل با قانون بانکى ۱۸۴۴ خود کوشید مشکل را از این طریق حل کند که به بانک انگلستان اجازه داده شود با پشتوانه شمش نقره اسکناس منتشر کند مشروط بر آنکه اندوخته نقره هرگز از یک چهارم اندوخته طلا تجاوز نکند، و به این منظور ارزش نقره بنا بر قیمت بازار آن (بر حسب طلا) در بازار لندن نرخگذاری شود. (افزوده انگلس بر نشر چهارم آلمانى:) امروز ما بار دیگر شاهد دورهای از تغییرات جدی در ارزشهای نسبى طلا و نقره هستیم. حدود بیست و پنج سال پیش نسبت ارزش نقره به طلا ۱ بر ۵/۱۵ بود، امروز تخمینا ۱ بر ۲۲ است، و نقره همچنان در مقابل طلا تنزل مىکند. این پدیده اساسا نتیجه تحولى است که در روش تولید هر دو فلز صورت گرفته. روش استخراج طلا در گذشته تقریبا منحصر بود به شستشوی رگههای رسوبى حاوی طلا، که خود از هوادادن به سنگهای طلاخیز [auriferous] بدست مىآمد. اکنون این روش دیگر کارآئى ندارد و روش فرآوردن [یا پروسِسینگ] خود رگههای کوارتز آنرا منسوخ کرده است. روش استخراج اخیر همان روشى است که، با وجود شناخته بودنش بر اقوام کهن (رجوع کنید به دیودور- Diodorus - بخش ۳، ۱۴-۱۲) تا کنون در مقام دوم قرار داشت. از سوی دیگر نه تنها ذخائر عظیمى از نقره در آمریکای شمالى، بخش غربى کوههای راکى [Rocky Mountains]، کشف گردیده، بلکه استخراج این ذخائر و نیز استخراج معادن نقره مکزیک با احداث راهآهن (که انتقال ماشینآلات مدرن و سوخت و در نتیجه استخراج نقره در مقیاس بزرگ و با هزینه کم را میسر ساخته) تازه واقعا عملى شده است. معذالک، میان اشکال وجودی این دو فلز در رگههای کوارتز تفاوت فاحشى وجود دارد. طلا اکثرا بصورت خالص وجود دارد، اما بصورت دانههای بسیار ریز در تمام کوارتز پراکنده است. لذا تمام رگه را باید خرد و طلا را با شستشو و یا بکمک جیوه جدا کرد. بطور معمول از هر ۱٫۰۰۰٫۰۰۰ گرم کوارتز ۱۰ تا ۳۰ گرم طلا بجهد، و ۳۰ تا ۶۰ گرم خیلى بندرت، بدست مىآید. نقره خالص در طبیعت نادر است. اما در کوارتز مخصوصى که جدا کردنش از رگه نسبتا آسان است و غالبا ۴۰ تا ۹۰ درصد نقره دارد یافت مىشود. نقره به مقدار کمتری در سنگ معدن مس، سرب و سنگ معدنهای دیگری که استخراج آنها ارزش مستقل خود را دارد نیز موجود است. از همین مختصر بروشنى پیداست که کاری که صرف تولید طلا مىشود رو به افزایش دارد در حالیکه کاری که صرف تولید نقره مىشود کاملا کاهش یافته است، و این بالطبع علت افت ارزش نقره را توضیح مىدهد. اگر قیمت نقره حتى امروز به طرق مصنوعى ثابت نگهداشته نمىشد، این تنزل ارزش خود را در تنزل شدیدتری در قیمت آن منعکس مىکرد. اما ذخائر غنى نقره آمریکا تا حال تقریبا دست نخورده مانده، و بنابراین سیر محتمل آنست که ارزش این فلز برای مدتى طولانى همچنان نزول کند. عامل دیگری که در تنزل ارزش نقره موثر بوده کاهش نسبى نیاز به آن در ساخت اشیای مورد نیاز عمومى و اشیای زینتى است، چنان که اشیای نقرهای جای خود را بیش از پیش به اشیای فلزی آبکاری شده، آلومینیومى و غیره مىدهند. بدین ترتیب مىتوان به عمق خیالپردازی نهفته در این نظر بیمتالیستها24 پى برد که گویا از طریق یک نرخگذاری اجباری بینالمللى ارزش نقره بار دیگر تا حد نسبت ارزشى قدیم یعنى ۱ بر ۵/۱۵ ترقى خواهد کرد. آنچه محتملتر مىنماید اینست که نقره کارکرد خود بمنزله پول در بازار جهانى را بیش از پیش از دست بدهد.
۶۰- مخالفین نظام مرکانتالیستى، نظامى که هدف تجارت بینالمللى را تسویه موازنههای مثبت تجاری بر حسب طلا یا نقره مىداند، بسهم خود در زمینه کارکرد پول جهانى در اشتباهند. من در جای دیگر، و با نمونه قرار دادن ریکاردو، این مساله را کاملا روشن کردهام که چگونه درک نادرست اینها از قوانین ناظر بر تنظیم کمیت واسطه گردش، در درک بهمان اندازه نادرستشان از نقل و انتقالات بینالمللى فلزات قیمتى بازتاب مىیابد (ماخذ قبل، ص۱۵۰ و بعد) [ترجمه انگلیسى، ص۱۷۴ و بعد]. حکم جزمی غلطی که ریکاردو صادر مىکند اینست که «وسوسۀ صادر کردن پول و وارد کردن کالا، یا آنچه اصطلاحا موازنه نامطوب تجاری نامیده مىشود، ناشى از چیزی جز پول در گردش اضافى نیست… صادر شدن سکه معلول ارزانى آنست، و نه معلول بلکه علت موازنه نامطوب است».25 اما این دگم غلط پیش از ریکاردو در آثار باربون دیده مىشود: «علت موازنه تجاری، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، خارج شدن پول از یک کشور نیست، بلکه این پدیده خود ناشى از تفاوت ارزش شمش در کشورهای مختلف است» (باربون، ماخذ قبل، ص۵۹ و۶۰). مککالاک در کتاب ادبیات اقتصاد سیاسی، لندن، ۱۸۴۵، تقدم باربون در این زمینه را مىستاید، اما با زیرکى تمام حتى از ذکر اشکال خامى که وی همان فرضهای پوچ نهفته در پس «اصل انطباق»26 را در قالب آن طرح کرده است اجتناب مىکند. ماهیت غیرنقادانه و حتى ناصادقانه کتاب مککالاک در بخشهائى که به تاریخ تئوری پول اختصاص دارد، یعنی آنجا که مدح و ثنای لرد اورستون (همان لویْد - Lloyd - بانکدار سابق) را مىگوید و وی را «سلطان برگزیده تجار پول» میخواند، به اوج مىرسد.
۶۱- بعنوان مثال در مواردی از قبیل پرداخت یارانه [یا سوبسید]، وامهای پولى برای ادامه جنگها و یا برای آنکه بانکها بتوانند پرداختهای نقدیشان را انجام دهند، و امثال اینها، ارزش میتواند دقیقا در شکل پولیش مورد نیاز باشد.
۶۲- «من برای اثبات کارآئى دفاین- در کشورهائى که پرداختهایشان را به سکه انجام مىدهند - در ایفای تعهدات ضروری بینالمللى، آنهم بدون هیچ کمک محسوسى ازجانب حوزه گردش عمومى [یا جهانى]، براستی نمونهای قانعکنندهتر از فرانسه نمىیابم که با چه سهولتى، آنهم در زمانى که تازه از ضربه سرگیجهآور یک هجوم ویرانگر خارجى کمر راست مىکرد، توانست در مدت ۲۷ ماه کار پرداخت ۲۰ میلیون غرامت تحمیلى را به قدرتهای متفق به پایان رساند، و بخش قابل ملاحظهای از این مبلغ را هم بصورت مسکوک بپردازد بدون آنکه هیچگونه انقباض یا آشفتگى در پول داخلیش روی دهد و یا حتى هیچگونه نوسان نگرانکنندهای در مبادلاتش بروز کند» (فولارتون، ماخذ قبل، ص۱۴۱). (افزوده انگلس بر نشر چهارم آلمانى:) ما [امروز] نمونه باز هم چشمگیرتری از همین کشور فرانسه در دست داریم که با چه سهولتى توانست در فاصله سالهای ۳-۱۸۷۱، ظرف مدت ۳۰ ماه، غرامت تحمیلى دیگری بیش از ده برابر غرامت سابق را، و بخش قابل ملاحظهای از آن را هم باز به سکه، پرداخت کند.
۶۳- «پول بر طبق نیازی که کشورها به آن دارند میانشان تقسیم مىگردد…زیرا همواره محصولات [کشورها] هستند که باعث جذب پول مىشوند» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۱۶).
۶۴- «مبادلات همه هفته افت و خیز دارند، و در برخی اوقات سال به زیان کشوری و در برخی اوقات بنفع آن اوج میگیرند» (باربون، ماخذ قبل، ص۳۹).
۶۵- هر گاه طلا و نقره مجبور باشند کار صندوقی جهت تبدیل اسکناسهای بانکی [به طلا و نقره] را نیز انجام دهند، این کارکردهای مختلف میتوانند بنحو خطرناکی با یکدیگر در تعارض قرار گیرند.
۶۶- «هر مقدار پول افزون بر مقدار مطلقا ضروری برای تجارت داخلی سرمایه مرده است…و سودی عاید کشور نگاهدارندهاش نمیکند، مگر آنکه از طریق تجارت از کشور صادر و یا به آن وارد شود» (جان بلرز، لندن، ۱۶۹۹، ص۱۳). «در صورتی که سکۀ اضافه داشته باشیم چطور؟ در آن صورت میتوانیم سنگینترینشان را ذوب و تبدیل به تلألو قاشق، چنگال، ظروف یا ادوات خانگی از جنس طلا و نقره کنیم، یا آنرا بمنزله کالا به جائی که مورد همين نیاز یا خواهش روانی است صادر نمائیم، یا آنرا به جائی که نرخ بهره در آن بالاست وام دهیم» (ویلیام پتی، لندن، ۱۶۹۵، ص۳۹). «پول چیزی جز چربی بدن ملت نیست، که زیادتش از چستی او میکاهد و نقصانش موجب رنجوری او میشود … همان گونه که چربی حرکت عضلات بدن را نرم و روان میسازد، هنگام نیاز بدن به غذا آنرا تغذیه میکند، گودیها را پر میکند و به اندام زیبائی میبخشد، پول نیز موجب تسریع حرکات ملت میشود، به وقت قحطی داخلی از خارج غذا میرساند، حسابها را تسویه میکند… و عامه مردم را - هر چند بیشتر خواص را که از آن بیشتر دارند - زیبائی میبخشد» (ویلیام پتی، آناتومی سیاسی ایرلند، ص۱۴ و ۱۵).
1 Kaffir - (مأخوذ از کافر عربى) اسم عام تحقیرآمیزی که سفيدپوستان مهاجر بر اعضاى شاخههائی از قبايل بانتو زبان ساکن مرکز و جنوب آفريقا گذاشته بودند.
2 unit of standard of money Einheit des Geldmaßstabs = - واحد مقياس پولى؛ واحد اشل(scale) پولى. مارکس در کتاب در نقد اقتصاد سياسى اين دو اصطلاح را مرادف هم بکار مى برد. عبارت از وزن معينى از يک فلز قيمتى (مثلا يک اونس طلا) است که بمنزله واحد پايهاى پول کشور بصورت تعداد معينى سکه ضرب مىشود.
3 چنان که بعدا در این فصل خواهیم خواند، يک اونس طلا در زمان مارکس در انگلستان بصورت ٣ پوند و ۱۷ شیلینگ و ۵/۱۰ پنی ضرب میشده است.
4 Union The- منظور اتحاد اسکاتلند و انگلستان در سال ١٧٠٧ است - ف.
5 Müzpreis = mint-price - قیمت ضربی
6 ژان باتيست سِه [۱۸۳۲-۱۷۶۷] در کتاب شرح جامع اقتصاد سياسى، جلد ٢، پاريس، ١٨١۴، مىنويسد: «محصول را تنها با محصول مىتوان خريد». و مارکس در تئوريهاى ارزش اضافه در اين باره مىنويسد: «درکى که ريکاردو از سۀ پرگوى ملالآور گرفته مبنى بر اينکه زيادهتوليد [overproduction] و يا لااقل باد کردن کلى بازار، امکانپذير نيست، مبتنى بر اين حکم است که محصول با محصول مبادله مىشود» (جزء ٢، ص ۴٩٣) - ف.
7 Jean Herrenschwand - ژان هِرِنشواند (١٨١٢- ١٧٢٨) اقتصاددان سوئيسى.
8 Farthing - کمارزشترين سکه از رواج افتادۀ انگلستان که معادل يک چهارم پنى بوده است.
9 David Hume - [٦٦-١٧١١، فيلسوف و اقتصاددان اسکاتلندى، و نزديکترين دوست آدام اسميت] تئورى خود را در کتاب مقالات اخلاقى، سياسى و ادبى، جزء ۲، لندن، ۱۷۵۲، مطرح کرد. بنا بر اين تئورى بجاى آنکه قيمتها مقدار پول در گردش را تعيين کنند، مقدار پول قيمتها را تعيين مىکند. مارکس در کتاب در نقد اقتصاد سياسى، ترجمه انگليسى، ص۴-١٦٠، آن را به تفصيل نقد کرده است - ف.
10 مارکس در حکمت این سکوتِ «نه تماما بیحساب» اسمیت در ادامه مینویسد: «بعلاوه، تنشی که بر اثر مبارزه با توهمات نظام مرکانتالیستی ایجاد شده بود، او را از بررسی عینی [ابژکتیو] پدیده مسکوکات بازداشته است، در حالیکه نظراتش در زمینه پول کاغذی بدیع، عمیق و اساسیاند» (ماخذ قبل، ص۱۶۸). مارکس انعکاس این موقعیت تاریخی در تئوری آدام اسمیت را در زیرنویس همان صفحه چنین شرح داده است: «در ثروت ملل تمایزی میان currency [پول در وجه گردشی آن] و money [پول بمنزله پول] ، بعبارت دیگر میان وسیله گردش و پول، گذاشته نشده است…» (ماخذ مذکور، زیرنویس دوم).
11 اشاره مارکس به فصل ٢ کتاب پنجم ثروت ملل است با عنوان «اندر منابع درآمدهاى عمومى يا ملى جامعه» - ف.
12 درباره تقبیح تقسیم کار از جانب آدام فرگوسون رجوع کنید به فصل ۱۴، ذیل بند ۴، اینجا - ف.
13 Fenwick Wikkiams - سرهنگ فنويک ويليامز (۸۳-۱۸۰۰) کميسر انگليسى که در جنگ کريمه در سال ۱۸۵۵ فرماندهى قواى عثمانى را در دفاع از قلعه نظامى کارْس [Kars] در ارمنستان بر عهده داشت. قلعه در نوامبر ۱۸۵۵ بدست قواى دشمن روسي افتاد، اما ويليامز بپاس دفاعش از آن ترفيع مقام يافت و نخست ژنرال و سپس بارونِت شد - ف.
14 Arthur Wellesley - آرتور ولزلى (۱۸۵۲-۱۷۶۹) نخستين دوکِ ولينگتون (سال۱۸۱۴)، سردار شکستناپذير انگليسى، معروف به «دوک آهنين». وى با کمک سردار روسى بليوخر قواى ناپلئون را در نبرد معروف واترلو در هم کوبيد. در سال ۱۸۲۸ نخست وزير انگلستان شد.
15 منظور اینست که چون ارزش طلا و نقره فرضی و توافقی است، پس تنها خاصیت و قابلیت این فلزات در سنجش یا برآورد قیمتها ناشی از کمیتشان، یعنی ناشی از این خاصیت که میتوانند کمتر باشند یا بیشتر، است، و نه ناشی از هیچ ارزش ذاتی که بنظر میرسد دارند.
16 seigniorage - حق الضرب [تحت اللفظ: حق اربابی]: اولا، سودى است که از محل مابهالتفاوت میان ارزش رسمى پول و هزینه تولید آن نصیب دولت میشود. بعنوان مثال خزانهداری آمریکا در فاصله سالهای ۰۵-۲۰۰۰ از محل ضرب یک سری مشخص سکههای ۲۵ سنتی که هزینه تولید هر قطعه آن ۵ سنت بوده، ۴/۶ میلیارد دلار حق الضرب برده است. ثانیا، از آنجا که پول در دست مردم در واقع اسناد بهاداری است که بهره نمیدهد، پس پول رایج در حقیقت وام بدون بهرهای است که مردم در اختیار دولت گذاشتهاند. این نیز حق الضرب محسوب میشود.
17 منظور برج لندن [London Bridge] است که ضرابخانه دولت بریتانیا در آن سابقا قرار داشته.
18 در متن اصلی «آسینیا» آمده است، که ربطی به چین ندارد (رجوع کنید به ص۱۰۵ و زيرنويس). چاو Cãv)) نوعی اسکناس غیر قابل تبدیل بود که مغولان از چینیان گرفته بودند. ایلخان مغول در ایران، کیاتو، در سال ۶۹۳ ه . ق. برای رفع مضایق مالی خزانه کوشید آنرا در ایران بجای طلا و نقره رواج دهد، اما با شکست مواجه شد. رجوع کنید به تاریخ وصاف، مندرج در هزار سال نثر پارسی، تالیف کریم کشاورز، جلد ۴، ص۹۶۴.
19 sovereign - رجوع کنید به زیرنویس شماره 20 فصل ٣، بند ٢، اینجا.
20 roi trés chrétien - لقب رسمى شاهان فرانسه بوده است - ف.
21 ryot - رایِِت (موخوذ از رعیت عربی): زارع اجارهدار در هندوستان.
22 «فقرا لغت فنی است بمعنای کارگران» (مارکس، کتاب حاضر، ص۶۷۱). برای توضیح کامل مارکس در این باره رجوع کنید به پینویسهای فصل ۳۱، شماره ۱۳ اینجا.
23 Whitsuntide - عید نازل شدن روح القدس بر حواریون عیسى. هفتمین یکشنبه پس از عید پاک، باضافه دوشنبه و سه شنبۀ پس از آن. از تعطیلات عهد قدیم در بریتانیا.
24 bimetallists - معتقدین به لزوم حفظ هر دو فلز طلا و نقره بمنزله پایه پول جهانی.
25 دیوید ریکاردو، قیمت بالای شمش، اثبات افت ارزش اسکناسهای بانکى، نشر چهارم، لندن، ۱۸۱۱، ص۱۱، ۱۲، ۱۴- ف. [ما جمله اول ریکاردو را بصورت کامل آن و از کتاب در نقد اقتصادسیاسى، ص۱۷۶، نقل کردهایم].
26 Currency Principle: اصل انطباق (تحت اللفظ: اصل گردش) - اصل ملحوظ در قانون بانکى ۱۸۴۴ انگلستان که بنا بر آن مقدار پول در گردش کشور باید همواره با موجودی طلای آن در انطباق باشد. «فرض پوچ» بنیادی این اصل را این فرض ریکاردو تشکیل مىداد که سطح قیمتها تابع موجودی پول یا طلای کشور است، و نه برعکس. رجوع کنید به مارکس، ماخذ قبل، ص ۵-۱۸۴.
***
فصل ۴
فرمول کلی سرمایه
گردش کالاها نقطه آغاز حیات سرمایه است. تولید کالاها و گردش کالاها در شکل تکامل یافتهاش، یعنی تجارت، زمینههای تاریخى ظهور سرمایه را تشکیل میدهند. تاریخ حیات سرمایه در عصر جدید با شکلگیری تجارت جهانى و بازار جهانى در قرن شانزدهم آغاز میشود.
اگر محتوای مادی پروسه گردش کالاها که همان مبادله شدن ارزشاستفادههای متفاوت است را کنار بگذاریم و صرفا اشکال اقتصادی حاصل از این پروسه را در نظر بگیریم خواهیم دید که محصول نهائی آن پول است. این محصول نهائی گردش کالاها اولین شکل ظهور سرمایه است.
از نظر تاریخى، سرمایه در همه جا بدوا بشکل پول و در مقابل مالکیت ارضى ظاهر مىشود؛ بشکل ثروت پولى، سرمایه تجاری و سرمایه ربائى.۱ معالوصف تشخیص اینکه پول اولین شکل ظهور سرمایه است نیازی به مرور مبادی تاریخى سرمایه ندارد. این نمایش هر روز جلوی چشم ما تکرار مىشود. حتى امروز هم هر سرمایه جدید در وهله اول بصورت پول قدم در صحنه یعنى بازار (چه بازار کالا، چه بازار کار و چه بازار پول) مىگذارد، و این پول باید پروسههای معینى را از سر بگذراند تا تبدیل به سرمایه شود.
نخستین وجه تمایز پول بمنزله پول و پول بمنزله سرمایه اشکال متفاوت گردش آنهاست. شکل بیواسطۀ گردش کالاها1 K—P—K است، یعنى تبدیل شدن کالا به پول و بازتبدیل شدن پول به کالا، بعبارت دیگر فروش بمنظور خرید. اما در کنار این شکل به شکل دیگری برمىخوریم که کاملا متمایز از آنست: P—K—P ، یعنی تبدیل شدن پول به کالا و بازتبدیل شدن کالا به پول، بعبارت دیگر خرید بمنظور فروش. پولى که در حرکت خود این مسیر دوم را طى مىکند بصورت سرمایه درمىآید، سرمایه مىشود، و در همین حد نیز خصلت سرمایه دارد [، یا «بالقوه سرمایه است»].
مدار P—K—P را کمى دقیقتر بررسى کنیم. این مدار نیز مانند مدار گردش ساده کالاها از دو فاز متقابل مىگذرد. در فاز اول، P—K (خرید)، پول تبدیل به کالا مى شود. در فاز دوم، K—P (فروش)، کالا بار دیگر تبدیل به پول مىشود. وحدت این دو فاز کل حرکتى را شکل میدهد که طى آن پول با کالا و همین کالا مجددا با پول مبادله مىشود. بعبارت دیگر از طریق آن کالائى خریده مىشود برای آنکه باز فروخته شود، یا، اگر تفاوت صوری میان خرید و فروش را کنار بگذاریم، نخست با پول کالا خریده مىشود و سپس با کالا پول.۲ ماحصل این حرکت، که کل پروسه در آن حل مىشود، مبادله شدن پول با پول یا P—P است. اگر من ١ تن پنبه بخرم به ١٠٠ پوند و بفروشم به ١١٠ پوند، نهایتا در واقع ١٠٠ پوند را با ١١٠ پوند، یعنى پول را با پول مبادله کردهام.
واضح است که اگر غرض از پیمودن مدار P—K—P دور زدن و در نهایت مبادله کردن دو مقدار مساوی پول (١٠٠ پوند در مقابل ۱۰۰ پوند) باشد، این مداری پوچ و بىمحتوا خواهد بود. در آن صورت شیوه عمل دفینهساز که ١٠٠ پوندش را محکم مىچسبد و آنرا در معرض خطرات ناشى از گردش قرار نمىدهد شیوه بغایت سادهتر و مطمئنتری است. با اینحال تاجری که پنبهاش را به ١٠٠ پوند خریده خواه آنرا به ۱۱۰ پوند بفروشد خواه به ١٠٠ و یا حتى به ۵٠ پوند، پولش در هر حال سیر بدیع خاصى طی کرده است که با سیری که در گردش ساده طى مىشود - مانند، بعنوان مثال، وقتى که دهقانى غله مىفروشد و با پولى که به این ترتیب آزاد مىشود لباس مىخرد - تفاوت ماهوی دارد. لذا نخست باید ماهیت تفاوتهای صوری میان دو مدار P—K—P و K—P—K را روشن کنیم. به این ترتیب تفاوت ماهوی نهفته در پس این تمایزات صوری نیز در عین حال مشخص خواهد شد.
اما نخست ببینیم این دو شکل چه وجوه اشتراکى دارند.
هر دو مدار به دو فاز متقابل معین، به K—P یا فروش و P—K یا خرید، قابل تجزیهاند. و در هر یک از این فازها عناصر مادی واحدی، یک کالا و پول، و شخصیتهای اقتصادی واحدی، یک خریدار و یک فروشنده، در مقابل هم قرار مىگیرند. هر دو سیر مستدیر از وحدت دو فاز متقابل واحد تشکیل میشوند، و این وحدت در هر یک از آنها بواسطه دخالت سه متعامل - که یکى از آنها فقط مىفروشد، دیگری فقط مىخرد، و سومى هم مىخرد و هم مىفروشد - تحقق مییابد.
و اما وجوه افتراق دو مدار. آنچه دو مدار K—P—K وP—K—P را از یکدیگر متمایز مىکند پیش از هر چیز توالى معکوس همِ دو فاز متقابل گردش است. گردش سادۀ کالاها با یک فروش شروع و به یک خرید ختم مىشود، حال آنکه گردش پول بمنزله سرمایه با یک خرید شروع و به یک فروش ختم مىشود. در مورد اول نقطه آغاز و پایان حرکت کالاست، در مورد دوم پول است. در مورد اول واسطه انجام کل پروسه پول است، در مورد دوم، برعکس، کالاست.
در مدار K—P—K پول در انتها تبدیل به کالائى مىشود که بمنزله ارزشاستفاده بخدمت گرفته مىشود، و در نتیجه پول برای اولین و آخرین بار خرج شده است. درمورد شکل معکوس آن، یعنی P—K—P، برعکس خریدار پول مىگذارد تا بعدا بتواند، در نقش فروشنده، پول درآورد. با خرید کالا پولش را در گردش مىاندازد تا بعدا آنرا از طریق فروش همان کالا از گردش خارج کند. پول را رها مىکند، اما تنها به این نیت زیرکانه که دوباره آنرا بچنگ آورد. بدین ترتیب پول خرج نمىشود، بلکه صرفا بکار انداخته مىشود.۳
در شکل K—P—K يک قطعه سکه یا اسکناس معین دو بار جابجا مىشود. فروشنده آنرا از خریدار مىگیرد و به فروشنده دیگری رد مىکند. کل پروسه با دریافت پول در مقابل کالا آغاز مىشود، و با پرداخت پول در مقابل کالا خاتمه مىیابد. در شکل P—K—P پروسه معکوس واقع مىشود؛ در اینجا نه سکه یا اسکناس بلکه کالاست که دو بار جابجا مىشود. خریدار آنرا از دست فروشنده مىگیرد و بدست خریدار دیگری مىسپارد. آنچه در گردش ساده کالاها رخ مىدهد جابجائى مضاعف یک قطعه پول معین است که سبب انتقال نهائی آن از دستى بدست دیگر مىشود، در حالیکه آنچه اینجا، در گردش پول بمنزله سرمایه، رخ مىدهد جابجائى مضاعف کالای واحدی است که باعث بازگشت پول به نقطه عزیمت اولیه آن مىشود. آنچه موجب بازگشت پول به نقطه عزیمتش میشود فروش کالا به قیمتى گرانتر از قیمت خرید آن نیست؛ این تنها مىتواند بر مقدار پولى که بازگشت مىکند موثر باشد. [حال آنکه مهم در وهله اول] خود امر بازگشت است که با بفروش رسیدن کالای خریداری شده و کامل شدن دور P—K—P صورت میگیرد. حاصل آنکه، در اینجا با تفاوت ملموسی میان گردش پول بمنزله سرمایه و گردش پول بمنزله پول روبروئیم.
مدار K—P—K وقتی پولى که بر اثر فروش یک کالای وارد گردش شده مجددا بر اثر خرید کالای دیگری حوزه گردش را ترک میگوید، کامل یا بسته میشود. اگر بدنبال آن پول مجددا به نقطه عزیمت خود بازگردد، این تنها مىتواند حاصل تجدید یا تکرار کل حرکت باشد. اگر من نیم تن غله بفروشم به ٣ پوند و با این ٣ پوند لباس بخرم، این پول، تا آنجا که بمن مربوط مىشود، قطعا و برای همیشه خرج شده است، دیگر هیچ ربطى بمن ندارد و متعلق به تاجر لباس است. حال اگر من نیم تن دیگر غله بفروشم طبعا بار دیگر پول بدستم بازمىگردد، اما نه بر اثر داد و ستد اول بلکه در نتیجۀ تکرار آن. پول اخیر هم بمحض آنکه من این داد و ستد دوم را با یک خرید جدید تکمیل کنم دوباره از دستم مىرود. بنابراین در مدار K—P—K خرج کردن پول هیچ ربط و تاثیری بر بازگشت آن ندارد. در مدار P—K—P، برعکس، این دقیقا نحوه خرج کردن پول است که بازگشت آنرا تعیین مىکند. بدون این بازگشت عمل عقیم مىماند، بعبارت دیگر پروسه گسسته میشود و ناقص مىماند؛ زیرا فاز تکمیلى و نهائى آن، فروش، به انجام نرسیده است.
مسیر K—P—K از یک حد انتهائى که یک کالاست آغاز و به یک حد انتهائى که کالای دیگری است که از حوزه گردش خارج و به حوزه مصرف داخل مىشود خاتمه مىیابد. پس هدف نهائى این مدار مصرف، ارضای نیازها، و در یک کلام ارزش استفاده است. اما مسیر P—K—P از یک حد انتهائى، پول، آغاز و باز به همان حد انتهائى ختم میشود. پس نیروی محرکه آن، هدف تعیینکنندهاش، ارزش مبادله است.
در گردش سادۀ کالاها دو حد انتهائى از شکل اقتصادی واحدی برخوردارند. هر دو کالا، و کالاهائى با ارزش برابرند. اما این دو حد انتهائی در عین حال ارزشاستفادههای کیفا متفاوتى هستند، مانند غله و لباس. در اینجا محتوای حرکت را مبادله محصولات، یعنى تبدل و تبادل مواد متفاوتى که کار اجتماعى در آنها تجسم یافته است، تشکیل مىدهد. در مورد دور P—K—P غیر از اینست. این دور در نگاه اول اساسا عاری از هر گونه محتوائی مینماید، زیرا تکرار مکرر است. هر دو حد انتهائى از شکل اقتصادی واحدی برخوردارند. هر دو نه ارزشاستفادههای کیفا متفاوت بلکه پولند، و پول دقیقا شکل مبدل کالاها یعنی شکلى است که ارزش استفادههای خاص کالاها در آن زائل شدهاند. ١٠٠ پوند را با پنبه مبادله کردن و سپس همین پنبه را بار دیگر با ١٠٠ پوند مبادله کردن، صرفا لقمه را دور سر چرخاندن و پول را با پول، چیزی را با همان چیز مبادله کردن است، و عملى پوچ و عاری از هدف مىنماید.۴ آنچه مبلغى پول را از مبلغ دیگری پول متمایز مىکند صرفا کمیت آنست. بنابراین پروسه P—K—P محتوای خود را نه مدیون هیچ تفاوت کیفى میان دو حد انتهائى، که هر دو به یکسان پولند، بلکه تنها مدیون تغییرات کمّى است؛ به این معنا که در آخر کار پولى بیش از آنچه در ابتدا در گردش انداخته شده از آن بیرون کشیده مىشود. بعنوان مثال، پنبهای که اصلا به ١٠٠ پوند خریداری شده باز به ۱۰ + ۱۰۰ یعنى ١١٠ پوند فروخته مىشود. شکل کامل این پروسه بدین ترتیب 'P—K—P است که در آن P' = P + ΔP؛ یعنی مبلغ بکار افتاده اولیه بعلاوه یک مقدار اضافه. این مقدار اضافه بر ارزش اولیه را من «ارزش اضافه» ([به انگلیسى] surplus-value) مىنامم. بدین ترتیب ارزش بکار افتادۀ اولیه مادام که در گردش است نه تنها دست نخورده باقی مىماند بلکه مقدار خود را افزایش مىدهد، ارزش اضافهای بخود علاوه مىکند، یا ارزش خود را میافزاید.2 و همین حرکت آنرا تبدیل به سرمایه مىکند.
در دور K—P—K نیز طبعا این امکان وجود دارد که دو حد انتهائى K و K، مثلا غله و لباس، نماینده دو مقدار کماً متفاوت ارزش باشند. دهقان ممکن است غلهاش را به قیمتى بالاتر از ارزش آن بفروشد، یا لباس را به قیمتى پائینتر از ارزش آن بخرد، یا تاجر لباس کلاه سرش بگذارد. با اینهمه، چنین تفاوتهائى در مقدار ارزش در مورد این شکل خاص گردش جنبه کاملا تصادفى دارند. اینکه غله و لباس ارزشهای برابر هستند پروسه را از هر گونه معنا و محتوائی عاری نمىکند (کاری که درمورد P—K—P مىکند) بلکه برعکس معادل بودن ارزشهای آنها یک شرط ضروری وقوع پروسه در حالت ناب [یا متعارف] آنست.
حد و اندازۀ تکرار یا تجدید عمل فروش بمنظور خرید - و اساسا نفس این عمل - را هدف نهائى آن یعنى ارضای نیازهای مشخص، یا مصرف، تعیین مىکند، که خارج از خود این عمل قرار دارد. اما در عمل خرید بمنظور فروش، برعکس، آغاز و انجام حرکت یک چیز است: پول، یا ارزش مبادله. و این واقعیت این حرکت را به حرکتى بیانتها تبدیل مىکند. شک نیست که P به P + ΔP یعنى ١٠٠ پوند به ۱۱۰ پوند تبدیل مىشود، اما از نظر کیفى ١٠٠ پوند همان ۱۱۰ پوند، یعنى پول است. معذالک از لحاظ کمى ۱۱۰ پوند نیز، مانند ١٠٠ پوند، ارزشى است با مقدار محدود و معین. حال اگر ۱۱۰ پوند را بمنزله پول خرج کنیم از ایفای نقش خود بازمىماند؛ یعنی دیگر سرمایه نیست. ۱۱۰ پوند اگر از گردش بیرون کشیده شود بصورت دفینه درمیآید و بهمان صورت سنگ مىشود، و مىتواند تا ابد در آن حال باقى بماند بدون اینکه دیناری به آن اضافه شود. بنابراین تا آنجا که مساله بر سر ارزشافزائی است، ١١٠ پوند ارزش همانقدر نیاز به ارزشافزائی دارد که ١٠٠ پوند، چرا که هر دو جلوههای محدودی از ارزش مبادلهاند، و لذا کارشان اینست که از طریق افزایش کمى خود به غایت ثروت هر چه نزدیکتر شوند. درست است که ١٠٠ پوند بکار افتادۀ اولیه برای یک لحظه از ١٠ پوند ارزش اضافه که طى گردش به آن اضافه شده قابل تمیز است، اما این تمایزی است ناپایدار که فورا محو مىشود. در انتهای پروسه ما با یک دست ١٠٠ پوند ارزش اولیه و با دست دیگر ١٠ پوند ارزش اضافه را نمىگیریم. چیزی که مىگیریم یک ارزش ١١٠ پوندی است، که دقیقا همان شکل، همان شکل مناسب برای آغاز پروسه ارزشافزائی را دارد که ١٠٠ پوند اولیه داشت. [بعبارت دیگر] در پایان حرکت، پول بار دیگر سرآغاز حرکت قرار مىگیرد.۵ بدین ترتیب نتیجه نهائى هر تک دور، که در آن یک خرید و بدنبالش یک فروش انجام میپذیرد، خود بخود سرآغاز دور جدیدی قرار مىگیرد. گردش ساده کالاها - فروش بمنظور خرید - وسیلهای است برای دستیابى به هدفى که نسبت به خود گردش خارجى است. این هدف کسب ارزش استفاده، یا ارضای نیازهاست. گردش پول بمنزله سرمایه، برعکس، خود هدف خویش است، زیرا ارزشافزائی چیزی است که تنها در چارچوب این حرکت، که مدام از سر گرفته میشود، صورت مىگیرد. حاصل آنکه، حرکت سرمایه حرکتى است بیانتها.۶
صاحب پول بمنزله محمل آگاه این حرکت سرمایهدار مىشود. شخص او، یا بهتر بگوئیم جیب او، نقطه عزیمت و مراجعت پول هر دو است. محتوای عینى این گردش، یعنى افزایش ارزش، مقصود ذهنى او را تشکیل مىدهد، و او تنها به همین اعتبار که تملک هر چه بیشتر شکل مجرد ثروت [یعنی پول] تنها انگیزه اعمالش را تشکیل مىدهد نقش سرمایهدار یعنى سرمایۀ شخصیت یافته و برخوردار از آگاهى را ایفا میکند. بنابراین ارزش استفاده را بهیچوجه نباید هدف بلاواسطۀ سرمایهدار دانست؛۷ سود حاصل از هر تک معامله را نیز همین طور. هدف سرمایهدار نه ارزش استفاده است و نه سودی موقت از قِبل یک معامله واحد، بلکه حرکت بیوقفۀ کسب سود است.۸ این کشش بى حد و حصر به ثروتاندوزی، این ولع سیریناپذیر تملک ارزش،۹ میان سرمایهدار و دفینهساز مشترک است. تفاوتشان در اینست که دفینهساز سرمایهدار دیوانه است، سرمایهدار دفینه ساز عاقل. دفینهساز مىکوشد با حفظ۱۰پولش از مخاطرات گردش به هدف افزایش بیوقفۀ ارزش برسد، حال آنکه سرمایهدارِ زیرکتر از طریق در گردش انداختن پیاپى پولش به این هدف میرسد.۱۱
شکل مستقل یعنی شکل پولىیی که ارزش کالاها در گردش ساده بخود مىگیرد، کاری جز وساطت مبادله کالاها انجام نمیدهد، و خود در ماحصل حرکت زائل مىشود. در مقابل، در شکل گردشی P—K—P، پول و کالا هر دو نقشى جز بمنزله صور وجودی مختلف خود ارزش ندارند؛ پول بمنزله صورت وجودی عام، و کالا بمنزله صورت وجودی خاص یا باصطلاح مبدل آن.۱۲ در این مدار ارزش مدام از یک شکل به شکل دیگر درمىآید بدون آنکه در این حرکت گم شود، و بدینسان تبدیل به نفسی خودمختار میشود. حال اگر اشکال خاصى که ارزشِ خودافزا در سیر حیاتش بنوبت در آنها ظاهر مىشود را دقیقا مجزا و مشخص کنیم، به تبیینهای توضیحى زیر میرسیم: سرمایه پول است، سرمایه کالاست.۱۳ اما ارزش در اینجا در واقع نفس فعالۀ پروسهای است که خود در آن - با اینکه مداوما و متناوبا بشکل پول و بشکل کالا درمىآید - از خود بمنزله ارزش اصلى، یا اولیه، ارزش اضافه ترشح مىکند، و بدینسان مستقلا بر ارزش خود میافزاید. [بعبارت دیگر] حرکتى که ارزش طی آن ارزش اضافه مىآفریند حرکت خود اوست، و لذا پروسه افزایشش در واقع پروسه خودارزشزائی است.3 ارزش حال به اعتبار ارزش بودنش این قابلیت جادوئى را کسب کرده که بخود ارزش علاوه کند. ارزش تخمۀ زنده پس میاندازد، یا حداقل تخم طلا میگذارد.
پروسه خودارزشافزائی پروسهای است که در آن ارزش متناوبا شکل پول و شکل کالا بخود مىگیرد و از دست مىدهد، اما در این تغییرات ضمن حفظ خود بر خود میافزاید. لذا بمنزله نفس فائقه [یا فعاله] این پروسه پیش و بیش از هر چیز نیازمند شکل مستقلى است که از طریق آن هویت خود را بمنزله ارزش تثبیت کند. و تنها بصورت پول است که از چنین شکلى برخوردار مىشود. بنابراین پول نقطه آغاز و انجام هر پروسه ارزشافزائی است؛ ١٠۰ پوند بود و حالا ۱۱۰ پوند شده است، و الى آخر. اما پول تنها یکى از دو شکل ارزش است. اگر شکل کالا بخود نگیرد سرمایه نمىشود. در اینجا، بر خلاف دفینهسازی، میان پول و کالا تضادی وجود ندارد. سرمایهدار مىداند که هر کالائى، هر اندازه هم قراضه بنظر رسد یا بوی بد بدهد، خالصا و مخلصا پول است، ذاتا کلیمى ختنه کرده است، و بالاتر از همه، وسیله شگفتآوری برای پول درآوردن از پول است.
در گردش ساده، ارزش کالاها حداکثر بشکلى مستقل از ارزش استفادهشان، بشکل پول، دست یافت. اما اکنون، در شکل گردش P—K—P، ارزش یکباره بصورت جوهر مستقلی که حرکت خود را از خود میگیرد و پروسه حیات خاص خود را طى مىکند ظاهر میشود - جوهر مستقلی که کالا و پول برایش صرفا دو شکلند. اما قضیه به همین جا ختم نمیشود. ارزش اکنون بجای آنکه صرفا نمایانگر روابط میان کالاها باشد، با خود وارد رابطۀ باصطلاح خصوصى مىشود، خود را بمنزله ارزش اولیه از خود بمنزله ارزش اضافه متمایز مىکند (زیرا تنها به اعتبار ١٠ پوند ارزش اضافه است که ١٠٠ پوند بکار افتاده اولیه سرمایه مىشود)، اما صرفا به همان معنا که خدای پدر خود را از خدای پسر متمایز مىکند در حالیکه هر دو یک سن و یک قیافه دارند، و در واقع یک نفرند.4 و بمحض آنکه چنین شد، بمحض آنکه پسر خلق شد، و از طریق پسر پدر، تمایز آنها بار دیگر از میان مىرود و هر دو یکى مىشوند - ۱۱۰ پوند.
ارزش حال بدینسان تبدیل به ارزش پوینده، پول پوینده،5 و به این اعتبار تبدیل به سرمایه مىشود؛ به این معنا که از گردش خارج مىشود، باز به آن داخل مىگردد، خود را در آن حفظ و تکثیر مىکند، از دل آن بزرگتر بیرون مىآید، و همین دور را بارها و بارها از سر مىگیرد. 'P— P، «پولى که پول مىزاید»؛ چنین است توصیف سرمایه از زبان نخستین مفسران آن، مرکانتالیستها.
خرید بمنظور فروش، یا دقیقتر بگوئیم خرید بمنظور گرانتر فروختن،'P—K— P، بیشک شکلى مختص به تنها یک نوع سرمایه یعنى سرمایه تجاری مینماید. اما سرمایه صنعتى نیز سرمایهای است که به کالاهائى تبدیل و از طریق فروش آن کالاها مجددا تبدیل به پول مىشود. اتفاقاتى که در خارج از حوزه گردش یعنى در فاصله میان خرید و فروش مىافتد تاثیری بر شکل این حرکت [ 'P—K— P ] ندارد. و بالاخره، در مورد سرمایه بهرهزا6 باید گفت که در این سرمایه مدار 'P—K—P به شکل تلخیص شدهاش، به شکل نتیجه نهائى و بدون هیچ مرحله واسطى، بصورت باصطلاح مختصر و مفیدش، بصورت 'P—P، درمىآید. و این یعنى پولى که همارز پول بیشتری است، یا ارزشى که از خود بزرگتر است.
حاصل آنکه، 'P— K— P در حقیقت فرمول کلی سرمایه است در شکل بلاواسطه [یا «بی پرده»]ی آن در حوزه گردش.
1 در ترجمه انگلس این لغزش قلم مجدد مارکس تصحیح شده و «گردش کالاها در سادهترین شکل آن» آمده است (ص۱۴۶). اما این هم ممکن است که مارکس در اینجا «بیواسطه» را نه بمعنای فصل پیش بلکه بمفهوم مرحلهای در تکامل شکل گردش که در آن با اینکه مبادله بر اثر پيدايش پول به دو عمل خريد و فروش تجزيه گرديده اما هنوز از مبادله بمنظور مصرف جدا نشده و بصورت مبادله بمنظور مبادله درنيامده است بکار میبرد. بعبارت ديگر این شکل «بیواسطه» است به این معنا که هنوز طبقه تاجر بمنزله «واسطه» میان دو حوزۀ توليد و مبادله وجود ندارد و مبادلهکنندگان همان توليدکنندگان هستند (رجوع کنید به مارکس، گروندريسه، ص٩-۱۴۸).
2 در اینجا مارکس همراه با مفهوم «ارزش اضافه» (Mehrwert) مفهوم Verwertung را نیز برای اولین بار مطرح میکند. اصطلاح اخیر در ترجمه فاکس در همه جا به واژه «جعلی» valorization برگردانده شده؛ و در ترجمه انگلس در اکثر قریب به اتفاق موارد به «بسط ارزش» (expansion of value) و در معدودی موارد ناگزیر به «تولید ارزش اضافه»، «ارزشی که ارزش پس میاندازد» یا «ارزشی که خود را بسط میدهد» ترجمه شده است. ما به اقتضای متن آن را به «ارزشافزائی»، «ارزشزائی» و «تولید ارزش اضافه» برگرداندهایم. بعلاو، مارکس در انطباق با تعریفش از سرمایه بمنزله ارزشی که خود را افزایش میدهد، مفهوم و اصطلاح «خودارزشافزائی» (Selbstverwertung) را نیز بکار میبرد.
3 مفهومی معادل اصطلاح «پول، پول میآورد» در فارسی.
4 «خدا در دين مسيح در مرحله نخست پدر و نيرو، و کلىِ مجردى است که به حال پوشيده (و بالقوه) وجود دارد. در مرحله دوم، موضوع خود و ’ديگرِ‘ خود مىشود و دچار دوگانگى مىگردد و بصورت پسر درمىآيد. ولى اين ’ديگرِ‘ او به همان اندازۀ خودش جلوهاى مستقيم از (ماهيت) اوست. خدا خود را مىشناسد و مىنگرد و همين خودشناسى و خودنگرى است که در مرحله سوم بعنوان روح (القدس) تجلى مىکند. اين بدان معنى است که آنچه کل (ذات) خدا را تشکيل مىدهد روح (القدس) است، نه پدر يا پسر به تنهائى» (هگل، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت، ص۶۶. پرانتزها از مترجم اصلى است).
5 در اصل: «ارزشِ در پروسه» و «پولِ در پروسه».
6 interest-bearing capital = zinstragende Kapital - «سرمایه بهرهزا». منظور «سرمايه ربائى» است.
پینويسهاى فصل ۴
۱- تضاد ميان قدرت مالکيت ارضى، که متکى بر مناسبات شخصى سيادت و بندگى است، و قدرت پول، که قدرتى غيرشخصى است، نمود روشن خود را در اين دو مثل فرانسوى مىيابد: «هيچ زمينى بدون آقا [یا خداوند] نيست» و «پول ارباب ندارد»1.
۲- «انسان با پول کالا مىخرد و با کالا پول» (مرسيه دولاريوير، ص۵۴۳).
۳- «وقتى چيزى خريده مىشود به اين منظور که دوباره فروخته شود، مبلغ پولى که در اين ميان بخدمت گرفته شده پول بکار انداخته [money advanced] ناميده مىشود، و وقتى قصد فروش در ميان نباشد مىتوان گفت که آن پول خرج شده است» (جيمز استوارت، لندن، ۱۸۰۵، آثار … الخ، جلد اول، ص۲٧۴).
۴- مرسيه دولاريوير به مرکانتاليستها نهيب مىزند که «کسى پول را با پول مبادله نمىکند» (ماخذ قبل، ص۴۸۶). در کتابى که مدعى پرداختن به «تجارت» و «اسپکولاسيون» است چنين مىخوانيم: «هر تجارتى عبارت از مبادله اشيای مختلفالنوع است، و امتيازش (براى تاجر؟) ناشى از اين اختلاف است. مبادله یک کیلو نان با يک کیلو نان هيچ امتيازى در بر ندارد، … لذا تجارت بر قمار، که چیزی جز مبادله پول با پول نیست، امتياز دارد» (توماس کوربه - Thomas Corbet - لندن، ۱۸۴۱، ص۵). کوربه هر چند اين را نمىبيند که P— P ، مبادله پول با پول، شکل مشخصه گردش سرمايه (نه تنها سرمايه تجارى بلکه تمامى انواع سرمايه) است، اما لااقل تشخيص مىدهد که اين شکل ميان قمار و نوع خاصى از تجارت، اسپکولاسيون، مشترک است. اما بعد مَککالاک [MacColluch] بر صحنه ظاهر مىشود و ادعا مىکند که خريد بمنظور فروش اسپکولاسيون است، و بدين ترتيب تفاوت ميان تجارت و اسپکولاسيون از ميان مىرود. «هرمعاملهاى که در آن کسى محصولى را بخرد براى آنکه دوباره بفروشد در حقيقت اسپکولاسيون است» (مککالاک، لندن، ۱۸۴٧، ص۱۰۰۹). پينتو [Pinto]، اين پيندار2 بازار سهام آمستردام، با خامى بسيار بيشترى متذکر مىشود که «تجارت يک بازى است (اين عبارت عاريت از جان لاک است) و در اين بازى از گدايان نمىتوان چيزى برد. اگر قرار باشد يک نفر همه چيزِ همه را براى مدتى طولانى ببرد، لازم مىآيد که بخش اعظم سودش را داوطلبانه پس دهد تا بتوان بازى را از نو شروع کرد» (پينتو - [Pinto] - آمستردام، ۱٧٧۱، ص۲۳۱.
۵- «سرمايه تقسيم مىشود به سرمايه اوليه و سود، يعنى مقدارى که به سرمايه اضافه شده است … هر چند که در عمل سود بلافاصله با سرمايه جمع مىشود و بار دیگر بحرکت درمیآید» (فردريك انگلس، خطوط کلی نقدی بر اقتصاد سیاسی، مندرج در سالنامههای آلمانی - فرانسوی به سردبیری آرنولد روگه و کارل مارکس، پاریس، ۱۸۴۴، ص۹۹).
۶- ارسطو فن اقتصاد [اکونوميک] را در مقابل «خرماتيستيک» [chermatistics] قرار مىدهد، و از اقتصاد شروع مىکند. اقتصاد تا آنجا که فن کسب مال است، محدود به تدارک اشياى ضرورى براى زندگى و مفيد بحال خانواده يا دولت است. «ثروت حقیقی متشکل از چنين ارزشاستفادههائى است، زيرا مقدار مال لازم براى يک زندگى خوب نامحدود نيست… اما شيوه ديگرى نيز براى کسب مال وجود دارد که مرجحا و محققا مىتوان بر آن نام خرماتيستيک نهاد؛ و در اين مورد چنین مینماید که مال و ثروت را حدى نباشد. تجارت (ή χαπηλιχή اصلا بمعناى خردهفروشى است، و ارسطو اين شکل را انتخاب مىکند زيرا عنصر ارزش استفاده در آن غالب است) ماهيتا متعلق به قلمرو خرماتيستيک [یعنی فن کسب مال] نيست، زيرا مبادله در اينجا تنها حول محور آنچه بحال خود آنان (خريدار و فروشنده) ضروري است میگردد». ارسطو در ادامه مىکوشد نشان دهد که، بنابراين، شکل اوليه تجارت تهاتر بوده اما با گسترش تهاتر پول ضرورت يافته، و با کشف پول تهاتر الزاما بصورت χαπηλιχή يعنى تجارت کالا درآمده، و اين نيز بنوبه خود، برخلاف گرايش اوليهاش، مبدل به خرماتيستيک يعنى فن کسب پول شده است. و اما خرماتيستيک را مىتوان از اقتصاد بدينگونه تميز داد که «در خرماتيستيک گردش منشأ ثروت است. و چنين پيداست که حول محور پول مىگردد، چرا که پول آغاز و انجام اين نوع مبادله است. لذا مال، آن گونه که خرماتيستيک در طلبش مىکوشد، نيز نامحدود است. بر اهداف فنى که نه وسيلهاى در خدمت هدفى بلکه خود فى نفسه هدفى است حدى متصور نيست، چرا که مدام در تقلاى نزديک شدن به آن هدف است. اما فنونى که تنها وسيلهاى براى رسيدن به هدفى میجویند بى حد و حصر نيستند، زیرا آن هدف خود حدى بر این فنون مىگذارد. اهداف خرماتيستيک يعنى دستيابى به غايت ثروت نيز بى حد و حصرند. اما اقتصاد، بر خلاف خرماتيستيک، حدى دارد… زيرا هدف آن يک چيزى غیر از پول، و هدف اين يک کسب پول بيشتر است… مشتبه کردن اين دو شکل، که با يکديگر در هم مىآميزند، برخى کسان را به این گمراه کشانده است که ابقا و ازدياد بينهايت پول را هدف نهائى اقتصاد بپندارند» (ارسطو، سياست، به ويراستاری بِکِر، کتاب اول، فصول ۸، ۹، و صفحات دیگر).3
٧- «کالا (در اينجا منظور نويسنده ارزش استفاده است) هدف نهائى سرمايهدار تجارى نيست، پول هدف نهائى اوست» (توماس چالمرز-Thomas Chalmers- گلاسگو، ۱۸۳۲، ص۶-۱۶۵).
۸ - «تاجر هر چند سودى را که تا حال کسب کرده هيچ فرض نمىکند، اما همواره چشم به سود آتی خود دارد» (آنتونيو جنووِسی - A. Genovesi- ۱٧۶۵، ص۱۳۹).
۹- «ولع سيرىناپذير سودبری، عطش دوزخى طلا، همواره رهنماى سرمايهداران خواهد بود» (مککالاک، اصول اقتصاد سياسى، لندن، ۱۸۳۰، ص۱٧۹). اين نظر البته مانع آن نیست که همين مککالاک و يارانش وقتى، بعنوان مثال، در بررسى مساله زيادهتوليد4 دچار مشکلات تئوريک مىشوند همان سرمايهدار را مبدل به شهروند نيکسیرتی کنند که هم و غمى جز ارزش استفاده ندارد، و خود حتى اشتهاى سيرىناپذيرى به کفش، کلاه، تخم مرغ، چلوار، و ديگر انواع بينهايت معمولى ارزش استفاده پيدا مىکند.
۱۰- Σώζειν [حفظ کردن] يک تعبير خصلتنماى يونانى است بمعناى دفینهسازی [یا اندوختن]. در زبان انگليسى نيز ‘to save’ هم بمعناى حفظ کردن است و هم بمعناى پسانداز کردن.
۱۱- «هر چيزى وقتى سير دورانى طى مىکند کيفيتى بينهايت دارد که وقتى بخط مستقيم پيش مىرود از آن بىبهره است» (گاليانى، ماخذ قبل، ص۱۵۶).
۱۲- « سرمايه نه از ماده بلکه از ارزش آن ماده تشکيل مىشود» (ژ. ب. سه، نشر سوم، پاريس، ۱۸۱٧، ص۴۲۹).
۱۳- «پول رايجى (!) که در توليد اجناس بکار گرفته مىشود…سرمايه است» (هانرى مکلاد، لندن، ۱۸۵۵، جلد ۱، فصل ۱، ص۵۵). «سرمايه کالاست» (جيمز ميل، لندن، ۱۸۲۱، ص۷۴).
۱۴- «سرمايه…ارزشى است که مدام خود را تکثير مىکند» (سيسموندى، پاريس، ۱۸۱۹، جلد ۱، ص۸۹). [در متن اصلی به زبان آلمانى و با مختصرى تغيير نقل شده است - ف].
1 Nulle terre sans seigneur و L’argent n’a pas de maître
2 Pindar - پیندار (۴۴۲-۵۲۲ ق. م.) در ثناى برندگان بازيهاى المپيک مديحه مىسرود؛ پينتو (٨٧ - ۱٧۱۵) سفتهباز و تاجر ثروتمند اهل آمستردام بود که در ستايش نظام مالى هلند کتاب مىنوشت - ف.
3 بسيارى از آنچه در متن اصلى کتاب ارسطو آمده با ترجمه آلمانى مارکس از آن تفاوت فاحش دارد [، اما مارکس همه جا اصل یونانی اصطلاحات مورد نظر فاکس را در پرانتز آورده است]. اين حاصل شيوه نقل قول کردن مارکس است که از طريق آن مىکوشد مفهوم مربوط به بحث خود را بيرون بکشد و برجسته کند. بدين ترتيب «ثروتاندوزی از طريق مبادله» در دست مارکس تبديل به «گردش»، «فن تدبير منزل» تبديل به «اقتصاد»، و «فن کسب ثروت» تبديل به «خرماتيستيک» شده است - ف.
4 over-production - زیادهتولید (یک لغت): تولید بیش از حد قدرت جذب از جانب بازار، که موجب باد کردن کالاها در بازار [glut] میشود.
فصل ۵
تناقضات فرمول کلی سرمایه
شکل گردشی که در آن پول تبدیل به سرمایه مىشود کلیه قوانین ناظر بر ماهیت کالا، ارزش، پول، و حتى خود گردش، یعنى همه قوانینى که تا حال به آن رسیدهایم، را نقض مىکند. آنچه این شکل را از شکل گردش ساده کالاها [K—P—K] متمایز مىکند توالى معکوس دو پروسه متضاد فروش و خرید است. اما این تمایزِ صرفا صوری چگونه مىتواند، گوئى با جادو، موجب تغییری ماهوی در این دو پروسه شود؟
و این پایان ماجرا نیست. این معکوس شدن توالى دو پروسه برای دو نفر از سه نفر داد و ستد کننده وجود ندارد. من بمنزله سرمایهدار از A کالا مىخرم و به B مىفروشم، اما بمنزله یک صاحبکالای ساده به B مىفروشم و از A مجددا کالا مىخرم. برای A و B تمایزی میان این دو دسته معامله وجود ندارد. این دو نفر صرفا بمنزله خریدار یا فروشنده وارد صحنه مىشوند. خود من هم هر بار یا صرفا بمنزله صاحب پول و یا صرفا بمنزله صاحب کالا، یعنی یا بمنزله خریدار و یا بمنزله فروشنده، با آنها روبرو مىشوم. بعلاوه، من در هر دو گروه از این معاملات با A تنها بمنزله خریدار و با B تنها بمنزله فروشنده، یا بعبارت دیگر با A صرفا بمنزله [نماینده] پول و با B صرفا بمنزله [نماینده] کالا روبرو مىشوم. اما با هیچیک بمنزله سرمایه یا سرمایهدار، یا بمنزله نماینده چیزی بیش از پول یا کالا، یا بمنزله نماینده چیزی که شاید برد و تاثیری فراتر از پول یا کالا داشته باشد، روبرو نمىشوم. برای من خرید از A و فروش به B حلقههای یک زنجیرند. اما متصل بودن این دو حلقه یا عمل تنها برای من وجود دارد. نه A کاری به داد و ستد من با B دارد و نه B کاری به بده بستان من با A. و اگر من بخواهم برایشان توضیح دهم که با معکوس کردن توالى دو پروسه چه شقالقمری کردهام احتمالا بمن گوشزد خواهند کرد که در باره این توالى در اشتباهم و کل این بده بستان بجای آنکه با یک خرید شروع و به یک فروش ختم شده باشد، برعکس با یک فروش شروع و به یک خرید ختم شده است. در حقیقت هم عمل اول من، خرید، از دید A یک فروش، و عمل دومم، فروش، از دید B یک خرید است. A و B بعلاوه این را نیز به من گوشزد خواهند کرد که کل این سلسله معاملات زائد و شامورتی صرف بوده، و در آینده B مستقیما از A خواهد خرید و A مستقیما به B خواهد فروخت. به این ترتیب کل این داد و ستد به فاز واحد یک طرفهای در گردش معمولى کالاها، به یک فروش صرف از دید A و یک خرید صرف از دید B، تقلیل خواهد یافت. حاصل آنکه، معکوس شدن توالى پروسهها ما را از حوزه گردش ساده کالاها بیرون نمىبرد، بلکه باید بررسى کرد و دید که آیا ماهیت این گردش ساده بگونهای هست که به ارزشهائى که در آن وارد مىشوند اجازه ارزشافزائی و در نتیجه ایجاد ارزش اضافه بدهد یا نه.
پروسه گردش را بشکلى که در آن چیزی جز مبادله صرف کالا با کالا دیده نمىشود در نظر بگیریم. در این شکل همیشه دو صاحبکالا وجود دارند که از یکدیگر کالا مىخرند و در روز حساب مبالغى را که به یکدیگر بدهکارند تسویه مىکنند. پول در روز انجام معامله نقش پول حساب را ایفا میکند و به ارزش کالاها در قالب قیمتهایشان نمود مىبخشد، اما خود بصورت مادی با کالاها روبرو نمىشود. و تا آنجا که صحبت بر سر ارزش استفادۀ کالاهاست هر دو طرف معامله مىتوانند نفع ببرند؛ به این معنا که هر دو طرف کالائى را که بکارشان نمىآید مىدهند و در مقابل کالائى را که به مصرفش نیاز دارند مىگیرند. و این شاید تنها مزیت مبادله نباشد. شخص A که شراب مىفروشد و غله مىخرد، احتمالا مىتواند در مدت کار ثابت شراب بیشتری از B که زارع غلهکار است تولید کند، و B برعکس ممکن است در مدت کار ثابت غله بیشتری از A که شراب مىسازد تولید کند. بدین ترتیب A مىتواند در ازای مقدار ثابتی ارزش مبادله غله بیشتری و B شراب بیشتری دریافت کند، تا زمانی که هر یک مجبور باشند غلۀ خود و شراب خود را تولید کنند. بنابراین تا آنجا که به ارزش استفاده برمیگردد واقعا مىتوان این را گفت که «مبادله عملى است که در آن هر دو طرف نفع مىبرند».۱ اما در مورد ارزش مبادله چنین نیست.
«کسی که شراب بسیار دارد اما غله ندارد با کس دیگری که غله بسیار دارد اما شراب ندارد داد و ستد مىکند. غلهای به ارزش ۵۰ در مقابل شرابى به همان ارزش میان آنها مبادله مىشود. این عمل باعث ایجاد هیچ افزایشى در ارزش مبادله، خواه برای این یک و خواه برای آن دیگری، نخواهد شد. زیرا هر یک از آنها پیش از مبادله نیز ارزشى معادل آنچه بر اثر این عمل بدست آورده است در اختیار داشت».۲
قرار گرفتن پول بمنزله واسطه گردش میان کالاها، و لذا تبدیل شدن فروش و خرید به دو عمل فیزیکى مجزا، تغییری در این وضع نمىدهد.۳ ارزش یک کالا پیش از آنکه کالا وارد گردش شود نمود خود را در قالب قیمت آن مییابد، و لذا یک شرط گردش است نه نتیجه آن.۴
اگر موضوع را بطور مجرد، یعنى قطع نظر از اوضاع و احوالى که منتج از قوانین ذاتى گردش ساده کالاها نیستند، در نظر بگیریم، کل آنچه در مبادله اتفاق مىافتد (جدا از اینکه کالائى جای کالای دیگر را مىگیرد) یک دگردیسى یعنى یک تغییر ساده در شکل کالاست. به این معنا که ارزش معینى، مقدار کار اجتماعى مادیت یافته معینى، در تمام طول مبادله در دست صاحب کالای معینى باقى مىماند؛ نخست بصورت خود کالایش، بعد بصورت پولی که کالایش به آن مبدل شده، و سرانجام بصورت کالائى که این پول به آن بازتبدیل شده است. این تغییر شکل متضمن هیچ تغییری در کمیت ارزش نیست، بلکه تنها شکل پولى ارزش است که در این پروسه تغییر مىکند. این شکل در ابتدا بصورت [تصوری و در قالب] قیمت کالائى که برای فروش عرضه مىشود وجود دارد، سپس بصورت مبلغ بالفعلى پول (که البته پیش از این نمود خود را در قالب قیمت یافته بود)، و بالاخره بصورت قیمت کالائى که معادل آن محسوب میشود. این تغییر شکل، به تنهائى، همانقدر متضمن تغییری در کمیت ارزش است که مثلا خرد کردن و تبدیل یک اسکناس ۵ پوندی به چند سکه ساوْرین و نیمساورین. بنابراین گردش کالاها تا آنجا که صرفا متضمن تغییری در شکل ارزش آنهاست، الزاما متضمن مبادله ارزشهای برابر است؛ البته اگر پدیده بصورت ناب آن انجام گیرد. اقتصاددانان قشری عملا هیچ درکى از ماهیت ارزش ندارند، و در نتیجه هر گاه در صدد بررسی پدیده [مبادله] در حالت ناب آن برمیآیند به سبک خاص خود فرض مىگیرند که عرضه و تقاضا مساویند، یعنى بدین ترتیب کاملا خنثى و بىاثرند.
بنابراین اگر در مورد ارزش استفادۀ کالاهای مورد مبادله شاید بتوان گفت که خریدار و فروشنده هر دو نفع مىبرند، در مورد ارزش مبادلۀ آنها چنین چیزی نمىتوان گفت، بلکه باید گفت «آنجا که پای تساوی در میان است نفعى در کار نیست».۵ درست است، کالاها مىتوانند به قیمتهائى که بر ارزشهایشان منطبق نیستند فروخته شوند، اما این عدم انطباق را باید زیر پا گذاشته شدن قوانین حاکم بر مبادله کالاها دید.۶ مبادله کالاها در حالت ناب آن عبارت از مبادله ارزشهای برابر است، و لذا شیوهای برای افزایش ارزش نیست.۷
بدین ترتیب مىبینیم که در پس تمامى تلاشهائى که برای وانمود گردش کالاها بعنوان منشأ ارزش اضافه بعمل مىآید یک وارونه فهمى سهوی، یک خلط ارزش استفاده و ارزش مبادله، نهفته است. بعنوان نمونه، کُندیاک [Condillac] مىگوید: «این حقیقت ندارد که ما در مبادلۀ کالاها ارزشهای برابر را مبادله مىکنیم. برعکس، هر یک از طرفین معامله در هر مورد ارزش کمتری مىدهد و ارزش بیشتری مىگیرد … اگر واقعا ارزشهای برابر مبادله مىشدند هیچیک از طرفین سودی نمىبرد. اما مىدانیم که هر دو نفع مىبرند، یا باید ببرند. چرا؟ زیرا ارزش هر چیز صرفا عبارت از نسبتى است که آن چیز با نیازهای ما دارد. چیزی که در نظر یکى پرارزشتر است در نظر دیگری کمارزشتر است، و برعکس … نباید تصور کرد که آنچه ما برای فروش عرضه مىکنیم اجناس اساسى مورد نیاز خود ماست…بلکه مقصودی که ما در این عمل دنبال میکنیم اینست که چیز بیفایدهای را بدهیم و چیز مورد نیازی را بگیریم. مىخواهیم کمتر بدهیم و بیشتر بگیریم … طبیعى بود که تصور شود در مبادله، اگر هر یک از اجناس مبادله شده دارای ارزشى معادل مقدار معینى طلا باشد، آنگاه دو ارزش معادل هستند که با یکدیگر مبادله مىشوند … اما مساله دیگری را هم باید در نظر گرفت، و آن اینکه آیا هر دو طرف چیز زائدی را در مقابل چیز لازمى مبادله مىکنند یا نه؟».۸ در این عبارات مىبینیم که کندیاک نه تنها ارزش استفاده را با ارزش مبادله مشتبه مىکند بلکه بنحوی واقعا کودکانه تصور مىکند در جامعهای که در آن تولید کالائى کاملا توسعه یافته است هر تولیدکننده مایحتاج زندگى خود را تولید مىکند و تنها آنچه زائد یعنى مازاد بر نیاز خود اوست را در گردش مىاندازد.۹ با اینحال استدلال کندیاک بکرات از جانب اقتصاددانان مدرن1 تکرار مىشود؛ بخصوص آنجا که منظور اثبات این نکته باشد که مبادله کالاها در شکل توسعه یافتهاش، یعنى تجارت، مولد ارزش اضافه است. «تجارت…به ارزش محصولات اضافه مىکند، زیرا محصولى واحد در دست مصرفکننده ارزش بیشتری دارد تا در دست تولیدکننده، و این را مىتوان یک عمل بمعنای اخص کلمه تولیدی بحساب آورد».۱۰ اما کسى بابت یک کالا دو بار، یک بار بابت ارزش استفادهاش و یک بار بابت ارزشش، پول نمىدهد. بعلاوه، اگر ارزش استفادۀ کالا بیشتر بکار خریدار مىآید تا فروشنده، شکل پولى آن بیشتر بکار فروشنده مىآید تا خریدار. آیا اگر غیر از این بود آنرا میفروخت؟ پس لابد میتوان گفت خریدار با تبدیل مثلا جوراب به پول یک عمل بمعنای «اخص» کلمه «تولیدی» انجام داده است!
اگر آنچه مبادله مىشود عبارت از کالاهای، یا کالاها و پولِ، دارای ارزش مبادلۀ برابرند، و در نتیجه ارزشهای برابر هستند که با یکدیگر مبادله مىشوند، روشن است که هیچکس ارزشى بیش از آنچه در گردش انداخته از آن بیرون نمىکشد. در حوزه گردش ارزش اضافهای ایجاد نمىشود. وقوع پروسه گردش در شکل ناب آن مستلزم مبادله ارزشهای برابر است. اما در عالم واقع پروسهها بشکل ناب خود وقوع نمییابند. پس حال فرض کنیم ارزشهای نابرابر با یکدیگر مبادله شوند.
بازار بهر حال تنها محل آمد و شد صاحبان کالاست، و قدرتى که این اشخاص بر یکدیگر اعمال مىکنند چیزی جز قدرت کالاهایشان نیست. تنوع عینى کالاها آن انگیزه مادی است که در پس مبادله آنها نهفته است و خریداران و فروشندگان را به یکدیگر وابسته مىکند. زیرا هیچیک شیئ مورد نیاز خود را در اختیار ندارد؛ آنچه در دست دارد شیئ مورد نیاز کس دیگری است. گذشته از این تنوع عینى که در ارزش استفاده کالاها وجود دارد، تنها یک تمایز دیگر میان آنها هست و آن تمایز میان شکل طبیعى و شکل مبدل آنها، یعنی تمایز میان کالا و پول است. در نتیجه صاحبان کالا را تنها مىتوان به فروشنده، آنها که صاحب کالایند، و خریدار، آنها که صاحب پولند، تفکیک کرد.
فرض کنیم فروشندهای بی هیچ دلیل قابل توضیحی از این امتیاز برخوردار شود که کالاهایش را به قیمتى بالاتر از ارزش آنها بفروشد، یعنى بتواند چیزی را که ارزشش ١٠٠ است به قیمت ١١٠، یعنى با ۱۰ درصد اضافه قیمت اسمى، بفروشد. در این حالت فروشنده ارزش اضافهای معادل١٠ بجیب مىزند. اما پس از آنکه فروخت خریدار مىشود. حال صاحبکالای سومى بعنوان فروشنده با او روبرو و او نیز بنوبه خود از امتیاز ١٠ درصد گرانتر فروختن کالاهایش بهرهمند مىشود. پس دوست ما بعنوان فروشنده ١٠ درصد نفع کرد، و بعنوان خریدار همین مقدار ضرر.۱۱ در واقع نتیجه نهائى اینست که همه صاحبان کالا اجناسشان را ١٠ درصد بالاتر از ارزش آنها به یکدیگر مىفروشند؛ که اثرش دقیقا مثل اینست که آنها را به ارزش واقعیشان بفروشند. تاثیر یک افزایش قیمت اسمى و عمومی از این نوع، مانند آنست که ارزشهای کالاها بجای طلا مثلا به نقره بیان شوند. اسامى پولى، یعنی قیمتهای کالاها، بالا مىروند، اما نسبت بین ارزشهای آنها ثابت مىماند.
حال، برعکس، فرض کنیم خریدار از این امتیاز برخوردار شود که کالاها را به قیمتى پائینتر از ارزششان بخرد. در این حالت حتى نیازی به یادآوری این نکته که او نیز بنوبه خود فروشنده مىشود نیست. زیرا وی پیش از آنکه خریدار شود فروشنده بود و پیش از آنکه بعنوان خریدار ١٠ درصد نفع کند بعنوان فروشنده ١٠ درصد ضرر کرده بود.۱۲ هیچ چیز تغییر نکرده و همه چیز بحال سابق خود باقى است.
بنابراین ایجاد ارزش اضافه و لذا تبدیل شدن پول به سرمایه را نه مىتوان با فرض اینکه کالاها بالاتر از ارزششان فروخته مىشوند توضیح داد و نه با فرض اینکه پائینتر از ارزششان خریده مىشوند.۱۳
قاچاق کردن موضوعات بیربط خارجى به داخل بحث، کاری که سرهنگ تورِنْز مىکند، نیز مساله را بهیچوجه سادهتر نمىکند. تورنز مىگوید: «تقاضای موثر عبارت از قدرت و تمایل (!) مصرفکنندگان است به اینکه بابت کالاها، از طریق معامله پایاپایِ بیواسطه یا باواسطه، مقداری بیش از سرمایهای که صرف تولیدشان شده بپردازند».۱۴ در پروسه گردش تولیدکنندگان و مصرفکنندگان جز بمنزله خریدار و فروشنده با یکدیگر روبرو نمىشوند. گفتن اینکه ارزش اضافهای که تولیدکننده بدست مىآورد ناشی از اینست که مصرفکنندگان بابت کالاها پولى بیش از ارزش آنها مىدهند، در لفافه پیچاندن این عبارت ساده است که صاحب کالا در مقام فروشنده از این امتیاز برخوردارست که گران بفروشد. فروشنده خود کالاهایش را تولید کرده، یا نمایندۀ تولیدکننده آنهاست. اما خریدار هم به همان درجه کالاهائى را که پولش نماینده آنهاست تولید کرده، یا تولیدکنندۀ آنها را نمایندگی میکند. پس یک تولیدکننده در مقابل تولیدکننده دیگر قرار دارد. تفاوتشان در اینست که یکى مىخرد و دیگری مىفروشد. گفتن اینکه صاحبان کالا بعنوان تولیدکننده آنها را به قیمتى بالاتر از ارزششان مىفروشند و بعنوان مصرفکننده بابت آنها بیش از آنچه باید پول مىدهند، ما را قدمى به حل مساله نزدیک نمىکند.۱۵
بدین ترتیب مدافعین این تئوری غلط که ارزش اضافه ناشى از ارتقای اسمى قیمتها، یعنی امتیاز گران فروختن در مقام فروشنده است، اگر نخواهند دچار تناقض شوند باید بپذیرند که طبقه خریداری وجود دارد که نمىفروشد، بعبارت دیگر طبقه مصرفکنندهای وجود دارد که تولید نمىکند. وجود چنین طبقهای از دیدگاهى که ما تا کنون به آن رسیدهایم، یعنى از دیدگاه گردش ساده، قابل توضیح نیست. اما اجازه بدهید قدری از خودمان پیش بیفتیم. پولى که چنین طبقهای مدام با آن خرید مىکند باید بدون هیچ مبادلهای، به رایگان، حقا یا قهرا، مدام از جیب خود صاحبان کالاها به کیسهاش سرازیر شود. فروختن کالا به قیمتى بالاتر از ارزش به چنین طبقهای در واقع معنائی جز این ندارد که بخشى از پولى که قبلا در مقابل هیچ به این طبقه تسلیم شده با تقلب از آن بازپس گرفته میشود.۱۶ بعنوان مثال، شهرهای آسیای صغیر سالانه به رم باستان خراج مىپرداختند. رم با این پول از آنها جنس مىخرید، و گران هم مىخرید. از این طریق شهرستانىها سر رمىها [ی پایتخت نشین] کلاه مىگذاشتند و به این شیوه بخشى از خراج پرداختى را، از طریق تجارت تقلبآمیز، از فرمانروایان خود بازپس مىگرفتند. معالوصف، نهایتا این شهرستانىها بودند که کلاه سرشان رفته بود؛ زیرا پول خودشان بود که بابت اجناس خودشان پرداخت مىشد. این راه ثروتاندوزی یعنی ایجاد ارزش اضافه نیست.
پس اجازه بدهید خود را به چارچوب مبادله کالاها، که در آن فروشنده خریدار است و خریدار فروشنده، محدود کنیم. بر این اساس، شاید سرگیجه ما ناشى از این باشد که انسانها را بجای آنکه بمنزله اشخاص در نظر بگیریم صرفا بمنزله تجسمات انسانى مقولات در نظر گرفتهایم. شاید شخص Aآنقدر زیرک باشد که B و C را مغبون کند بدون اینکه آنها فرصت تلافى بیابند. A به B شرابى به ارزش ۴۰ پوند مىدهد، و در مقابل از او غلهای به ارزش ۵۰ پوند میگیرد. بدین ترتیب A چهل پوند خود را به پنجاه پوند تبدیل کرده، از پول کمتر پول بیشتر درآورده، و کالایش را تبدیل به سرمایه کرده است. موضوع را دقیقتر بررسى کنیم.
پیش از این مبادله ما ۴۰ پوند شراب در دست A و ۵۰ پوند غله در دست B - یعنى ارزشى کلا معادل ٩٠ پوند - داشتیم. پس از مبادله نیز باز جمعا همان ۹۰ پوند ارزش را در دست داریم. مقدار ارزشى که در گردش قرار گرفته سر سوزنى افزایش نیافته؛ تنها چیزی که تغییر کرده توزیع این ارزش میان A و B است. چیزی که در طرف B کسریِ ارزش محسوب مىشود در طرف A اضافه ارزش بحساب مىآید. بعبارت دیگر چیزی که در یک طرف با علامت منها ظاهر شده در طرف دیگر با علامت بعلاوه ظاهر شده است. همین تغییر رخ مى داد اگر A ، بدون پردهای که مبادله بر واقعیت میکشد، مستقیما ١٠ پوند از B مىدزدید. بنابراین روشن است که جمع ارزشهای در گردش نمىتواند از طریق تغییر در توزیع آنها افزایش یابد، بهمان ترتیب که یک کلیمى [عتیقه فروش] نمىتواند مقدار فلزات قیمتى موجود در یک کشور را با فروش سکه فارضینگِ عهد ملکه آن [Queen Anne] به قیمت یک گینى [معادل ۱ پوند و ۵ پنی] افزایش دهد. طبقه سرمایهدار یک کشور معین، وقتى آنرا بصورت یک کلیت در نظر بگیریم، نمىتواند کلاه خودش را بردارد.۱۷
هر اندازه و به هر طرف که بچرخیم نتیجه همان است که هست. اگر در مبادله ارزشهای برابر مبادله شوند، ارزش اضافهای حاصل نخواهد شد، و اگر ارزشهای نابرابر مبادله شوند، باز هم ارزش اضافهای بدست نمىآید.۱۸ گردش، یا مبادله کالاها، ایجاد ارزش نمیکند.۱۹
بدین ترتیب اکنون مىتوان دریافت که چرا ما در تحلیل خود از شکل پایهای سرمایه، شکلى که تعیینکننده ساختار اقتصادی جامعه مدرن است، اشکال معروف و باصطلاح عهد عتیق آن یعنی سرمایه تجاری و سرمایه ربائى را بکلى کنار نهادیم. شکل 'P—K—P، خریدن بمنظور گرانتر فروحتن، به نابترین صورت خود در [حرکت] سرمایه تجاری راستین ظاهر مىشود. اما کل این حرکت در چارچوب حوزه گردش انجام مىگیرد. با اینحال از آنجا که غیرممکن است بتوان تبدیل شدن پول به سرمایه و ایجاد ارزش اضافه را صرفا با گردش توضیح داد، توضیح سرمایه تجاری، اگر بنا بر مبادله ارزشهای برابر باشد، غیرممکن مىنماید.۲۰ بهمین دلیل است که بنظر مىرسد این سرمایه را تنها مىتوان از مغبون شدن خریداران تولیدکننده و فروشندگان تولیدکننده هر دو توسط تاجر، که خود را انگلوار میان آنها جا مىکند، استنتاج کرد. و به همین معناست که فرانکلین مىگوید: «جنگ دزدی است، تجارت دغلکاری».۲۱ اما اگر قرار نیست افزایش ارزش سرمایه تجاری را با کلاه گذاشتن تاجر بر سر تولیدکنندگان کالاها توضیح دهیم، برای توضیح آن سلسله طویلى از حلقههای میانى لازم است که هنوز بهیچوجه برای ما وجود ندارند، زیرا تنها عنصر مفروض ما در اینجا گردش کالاها و مولفههای بسیط و پایهای آنست.2
آنچه در باره سرمایه تجاری گفتیم در باره سرمایه ربائى بمراتب بیشتر صدق میکند. در سرمایه تجاری دو حد نهائی، یعنى پولى که در بازار بکار انداخته مىشود و پول افزایش یافتهای که از آن بیرون کشیده مىشود، لااقل بوساطت یک خرید و یک فروش، یعنى از طریق حرکت گردش، متحقق مىشوند. اما در سرمایه ربائى شکل 'P—K—P به دو حد نهائی بیواسطۀ 'P—P، مبادله پول با پول بیشتر، تقلیل مىیابد. و این شکلى است در تعارض با طبیعت پول، و بنابراین غیرقابل توضیح از دیدگاه مبادله کالاها. از این روست که ارسطو مىگوید: «از آنجا که خرماتیستیک علمى دوگانه، یعنى یک جزئش متعلق به عرصه تجارت و جزء دیگرش متعلق به عرصه اقتصاد [یعنی تدبیر منزل] است (که این دومى ضروری و پسندیده و آن اولى مبتنى بر گردش است و حقا نکوهیده، زیرا نه مبتنی بر طبیعت بلکه مبتنی بر فریب متقابل است)، رباخوار بحق منفورترین افراد است، چرا که منشأ نفعى که مىبرد پول اوست که بدینسان بمنظوری غیر از آنچه بخاطرش بوجود آمده بکار گرفته شده. زیرا پول بمنظور تسهیل مبادله بوجود آمده، حال آنکه غرض از ربا کسب پول بیشتر از پول است. و بهمین دلیل این نام (یعنیτόχος، که بمعنای بهره و تخمه هر دو است) بر آن نهاده شده؛3 زیرا تخمه به والدش شباهت دارد، اما بهره خودِ پول است، و لذا رباخواری ضدطبیعیترین راه امرار معاش».۲۲
در روند پیشرفت این تحقیق روشن خواهد شد که سرمایه تجاری و سرمایه بهرهزا [یا ربائى] هر دو اشکالى اشتقاقىاند، و در عین حال معلوم خواهد شد که چرا این دو شکل تاریخا پیش از شکل پایهای مدرن سرمایه ظاهر مىشوند.
چنان که نشان دادیم منشأ ارزش اضافه نمىتواند در حوزه گردش باشد، و بنابراین برای بوجود آمدنش چیزی باید در پشت صحنه گردش رخ دهد که بر خود این صحنه پیدا نیست.۲۳ اما آیا ممکن است ارزش اضافه در جای دیگری غیر از گردش، که مجموعه روابط متقابل صاحبان کالا را در بر مىگیرد، ایجاد شود؟ بیرون از گردش، یک صاحبکالا تنها با کالای خود رابطه دارد، و تا آنجا که سخن بر سر ارزش این کالاست، این رابطه محدود به اینست که کالا حاوی کمیتى از کار خود اوست که بر طبق قوانین اجتماعى معینى سنجیده مىشود. این مقدار کار در اندازه ارزش کالای او نمود مىیابد. و از آنجا که ارزش بر حسب پول حساب سنجیده مىشود، این مقدار کار نمود خود را در قیمت، مثلا ١٠ پوند، نیز مىیابد. اما کار صاحبکالا به دو صورت نمود نمىیابد، یعنی نمود خود را در ارزش کالا و در عین حال در ارزشى فوق آن نمىیابد. بعبارت دیگر بیان خود را در یک قیمت ١٠ پوندی که در عین حال یک قیمت ١١ پوندی هم هست، یعنى در ارزشى که از خود بزرگتر است، نمىیابد. صاحب کالا مىتواند با کارش ارزش ایجاد کند، اما نمىتواند ارزش را به ارزشافزائی وادارد. مىتواند ارزش کالایش را با افزودن کار جدید (و در نتیجه ارزش جدید) به ارزش موجود، افزایش دهد. مثلا مىتواند از چرم کفش بسازد. همان جنس، یعنی چرم، اکنون ارزش بیشتری دارد، زیرا حاوی مقدار بیشتری کار است. لذا کفش ارزش بیشتری از چرم دارد. اما ارزش چرم همان که بوده باقی مانده و خودافزائی نکرده، یعنی در خلال ساخت کفش ارزش اضافهای بخود علاوه نکرده است. بدین ترتیب غیرممکن است تولیدکنندهای بتواند در بیرون از حوزه گردش، یعنى بدون آنکه با صاحبان کالاهای دیگر در رابطه قرار گیرد، ارزش را به ارزشافزائی وادارد، و در نتیجه پول یا کالا را به سرمایه تبدیل کند.
حاصل آنکه، سرمایه نمىتواند از گردش ناشى شود. و باز بهمان اندازه غیرممکن است بتواند از جائى غیر از گردش ناشى شود. سرمایه باید منشأش هم در گردش باشد و هم نباشد.
بدین ترتیب به نتیجه دوگانهای رسیدهایم.
تبدیل شدن پول به سرمایه را باید براساس قوانین ذاتى و درونى مبادله کالاها توضیح داد، بنا را هم باید بر مبادله ارزشهای برابر گذاشت.۲۴ صاحب پول، که هنوز سرمایهداری است بشکل کرم، باید کالاهایش را مطابق ارزش آنها بخرد، مطابق ارزش آنها بفروشد، و با اینهمه در انتهای پروسه پول بیشتری از آنچه در ابتدا در گردش انداخته است از آن بیرون بکشد. خروجش از پیله و ظهورش بشکل پروانه [ی صاحب سرمایه] باید، و در عین حال نباید، در حوزه گردش رخ دهد. مفروضات مساله اینهاست. حال اینجا رودِس، اینجا بپر!4
1 منظور اقتصاددانان «مدرن» در مقابل اقتصادانان «کلاسیک».
2 در ترجمه انگلس: «… زيرا تنها مفروض ما در اينجا گردش ساده کالاهاست» (ص۱۶۱).
3 در زبان فارسى نیز لغت «فرع» هم بمعناى مشتق چيزى است و هم، در مقابل «اصل»، بمعناى بهره - «اصل و فرع وام».
4 Hic Rhodus, hic Salta - این جمله از یکی از حکایات اِزوپ [داستانسرای یونان باستان] اقتباس شده که در آن شنوندهای در واکنش به سخنان فرد لافزنی که ادعا میکند در رودِس پرشی غولآسا انجام داده است میگوید: «حال اینجا رودِس، اینجا بپر!». اما نظر مارکس در اینجا به مقدمۀ هگل بر فلسفه حق نیز هست، که در آن او از این عبارت برای القای این معنا استفاده میکند که وظیفه فلسفه دریافت و درک چیزهاست همان گونه که هستند، و نه آن گونه که باید باشند - ف.
پینويسهاى فصل ۵
۱- «مبادله عملی است پسندیده که هر دو طرف همواره (!) از آن نفع میبرند» (دستو دوتراسی، پاریس، ۱۸۲۶، ص۶۸). این اثر بعدها تحت عنوان شرح جامع اقتصاد سیاسی انتشار یافت.
۲- مرسيه دولاريوير، ماخذ قبل، ص۵۴۴.
۳- «اينکه يکى از اين دو ارزش پول است يا هر دو کالاهاى عادياند بخودى خود هيچ تغييرى در قضیه نمىدهد» (مرسيه دولاريوير، ماخذ قبلى، ص۵۴۳.
۴- «طرفين قرارداد نيستند که درباره ارزش تصميم مىگيرند، تکليف ارزش پيش از قرارداد تعیین شده است» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۰۶).
۵- گاليانى، ماخذ قبل، جلد ۴، ص۲۴۴.
۶- «هنگامی که عاملى خارجى سبب کم يا زياد شدن قيمت شود، مبادله به زيان يکى از طرفين تمام مىشود و تساوى نقض مىگردد. اما اين نقض تساوى ناشى از آن علت خارجی است و نه خود مبادله» (لوترون ، ماخذ قبل، ص۹٠۴).
۷- «مبادله ماهيتا قراردادي است بر پايه تساوى، یعنی قراردادی که ميان دو ارزش مساوى برقرار مىشود. بنابراين نمىتواند وسيلهاى براى مالاندوزی باشد، زيرا همان [مقدار] که داده مىشود در مقابل گرفته مىشود» (لوترون، ماخذ قبل، ص۹۰۳).
۸- کندياک، ۱۷۷۶، پاريس، ۱۸۴۷، ص۲۶۷، ۲۹۱.
۹- به اين ترتيب لوترون جواب درستى به دوستش کندياک مىدهد وقتى مىگويد: «در يک جامعه توسعه يافته مطلقا هيچ چيزى زائد نيست». اما در عين حال با لحنى طنزآلود اضافه مىکند: «اگر هر دو طرف مبادله بطور مساوى کمتر مىدهند و بطور مساوى بيشتر مىستانند، پس هر دو يک مقدار عايدشان مىشود». آقاى پروفسور ويلهم روشر جناب کندياک را بهمين جهت که کوچکترين تصورى از ماهيت ارزش مبادله ندارد بعنوان ضامن مناسبى جهت تضمین صحت تصورات کودکانه خود برگزيده است. رجوع کنید به کتاب روشر با عنوان مبانی اقتصاد سیاسی، نشر سوم، ۱۸۵۸.
۱۰- نيومن - S. P. Newman - ۱۸۳۵، ص۱۷۵.
۱۱- «با افزايش ارزش اسمى کالاها…فروشندگان داراتر نمىشوند…زيرا آنچه در مقام فروشنده بدست مىآورند در مقام خريدار عينا از دست مىدهند» (ج. گری 1 لندن، ۱۷۹۷، ص۶۶).
۱۲- «اگر کسى مجبور شود مقدار معينى محصول را در حاليکه ارزشش ۲۴ ليور است ۱۸ ليور بفروشد، آنگاه، وقتى همان پول را در خريد بکار مىگيرد، به ازای ۱۸ ليور همان مقدار محصول دريافت مىکند که در غير اين صورت به ازای ۲۴ ليور مىکرد» (لوترون، ماخذ قبل، ص۸۹۷).
۱۳- «يک فروشنده بطور عادى تنها زمانی موفق به بالا بردن قيمت کالاهاى خود مىشود که حاضر باشد بابت کالاهاى فروشندگان ديگر علىالعموم پول بيشترى بدهد، و بهمين دليل يک مصرفکننده نيز بطور عادى تنها زمانى مىتواند بابت خريدهايش پول کمترى بدهد که به کاهش قيمت چيزهائى که مىفروشد گردن نهد» (مرسيه دولاريوير، ماخذ قبل، ص۵۵۵).
١۴- ر. تورِنز - R. Torrens - لندن، ۱۸۲۱، ص۳۴۹.
١۵- «اين تصور که سود چيزي است که مصرفکنندگان مىپردازند بیگمان تصور بسيار پوچى است. مگر مصرفکننده کيست؟» (رمزى- G. Ramsay - ادينبورگ، ۱۸۳۶، ص۱۸۳).
١۶- «اگر کسی محتاج تقاضا [براى اجناسش] باشد آيا آقاى مالتوس به او توصيه مىکند به شخص ديگرى پول بدهد تا اجناسش را از او بخرد؟». اين سوالى است که يک ريکاردوئى خشمگين از مالتوس میکند که مانند مريدش کشيش2 چالمرز3 نقش اقتصادى اين طبقه از خريداران يا مصرفکنندگان ساده را تمجيد و تکريم مىکند. رجوع کنيد به تحقیقی در باب اصول مربوط به ماهیت تقاضا و ضرورت مصرف، که اخیرا مورد حمایت آقای مالتوس قرار گرفتهاند، لندن، ۱۸۲۱، ص۵۵.
۱۷- دستو دوتراسى با آنکه، يا شايد بدليل آنکه، عضو انستيتو4 بود، نظرى مخالف اين داشت. مىگويد سرمايهداران صنعتى سود مىبرند زيرا «همگى محصولاتشان را به قيمتى بيش از آنچه تمام شده است مىفروشند. و به چه کسى مىفروشند؟ در وهله اول به يکديگر» (ماخذ قبل، ص۲۳۹).
۱۸- «مبادلۀ دو ارزش برابر، ارزشهاى موجود در جامعه را نه افزايش مىدهد و نه کاهش. بر همين قياس، مبادله دو ارزش نابرابر نيز…موجب هيچ تغييرى در مجموع ارزشهاى اجتماعى نمىشود، اما مقدارى را که از ثروت يکى برمىگيرد بر ثروت ديگرى مىافزايد» (ژ. ب. سه، ماخذ قبل، جلد ۲، ص۴-۴۴٣). سه، که طبعا بر نتايج حاصل از چنين حکمى واقف نيست، آنرا تقريبا کلمه به کلمه از فيزيوکراتها بعاريت گرفته است. مثال زير نشان مىدهد که چگونه آقاى سه از آثار فيزيوکراتها، که در زمان او کاملا فراموش شده بودند، بهرهبردارى کرد تا «ارزش» خود را افزايش دهد. «مشهورترين» گفتۀ او، اينکه «محصول [کار] را تنها با محصول [کار] مىتوان خريد» (ماخذ مذکور، ص۴۴١)، در کتاب فيزيوکراتى اصلى به اين شرح آمده است: «قيمت محصول را تنها با محصول [ی معادل آن] مىتوان پرداخت» (لوترون، ماخذ قبل، ص۸۹۹).
۱۹- «مبادله بهيچوجه ارزشى به محصولات نمىبخشد» (ف . وِيْلند - F. Wayland- بوستون، ۱۸۴۳، ص۱۶۹).
۲۰- «بنا بر قاعده معادلهاى نامتغير، تجارت ممکن نخواهد بود» (ج. اوپدايک - G. Opdyke- نيويورک، ۱۸۵۱، ص ۹-۶۶). «تفاوت میان ارزش واقعى و ارزش مبادلهای مبتنی بر اين واقعيت است که ارزش يک چيز با آنچه بمنزله معادل در تجارت در ازای آن داده مىشود تفاوت دارد، بعبارت دیگر اين معادل معادلى [واقعى] نيست» (ف . انگلس، پاریس، ۱۸۴۴، ص۹۶).
۲۱- بنامين فرانکلين، ۱۷۶۹، مجموعه آثار، جلد ۲، ص۳۷۶.
۲۲- ارسطو، ماخذ قبل، فصل ۱۰.
۲۳- «در شرايط عادى بازار، سود از مبادله بدست نمىآيد. اگر قبلا وجود نداشته است بر اثر آن معامله نيز بوجود نخواهد آمد» (رمزى، ماخذ قبل، ص۱۸۴).
۲۴ - با توضيحاتى که داده شد خوانندگان توجه دارند که عبارت بالا در متن معنائى جز اين ندارد که شکلگيرى سرمايه [يا تبدیل شدن پول به سرمايه] حتى با وجود يکى بودن قيمت و ارزش کالا نيز بايد ممکن باشد، زيرا [چنان که ديديم] نمىتوان آنرا بر پايه فاصله گرفتن قيمت از ارزش توضيح داد. اگر قيمت در عمل از ارزش فاصله مىگيرد بايد اولى را به دومى تحویل کرد، يعنى باید اين فاصله گرفتن را بعنوان وضعى تصادفى کنار نهاد تا بتوان پديده شکلگيرى سرمايه را بر اساس مبادله کالاها در حالت ناب آن بررسى کرد و مانع مداخله عوامل تصادفى، که نسبت به سير واقعى پروسه خارجىاند، در مشاهدات خود شد. بعلاوه، همان طور که مىدانيم اين تحویل شدن [قيمت به ارزش] يک عمل صرفا علمى نيست. نوسان مداوم قيمتها، بالا و پائين رفتنهای آنها، با يکديگر سر بسر مىشوند، و به اين ترتيب خود موجب تحویل شدن خود به قيمت متوسطى که ناظم درونى آنهاست مىشوند. اين قيمت متوسط قطبنماى تاجر و کارخانهدار در هر سرمايهگذارى دراز مدت است. کارخانهدار مىداند که طی يک دوره بلند مدت کالاها نه پائينتر از قيمت متوسطشان فروحته مىشوند و نه بالاتر از آن، بلکه به اين قيمت فروخته مىشوند. بنابراين اگر اساسا علاقهاى به تفکر بیطرفانه داشته باشد مساله شکلگيرى سرمايه را به اين صورت طرح مىکند: چگونه مىتوان منشأ سرمايه را توضيح داد با فرض اينکه آنچه ناظم قيمتهاست قيمت متوسط يعنى در غايت امر ارزش کالاهاست؟ مىگوئيم «در غايت امر» زيرا قيمتهاى متوسط آنطور که آدام اسميت، ريکاردو و سايرين معتقدند، بلاواسطه بر ارزش کالاها منطبق نيست.
1 John Gray - نويسنده متون سياسى و اقتصادى در قرن هيجدهم [رجوع کنید به پینویسهای فصل۱، شماره۲۶] و غير از آن جان گرى (۱۸۵۰- ۱۷۹۸) سوسياليست طرحپرداز پيرو اون است - ف.
2 reverend - عنوان احترامآمیزی برای روحانیون مسیحی است که ما آنرا در همه جا ناگزیر به «کشیش» تنها برگرداندهایم. این معادل، تا آنجا که به این مترجم مربوط میشود، نشانه هیچگونه تحقیر خاصی نسبت به آنان نیست؛ همانگونه که کاربرد واژه اصلی از جانب مارکس نشانه مراعات هیچ احترام خاصی نسبت به آنان نیست، بلکه مانند هر عنوان دیگری همراه با اسم ایشان در این کتاب میآید.
3 The Reverend Thomas Chalmers - توماس چالمرز (۱۸۴۷-۱۷۸۰) کشیش و استاد فلسفه اخلاق و الهيات، نويسنده کتبی در باب اقتصاد سياسى. «توماس چالمرز (استاد الهيات) تبیین اغراقآميزتر و تهوعآورتری از تئورى مالتوس بدست مىدهد» (مارکس، تئوريهاى ارزش اضافه، جزء ۳، ص۵۶) - ف.
4 منظور انستيتو دوفرانس [انستيتو فرانسه] است. این انستیتو که در سال ۱۷۹۳ بمنظور «ارتقاى علم و هنر» تاسيس شد با بودجه و مديريت دولتى اداره مىشود، و هنوز پنج آکادمى بزرگ علمى و ادبى فرانسه را تحت پوشش خود دارد.
***
فصل ۶
خرید و فروش قوه کار
تغییر ارزش پولى که میخواهد تبدیل به سرمایه شود نمىتواند ریشه در خود پول داشته باشد. زیرا پول وقتى نقش وسیله خرید و وسیله پرداخت را ایفا میکند کاری جز متحقق ساختن قیمت کالائى که مىخرد یا بابتش پرداخت مىشود انجام نمىدهد، و آنوقت هم که شکل خاص خود را حفظ مىکند [و پول باقى مىماند،] بصورت مقداری ارزش با کمیت ثابت [در هیئت دفینه] سنگ مىشود.۱ بهمین ترتیب این تغییر نمىتواند ریشه در عمل دوم گردش یعنی آزاد کردن کالا داشته باشد، زیرا این عمل صرفا کالا را از شکل طبیعى به شکل پولیش بازمىگرداند. پس این تغییر باید در کالائى رخ دهد که در عمل اول گردش،P—K، خریده مىشود. اما نه در ارزش آن، زیرا سر و کار ما با مبادلۀ ارزشهای برابر است و بابت هر کالا ارزش کامل آن پرداخت مىشود. بنابراین تغییر مزبور تنها مىتواند ناشى از ارزش استفادۀ آن کالا، یعنى ناشى از مصرف کردنش باشد. برای آنکه دوست ما، صاحب پول، بتواند از مصرف یک کالا ارزش بدست آورد باید بخت یارش باشد و در حوزه گردش، در بازار، کالائى بیابد که ارزش استفادهاش دارای این خاصیت غریب باشد که منبع ارزش باشد، یعنى مصرف بالفعلش عین شیئت یافتن کار و لذا عین ایجاد ارزش باشد. صاحب پول چنین کالای ویژهای را واقعا در بازار پیدا مىکند، و آن توان کار کردن یا قوه کار است. منظور ما از قوه کار، یا توان کار، مجموعه قابلیتهای جسمى و فکری است که در وجود هر انسان زنده وجود دارد، و او آنها را در تولید انواع ارزشاستفاده فعال مىکند.
اما برای آنکه صاحب پول بتواند قوه کار را در بازار بصورت کالا بیابد نخست باید شرایطى فراهم آمده باشد. مبادله کالاها فى نفسه متضمن هیچگونه رابطه وابستگى جز آنچه از ماهیت خود مبادله برمىخیزد نیست. با این فرض، شرط لازم و کافی برای آنکه قوه کار بتواند بصورت کالا در بازار ظاهر شود اینست که دارندهاش، فردی که صاحب این قوه کار است، آنرا برای فروش عرضه کند، یعنى بصورت کالا بفروشد.
اما صاحب قوه کار برای آنکه بتواند این قوه را بصورت کالا بفروشد باید آنرا در ید اختیار خود داشته باشد، باید مالک آزاد قوه کار خویش و لذا شخص خود باشد.۲ او و صاحب پول در بازار با یکدیگر روبرو و بمنزله صاحبان کالا بر مبنای شرایط برابر وارد رابطه مىشوند؛ صرفا با این تفاوت که یکى خریدار است و دیگری فروشنده، و بنابراین در چشم قانون با یکدیگر برابرند. برای آنکه این رابطه ادامه یابد لازم است که صاحب قوه کار آنرا همواره برای مدت محدودی بفروشد. زیرا اگر قرار باشد آنرا یکجا، یعنى یک بار برای همیشه، بفروشد، در واقع شخص خود را فروخته، بعبارت دیگر خود را از یک انسان آزاد به یک برده، از یک صاحبکالا به یک کالا، تبدیل کرده است. این شخص باید در قوه کارش مدام به دیده مال خود، به دیده کالای خود، بنگرد. و این تنها در صورتى ممکن است که آنرا برای دوره زمانى معینى، بعبارت دیگر بطور موقت، برای مصرف در اختیار خریدار بگذارد. تنها از این طریق است که مىتواند قوه کارش را به غیر انتقال دهد بى آنکه موجب سلب حقوق ناشی از مالکیت خود بر آن شود.۳
شرط اساسى دومى که به صاحب پول اجازه مىدهد قوه کار را در بازار بصورت کالا پیدا کند اینست که صاحب قوه کار بجای آنکه بتواند کالاهائى را که کارش در آن مادیت مىیابد بفروشد، باید مجبور باشد خودِ قوه کاری که در جسم و جانش وجود دارد را بصورت کالا برای فروش عرضه کند. برای آنکه بتواند کالائى غیر از قوه کارش بفروشد طبعا باید مالک وسایل تولید، از قبیل مواد خام، ابزار کار و غیره باشد. بدون چرم نمىتوان کفش ساخت. بعلاوه، او به وسایل زندگی هم نیاز دارد. هیچکس، حتى آنکه مىتواند از آب کره بگیرد هم نمىتواند با محصولات آتى، با ارزشاستفادههای از کار در نیامده، شکم خود را سیر کند. انسان هر روز، مانند روز اول ظهورش بر صحنه عالم، پیش از تولید و در خلال آن نیاز به مصرف دارد. اگر محصولات بمنزله کالا تولید مىشوند، بعد از آنکه تولید شدند باید بفروش برسند، و تنها پس از آنکه بفروش رسیدند مىتوانند نیازهای تولیدکننده را برآورده کنند. بنابراین مدت زمان لازم برای بفروش رسیدن محصولات کار را هم باید به مدت زمان لازم برای تولید آنها اضافه کرد.
بنابراین صاحب پول برای تبدیل پولش به سرمایه باید در بازار کارگر آزاد پیدا کند. این کارگر باید به دو معنا آزاد باشد. از یک طرف به این معنا که بعنوان یک فرد آزاد اختیار قوه کار خود را بمنزله کالای خود داشته باشد و، از طرف دیگر، به این معنا که هیچ کالای دیگری برای فروش نداشته باشد، بعبارت دیگر از قید چنین کالاهائى، از همۀ چیزهائى که برای بالفعل شدن قوه کارش لازم است، آزاد باشد. اینکه چرا چنین کارگر آزادی در حوزه گردش [وجود دارد و] با صاحب پول روبرو مىشود سوالى است که این دومى علاقهای به دانستن جوابش ندارد، زیرا بازار کار را بصورت شاخه خاصى از بازار کالا حاضر و آماده در مقابل خود مىیابد. عجالتا ما هم مانند او علاقهای به جواب این سوال نداریم. ما به پذیرش نظری این واقعیت اکتفا مىکنیم، همان گونه که او به پذیرش عملى آن اکتفا مىکند. اما یک چیز روشن است؛ طبیعت از یک سو صاحب پول یا صاحب کالا و از سوی دیگر انسانهائى که صاحب هیچ چیز جز قوه کارشان نباشند تولید نمىکند. این رابطه نه ریشهای در تاریخ طبیعى دارد و نه ریشهای اجتماعى که در میان همه ادوار تاریخ بشر مشترک باشد. پس پیداست که این رابطه نتیجه یک تحول تاریخى در گذشته، حاصل انقلابات اقتصادی بسیار، حاصل انقراض سلسله کاملى از سامانهای قدیمتر تولید اجتماعى است.
مقولات اقتصادی دیگری که تاکنون به بررسى آنها پرداختهایم نیز بهمین ترتیب مهری تاریخى بر پیشانى دارند. شرایط تاریخى معینى در موجودیت یافتن محصول کار بصورت کالا دخیلند. برای آنکه محصولى کالا شود دیگر نباید بمنزله وسیله بلاواسطۀ زندگی برای خودِ تولیدکننده تولید شود. اگر در تحلیل خود پیشتر مىرفتیم مىدیدیم که این تنها بر پایه یک شیوه تولید خاص، شیوه تولید کاپیتالیستی، ممکن میشود. اما چنین تحقیقى [در ریشههای تاریخى ظهور محصول کار بصورت کالا] با تحلیل کالا بیگانه مىبود. تولید و گردش کالاها مىتواند در شرایطى که انبوه عظیم اشیا هنوز بمنظور رفع نیازهای بلاواسطۀ خود تولیدکنندگان تولید مىشوند و بصورت کالا درنمىآیند، و در نتیجه پروسه اجتماعى تولید هنوز بهیچوجه از کران تا کران تحت سیطره ارزش مبادله درنیامده است، نیز صورت بگیرد. ظهور محصولات کار بشکل کالا مستلزم چنان سطحى از توسعه تقسیم کار در جامعه است که در آن جدائى ارزش استفاده از ارزش مبادله - که از مبادله پایاپای آغاز مىشود - کامل شده باشد. اما چنین درجهای از توسعه میان بسیاری از سامانهای اقتصادی جوامعِ دارای مختصات تاریخى بسیار متفاوت مشترک است.
یا اگر پیشتر برویم و پول را مورد بررسى قرار بدهیم درمىیابیم که وجودش متضمن مرحله معینى از توسعه مبادله کالاهاست. اشکال [یا کارکردهای] مختلف پول (معادل صرف کالاها، وسیله گردش، وسیله پرداخت، دفینه، یا پول جهانى) بسته به وسعت و غلبه نسبى یک کارکرد بر کارکرد دیگر، نشاندهنده سطوح مختلف توسعه و تکامل پروسه تولید اجتماعىاند. با اینهمه به تجربه مىدانیم که درجه نسبتا نازلى از توسعه گردش کالاها برای بوجود آمدن همۀ این اشکال کافی است.
در مورد سرمایه چنین نیست. شرایط تاریخى موجودیت آن با صِرف موجودیت یافتن گردش پول و کالا هنوز بهیچوجه مهیا نیست. این شرایط تنها زمانى بوجود مىآید که صاحب وسایل تولید و وسایل زندگی در بازار به کارگر آزاد بعنوان کسی که فروشنده قوه کار خود است دسترسى پیدا میکند. و حصول همین یک پیششرط تاریخى خود تاریخ جهانى را در برمىگیرد. لذا نفس موجودیت یافتن سرمایه منادی فرارسیدن دوران جدیدی در پروسه تولید اجتماعى است.۴
حال باید این کالای غریب، قوه کار، را بدقت بررسى کنیم. این کالا نیز مانند همه کالاهای دیگر ارزشى دارد.۵ این ارزش چگونه تعیین مىشود؟ ارزش قوه کار هم مانند همه کالاهای دیگر از طریق مدت کاری که برای تولید و لذا ایضا بازتولید آن لازم است تعیین مىشود. قوه کار، بمنزله ارزش، نماینده چیزی جز کمیت معینى از کار اجتماعى که در آن مادیت یافته است نیست. قوه کار صرفا بصورت توانى در وجود فرد زنده میتواند وجود داشته باشد. بنابراین تولید آن مسبوق به وجود خود فرد است. حال با فرض وجود فرد، تولید قوه کار یعنی بازتولید او، یعنی تامین بقای او. فرد برای تامین بقای خود نیاز به مقدار معینى وسایل زندگی دارد. پس مدت کار لازم برای تولید قوه کار همان مدت کار لازم برای تولید آن وسایل است. بعبارت دیگر، ارزش قوه کار عبارتست از ارزش وسایل زندگی ضروری برای تامین بقای صاحب آن. با اینحال قوه کار تنها از طریق بعمل درآمدنش واقعیت عینی مىیابد، یعنی تنها بواسطه کار از قوه به فعل درمیآید. اما ضمن این بفعل درآمدن مقداری عضله، عصب، مغز و غیرۀ انسانی صرف مىشود. و اینها چیزهائى است که باید جبران شود. از آنجا که صَرف قوا افزایش یافته، اخذ قوا نیز باید افزایش یابد.۶ اگر صاحب قوه کار امروز کار مىکند، فردا نیز باید قادر باشد همان پروسه را در همان وضع سلامت و قدرت امروز تکرار کند. پس وسایل زندگی او باید برای تامین بقایش در شرایط نرمال کسی که کار مىکند کافی باشد. نیازهای طبیعى او، نظیر خوراک، پوشاک، سوخت و مسکن، بنا بر شرایط جوی و دیگر خصوصیات طبیعى کشورش، متفاوتند. از سوی دیگر تعداد و وسعت دامنۀ بقول معروف مایحتاج ضروری او، و نحوه رفع این مایحتاج، خود محصول تاریخ است و بنابراین تا حد بسیار زیادی بستگى به سطح تمدنى که هر کشور بدان دست یافته، و بخصوص بستگى به شرایط تاریخى شکلگیری طبقه کارگر آزاد، و لذا عادات و توقعاتى که این طبقه با آن شکل گرفته است دارد.۷ بنابراین در تعیین ارزش قوه کار، بر خلاف سایر کالاها، یک عنصر تاریخى و اخلاقى نیز دخیل است. با اینهمه، مقدار متوسط وسایل زندگی ضروری برای کارگر در یک دوره معین و در یک کشور معین، مقداری است معلوم و معین.
صاحب قوه کار فانى است. پس اگر حضورش در بازار قرار است مستمر باشد - و تبدیل شدن مستمر پول به سرمایه مستلزم این حضور مستمر است - فروشندۀ قوه کار باید خود را تداوم ببخشد؛ «از طریقى که هر فرد زنده خود را تداوم مىبخشد؛ یعنی تولید مثل».۸ مقدار قوه کاری که بر اثر فرسایش و مرگ از بازار خارج مىشود باید با ورود حداقل همان مقدار قوه کار جدید جبران شود. بنابراین کل وسایل زندگی ضروری برای تولید قوه کار باید وسایل ضروری برای جانشینان کارگر یعنى فرزندانش را نیز در بر گیرد، تا نسل این صاحبکالاهای ویژه بتواند حضور خود را در بازار تداوم بخشد.۹ برای آنکه ماهیت ارگانیزم کلى بشر چنان جرح و تعدیل شود که در شاخه معینى از صنعت به کسب مهارت و ممارست نایل آید و تبدیل به قوه کاری متکامل و از نوع خاص شود، آموزش یا تربیت خاصی لازم است. و این بنوبه خود، و به نسبت کمتر یا بیشتر بودنش، مقدار کالائى معادل خود هزینه برمىدارد. هزینههای آموزشى بسته به درجه پیچیدگى [یا مهارت] قوه کارِ مورد نیاز تغییر مىکنند. این هزینهها، که در مورد قوه کار معمولى بسیار ناچیزند، جزئى از جمع کل ارزشى را تشکیل مىدهند که صرف تولید آن مىشود.
ارزش قوه کار به ارزش مقدار معینى وسایل زندگی تحویل مىشود. بنابراین ارزش قوه کار با تغییر ارزش این وسایل، یعنی با تغییر مدت کار لازم برای تولید آنها، تغییر مىکند. برخی از وسایل زندگی، مانند خوراک و سوخت، روزانه بمصرف مىرسند، و لذا روزانه باید جبران شوند. برخى دیگر، نظیر پوشاک و اثاث منزل، دوام بیشتری دارند و طى دورههای زمانى بلندتری باید جبران شوند. یک نوع جنس را باید روز به روز خرید و بابتش پول داد، انواع دیگری را هفته به هفته، انواع دیگری را فصل به فصل، و الى آخر. اما کل این هزینهها - مستقل از نحوه توزیعشان در طول سال - باید با درآمد متوسط، یعنى معدل درآمد روزهای مختلف، تامین شود. اگر مجموع کالاهائى که روزانه برای تولید قوه کار لازمند را A بگیریم، آنها که هفتگى لازمند را B ، آنها که فصلى لازمند را C ، و الى آخر، مقدار کالاهائى که بطور متوسط در هر روز لازمند عبارت خواهد بود از: . حال فرض کنیم این توده کالا که هر روز بطور متوسط مورد نیاز است حاوی ۶ ساعت کار اجتماعى باشد. در این صورت [با فرض روزکار ۱۲ ساعته] روزانه باندازه نصف روز کار متوسط اجتماعى در قوه کار مادیت مىیابد، بعبارت دیگر باندازه نصف روز کار برای تولید روزانۀ خود قوه کار لازم است. این مقدار کار ارزش یک روز قوه کار، یا ارزش قوه کاری که روزانه بازتولید مىشود، را تشکیل مىدهد. حال اگر نصف روز کار متوسط اجتماعى در مقدار طلائى معادل ٣ شیلینگ جایگزین باشد، آنگاه ٣ شیلینگ عبارت از قیمت منطبق بر ارزش یک روز قوه کار خواهد بود. لذا اگر صاحب این قوه کار آنرا به قیمت روزی ٣ شیلینگ برای فروش عرضه کند قیمت فروش آن معادل ارزشش خواهد بود. و بنا بر فرض اولیه ما صاحب پول که قصد دارد ٣ شیلینگ خود را به سرمایه تبدیل کند همین ارزش را مىپردازد.
حدِ اقل یا حد پائینیِِ نهائی ارزش قوه کار عبارت از ارزش کالاهائى است که هر روز باید به فرد محمل قوه کار یعنی کارگر برسد تا بتواند پروسه حیاتش را تجدید کند. بعبارت دیگر آنچه این حداقل نهائی را تعیین مىکند ارزش آن مقدار وسایل زندگی است که بدون آن بقای فیزیکى ممکن نیست. اگر قیمت قوه کار به سطح این حداقل سقوط کند [در واقع] به حد مادون ارزش آن سقوط کرده است، زیرا در چنین شرایطى بقا و تکامل قوه کار صرفا بنحوی آسیب دیده و معیوب میسر است، در حالیکه ارزش هر کالا را مدت کاری تعیین مىکند که برای تولید آن با کیفیت متعارف لازم است.
سانتیمانتالیزم فوقالعاده مبتذلى است اگر کسى این روش تعیین ارزش قوه کار را، که روشى منبعث از ماهیت خود موضوع مورد مطالعه است، روشی خشن بنامد و سپس همراه با روسّى ناله سر دهد که «تصور توان کار (puissance de travail) ، منتزع از وسایل زندگی کارگران در خلال پروسه تولید، تصور یک شبح (être de raison) است. ما وقتى از کار، یا توان کار کردن، سخن میگوئیم، در عین حال از کارگر و وسایل زندگیش، از کارگر و دستمزدش، سخن میگوئیم».۱۰ خیر، وقتى از توان کار کردن سخن میگوئیم از کار سخن نمیگوئیم؛ چنان که وقتى از توان هضم غذا سخن میگوئیم از خود عمل هضم سخن نمیگوئیم. همانطور که همه میدانند، این پروسه دوم به چیزی بیش از یک معده خوب نیاز دارد. و وقتى از توان کار سخن مىگوئیم وسایل ضروری زندگی را منتزع نکردهایم. برعکس، ارزش توان کار خود بیانگر ارزش این وسایل است. کارگر از بفروش نرسیدن توان کارش نفعى نمىبرد، بلکه دچار این احساس میشود که این ضرورت که توان کارش مقدار معینى وسایل زندگی هزینه برداشته، و بازتولیدش همچنان متضمن چنین هزینهای خواهد بود، ضرورت قساوتآمیزی است که طبیعت بر او تحمیل مىکند. و سپس مانند سیسموندی کشف مىکند که «توان کار…اگر بفروش نرسد هیچ است».۱۱
یکى از آثار ناشى از ماهیت ویژه قوه کار بمنزله کالا اینست که ارزش استفاده آن در زمان عقد قرار داد میان خریدار و فروشنده بالفور و بالفعل بدست خریدار نمىرسد. ارزش آن، مانند ارزش هر کالای دیگر، پیش از ورود به گردش مشخص است؛ زیرا مقدار معینى کار اجتماعى صرف تولیدش شده. اما ارزش استفاده آن بمعنای بالفعل شدن بعدی این قوه است. انتقال قوه کار از خریدار به فروشنده و بالفعل شدن آن، یعنى موجودیت یافتنش بمنزله ارزشاستفاده، با یک فاصله زمانى از یکدیگر جدا مىشوند. اما [چنان که دیدیم] در مواردی که انتقال ارزش استفادۀ یک کالا از طریق فروش با تحویل بالفعل آن به خریدار همزمان نیست، پول خریدار در درجه اول کار وسیله پرداخت را انجام مىدهد.۱۲
در همه کشورهائی که شیوه تولید کاپیتالیستی بر آنها حکمفرماست رسم بر اینست که قیمت قوه کار تا زمانى که این قوه بمدت معین شده در قرارداد بکار گرفته نشده، مثلا تا آخر هفته، پرداخت نمىشود. بدین ترتیب کارگر همواره ارزش استفاده قوه کارش را پیشاپیش در اختیار سرمایهدار قرار مىدهد. بعبارت دیگر قبل از دریافت قیمت به خریدار اجازه مىدهد آنرا بمصرف برساند. این کارگر است که در همه جا اعتبار در اختیار سرمایهدار قرار میدهد. این اعتبار دادن کارگر به سرمایهدار قصه و افسانه نیست. و این را نه تنها سوخت شدن مزدهای نگرفتۀ کارگران در موقع ورشکست شدن سرمایهدار،۱۳ بلکه آثار دیرپاتری نیز هست که به اثبات میرساند.۱۴
پول خواه کار وسیله خرید را انجام دهد و خواه کار وسیله پرداخت را، این در ماهیت مبادله کالاها تغییری نمىدهد. قیمت قوه کار از طریق قرار داد مشخص مىشود؛ گیریم این قیمت تا چندی بعد متحقق نمىشود، مانند کرایهخانه. قوه کار هم بفروش میرسد، اما قیمتش مدتى بعد پرداخت مىشود. بنابراین اگر مىخواهیم رابطه را در حالت ناب آن درک کنیم این کمک مىکند که عجالتا فرض کنیم صاحب قوه کار در هر موردِ فروش قیمت قید شده در قرارداد را بلافاصله دریافت مىکند.
اکنون مىدانیم ارزشى که صاحب پول به صاحب این کالای ویژه، قوه کار، مىپردازد چگونه تعیین مىشود. ارزش استفادهای که صاحب پول در مبادله بدست مىآورد خود را تنها در استفاده عملى، در پروسه مصرف قوه کار، ظاهر مىکند. صاحب پول همه چیزهای لازم برای این پروسه، مانند مواد خام، را در بازار مىخرد و قیمت آن را تمام و کمال مىپردازد. پروسه مصرف قوه کار در عین حال پروسه تولید کالا و تولید ارزش اضافه است. مصرف قوه کار مانند مصرف هر کالای دیگر در خارج از بازار، یا حوزه گردش، انجام مىگیرد. پس بیائید ما هم این حوزه شلوغ و پر سر و صدا که در آن همه چیز آشکارا و جلوی چشم همه انجام میگیرد را در معیت صاحب پول و صاحب کالا ترک کنیم و بدنبال آنها راهى خفیهگاه تولید شویم که بر سردرش نوشتهاند: No admittance except on business [ورود اشخاص متفرقه ممنوع]. در آنجا نه تنها خواهیم دید که سرمایه چگونه تولید مىکند، بلکه خواهیم دید که خود چگونه تولید مىشود. راز تولید سود سرانجام باید برملا شود.
حوزه گردش یا مبادله کالاها، که خرید و فروش قوه کار در حدود و ثغور آن جریان دارد، براستی که همان باغ عدن حقوق مادرزاد بشر است، و چیزی جز آزادی، برابری، مالکیت، و بنتام1 در آن حکمفرما نیست. آزادی! زیرا خریدار و فروشندۀ کالا، در این مورد قوه کار، هر دو را چیزی جز ارادهشان محدود نمىکند. این دو بمنزله افراد آزاد، و برابر در مقابل قانون، با یکدیگر قرارداد مىبندند. قراردادشان آن ماحصل نهائى است که اراده مشترک این دو در قالب آن بیان حقوقى مىیابد. برابری! زیرا این دو جز بمنزله صاحبکالاهای ساده با یکدیگر روبرو نمیشوند، و چیزی جز ارزشهای برابر را به مبادله نمىگذارند. مالکیت! زیرا هر یک اختیار چیزی جز مال خود را ندارد. و بنتام! زیرا هر یک تنها بفکر خویش است، و تنها نیروئى که آنان را گرد هم مىآورد، و در رابطه قرار مىدهد، بهرهجوئى فردی و نفع شخصى است. هر یک تنها ملتفت حال خویش است و پروای دیگری ندارد. و افرادی اینچنین، دقیقا بهمین دلیل(حال یا بنا بر هماهنگىِ از پیش مقرری میان امور عالم و یا به فضل حکمت بالغه الهى) به سود یکدیگر، برای خیر عموم و در جهت نفع جمع دست در دست یکدیگر کار مىکنند.
اما در اثنای ترک این حوزه گردش ساده یا حوزه مبادله کالاها، حوزهای که اقتصاددان قشری تجارت آزادی را به نظراتش، مفاهیمش، و ملاک قضاوتهایش درباره جامعۀ سرمایه و کارِ مزدی مجهز مىکند، در چهره شخصیتهای داستان ما گوئی تغییری رخ نموده است. آنکه پیش از این صاحب پول بود حال بعنوان سرمایهدار شلنگانداز در جلو مىرود، و صاحب قوه کار بعنوان کارگر از پی او روان است. یکى باد در غبغب انداخته لبخند رضایت مىزند، و عزم کسب مال دارد. دیگری ترسان و لرزان مىرود؛ گوئی پوست خود را به بازار آورده و اکنون چشم چیزی ندارد… جز آنکه دباغیاش کنند.
1 Jeremy Bentham - جرمی بنتام (١٨٣٢- ١٧۴٨) - «در اوايل سده نوزدهم در سياست انگلستان وجودى موثر بوده، و به سبب بنيادى که براى اخلاق و سياست اختيار کرده معروف است. ميزان کردار، يعنى عمل نيک و بد و موجبات آن، چه در عالم اخلاق و چه در عالم سياست، رنج و خوشى [يا بهره] است. بايد عملى را اختيار کرد که خوشىِ حاصل از آن بيشتر و با دوامتر و موثرتر و شامل حال جماعت اکثر [يعنى بيشترين تعداد افراد] باشد، و عملى که بايد از آن دورى جست آنست که رنجى از آن برآيد… بعبارت ديگر اساس اخلاق سودخواهى [یا بهرهجوئی] و جلب خوشى است. و اگر اين اصل را خودخواهى هم بخوانيد باکى نيست، که سود و خوشى اشخاص با يکديگر منافات و مزاحمت نبايد داشته باشد، و نمىتواند داشته باشد، و خودخواهى با غيرخواهى کاملا سازگار است بلکه لازم و ملزوم يکديگرند…» (محمد على فروغى، سير حکمت در اروپا، فصل بنتام).
***
فصل ۷
پروسه کار و پروسه ارزشافزائی1
۱- پروسه کار2
فایدۀ قوه کار خود کار است. خریدار قوه کار با بکار واداشتن فروشندهاش آنرا بمصرف میرساند. از طریق کار قوه کار فروشندۀ آن از قوه به فعل درمىآید، و او که تا پیش از این کارگر صرفا بالقوه بود اکنون کارگر بالفعل مىشود. کارگر برای آنکه کارش را در کالاها تجسم ببخشد بدوا باید آنرا در وجود یک ارزشاستفاده، یعنى شیئى که در خدمت ارضای نیازی قرار دارد، تجسم ببخشد. پس آنچه سرمایهدار کارگر را به تولیدش وامىدارد ارزشاستفاده خاصى، یعنی شیئ مشخصى است. این واقعیت که تولید ارزشاستفادهها، یا اجناس، تحت کنترل سرمایهدار و برای او انجام مىگیرد در ماهیت عام آن تولید تغییری نمىدهد. پس در وهله اول باید پروسه کار را مستقل از هر سامان اجتماعى خاص که این پروسه در آن صورت میگیرد بررسی کنیم.
کار قبل از هر چیز پروسهای است که میان انسان و طبیعت جریان دارد. پروسهای است که انسان از طریق آن، و بوسیله اعمال خویش، به سوخت و ساز میان خود و طبیعت جامه عمل میپوشاند، و آنرا تنظیم و کنترل مىکند. انسان خود بمنزله یک نیروی طبیعی با مواد موجود در طبیعت روبرو مىشود. انسان قوای طبیعى متعلق به جسم خود، یعنى دستها، پاها، سر و انگشتانش را بحرکت در مىآورد تا با دخل و تصرف در مواد موجود در طبیعت آنها را بر نیازهای خود منطبق سازد. انسان از طریق این حرکت بر طبیعت خارجى عمل میکند و آنرا تغییر مىدهد، و از این طریق در عین حال طبیعت خود را نیز تغییر مىدهد. انسان قابلیتهای خفته طبیعت را بیدار، و نیروهای سرکش آنرا وادار به اطاعت از نیروی فائقه خویش میکند. بحث ما در اینجا بر سر آن نخستین اشکال غریزی کار که در سطح حیوانى قرار دارند نیست. فاصله زمانى عظیمى وضعى را که انسان قوه کار خود را بصورت کالا برای فروش به بازار مىآورد از وضعى که کار انسانی هنوز اشکال اولیه غریزیش را از دست نداده است جدا میکند. لذا ما در اینجا کار را بشکلى که به آن خصلت خاص انسانی مىبخشد در نظر میگیریم. عنکبوت اعمالى انجام مىدهد که به اعمال یک بافنده شباهت دارد، و زنبور با ساختن آن حجرههای مومى بسا معماران آدمیزاده را خجلتزده مىکند. اما امیتاز بدترین معمار بر بهترین زنبور اینست که معمار حجره را پیش از آنکه در موم بنا کند در سر خود بنا مىکند. در پایان هر پروسۀ کار نتیجهای بظهور مىرسد که کارگر از ابتدا فکرش را کرده، و لذا از پیش در عالم تصور وجود داشته است. انسان صرفا موجب تغییر شکل مواد طبیعى نمىشود، بلکه مقصود خود را نیز در آنها واقعیت مىبخشد. این مقصودی است که انسان بر آن آگاه است، شیوه فعالیت او را همچون قانونی انعطافناپذیر تعیین مىکند، و انسان باید ارادهاش را تابع آن سازد. این تابع مقصود ساختنِ اراده بهیچوجه عملى لحظهای و مقطعى نیست. در تمام مدت کار علاوه بر بکار گرفتن اندامهای کاری، یک اراده هدفمند نیز لازم است. و این یعنى دقت. هر چه ماهیت کار و شیوه انجامش برای انسان جذابیت کمتری داشته باشد، و بنابراین هر چه انسان از آن بمنزله فعال شدن آزادانۀ قوای جسمى و فکری خود کمتر احساس لذت کند، دقتش ناگزیر باید بیشتر شود.
عناصر بسیط پروسه کار عبارتند از: ۱- فعالیت هدفمند، یعنى خود کار؛ ۲- موضوع کار [یا شیئى که کار بر آن انجام میگیرد]؛ ۳- ابزارهای آن کار.
[حال پس از بررسی کار بمنزله یک فعالیت هدفمند، به بررسی دو عنصر دیگر بپردازیم.] زمین (و این از لحاظ اقتصادی شامل آب نیز هست) در حالت بکر اولیهاش که مایحتاج یا وسایل زندگی انسان را حاضر و آماده در اختیارش مىگذارد،۱ مستقل از او و بمنزله موضوع عام کار او وجود دارد. همه آن چیزهائی که از طریق کار پیوند بلاواسطه خود را با محیطشان از دست میدهند موضوعات کار هستند که طبیعت خود بدست میدهد، مانند ماهى که صید و از عنصر طبیعىاش، آب، جدا میشود، چوبى که از قطع درخت در جنگلهای طبیعى بدست مىآید، و سنگ معدنى که از معدن استخراج مىشود. اما، در مقابل، اگر موضوع کار قبلا از باصطلاح فیلتر کار گذشته باشد ما آنرا ماده خام مىنامیم، مانند سنگ معدن استخراج شده و آماده برای شستشو. هر ماده خامى موضوع کار است، اما هر موضوع کاری ماده خام نیست. موضوع کار تنها زمانى ماده خام محسوب میشود که از طریق کار تغییری در آن بوجود آمده باشد.3
ابزار کار شیئ یا مجموعهای از اشیا است که کارگر میان خود و موضوع کارش قرار مىدهد. چیزی است که نقش یک عنصر هادی را ایفا میکند و فعالیت او را به آن موضوع منتقل میکند. کارگر از خواص مکانیکى، فیزیکى و شیمیائى برخى چیزها استفاده میکند تا بر چیزهای دیگر اعمال قدرت کند و آنها را تابع هدف خود سازد.۲ قطع نظر از آن دسته وسایل زندگی که بصورت حاضر وآماده بدست مىآیند (مانند میوه که به هنگام چیدن آن انسان تنها اندامهای بدن خود را بمنزله ابزار کار بخدمت میگیرد) شیئى که کارگر بلاواسطه در اختیار میگیرد نه موضوع کار بلکه ابزار کار است. بدین ترتیب طبیعت یکى از اندامهای فعالیت او میشود، اندامى که او به اندامهای پیکر خود ضمیمه میکند، و بدینسان، علیرغم مخالفت انجیل، بر پیکر خود مىافزاید. زمین همان گونه که انبار آذوقه اولیه انسان است انبار ابزار اولیه او نیز هست. زمین بعنوان مثال سنگ برای پرتاب کردن، آسیاب کردن، فشردن، بریدن و غیره در اختیار انسان مىگذارد. زمین خود یک ابزار کار است، اما استفاده ابزاری از آن در کشاورزی مسبوق به وجود سلسله طویلی از ابزارهای دیگر و سطح نسبتا بالائى از تکامل قوه کار است.۳ پروسه کار بمحض آنکه کمترین تکاملى پیدا کند نیازمند ابزارهائی میشود که برای منظوری خاص ساخته و پرداخته شده باشند. از این روست که در کهنترین غارها به ابزارها و سلاحهای سنگى برمىخوریم. در قدیمترین ایام تاریخ بشر حیوانات اهلى شده (یعنی حیواناتى که از طریق کار در آنها حک و اصطلاحاتی بوجود آمده) و پرورش یافته بمنظوری خاص، در کنارسنگ، چوب، استخوان و صدف (که بنوبه خود موضوع کار قبلى بودهاند)، نقش اصلى را بمنزله ابزار کار بر عهده داشتهاند.۴ ساخت و کاربرد ابزار کار - با آنکه نطفههایش در میان برخى انواع حیوانات وجود دارد - وجه تمایز پروسه خاص کار انسانی است. به این دلیل است که فرانکلین انسان را «حیوان ابزارساز» تعریف میکند. آثار و بقایای ابزارهای گذشتۀ کار در تحقیق پیرامون سامانهای از میان رفتۀ اقتصادی جوامع همان اهمیتى را دارند که فسیلهای استخوان در شناسائى انواع منقرض شده جانوران دارند. آنچه دورانهای مختلف اقتصادی را از یکدیگر متمایز میکند نه خود آن چیزی که ساخته میشود بلکه اینست که آن چیز چگونه و با چه ابزار کاری ساخته میشود.۵ ابزارهای کار نه تنها ملاکى برای سنجش درجه تکاملى که کار انسانی به آن رسیده است بدست میدهند، بلکه این را نیز نشان میدهند که انسانها در چارچوب چه مناسبات اجتماعى کار مىکنند. در میان ابزارهای کار، ابزارهای مکانیکى که بطور کلى مىتوان آنها را استخوانبندی و عضلات تولید نامید، شواهد بسیار قطعیتری درباره خصلت یک دوران تولیدی اجتماعى بدست میدهند تا آنها که نظیر لوله، تُنگ، سبد، بطری و امثالهم تنها بمنظور ذخیره کردن و جا دادن مواد و مصالح کار مورد استفاده قرار میگیرند و مىتوان به آنها عنوان کلى سیستم عروقى تولید داد. نقش این گروه دوم نخست در صنایع شیمیائى اهمیت مىیابد.
ابزارهای کار را به معنائی وسیعتر، علاوه بر چیزهائى که از طریق آنها اثر کار به موضوع آن انتقال مىیابد، و لذا بنحوی از انحا نقش هادی فعالیت را ایفا میکنند، میتوان مشتمل بر کلیه شرایط [یا ملزومات] عینى لازم برای پیشبرد پروسه کار دانست. این شرایط عینى مستقیما وارد پروسه نمىشوند اما بدون وجود آنها انجام پروسه یا اساسا ناممکن و یا تنها تا حدی ممکن است. مجددا یادآور مىشویم که زمین خود ابزار عامى از این نوع است. زیرا زمینی برای ایستادن در اختیار کارگر قرار میدهد، و میدان وقوع پروسه فعالیت (field of employment) او را فراهم میآورد. این نوع ابزارها، که بواسطه کار قبلی موجودیت یافتهاند، شامل کارگاهها، کانالها، جادهها و امثال آنند.
حاصل آنکه، طی پروسه کار فعالیت انسان از طریق ابزارهای کار تغییری را که از آغاز مد نظر بوده است در موضوع کار بوجود مىآورد. خود پروسه در محصول آن حل مىشود. محصول پروسه یک ارزشاستفاده است. یک ماده طبیعى است که از طریق تغییری که در شکلش بوجود آمده بر نیازهای انسان انطباق یافته. [پس در وجود محصول] کار با موضوع خود درآمیخته است؛ کار مادیت یافته، و موضوع آن بر اثر کار متحول شده. آنچه از جانب کارگر به شکل حرکت ظاهر شده حال از جانب محصول به شکل بودن، بمنزله کیفیتى ساکن، ظاهر میشود. کارگر بنّائى کرده، محصول یک بناست.
اگر کل پروسه را از دیدگاه نتیجهاش، یعنى محصول کار، مد نظر قرار دهیم، روشن است که وسایل کار و موضوع آن بر رویهم وسایل تولید را تشکیل مىدهند،۶ و خود کار عبارت از کار مولد است.۷
هر چند ارزشاستفاده نتیجهای است که بشکل محصول از پروسه کار خارج مىشود، ارزشاستفادههای دیگری هستند که بشکل محصول کار قبلى، بصورت وسیله تولید، به آن داخل مىشوند. بدین ترتیب ارزشاستفادۀ معینی [از این نوع] هم محصول یک پروسه [کار قبلی] است و هم یک وسیله تولید در یک پروسه بعدی. پس محصولات نه تنها نتایج کار بلکه ملزومات اساسى آن نیز هستند.
به استثنای صنایع استخراجى - مانند صنعت معدن، شکار، ماهیگیری (و کشاورزی، اما تنها تا آنجا که صحبت بر سر احیای اراضی موات است) - که در آنها مواد و مصالح اولیۀ کار را طبیعت خود بلاواسطه بدست مىدهد، همه شاخههای صنعت سر و کارشان با ماده خام یعنى موضوع کاری است که پیشتر از فیلتر کار گذشته و حال دیگر خود یک محصول کار است. بذر در کشاورزی یک نمونه از چنین محصولی است. حیوانات و گیاهان که ما عادتا در آنها به دیده محصولات طبیعی مینگریم در شکل فعلى خود میتوانند نه تنها محصول مثلا سال گذشته بلکه نتیجه تحولى تدریجى باشند که طى نسلهای پیاپی تحت نظارت انسان و از طریق کار او ادامه یافته است. ابزارهای کار، بالاخص، در اکثریت عظیم موارد آثار کار اعصار گذشته را حتى بر سطحىترین و ظاهربینترین ناظران نیز آشکار مىکنند.
ماده خام هم میتواند اسطقس محصول را تشکیل دهد و هم میتواند صرفا بمنزله یک ماده کمکى در شکل دادن به آن وارد پروسه تولید شود. یک ماده کمکى میتواند توسط ابزار کار بمصرف برسد، مانند ذغالسنگى که توسط ماشین بخار، روغنى که توسط چرخ، کاهى که توسط اسب بارکش بمصرف مىرسد؛ یا میتواند به ماده خام افزوده شود تا جرح و تعدیلى فیزیکى در آن بوجود آورد، مانند کلری که به پارچه کتانى سفید نشده، یا ذغالسنگى که به آهن، یا رنگى که به پشم افزوده مىشود؛ و یا میتواند به انجام خود کار کمک کند، مانند موادی که برای گرم نگاهداشتن یا روشن ساختن محیط کارگاه بکار مىرود. این تمایز میان خمیرمایه [یا اسطقس] و ماده کمکى در صنایع شیمیائى به معنای اخص کلمه، از میان مىرود، زیرا در آنجا هیچیک از مواد خام با همان ترکیب اولیه خود مجددا در اسطقس محصول ظاهر نمىشوند.۸
هر شیئى خواص گوناگون دارد و بنابراین به کارهای مختلفى مىآید. لذا محصول واحدی مىتواند ماده خام پروسههای تولیدی بسیار متفاوتى را فراهم آورد. بعنوان مثال غله ماده خام است برای آسیابانها، نشاستهسازها، عرقکشها و دامدارها، و ضمنا بصورت بذر بمنزله ماده خام وارد پروسه تولید خود مىشود؛ یا ذغالسنگ که از صنعت معدن هم بمنزله محصول خارج، و هم بمنزله وسیله تولید به آن داخل مىشود.
و باز، محصول خاصى میتواند در پروسه واحدی هم بمنزله ابزار کار مورد استفاده قرار گیرد و هم بمنزله ماده خام. صنعت پرواربندی را بعنوان مثال در نظر بگیرید که در آن دام هم ماده خام است و هم در عین حال ابزار تولید کود.
محصولى میتواند با وجود آماده بودنش برای مصرف فوری بمنزله ماده خام در تولید محصولى بعدی دیگری بکار رود، مانند انگور وقتى که ماده خام شراب مىشود. ضمنا کار میتواند محصولش را بشکلى بدست دهد که صرفا بمنزله ماده خام قابل استفاده باشد. ماده خامى که این حالت را داشته باشد، مانند پنبه، نخ قرقره و نخ کلاف، نیمساخته4 نامیده مىشود، اما در حقیقت باید آنرا بجای نیمساخته بمنزله چیزی که تا مرحله معینى ساخته شده است در نظر گرفت. چنین ماده خامى، با وجود آنکه خود یک محصول است، باید سلسلهای تمام از پروسههای مختلف را، که در هر یک بمنزله ماده خام بخدمت گرفته مىشود و لذا مدام تغییر شکل مىدهد، از سر بگذراند تا از پروسه آخر بشکل تکمیل شده - خواه بصورت وسیله زندگی و خواه بصورت ابزار کار - خارج شود.
بدین ترتیب مىبینیم که آنچه تعیین مىکند آیا یک ارزشاستفاده را باید ماده خام بحساب آورد یا ابزار کار و یا محصول، فقط و فقط نقشى است که این ارزشاستفاده در پروسه کار بر عهده دارد؛ بعبارت دیگر جایگاهى است که در این پروسه احراز میکند. با تغییر این جایگاه خصلت آن نیز تغییر مىیابد.
حاصل آنکه، هر گاه محصولات بمنزله وسایل تولید در پروسه کار جدیدی وارد مىشوند خصلت محصول بودن خود را از دست مىدهند و صرفا نقش عوامل عینی5 کار زنده را ایفا مىکنند. در نظر ریسنده دوک صرفا وسیلهای است برای ریسیدن، و پنبه صرفا مادهای است که باید ریسیده شود. ریسیدن بدون دوک و ماده خام طبعا ناممکن، و لذا وجود این دو محصول در آعاز عمل ریسیدن مفروض است. اما در خود پروسه ریسیدن این واقعیت که این دو عامل خود محصول کار قبلیاند همانقدر بیربط است که در پروسه هضم غذا این واقعیت که نان محصول کار قبلى زارع، آسیابان و نانواست. برعکس، این معایب وسایل تولید است که در خلال هر پروسه این خصلت محصول کار قبلی بودن آنها را به ما یادآوری میکند. کاردی که نمىبرد و نخى که دم به دم مىگسلد لاجرم ما را به یاد عمرو چاقوساز و زید ریسنده مىاندازد. حال آنکه در یک محصول بىعیب نقشى که کار قبلی بمنزله واسطه ایجاد خواص مفید آن محصول بازی کرده زائل شده است.
ماشینى که در پروسه کار دخالت و فعالیتى نداشته باشد بیفایده است، و طعمه قوای مخرب پروسههای طبیعى نیز مىشود؛ آهن زنگ میزند، چوب میپوسد. نخى که ما با آن نه پارچه مىبافیم و نه لباس بافتنى، پنبۀ هدر رفته است. کار زنده لازم است تا در این اشیا چنگ بیندازد، از خواب مرگ بیدارشان کند، و از ارزشاستفادههای بالقوه به ارزشاستفادههای بالفعل و موثر تبدیلشان کند. آتش کار وقتى در وجود این اشیا مىافتد آنها را در کام خود میکشد و در آنها جان مىدمد تا نقششان را به بهترین نحو، آنچنان که شایسته مفهوم [ایدهآل] و قابلیتهایشان در این پروسه است، ایفا کنند. این اشیا بدین ترتیب البته بمصرف مىرسند، اما به منظوری، و بمنزله عناصر شکلدهندۀ ارزشاستفادههای جدید یعنی محصولات جدیدی که مىتوانند بصورت وسیله زندگی بمصرف فردی برسند و یا بصورت وسیله تولید وارد پروسههای جدید کار شوند.
بدین ترتیب محصولات تکمیل شده [، شامل ساخته و نیمساخته،] از یک سو نه تنها نتیجه پروسه کار بلکه شرط وجود آن نیز هستند. اما، از سوی دیگر، تنها وسیلۀ ممکن برای آنکه این محصولات کار قبلی بتوانند خصلت ارزش استفاده داشتن خود را حفظ کنند و به آن واقعیت ببخشند اینست که مجددا به درون پروسه کار سرازیر شوند، و با کار زنده در تماس قرار گیرند.
کار عوامل مادی خود یعنى موضوع و ابزارش را مورد استفاده قرار مىدهد، آنها را بمصرف مىرساند، و بنابراین خود یک پروسه مصرف است. وجه تمایز مصرف مولد از مصرف فردی آنست که در این دومى محصولات بمنزله وسیله زندگی فرد زنده بکار گرفته میشوند و در آن اولى بمنزله وسیله زندگی کار، یعنى وسیله زندگی فعالیتى که قوه کار فرد زنده بواسطه آن به فعل درمیآید. بنابراین محصولی که از مصرف فردی بدست میآید خودِ مصرفکننده است، و نتیجهای که از مصرف مولد بدست میآید محصولى است متمایز از مصرفکننده.
پس کار، تا آنجا که ابزارها و موضوعهایش خود محصول کارند، محصول مصرف مىکند تا محصول ایجاد کند، بعبارت دیگر یک دسته از محصولات را از طریق تبدیل کردنشان به ابزاری برای تولید دستۀ دیگر بمصرف میرساند. اما پروسه کار همان گونه که در ابتدا پروسهای بود صرفا میان انسان و زمین (که خود مستقل از هر عمل انسانى وجود دارد) امروز هم ما در پروسه کار از بسیاری وسایل تولید استفاده مىکنیم که آنها را طبیعت خود مستقیما بدست داده و هیچ نشانى از اینکه ترکیبى از مواد طبیعى و کار انسانی باشند بر خود ندارند.
پروسه کار، بدانگونه که ما آنرا در اینجا در قالب عناصر بسیط و مجردش عرضه کردیم، فعالیتى است هدفمند و معطوف به تولید ارزشاستفاده. و به این معنا چیزی جز دخل و تصرف در اشیای موجود در طبیعت بگونهای که برآورندۀ نیازهای انسان گردند نیست. کار، به این معنا، شرط عام سوخت و ساز میان انسان و طبیعت است. شرط طبیعى و جاودانه حیات انسان، و لذا مستقل از همه اشکال اجتماعى این حیات یا، بهتر بگوئیم، مشترک میان تمامی اشکال جامعه است که حیات انسانها در چارچوب آنها وقوع مییابد. بنابراین در اینجا لزومى نداشت کارگر را در مناسباتش با کارگران دیگر توصیف کنیم، بلکه همین قدر کافى بود انسان و کارش را در یک سو، و طبیعت و موادش را در سوی دیگر عرضه کنیم. همان گونه که مزه حلیم به ما نمىگوید گندمش را چه کسى کاشته است، پروسه [سادهای] که ما در اینجا عرضه کردیم هم بما نمىگوید که خود تحت چه شرایطى به انجام مىرسد؛ آیا زیر شلاق بیرحم بردهدار صورت میگیرد یا زیر چشم نگران سرمایهدار، آیا سینسیناتوس6 آنرا در شکل کاشت یکى دو جریب زمینش به انجام مىرساند، یا انسانی بدوی در شکل پرتاب سنگ و خواباندن یک حیوان وحشى.۹
به سرمایهدار آتى7 خودمان بازگردیم. ما او را در حالى ترک گفتیم که تازه کلیه عوامل لازم برای پروسه تولید کالا یعنى عوامل عینى آن، یا وسایل تولید، و نیز عامل شخصى یعنی قوه کار را در بازار کالا خریده بود. او با چشم تیزبین یک خبره وسایل تولید و نوع قوه کاری که با صنعت خاصش، ریسندگى، کفاشى، یا هر چه، بیشترین تناسب را دارد، انتخاب کرده است. سرمایهدار بدینسان شروع به مصرف کالائی، یا قوه کاری، که خریده است مىکند؛ به این معنا که کارگر، یا محمل قوه کار، را وامىدارد تا با کارش وسایل تولید را بمصرف برساند. واضح است که این واقعیت که کارگر بجای آنکه برای خود کار کند برای سرمایهدار کار میکند در خصلت عام پروسه کار تغییری نمىدهد. همچنین در روشها و عملیات خاصى که در کفاشى یا ریسندگى مورد استفاده قرار میگیرند نیز بر اثر مداخله سرمایهدار بلاواسطه و مستقیما تغییری بوجود نمیآید. سرمایهدار باید از پذیرش همان قوه کاری که حی و حاضر در بازار مىیابد آغاز کند، و در نتیجه باید به همان نوع کاری که در دوره ماقبل پیدایش سرمایهداران وجود داشته است رضایت دهد. تغییر و تحول در شیوه تولید، تغییر و تحولی که نتیجۀ به متابعت [واقعی] سرمایه درآمدنِ کار است،8 بعدها بوقوع مىپیوندد، و ما نیز در فصلى بعد از این به آن خواهیم پرداخت.
پروسه کار وقتى پروسه مصرف قوه کار توسط سرمایهدار باشد دو پدیده خصلتنما از خود بروز میدهد.
اول آنکه کارگر تحت کنترل سرمایهدار، که صاحب کار اوست ، کار مىکند. سرمایهدار کاملا مراقب است که کار آنطور که باید انجام گیرد و وسایل تولید متناسب با مقصود بکار گرفته شوند تا در نتیجه مواد خام بهدر نروند و ابزارهای کار سالم بمانند، به این معنا که فقط تا آن حد مستهلک شوند که استعمالشان در کار ایجاب مىکند.
دوم آنکه، محصول مِلک طلق سرمایهدار است و نه کارگر یعنى تولیدکنندۀ بلافصل آن. فرض کنید سرمایهدار پول یک روز قوه کار را بدهد. پس حق استفاده از آن قوه برای یک روز متعلق به اوست، درست به همان اندازه که حق استفاده از هر کالای دیگری، مثلا اسبى که برای یک روز کرایه مىکند، متعلق به اوست. مصرف هر کالائى متعلق به خریدار آنست. فروشندۀ قوه کار با واگذار کردن کارش در واقع کاری بیش از تحویل دادن ارزشاستفادهای که فروخته است نمیکند. از لحظهای که قدم در کارگاه مىگذارد ارزش استفاده قوه کارش، و لذا مصرف آن، که خود کار باشد، متعلق به سرمایهدار است. سرمایهدار با خرید قوه کار، کار را بمنزله یک عامل زندۀ جانبخش با اجزای بیجان محصول، که آنها نیز متعلق به اویند، تلفیق میکند. پروسه تولید از دید سرمایهدار چیزی بیش از مصرف کالائى که خریده است، یعنى قوه کار، نیست. اما او این قوه کار را تنها در صورتى مىتواند بمصرف برساند که وسایل تولید را به آن اضافه کند. پروسه کار پروسهای است که میان چیزهائى که سرمایهدار خریده است جریان مىیابد - چیزهائى که متعلق به اویند. پس محصول این پروسه نیز متعلق به اوست؛ همانطور که شرابى که محصول پروسه تخمیری است که در زیرزمین خانهاش جریان دارد متعلق به اوست.۱۰
ادامه...
1 در اين فصل بحث بر سر دو پروسه است : پروسه ايجاد یا تولید ارزش، و پروسه ایجاد یا توليد ارزش اضافه. مارکس اولى را Wertbildungsprozess و دومى را Verwertungsprozess(پروسه ارزشافزائی) مىخواند. منظور از دومی افزایش یا بسط ارزش است در ورایِ، یا فراتر از، ارزش بکار افتاده اولیه. این اصطلاح در ترجمه فاکس در همه جا به «پروسه ارزشافزائی» برگردانده شده است، و در ترجمه انگلس، در اینجا، به «پروسه تولید ازرش اضافه» (رجوع کنید به فصل ۴ و زیرنویس شماره 2، اینجا).
2 در ترجمه انگلس: «پروسه کار یا تولید ارزش استفاده» (ص۱۷۳).
3 بدين ترتيب مارکس اصطلاح «ماده خام» را بمعنائى فنى، و لذا محدودتر از معناى معمول آن در [هر زبانى ] بکار مىبرد - ف.
4 Halbfabrikat = semi-manufatured
5 gegenstänliche Faktoren = objective factors - «عوامل عینی» کار یا، مانند مورد بالا، «عوامل عینی کار زنده»، که مارکس آنرا چه مستقلا و چه در مقابل عوامل یا شرایط «ذهنی» کار بکرات بکار میبرد، در حقیقت بمعنای عوامل «بیشعور» کار، در مقابل عوامل «ذیشعور» کار (کارگر، یا کار زنده)، است.
6 Cincinnatus - پاتريسين رمى، ديکتاتور رم از ۴۵۸ تا ۴٣٩ ق. م. معروف بوده که زندگى بسيار ساده و نمونهاى داشته و مزرعه کوچکش را خود مىکاشته است - ف.
7 بعبارت دیگر، و بقول عوام، «سرمایهدار بعد از این».
8 مارکس در اینجا مفهوم «به متابعت (Unterordnung = subordination) سرمایه درآمدنِ کار»، یا نسبت به سرمایه در موضع «فرودست» قرار گرفتن کار را برای اولین بار مطرح میکند. مارکس این پدیده را در گروندریسه «تحت رایت سرمایه درآمدنِ کار» نیز توصیف میکند. بحث مفصل او در این باره، تحت دو عنوان «در قبضۀ صوری سرمایه درآمدن کار» و «در قبضۀ واقعی سرمایه درآمدن کار»، ضمن متنی با عنوان کلی نتایج بلافصل پروسه تولید نخستین بار در سال ۱۹۳۳ همزمان به زبانهای آلمانی و روسی انتشار یافت. ترجمههای آن به سایر زبانهای اروپائی طی سالهای آخر دهه شصت قرن گذشته بتدریج منتشر شد. این متن بمنزله «بخش هفتم جلد اول سرمایه» مد نظر مارکس بوده است (ارنست مندل، سرمایه، جلد اول، نشر پنگوئن، مقدمه، ص۹۴۳). ترجمه انگلیسی آن در سال ۱۹۷۶ توسط فاکس انجام گرفته و بصورت ضمیمه سرمایه، جلد اول، نشر پنگوئن، ص۱۰۸۴-۹۴۶، برای نخستین بار انتشار یافته است. مارکس در اینجا، چنان که در ادامه جمله میخوانیم، وعده پرداختن به این دو مفهوم «در فصلی بعد از این» را میدهد. اما در فصول بعد صرفا چند اشاره کوتاه و پراکنده به آنها میکند. ما چکیدهای از معنا و جایگاه این دو مقوله محوری در تحلیل مارکس را در فصل ۱۳، زیرنویس شماره 5 ، آوردهایم.
۲- پروسه ارزشافزائى
محصول، که مِلک سرمایهدار است، ارزشاستفادهای است مانند نخ یا کفش. کفش هر چند به تعبیری اساس ترقی اجتماعى را تشکیل میدهد، و سرمایهدار ما هم یک ترقیخواه جدی است، اما کفش را بخاطر کفش نمىسازد. در تولید کالاها ارزشاستفاده چیزی نیست که کسى آنرا بخاطر گل رویش بخواهد. سرمایهداران ارزشاستفاده تولید مىکنند تنها به این دلیل و به این اعتبار که ارزش استفاده اسطقس مادی ارزش مبادله را تشکیل مىدهد، یا محمل ارزش مبادله است. سرمایهدار ما دو هدف را دنبال میکند: اولا مىخواهد ارزشاستفادهای تولید کند که ارزش مبادله داشته باشد، یعنى مىخواهد جنسى به قصد فروش، کالا، تولید کند؛ ثانیا مىخواهد کالائى تولید کند که ارزشش از مجموع ارزشهای بکار رفته در تولید آن یعنى وسایل تولید و قوه کاری که با پول عزیزش در بازار کالا خریده است، بیشتر باشد. هدف او نه تنها تولید یک ارزشاستفاده بلکه تولید یک کالا، یعنى نه تنها ارزش استفاده بلکه ارزش، و نه تنها ارزش بلکه ارزش اضافه است.
بخاطر داشته باشیم که اکنون در حال بررسى تولید کالا هستیم. همچنین بخاطر داشته باشیم که تا اینجا تنها یک وجه این پروسه را بررسى کردهایم. همان طور که کالا خود وحدت ارزش استفاده و ارزش است، پروسه تولید آن نیز باید وحدت پروسه کار و پروسه ایجاد [یا تولید] ارزش باشد.
حال بپردازیم به بررسى پروسه تولید بمنزله پروسه ایجاد ارزش.
مىدانیم که ارزش هر کالا را مقدار کار مادیت یافته در ارزش استفادۀ آن، یا مدت کار لازم اجتماعى برای تولید آن، تعیین مىکند. این قاعده در مورد محصولى که بصورت فرآورده پروسه کار تحویل سرمایهدار داده مىشود نیز صادق است. فرض کنیم این محصول نخ باشد. پس در قدم اول باید حساب کنیم چه مقدار کار در نخ مادیت یافته است.
برای ریسیدن نخ ماده خام لازم است؛ فرض کنیم ۱۰ کیلو پنبه. در حال حاضر نیازی به تحقیق درباره ارزش این پنبه نداریم، زیرا بنا را بر این مىگذاریم که سرمایهدار ما پنبه را به ارزش کامل آن خریده است؛ مثلا ۱۰ شیلینگ. در قالب این قیمت، کار لازم برای تولید پنبه بر حسب کار متوسط اجتماعى بیان شده است. همچنین فرض مىکنیم استهلاک دوک، که برای منظور فعلى ما مىتواند نماینده همه ابزارهای دیگر کار باشد، به ارزشى معادل ۲ شیلینگ بالغ شود. حال اگر ۲۴ ساعت، یا دو روز کار، برای تولید مقدار طلائى که ۱۲ شیلینگ نماینده آنست لازم باشد، آنگاه در وهله اول نتیجه مىگیریم که تا همین جا دو روز کار در نخ مادیت یافته است.
اینکه پنبه تغییر شکل داده اما جزء مستهلک شدۀ دوک بکلى از میان رفته است نباید ما را گمراه کند. بنا بر قانون عام ارزش اگر ارزش ۴۰ کیلو نخ برابر باشد با ارزش۴۰ کیلو پنبه باضافه ارزش یک دوک کامل، یعنى اگر مدت کار واحدی برای تولید کالاهای موجود در دو طرف این تساوی لازم باشد، آنگاه ۱۰ کیلو نخ مساوی ۱۰ کیلو پنبه باضافه یک چهارم یک دوک است. در مثال مورد بررسى ما، مدت کار واحدی در ۱۰ کیلو نخ در یک طرف، و در ۱۰ کیلو پنبه و کسری از یک دوک در طرف دیگر، نمود یافته است. پس اینکه ارزش در هیئت پنبه ظاهر شود یا دوک و یا نخ امری کاملا علىالسویه، و بر مقدار آن کاملا بیتاثیر است. دوک و پنبه بجای آنکه در کنار یکدیگر آرام بخسبند دست در دست یکدیگر میگذارند و وارد پروسه تولید مىشوند، تغییر شکل مىدهند، و تبدیل به نخ مىشوند. اما این واقعیت همان قدر بر ارزششان بىتاثیر است که اگر بسادگی با مقدار نخ معادلشان مبادله میشدند، واقعیتِ مبادله بر ارزششان بىتاثیر مىبود.
مدت کار لازم برای تولید پنبه، یعنی ماده خام نخ، بخشى از کار لازم برای تولید نخ است، و بنابراین در نخ جایگزین مىباشد. همین نکته در مورد کار متجسم در دوک که بدون استهلاک آن پنبه نمىتواند ریسیده شود نیز صادق است.۱۱
لذا در تعیین ارزش نخ، یعنی در تعیین مدت کار لازم برای تولید آن، همه پروسههای خاصى که در زمانها و مکانهای مختلف انجام گرفتهاند، و نخست برای تولید پنبه و بخش اسقاط شدۀ دوک و سپس بهمراه پنبه و دوک برای ریسیدن نخ لازم بودهاند را مىتوان بمنزله فازهای مختلف و متوالى یک پروسه کار معین در نظر گرفت. کل کار جایگزین در نخ کار قبلی [یا ماضی] است، و اهمیتى ندارد که کار صرف شده در تولید عناصر متشکله آن ماضیتر از کار صرف شده در پروسه نهائیش یعنى ریسندگى باشد. [اگر بخواهیم مطلب را با استفاده از اصطلاحات دستور زبان بیان کنیم،] نسبت به زمان حال، اولى در باصطلاح حالت ماضى بعید قرار دارد و دومى در حالت ماضى نقلى [یا حال کامل]. اما این موضوع حائز اهمیتى نیست. اگر کمیت معینى کار، مثلا سى روز، برای ساختن یک خانه لازم باشد، این واقعیت که کارِ روز آخر بیست و نه روز بعد از کار روز اول به انجام رسیده تغییری در کل مقدار کار منضم در خانه نمىدهد. بنابراین کار جایگزین در مواد خام و ابزار کار را مىتوان کاری در نظر گرفت که گوئى در یکى از مراحل پیشتر پروسه ریسندگى، یعنى قبل از افزودن کار نهائى در شکل ریسیدن، انجام گرفته است.
ارزش وسایل تولید یعنى پنبه و دوک، که در قالب یک قیمت ۱۲ شیلینگى نمود یافته است، اجزای متشکله ارزش نخ یعنى ارزش محصول هستند. اما این دو شرط دارد. اول آنکه، پنبه و دوک باید عملا در خدمت تولید یک ارزشاستفاده قرار بگیرند؛ در مورد حاضر، باید نخ بشوند. ارزش مستقل از ارزشاستفاده خاصى است که حملش میکند، اما بهر حال نوعى ارزشاستفاده باید محملش باشد. دوم آنکه، مدت کار صرف شده نباید از مدت کار لازم تحت شرایط معین تولید اجتماعى تجاوز کند. بنابراین اگر برای ریسیدن ۱ کیلو نخ به بیش از ۱ کیلو پنبه نیاز نیست، در تولید ۱ کیلو نخ نباید بیش از این مقدار پنبه صرف شود. در مورد دوک نیز به همین ترتیب. اگر سرمایهدار بسرش بزند که بجای دوک فولادی از دوک طلائى استفاده کند، تنها کاری که در ارزش نخ منظور مىشود همان است که برای تولید دوک فولادی لازم است، زیرا تحت شرایط اجتماعى معین تولید به بیش از آن نیاز نیست.
اکنون مىدانیم چه بخش از ارزش نخ را وسایل تولید یعنى پنبه و دوک تشکیل مىدهند. این بخش برابر ۱۲ شیلینگ یا دو روز کار مادیت یافته است. موضوع بعدی که باید بررسى کنیم اینست که چه بخش از ارزش نخ بر اثر کار ریسنده به پنبه افزوده مىشود.
اما اکنون باید این کار را از دیدگاهی کاملا متفاوت با آنچه در مورد پروسه کار اتخاذ کردیم بررسى کنیم. در مورد پروسه کار ما آن را صرفا بمنزله فعالیتى با قصد تبدیل پنبه به نخ در نظر گرفتیم. در آنجا هر چه درجه تناسب کار با مقصود آن بیشتر بود کیفیت نخ بهتر بود؛ طبعا با فرض ثابت بودن سایر عوامل. در آن مورد کار ریسنده مشخصا از سایر انواع کار تولیدی متفاوت بود، و این تفاوت خود را هم بطور ذهنى در مقصود خاص ریسندگى و هم بطور عینى در اشکال خاص اعمالى که ریسنده انجام مىداد، یعنی در ماهیت خاص وسایل تولیدش و در ارزش استفادۀ خاص محصولش نشان مىداد. پنبه و دوک برای کار ریسندگى جنبه حیاتى دارند، ولی در ساختن توپ خاندار به هیچ درد نمیخورند. اما در اینجا که کار ریسنده را تنها به اعتبار موجد یا منشأ ارزش بودنش بررسى مىکنیم، برعکس کار او از هیچ نظر تفاوتى با کار توپریز یا، چنان که به مورد مثال ما نزدیکتر است، با کار زارع پنبهکار و دوکساز، که در وجود وسایل تولید نخ واقعیت یافتهاند، ندارد. صرفا بدلیل همین یکسانی است که پنبهکاری، دوکسازی و ریسندگى مىتوانند اجزای یک کل، ارزش نخ، را تشکیل دهند و تنها از لحاظ کمى تفاوت داشته باشند. در اینجا دیگر سر و کار ما با کیفیت، ماهیت و محتوای کار نیست، بلکه تنها با کمیت آن است. و این را کافی است محاسبه کنیم. فرض مىکنیم ریسندگى کار ساده یعنى کار متوسط جامعه معینى باشد. بعدا خواهیم دید که فرض خلاف این نیز تغییری در اصل قضیه نمىدهد.
کار کارگر طى پروسه کار پیوسته متحول میشود، به این معنا که از حرکت به بودن، از جنبش به یک شیئ، تغییر شکل میدهد.1 در پایان یک ساعت، حرکت ریسندگى در مقدار معینى نخ نمود مىیابد، بعبارت دیگر مقدار معینى کار، یک ساعت کار، در پنبه جذب مىشود و بصورت نخ مادیت مىیابد. مىگوئیم کار، یعنى صَرف قوه حیات [یا جان] ریسنده، و نه کار ریسندگى، زیرا کار خاص ریسندگى در اینجا صرفا به اعتبار صَرف قوه کار عام انسانی بودنش منظور نظر است، و نه به اعتبار کار مشخص ریسندگى بودنش.
در پروسهای که اکنون در حال بررسى آن هستیم این نکته بینهایت حایز اهمیت است که در کار تبدیل پنبه به نخ کاری بیش از آنچه تحت شرایط معین اجتماعى لازم است صرف نشود. اگر در شرایط متعارف، یعنى شرایط اجتماعى متوسط تولید، از x کیلو پنبه در یک ساعت کار y کیلو نخ ساخته مىشود، آنگاه یک روز کار معادل ۱۲ ساعت کار بحساب نخواهد آمد مگر آنکه از x × ۱۲ کیلو پنبه y × ۱۲ کیلو نخ ساخته شود. زیرا آنچه در ایجاد ارزش بحساب میآید فقط مدت کار لازم اجتماعى است.
در اینجا نه تنها خود کار بلکه ماده خام و محصول آن نیز به رنگ کاملا جدیدی ظاهر مىشوند؛ به رنگى بسیار متفاوت با آنچه در پروسه کار بمنزله پروسه کار محض [یا مجرد] دیدیم. در اینجا ماده خام صرفا بمنزله چیزی که مقدار معینى کار را بخود جذب میکند مطرح است. ماده خام در حقیقت از طریق همین جذب کار است که تبدیل به نخ میشود. زیرا از این طریق است که ریسیده میشود، از این طریق است که قوه کار در شکل ریسندگى صرف و به آن منضم مىشود. محصول یعنى نخ نیز در اینجا چیزی بیش از میزانی برای سنجش مقدار کار جذب شده بوسیله پنبه نیست. اگر طی یک ساعت کار ۱ کیلو پنبه بتواند ریسیده و به ۱ کیلو نخ تبدیل شود، آنگاه ۱۰ کیلو نخ نشاندهنده جذب شدن ۶ ساعت کار است. به این ترتیب مقادیر معین محصول - مقادیری که به تجربه معلوم مىشوند - اکنون نماینده چیزی جز مقادیر معین کار، تودههای معین مدت کار مادیت یافته، نیستند. این مقادیر اکنون صرفا صورتهای مادی فلان تعداد ساعت یا روز کار اجتماعىاند.
در اینجا این واقعیات که کار مربوطه مشخصا ریسندگى، ماده خامش پنبه و محصولش نخ است، و اینکه موضوع کار خود یک محصول و لذا یک ماده خام است، به یک اندازه بر اصل قضیه بىتاثیرند. اگر کارگر بجای ریسندگى قرار بود در معدن ذغالسنگ بکار گمارده شود موضوعى که بر آن کار مىکرد ذغالسنگ میبود که [ماده خام نیست و] در طبیعت وجود دارد، با اینحال مقدار معینى ذغالسنگ همین که از رگه جدا شد نماینده مقدار معینى کار جذب شده [در ذغالسنگ موجود در طبیعت] است.
در مورد فروش قوه کار فرض کردیم که ارزش یک روز قوه کار ۳ شیلینگ، این مبلغ تجسم ۶ ساعت کار، و در نتیجه این مقدار کار برای تولید وسایل زندگی متوسط روزانه کارگر لازم باشد. حال اگر ریسنده ما با یک ساعت کار بتواند ۱ کیلو پنبه را به ۱ کیلو نخ تبدیل کند،۱۲ نتیجه مىگیریم که در ۶ ساعت ۱۰ کیلو پنبه را به ۱۰ کیلو نخ تبدیل خواهد کرد. پس پنبه طى پروسه ریسیده شدن ۶ ساعت کار جذب مىکند. همین مقدار کار در مقدار طلائى به ارزش۳ شیلینگ نیز نمود مىیابد. بنابراین کار ریسندگى ارزشى معادل ۳ شیلینگ به پنبه مىافزاید.
اکنون ارزش کل محصول یعنى ۱۰ کیلو نخ را بررسى کنیم. دو روز و نیم کار در آن تجسم یافته است. از این مقدار، دو روزش در پنبه و بخش مستهلک شده دوک موجود بود، و نیم روز طى پروسه ریسیدن جذب شد. این دو روز و نیم کار در مقدار طلائى به ارزش ۱۵ شیلینگ مادیت مىیابد. پس ۱۵ شیلینگ قیمت مناسب ۱۰ کیلو نخ است، و قیمت ۱ کیلو نخ بدین ترتیب ۱ شیلینگ و ۶ پنى [یا ۱ شیلینگ و نیم] است.
سرمایهدار ما بهتزده نگاه میکند. ارزش محصول برابرست با ارزش سرمایۀ بکار افتاده اولیه! ارزشِ بکار افتاده افزایش نیافته، ارزش اضافهای بوجود نیامده، و در نتیجه پول تبدیل به سرمایه نشده است. قیمت نخ ۱۵ شیلینگ است، و ۱۵ شیلینگ هم در بازار خرج عناصر متشکله محصول، بعبارت دیگر خرج عوامل پروسه کار شده است؛۱۰ شیلینگ بابت پنبه پرداخت شده، ۲ شیلینگ بابت استهلاک دوک، و ۳ شیلینگ بابت قوه کار. پس ارزش نخ چیزی جز شکل بر هم نهاده شدۀ ارزشهای سابقا موجود در پنبه، دوک و قوه کار، بعبارت دیگر چیزی جز حاصلجمع این ارزشها، نیست. و این دردی را دوا نمیکند، چون از جمع سادۀ ارزشهای فىالحال موجود بهیچوجه ارزش اضافهای بدست نمیآید.۱۳ این ارزشها اکنون همه در یک شیئ صرفا متمرکز شدهاند. اما در ۱۵ شیلینگ هم، قبل از آنکه این مبلغ با خرید کالاها [یا عوامل تولید] به سه بخش تقسیم شود، به همین ترتیب متمرکز بودند.
این نتیجۀ بخودی خود تعجبآوری نیست. ارزش یک کیلو نخ ۱ شیلینگ و نیم است، و بنابراین سرمایهدار ما برای خرید ۱۰ کیلو نخ در بازار باید ۱۵ شیلینگ پول بدهد. واضح است که اگر کسى خانهای را ساخته بخرد یا بدهد برایش بسازند، هیچیک از این دو عمل پولى را که خرج ساختن خانه مىشود افزایش نمىدهد.
سرمایهدار ما که از اقتصاد قشری سررشتهای دارد، شاید بگوید «آخر من پولم را به این نیت بکار انداختم که پول بیشتری درآورم». ما هم مىگوئیم نیتت خیر بود، اما بقول معروف آمدی ثواب کنى کباب شدی؛ مىتوانستى اصلا بدون تولید نخ نیتت را برآورده کنی.۱۴سرمایهدار خط و نشان مىکشد، میگوید دیگر موقع کاسبی چرتش نخواهد برد، و در آینده حواسش را جمع میکند تا کالا را بجای آنکه خود بسازد ساخته از بازار بخرد. اما اگر قرار باشد تمام برادران سرمایهدارش هم همین کار را بکنند آنوقت چگونه مىتواند کالای دلخواهش را در بازار پیدا کند؟ پولش را که نمىتواند بخورد. در اینجا بیاد تعلیمات دینی که از بر دارد مىافتد: «آخر پرهیز من از مصرف را در نظر بگیرید. من میتوانستم ۱۵ شیلینگم را به اسراف خرج کنم، اما بجای این آنرا بشکلی مولد صرف کردم و با آن نخ ساختم». حرفش کاملا صحیح است؛ پاداشش هم اینکه حالا بجای عذاب وجدان نخ اعلا دارد. در ضمن این که پایش بلغزد و بخواهد در نقش دفینهساز ظاهر شود هم به صلاحش نیست، چون دیدیم که این قبیل ریاضتکشىها عاقبت به کجا میانجامد. از کف دست هم که مو ندارد نمىتوان موئی کند؛ نیکىِ عمل پرهیز او هر قدر هم زیاد باشد پولى در بساط نیست که بتوان با آن اجرش را داد، زیرا ارزش محصول چیزی جز جمع ارزشهای بکار افتاده در پروسه تولید نیست. پس بگذار خود را با این فکر تسلى دهد که «تو نیکى میکن و در دجله انداز…». اما نه، برعکس مصرتر مىشود، مىگوید: «آخر نخ به چه درد من مىخورد؟ من آنرا تولید کردم که بفروشم». حالا که این طور است برود بفروشد، و یا، از آن هم سادهتر، برود در آینده تنها چیزهائى را تولید کند که خود به آن نیاز دارد، یعنى نسخه پزشک شخصیاش جناب مککالاک را بپیچد که معتقد است تاثیر شفابخشش بر اپیدمى زیادهتولید ردخور ندارد. سرمایهدار ما در اینجا دیگر از کوره در مىرود، مىپرسد: «آخر کارگر مىتواند از هیچ، با دست خالى، کالا تولید کند؟ آیا این من نبودم که موادی را که کار او تنها از طریق آن و در آن مىتواند تجسم پیدا کند فراهم آوردم؟ و با در نظر گرفتن اینکه بخش اعظم جامعه را هم همین قبیل آسمانجلها تشکیل مىدهند، آیا من با فراهم آوردن ابزار تولیدم، پنبه و دوکم، خدمت بیحسابى نه تنها به جامعه بلکه به خود کارگر، که از این طریق مایحتاج زندگیش را فراهم آوردم، نکردهام؟ حالا در ازای اینهمه خدمت نباید چیزی ببرم؟». اما مگر کارگر با تبدیل پنبه و دوک او به نخ خدمت متساوی متقابلى به او نکرده است؟ بهرحال در اینجا مساله خدمت مطرح نیست.۱۵ خدمت چیزی جز اثر مفید یک ارزشاستفاده نیست، حال چه کالا باشد و چه قوه کار.۱۶ سر و کار ما در اینجا با ارزش مبادله است. سرمایهدار ارزشى معادل ۳ شیلینگ به کارگر پرداخت، و کارگر با ۳ شیلینگى که به ارزش پنبه افزود دقیقا معادل آنرا به او بازگرداند؛ ارزش داده شد و ارزش گرفته شد. سرمایهدار ما که تا اینجا تمام تکبر سرمایه را از یکجا از خود بنمایش گذاشته است حال ناگهان به جلد بیقوارۀ یکى از کارگرانش مىرود و فریاد میکشد «آیا من خودم کار نکردهام؟ آیا من کار نظارت یا سرپرستى ریسنده را انجام ندادهام؟ و آیا این کار، نیز، ارزش ایجاد نمىکند؟». در اینجا سرپرست و مدیر کارخانهاش شانههایشان را بالا میاندازند؛ یعنی که چه عرض کنیم! سرمایهدار حال قهقههای سر مىدهد و سعى مىکند بر رفتارش مسلط شود. آخر تمام نوحهخوانی که این دم آخر راه انداخت برای خام کردن ما بود؛ خودش پشیزی هم برای آن ارزش قائل نیست. سرمایهدار این قبیل نوحهسرائیها را، همراه با سایر کلاه شرعىها و سیاهبازیها، بر عهده پروفسورهای اقتصاد سیاسى میگذارد، که بابت این کارها پول مىگیرند. سرمایهدار مرد عمل است، و هر چند بیرون از حوزۀ کارش همیشه نمىفهمد چه مىگوید، در محیط کارش خوب مىداند چه مىکند.
موضوع را دقیقتر بررسی کنیم. ارزش یک روز قوه کار ۳ شیلینگ است، به این دلیل که بنا بر فرض ما کار یک نصف روز [یعنی ۶ ساعت کار] در این مقدار قوه کار تجسم یافته، بعبارت دیگر به این دلیل که مقدار وسیله زندگی لازم برای تولید روزانۀ قوه کار نصف روز کار مىبرد. اما کار قبلی متجسم در قوه کار و کار زندهای که این قوه مىتواند انجام دهد، بعبارت دیگر هزینه روزانه ابقای قوه کار و بفعل درآمدن روزانۀ این قوه، دو چیز کاملا متفاوتند. اولى ارزش مبادله قوه کار را تعیین مىکند، و دومى ارزش استفادۀ آنست. این واقعیت که برای زنده نگاهداشتن کارگر در یک بیست و چهار ساعت نصف روز کار لازم است بهیچوجه مانع آن نیست که کارگر یک روز کامل [یعنی۱۲ ساعت] کار کند. بنابراین ارزش قوه کار و ارزش جدیدی که این قوه در پروسه کار ایجاد مىکند دو کمیت کاملا متفاوتند، و این تفاوت است که سرمایهدار ما هنگام خرید قوه کار مد نظر داشت. خصلت فایدهبخش بودن قوه کار، که به یمن آن نخ یا کفش ساخته میشود، از نظر سرمایهدار صرفا شرط لازم برای خرید آن بود، زیرا کار برای آنکه ایجاد ارزش کند باید بتواند بنحو مفیدی صرف شود. آنچه برای او واقعا جنبه تعیینکننده داشت ارزش استفاده ویژهای است که این کالا دارد، و آن اینکه نه تنها منشأ ارزش بلکه منشأ ارزشى بیش از ارزش خودش است. اینست آن خدمت خاصى که سرمایهدار از قوه کار انتظار دارد، و در این معامله او بر طبق «قوانین جاودانه» مبادله کالاها عمل مىکند. فروشنده قوه کار، مانند فروشنده هر کالای دیگر، در واقع ارزش مبادلۀ کالایش را متحقق [یا نقد] مىکند و ارزش استفادۀ آنرا به طرف مقابل انتقال مىدهد. نمىتواند اولى را بگیرد بدون اینکه دومى را بدهد. ارزش استفاده قوه کار، یعنی کار، پس از آنکه فروخته شد دیگر همانقدر به فروشندهاش تعلق دارد که ارزش استفاده روغن پس از آنکه فروخته شد به مغازهداری که آنرا فروخته است تعلق دارد. صاحب پول ارزش یک روز قوه کار را پرداخت کرده، پس مصرف یک روزِ آن مال اوست. بعبارت دیگر کار یک روز کار به او تعلق دارد. از یک طرف تدارک ملزومات بقای روزانه قوه کار به اندازه نصف روز کار هزینه برمىدارد، در حالیکه، از طرف دیگر، همین قوه کار مىتواند طى یک روز کاملِ کار ثمربخش باقى بماند، یعنى کار کند. در نتیجه ارزشى که مصرف این قوه طى یک روز کامل ایجاد میکند دو برابر ارزشى است که سرمایهدار بابت آن مصرف میپردازد. این وضع از خوش اقبالی خریدار است، اما بهیچوجه ظلمى در حق فروشنده نیست.
سرمایهدار ما این وضع را پیشبینى مىکرد، و دلیل لبخند رضایتش [بهنگام ورود به حوزه تولید] هم همین بود. و از همین روست که کارگر در کارگاه با مقدار وسایل تولیدی مواجه مىشود که نه برای ۶ ساعت بلکه برای ۱۲ ساعت کافى است. اگر ۱۰ کیلو پنبه مىتواند ۶ ساعت کار جذب کند و مبدل به ۱۰ کیلو نخ شود، ۲۰ کیلو پنبه مىتواند ۱۲ ساعت کار جذب کند و مبدل به ۲۰ کیلو نخ شود. حال محصول این پروسه کارِ تمدید شده، یا امتداد یافته، را مورد بررسى قرار دهیم. در این ۲۰ کیلو نخ ۵ روز کار تجسم یافته، که چهار روز آن مربوط به پنبه و فولاد فوت شدۀ دوک است، و روز آخر را پنبه طى پروسه ریسیده شدن جذب کرده است. پنج روز کار، اگر بر حسب طلا بیان شود، معادل۳۰ شیلینگ است. پس ۳۰ شیلینگ عبارت از قیمت ۲۰ کیلو نخ است، و قیمت یک کیلوی آن، مانند قبل، ۱ شیلینگ و نیم است. جمع ارزشهائى که در پروسه تولید بکار افتاده ۲۷ شیلینگ، اما ارزش نخ ۳۰ شیلینگ است. بدین ترتیب ارزش محصول بزرگتر از ارزشى است که برای تولید آن بکار افتاده؛ ۲۷ شیلینگ تبدیل به ۳۰ شیلینگ شده، ارزش اضافهای معادل ۳ شیلینگ ایجاد شده است. قمر شقه شد! پول تبدیل به سرمایه گردید.
کلیه شروط مساله بجا آورده شد، و قوانین حاکم بر مبادله کالاها هم بهیچوجه نقض نشد. چیزی جز مقادیر برابر مبادله نشد. زیرا سرمایهدار، در مقام خریدار، ارزش کامل هر کالا، ارزش پنبه، ارزش دوک و ارزش قوه کار را پرداخت. بعد کاری را کرد که هر خریداری مىکند: ارزش استفاده کالائى که خریده بود را بمصرف رساند. پروسه مصرف قوه کار، که ضمنا پروسه تولید کالا بود، منجر به ۲۰ کیلو پنبه شد به ارزش ۳۰ شیلینگ. سرمایهدار که سابقا خریدار بود، حال بعنوان فروشنده به بازار باز مىگردد. در آنجا نخش را به قیمت هر کیلو ۱ شیلینگ و نیم مىفروشد، که ارزش دقیق آنست. با اینهمه ۳ شیلینگ بیش از آنچه در گردش انداخته بود از آن بیرون مىکشد. کل این سیر ماوقع، تبدیل شدن پول به سرمایه [و ایجاد ارزش اضافه]، هم در حوزه گردش انجام مىگیرد و هم نمىگیرد. بوساطت گردش انجام مىگیرد، زیرا قائم به خرید قوه کار در بازار است. و در حوزه گردش انجام نمىگیرد، زیرا آنچه در این حوزه صورت میگیرد صرفا مقدمهای است بر پروسه ارزشافزائی، که تماما محصور در حوزه تولید است. بدین ترتیب بقول معروف همه چیز بر وفق مراد است، و ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری…
سرمایهدار با تبدیل پول به کالاهائى که بصورت مواد و مصالح کار و بمنزله عوامل پروسه کار در ساختن یک محصول جدید بخدمت گرفته مىشوند، و با ادغام کار زنده در جسم بیجان آنها، در عین حال ارزش یعنى کار قبلی در شکل مادیت یافته و بیجانِ آن را تبدیل به سرمایه میکند. بعبارت دیگر ارزش را به ارزشى که بر خود میافزاید، به هیولای جانیافتهای که شروع به «کار» مىکند چنان که «گوئى آتش عشق در درونش زبانه مىکشد»2 مبدل میکند.
اکنون اگر پروسه ایجاد ارزش را با پروسه ارزشافزائی [یا تولید ارزش اضافه] مقایسه کنیم مىبینیم که پروسه دوم چیزی جز ادامه پروسه اول در ورای نقطه معینى نیست. اگر پروسه تولید در ورای نقطهای که در آن ارزشِ پرداخت شده بابت قوه کار با ارزشى دقیقا معادل خود سر بسر مىشود ادامه نیابد، این صرفا پروسه ایجاد ارزش است، و اگر ادامه بیابد پروسه ارزشافزائی.
حال اگر از این فراتر برویم و پروسه ایجاد ارزش را با پروسه کار مقایسه کنیم، درمىیابیم که پروسه اخیر کارِ فایدهبخشی است که ارزش استفاده تولید مىکند. در این مورد حرکت را از دیدگاه کیفیت، یعنى با توجه به شیئ خاصى که تولید مىشود و بنا بر هدف و محتوای حرکت مد نظر قرار میدهیم. اما اگر آن را بمنزله پروسه ایجاد ارزش بنگریم، همان پروسۀ کار خود را در وجه صرفا کمیش ظاهر میکند. و آنگاه تنها مسالهای که مطرح است مسالۀ مدت زمان مورد نیاز برای انجام کار، یا طول مدت صرف قوه کار بنحوی مفید است. در اینجا کالاهائى که وارد پروسه کار مىشوند دیگر عواملى مادی با کارکردی مشخص که قوه کار با هدف معینى بر آنها عمل مىکند بحساب نمىآیند. این کالاها اکنون صرفا کمیتهای معینى از کار مادیت یافته محسوب مىشوند. این کار خواه از پیش در وسایل تولید موجود باشد و خواه [طى پروسه] از طریق فعال شدن قوه کار به آنها افزوده شود، تنها بر حسب طول مدتش، بمنزله فلان تعداد ساعت، روز، و غیره، مطرح است و در حساب مىآید.
بعلاوه، مدت زمان صرف شده در تولید تنها به این اعتبار که مدت زمان لازم اجتماعی برای تولید یک ارزشاستفاده باشد در حساب میآید. اگر ماشین ریسندگى خودکار ابزار اجتماعا غالب برای ریسندگى باشد دیگر نمىتوان چرخریسه به دست ریسنده داد. پنبه نیز نباید از جنس بنجلى باشد که دم به دم بگسلد بلکه باید از کیفیت خوب متعارفى برخوردار باشد. در غیر این صورت ریسنده بیش از زمانى که اجتماعا لازم است صرف تولید یک کیلو نخ خواهد کرد، و در این حالت آن زمان اضافى نه تولید ارزش مىکند و نه پول. اما اینکه عوامل عینى کار در حد متعارف هستند یا خیر نه به کارگر بلکه تماما به سرمایهدار بستگی دارد. شرط دیگر آنست که خود قوه کار باید از کارآئى متعارف برخوردار باشد. باید مهارت، ممارست و چالاکى معمول در رشتهای که در آن بکار گرفته مىشود را دارا باشد. و سرمایهدار ما خوب دقت کرد که قوه کاری با چنین کیفیت متعارفى بخرد. این قوه باید با میزان متوسط زور ورزی و با درجه عادی فشردگى صرف شود، و سرمایهدار همانقدر که مراقب است این امر مراعات شود مراقب است که کارگرانش حتى یک لحظه هم عاطل و باطل نمانند. سرمایهدار مصرف قوه کار را برای دوره زمانى معینى خریده است، و بر حقوق خود پای میفشارد. بهیچوجه خیال ندارد اجازه دهد کسى سرکیسهاش کند. و بالاخره - و برای این منظور دوست ما قانون مجازات اختصاصى خود را دارد - هرگونه اتلاف مواد خام یا ابزار کار اکیدا ممنوع است، زیرا چیزی که به این ترتیب تلف شود نماینده صَرف مقادیر زائدی کار مادیت یافته است که به محصول ضمیمه نمىشود، بعبارت دیگر به ارزش آن داخل نمىشود.۱۷
اکنون مىبینیم که چگونه تفاوت میان کار بمنزله آفریننده ارزش استفاده و کار بمنزله آفریننده ارزش، تفاوتى که از طریق تحلیل کالا به آن رسیده بودیم، به تمایزی میان دو جنبۀ پروسه تولید تحویل مىشود.
پروسه تولید اگر بمنزله وحدت پروسه کار و پروسه ایجاد ارزش در نظر گرفته شود، پروسه تولید کالائی [ساده] است، و اگر بمنزله وحدت پروسه کار و پروسه ارزشافزائی در نظر گرفته شود، پروسه تولید کاپیتالیستی، یا شکل کاپیتالیستی تولید کالا است.
در یکى از صفحات پیش گفتیم که در پروسه ایجاد ارزش اضافه این مساله بهیچوجه اهمیتى ندارد که کاری که به تملک سرمایهدار درمىآید کار ساده با کیفیت متوسط اجتماعى است یا کار [ماهر] غامضتری با باصطلاح وزن مخصوص بالاتر. هر کاری با خصلت عالیتر یا پیچیدهتر از کار متوسط، عبارتست از صرف قوه کاری از نوع گرانتر، یعنى قوه کاری که تولیدش بیش از قوه کار غیرماهر یا ساده وقت و کار برده، و بنابراین ارزش بالاتری دارد. این قوه کار ارزشمندتر در نوع عالیتری از کار نمود پیدا میکند، و لذا در مدت زمان معین در ارزشهای بالنسبه بالاتری تجسم مىیابد. کار جواهرساز هر اندازه از لحاظ مهارت با کار ریسنده تفاوت داشته باشد، آن بخش از کار جواهرساز که او با آن ارزش معادل ارزش قوه کار خود را تولید مىکند از لحاظ کیفى بهیچوجه تفاوتى با آن بخش اضافى که او با آن ارزش اضافه ایجاد مىکند ندارد. هم در جواهرسازی و هم در ریسندگى ارزش اضافه نتیجه یک مقدار کار اضافه (اضافه از لحاظ کمى) یعنی نتیجه امتداد همان پروسه کار معین است - در یک مورد امتداد پروسه کار جواهرسازی، و در مورد دیگر امتداد پروسه کار نخریسی.۱۸
اما، از سوی دیگر، در هر پروسۀ ایجاد ارزش تحویل نوع عالى کار به نوع متوسط اجتماعى آن، مثلا تحویل یک روز کار عالى به x روز کار متوسط اجتماعى، اجتنابناپذیر است.۱۹ بنابراین ما گریبان خود را از انجام یک عمل اضافى خلاص و برای ایجاد سهولت در پیشبرد تحلیل فرض مىکنیم کار کارگری که به استخدام سرمایهدار درمىآید کار ساده متوسط است.
1 در ترجمه انگلس: «… از حرکت به شیئی بیحرکت، از کارگرى که کار مىکند به شیئی که توليد شده است، تبدیل میشود» (ص۱۸۴).
2 گوته، فاست، بخش اول، سرداب آئِرباخ در لایپزیک، بیت ۲۱۴۱- ف.
فصل ۸
سرمایه ثابت و سرمایه متغیر
عوامل مختلف پروسه کار در شکل دادن به ارزش محصول نقشهای مختلفی ایفا میکنند.
کارگر با صرف مقدار معینى از کار خود - ماهیت، هدف و خصلت فنى خاص آن هر چه باشد - ارزش جدیدی به موضوع کارش میافزاید. از سوی دیگر، ارزش وسایل تولیدی که طى پروسه بمصرف میرسند محفوظ میماند و از نو بصورت اجزای متشکله ارزش محصول ظاهر میشود. مثلا ارزش پنبه و ارزش دوک مجددا در ارزش نخ ظاهر مىشود. بنابراین ارزش وسایل تولید از طریق انتقال به محصول حفظ میشود. این انتقال در حین تبدیل آن وسایل به محصول یعنی طى پروسه کار صورت میپذیرد، بعبارت دیگر بوساطت کار انجام میگیرد. اما چگونه؟
کارگر در آن واحد دو کار انجام نمیدهد؛ یکى برای اینکه به پنبه ارزش بیفزاید و دیگری برای آنکه ارزش وسایل تولید را محفوظ بدارد، یعنی ارزش پنبهای را که بر آن کار میکند و بخشى از ارزش دوکى را که با آن کار میکند به نخ بعنوان محصول انتقال دهد. کارگر با همان عمل افزودن ارزش جدید، ارزشهای قبلى پنبه و دوک را محفوظ میدارد. اما از آنجا که افزودن ارزش جدید به موضوع کار و محفوظ داشتن ارزش قبلى آن دو نتیجه کاملا متمایزند، واضح است که این ماهیت دوگانۀ نتیجه را تنها با ماهیت دوگانۀ کار کارگر میتوان توضیح داد. این کار باید در آن واحد با یک خاصیتش ارزش جدید ایجاد کند و با خاصیت دیگرش ارزش قدیم را حفظ کند، یعنی به محصول انتقال دهد.
اما کارگر چگونه به موضوع کارش کار جدید و لذا ارزش جدید میافزاید؟ روشن است که از طریق انجام کار تولیدی به شیوهای خاص؛ ریسنده از طریق ریسیدن، بافنده از طریق بافتن و آهنگر از طریق کوبیدن آهن. انجام این کارهای خاص موجب افزودن کار بمعنای عام، و بنابراین ارزش جدید، میشود. اما وسایل تولید، یعنى به ترتیب پنبه و دوک، نخ و دستگاه بافندگی، و آهن و سندان تنها از طریق انجام کار بشکلى که هدف خاصی را دنبال میکند، یعنی از طریق کار بشکل مشخص ریسیدن، بافتن و کوبیدن آهن تبدیل به عناصر متشکله محصول، عناصر متشکله یک ارزشاستفاه جدید، میشوند.۱ به این ترتیب است که اشکال قدیم ارزش استفادههای این وسایل از بین میروند اما در قالب ارزشاستفاده جدیدی دوباره ظاهر میشوند. از سوی دیگر، در بررسى پروسه ایجاد ارزش دیدیم که هر جا ارزشاستفادهای به هر نحو موثری در تولید ارزشاستفاده جدیدی بمصرف میرسد، مقدار کاری که صرف تولید آن شده بخشى از مقدار کار لازم برای تولید ارزشاستفاده جدید را تشکیل میدهد، یعنى کاری است که از وسایل تولید به محصول جدید انتقال مییابد. پس کارگر با کارش ارزشهای وسایل تولیدی که بمصرف میرسند را محفوظ میدارد، بعبارت دیگر این ارزشها را بمنزله بخشهاى مختلف ارزش محصول به آن منتقل میکند. اما این عمل انتقال ارزش را نه از طریق کار عام [یا مجردی] که به ارزش محصول میافزاید بلکه از طریق کار فایدهبخش خاصی که انجام میدهد، یعنی بواسطه شکل تولیدی مشخص آن کار، انجام میدهد. بنابراین کار تنها بصورت یک فعالیت تولیدی با هدفى مشخص، تنها بصورت ریسندگى، بافندگى، آهنگری و غیره است که از طریق تماسش با وسایل تولید آنها را از خواب مرگ بیدار میکند، در تنشان جان میدمد و به عوامل پروسه تولید تبدیلشان میکند، و با آنها درمىآمیزد تا محصولات جدیدی بوجود آورد.
اگر شکل مشخص کار تولیدی کارگر ریسندگى نبود او نمیتوانست پنبه را به نخ تبدیل کند، و بنابراین نمیتوانست ارزشهای پنبه و دوک را به نخ انتقال دهد. اما اگر همین کارگر حرفه خود را به نجاری تغییر دهد، باز با یک روز کار به اندازه یک روز کار به موادی که بر آنها کار میکند ارزش میافزاید. بدین ترتیب میبینیم که افزودن ارزش جدید نه به یمن آنکه کار او ریسندگى خاص یا نجاری خاص است، بلکه به این علت که کار علىالعموم یعنى کار مجرد اجتماعى است صورت میگیرد. و نیز میبینیم که ارزشی که افزوده میشود کمیت معین و معلومی دارد، نه به این دلیل که کار او ماهیت فایدهبخش مشخصى دارد بلکه به این دلیل که مدت زمان معینى بدرازا میکشد. [پس بطور خلاصه:] ریسندگى از یک سو به یمن خصلت عامش و بمنزله کاری که عبارت از صرف قوه کار مجرد انسانی است به ارزشهای پنبه و دوک ارزش جدید میافزاید. و همین کار ریسندگى، از سوی دیگر، به یمن خصلت خاصش بمنزله پروسهای مشخص و فایده بخش، هم ارزشهای وسایل تولید را به محصول انتقال میدهد و هم این ارزشها را در وجود محصول حفظ میکند. لذا در طول مدت زمانی واحد نتیجهای دوگانه حاصل میشود. از یک سو، به صِرف افزوده شدن مقدار معینى کار، ارزش جدیدی افزوده [یا ایجاد] میشود، و از سوی دیگر، از طریق این کار افزوده، ارزشهای اولیه وسایل تولید در وجود محصول حفظ میشوند. این اثر دوگانه، که ناشى از ماهیت دوگانه کار است، خود را با وضوح کامل در پدیدههای متعددی [مانند مثالهای زیر] ظاهر میکند.
فرض کنیم اختراعى صورت بگیرد که ریسنده به کمک آن بتواند در ۶ ساعت همانقدر پنبه بریسد که قبلا در ۳۶ ساعت مىریسید. کار او، بمنزله یک فعالیت تولیدی فایدهبخش با هدفى مشخص، اکنون شش بار ثمربخشتر از قبل است؛ زیرا محصول ۶ ساعت کار شش برابر شده و از ۶ کیلو به ۳۶ کیلو افزایش یافته است. اما اکنون ۳۶ کیلو پنبه آن مقدار کار بخود جذب میکند که ۶ کیلو پنبه قبلا میکرد، یعنى هر کیلو پنبه یک ششم قبل کار جدید بخود جذب میکند، و در نتیجه ارزشى که کار به هر کیلو پنبه میافزاید یک ششم قبل است. در مقابل، اکنون ارزشى که از پنبه به محصول (۳۶ کیلو نخ) انتقال مییابد شش برابر قبل است. اکنون ارزشى که بر اثر ۶ ساعت ریسندگى از ماده خام اخذ و عینا به محصول منتقل میشود شش برابر قبل است، اما ارزشى که کار ریسنده به هر کیلو از همان ماده خام میافزاید یک ششم قبل است. این نشان میدهد که دو خاصیتى که کار به یمن آنها میتواند، طى پروسه غیر قابل تفکیک واحدی، از یک سو ارزش حفظ کند [یا انتقال دهد] و از سوی دیگر ارزش ایجاد کند، دو خاصیت اساسا متفاوتند. از یک طرف، هر چه مدت زمان لازم برای ریسیدن و تبدیل کردن مقدار معینى پنبه به نخ بیشتر باشد، مقدار ارزش جدیدی که به پنبه افزوده میشود بیشتر است، اما، از طرف دیگر، هر چه مقدار پنبهای که در مدت زمان معینى ریسیده میشود بیشتر باشد، مقدار ارزشى که از طریق انتقال به محصول حفظ میشود بیشتر است.
حال فرض کنیم بارآوری کار ریسنده بجای آنکه تغییر کند ثابت بماند، و لذا برای تبدیل یک کیلو پنبه به نخ به همان مدت زمان قبلى نیاز داشته باشد، اما ارزش مبادلۀ پنبه تغییر کند؛ یا بالا رود و شش برابر قبل، یا پائین آید و یک ششم قبل شود. در هر دو حالت ریسنده همان مقدار کاری، و در نتیجه همان مقدار ارزشى، را به یک کیلو پنبه میافزاید که قبل از تغییر ارزش پنبه میافزود. همچنین مقدار معینى نخ را در همان مدت زمانى تولید میکند که قبلا میکرد. با اینحال، ارزشى که ریسنده اکنون از پنبه به نخ انتقال میدهد در مورد اول شش برابر و در مورد دوم یک ششم قبل است. همین نتیجه حاصل میشود اگر ارزشهای ابزارهای کار ترقی یا تنزل کنند اما کارآئى آنها در پروسه تولید ثابت بماند.
همچنین، اگر در شرایط فنى پروسه ریسیدن تغییری رخ ندهد، و ارزش وسایل تولید هم ثابت بماند، ریسنده همچنان در مدت زمانهای برابرِ کار مقادیر برابر ماده خام و مقادیر برابر ماشینآلات با ارزش ثابت بمصرف خواهد رساند. ارزشى که در محصول حفظ میشود با ارزش جدیدی که به محصول افزوده میشود نسبت مستقیم دارد. در مدت دو هفته ریسنده باندازه دو برابر یک هفته کار، و در نتیجه ارزش، به محصول میافزاید، و در عین حال دو برابر ماده خام و دو برابر ماشینآلات بمصرف میرساند، که هر یکشان دو برابر [مقدار مصرفى در یک هفته] ارزش دارد. بدین ترتیب ریسنده در محصول دو هفته کار دو برابر محصول یک هفته ارزش حفظ میکند. [پس بطور خلاصه:] در صورت ثابت ماندن شرایط تولید، هر چه ارزشى که کارگر از طریق انجام کار جدید به محصول میافزاید بیشتر باشد، ارزشى که انتقال میدهد و حفظ میکند بیشتر است. اما این انتقال و حفظ ارزشِ بیشتر نه بعلت ارزش جدیدی که کارگر میافزاید بلکه بعلت شرایط تولید است که ثابت مانده و مستقل از کار اوست.
البته بمعنائى نسبى میتوان گفت که کارگر در همه حال ارزش قدیم را به نسبت ارزش جدیدی که میافزاید حفظ میکند. زیرا کارگر، قطع نظر از اینکه ارزش پنبه از یک شیلینگ به دو شیلینگ ترقى و یا از یک شیلینگ به نیم شیلینگ تنزل کند، با یک ساعت کار همواره نصف ارزشى را به محصول انتقال میدهد و در آن حفظ میکند که با دو ساعت کار میکند. بهمین ترتیب اگر بارآوری کار خود او ترقى یا تنزل کند، طى یک ساعت پنبۀ بیشتر یا کمتری از قبل مىریسد، و در نتیجه از ارزش پنبه مقدار بیشتر یا کمتری را در محصول یک ساعت کار حفظ میکند. اما، با اینهمه، با دو ساعت کار همواره دو برابر یک ساعت ارزش حفظ میکند.
ارزش، از نمود صرفا سمبلیک آن در ژتونهای نماینده ارزش که بگذریم، تنها در قالب یک ارزشاستفاده، در قالب یک شیئ، وجود دارد. (انسان نیز، اگر او را صرفا بمنزله صورت وجودی قوه کار در نظر بگیریم، خود یک شیئ طبیعى، یک چیز است؛ گیریم چیزی زنده و ذیشعور. و کار تظاهر مادی و خارجی قوه کار است.) پس اگر شیئى ارزش استفاده خود را از دست بدهد ارزشش را نیز از دست خواهد داد. دلیل اینکه وسایل تولید ارزش استفاده خود را از دست میدهند اما ارزش خود را از دست نمیدهند اینست که طى پروسه کار شکل اولیه ارزش استفادهشان را از دست میدهند اما صرفا از آن جهت که در قالب محصول شکل ارزشاستفاده جدیدی بخود بگیرند. لکن با تمام اهمیتى که این مساله برای ارزش دارد که جبرا باید در قالب یک ارزشاستفاده وجود داشته باشد، این مساله که کدام شیئ خاص این منظور را برآورده میکند از کوچکترین اهمیتى برخوردار نیست. این را در بررسى دگردیسى کالاها دیدیم. لذا نتیجه میگیریم که وسایل تولید در پروسه کار ارزش خود را تنها تا آن حد به محصول انتقال میدهند که ارزش مبادله، و بهمراه آن ارزش استفاده مستقلشان، را از دست میدهند. [بعبارت دیگر] تنها آن مقدار از ارزش خود را به محصول مىبخشند که خود بمنزله وسایل تولید از دست میدهند. اما همه عوامل عینى پروسه کار در این زمینه عملکرد یکسانى ندارند.
ذغالسنگى که زیر دیگ ماشین بخار میسوزد از میان میرود بدون آنکه ردی از خود باقی بگذارد. روغنى که با آن محور چرخها را روغنکاری میکنند نیز همین حالت را دارد. رنگ و دیگر مواد کمکى هم ناپدید میشوند، اما در خواص محصول دوباره ظاهر میگردند. ماده خام اسطقس مادی محصول را تشکیل میدهد، اما به این شرط که تغییر شکل داده باشد. لذا ماده خام و مواد کمکى شکل مستقلی که با آن وارد پروسه کار میشوند را از دست میدهند. اما در مورد آلات و ادوات عملی کار چنین نیست. دستابزارها، ماشینها، ساختمانهای کارخانه و ظروف گوناگون تنها به این دلیل و تنها تا آنجا بکار پروسه تولید مىآیند که صورت اولیه خود را حفظ کنند و آمادگى آنرا داشته باشند که هر روز صبح دوباره به همان شکل وارد این پروسه شوند. و همان گونه که در طول عمر خود، یعنى در طول پروسه کار، صورت اولیه خود را مستقل از محصول حفظ میکنند، پس از مرگ نیز چنین میکنند. لاشه باقیمانده از ماشینها، ادوات، کارگاهها، و غیره، همواره مستقل از محصولى که به تولیدش کمک کردهاند به موجودیت خود ادامه میدهد. حال اگر سرنوشت هر آلت کاری را در طول مدت خدمتش، یعنى از روز وارد شدنش به کارگاه تا روز واصل شدنش به انبار اسقاط، در نظر بگیریم، خواهیم دید که طى این دوره ارزش استفادهاش کاملا بمصرف رسیده، و لذا ارزش مبادلهاش کاملا به محصول انتقال یافته است. بعنوان مثال، اگر دوام یک ماشین ریسندگى ده سال باشد، روشن است که ارزش کل آن طى این دورۀ کاری بتدریج به محصول ده سال انتقال مییابد. بدین ترتیب عمر یک آلت کار به تکرار تعداد کمتر یا بیشتری اعمال مشابه میگذرد. آلات کار نیز همان سرنوشت انسان را دارند. انسان با هر روزی که میگذرد بیست و چهار ساعت به گور خود نزدیک میشود، اما هیچکس نمیتواند از صرف نگاه کردن به قیافه کسى دقیقا بگوید که چند روز دیگر از این راه را در پیش دارد. معذالک این مشکل مانع آن نمیشود که شرکتهای بیمۀ عمر از کاربرد قانون میانگین نتیجهگیریهای بسیار دقیق، و از آن مهمتر نتیجهگیریهای بسیار سودآوری درباره طول عمر افراد بکنند. در مورد آلات کار نیز چنین است. از تجربه معلوم است که ماشینى از نوع خاص بطور متوسط چه مدت دوام خواهد داشت. فرض کنیم ارزش استفاده آن در پروسه کار تنها شش روز دوام بیاورد. پس بطور متوسط روزانه یک ششم ارزش استفادهاش را از دست میدهد، و بنابراین یک ششم ارزش خود را به محصول هر روزِ کاری میسپارد. استهلاک کلیه آلات کار، یعنى ارزش استفادهای که روزانه از دست میدهند و مقدار ارزشى که متناسب با آن به محصول میسپارند، به همین قیاس و بر همین اساس محاسبه میشود.
بنابراین بوضوح روشن است که وسایل تولید هیچگاه ارزشى بیش از آنچه خود طى پروسه تولید از طریق از بین رفتن ارزش استفادهشان از دست میدهند به محصول انتقال نمیدهند. اگر وسیله تولیدی ارزشى نداشته باشد که از دست بدهد، یعنى اگر محصول کار انسانی نباشد، ارزشى به محصول انتقال نمیدهد. چنین وسیلهای به ایجاد ارزش استفاده کمک میکند بدون آنکه در ایجاد ارزش مبادله سهمى داشته باشد. کلیه وسایل تولیدی که طبیعت بدون مساعدت انسان فراهم میآورد، مانند زمین، باد، آب، فلزات در حالت سنگ معدن، و چوب در جنگلهای طبیعى، از این زمرهاند.
در اینجا به پدیده جالب توجه دیگری برمیخوریم. فرض کنیم ماشینى ۱٫۰۰۰ پوند ارزش داشته باشد، و در ۱٫۰۰۰ روز مستهلک شود و از میان برود. پس در هر روز یک هزارم ارزش آن به محصول روز انتقال مییابد. با اینحال این کل ماشین است که همچنان در پروسه کار شرکت میکند، اما با قدرتى رو به نقصان. لذا پیداست که عاملى از عوامل پروسه کار، وسیلهای از وسایل تولید، میتواند در پروسه کار کلا و در پروسه ارزشآفرینی1 جزئا [یا جزء به جزء] وارد شود. در اینجا تمایز میان پروسه کار و پروسه ارزشآفرینی در عوامل عینى این دو پروسه بازتاب مییابد؛ به این صورت که یک وسیله تولید واحد، در یک پروسه تولیدی واحد، در پروسه کار تنها در کلیت خود یکى از عناصر این پروسه محسوب میشود اما در پروسه ارزشآفرینی جزئا یکى از عناصر این پروسه بحساب میآید.۲
حالت عکس این نیز ممکن است. یک وسیله تولید میتواند در پروسه ارزشآفرینی در کلیت خود اما در پروسه کار جزء به جزء وارد شود. فرض کنیم در ریسیدن پنبه از هر ۱۱۵ کیلوئى که بمصرف میرسد ۱۵ کیلوی آن هدر رود، یعنى نه تبدیل به نخ بلکه تبدیل به «خاک شیطان»2 شود. حال با آنکه این مقدار دورریز تحت شرایط متوسطی که ریسندگى در آن انجام میگیرد عادی و اجتناب ناپذیر است، ارزش ۱۵ کیلو پنبه یقینا به همان درجه به ارزش نخ منتقل میشود که ارزش ۱۰۰ کیلوی دیگر که بنیان مادی نخ را تشکیل میدهد. ۱۵ کیلو پنبه بمنزله اررشاستفاده باید خاک هوا شود تا ۱۰۰ کیلو نخ بتواند ساخته شود. از بین رفتن این پنبه بدین ترتیب شرط لازم تولید نخ است. ارزش این ۱۵ کیلو پنبه به همین دلیل که شرط لازم تولید نخ است، و نه به هیچ دلیل دیگری، به آن انتقال مییابد. این حکم درباره هر نوع قراضۀ حاصل از هر پروسه کار دیگری، لااقل تا آنجا که این قراضه دیگر نتواند در آن پروسه بمنزله یک وسیله در تولید ارزشاستفادههای جدید و مستقل بکار گرفته شود، نیز صادق است. این نوع استفاده از قراضه را میتوان در کارخانه[«های بزرگ ماشینسازی منچستر دید که در آنها هر غروب کوهى از قراضه»] آهن به کارخانه نورد فرستاده میشود، تا صبح روز بعد دوباره بصورت آهن سالم و قایم در کارگاهها ظاهر شود.
تا اینجا دیدیم که وسایل تولید تنها زمانى به محصول جدید ارزش انتقال میدهند که خود طى پروسه تولید و در قالب ارزش استفادههای قدیمشان ارزش از دست بدهند. واضح است که حداکثر مقدار ارزشى که وسایل تولید میتوانند طى پروسه از دست بدهند محدود به ارزش اولیهای است که با آن وارد پروسه میشوند، بعبارت دیگر محدود به مدت کار لازم برای تولید آنهاست. بنابراین وسایل تولید هرگز نمیتوانند ارزشى بیش از آنچه خود مستقل از پروسهای که به انجامش کمک میرسانند دارند به محصول بیفزایند. نوع معینى از ماده خام، یا ماشین، یا سایر وسایل تولید، هر قدر هم مفید، حتى اگر ۱۵۰ پوند یا، بعنوان مثال، ۵۰۰ روز کار هم بیارزد، تحت هیچ شرایطى نمیتواند بیش از ۱۵۰ پوند به ارزش محصول بیفزاید. و ارزش آن را نه پروسه کاری که در آن بمنزله وسیله تولید وارد میشود، بلکه پروسهای که از آن بمنزله محصول خارج شده است تعیین میکند. این وسیله تولید در پروسه کار صرفا بمنزله یک ارزشاستفاده، بمنزله شیئى با خواص مفید، خدمت میکند، و بنابراین نمیتواند هیچ ارزشى به محصول انتقال دهد مگر آنکه پیش از ورود به پروسه خود دارای ارزش باشد.۳
در همان حال که کار تولیدی وسایل تولید را تبدیل به عناصر متشکله یک محصول جدید میکند، ارزش این وسایل دچار تناسخ میشود. کالبد مصرف شدهای را ترک میگوید تا در کالبد تازه خلق شدهای حلول کند. اما این تناسخ بقول معروف در پس پرده پروسه کار بالفعلى که در جریان است صورت میگیرد. کارگر قادر به افزودن کار جدید، آفریدن ارزش جدید، نیست، مگر آنکه در عین حال ارزشهای قدیم را حفظ کند. زیرا کاری که میافزاید باید به شکل فایدهبخش معینی باشد، و کارگر نمیتواند کاری از نوع فایدهبخش انجام دهد مگر آنکه محصولات [قدیم] را بصورت وسیله تولید در تولید محصول جدید بکار گیرد، و بدینوسیله ارزش آنها را به محصول جدید انتقال دهد. لذا این خاصیت قوه کار بالفعل شده، کار زنده، که میتواند ارزش را در حین افزودن بر آن حفظ کند، موهبتی است طبیعى که برای کارگر خرجى برنمیدارد اما بحال سرمایهدار منفعت بسیار دارد، زیرا ارزش موجود سرمایهاش را حفظ میکند.۴ مادام که کسب و کار رونق دارد سرمایهدار چنان غرق سودبری است که توجهى به این هدیه رایگان کار ندارد. گسیخته شدن خشونتبار پروسه کار، بحران، او را بنحو دردناکى متوجه آن میکند.۵
از وسایل تولید آنچه واقعا بمصرف میرسد ارزش استفاده آنهاست. این ارزش استفاده از طریق کار بمصرف میرسد و محصول جدیدی بوجود میآورد. در این پروسه ارزش وسایل تولید در واقع بمصرف نمیرسد،۶ و بنابراین نادقیق خواهد بود اگر بگوئیم بازتولید میشود. این ارزش در واقع صرفا حفظ میشود؛ نه به این دلیل که در پروسه کار عملى بر آن انجام میگیرد، بلکه به این دلیل که ارزشاستفادهای که در ابتدا در قالب آن موجودیت داشته است ناپدید میگردد؛ به این معنا که ناپدید میگردد تا در ارزشاستفاده دیگری پدیدار شود. پس ارزش وسایل تولید در ارزش محصول از نو ظاهر میشود، اما بمعنای دقیق کلمه نمیتوان گفت در [قالب] آن ارزش بازتولید میشود. آنچه تولید میشود ارزشاستفاده جدیدی است که ارزش مبادله قدیم از نو در آن ظاهر شده.۷
در مورد عامل ذهنى [یا ذیشعور] پروسه کار، یعنی قوه کاری که در این پروسه فعال میشود، وضع غیر از اینست. کار در عین حال که، بواسطه معطوف بودنش به هدفى مشخص، ارزش وسایل تولید را حفظ میکند و به محصول انتقال میدهد، در تمام لحظات حرکت خود مشغول ایجاد ارزشى افزوده، ارزشى جدید، است. فرض کنیم پروسه کار درست زمانی که کارگر ارزشی به اندازه معادل ارزش قوه کار خود را تولید کرده قطع شود؛ یعنی زمانی که، بعنوان مثال، با ۶ ساعت کار ۳ شیلینگ ارزش به موضوع کار افزوده است. این ارزش جدید عبارتست از تفاوت میان کل ارزش محصول و ارزش بخشى از وسایل تولید که به آن انتقال یافته. این تنها ارزش جدیدی است که طی این پروسه بوجود آمده، یا تنها بخش ارزش محصول است که بر اثر خود این پروسه ایجاد شده. البته فراموش نمیکنیم که این ارزش جدید تنها جبران پولى را میکند که سرمایهدار در خرید قوه کار بکار انداخته، و کارگر آنرا در خرید وسایل زندگی خرج کرده است. در قیاس با ۳ شیلینگى که پیش از این صرف شده، ۳ شیلینگ ارزش جدید یک بازتولید صرف مینماید. اما این یک بازتولید واقعى است و نه، چنان که در مورد ارزش وسایل تولید دیدیم، یک بازتولید ظاهری ساده. در اینجا، عمل جبران یک ارزش بوسیله ارزش دیگر از طریق خلق یک ارزش جدید صورت گرفته است.
اما از آنچه تا کنون گفته شد میدانیم که پروسه کار میتواند در ورای مدت زمان لازم برای آنکه صرفا معادل ارزش قوه کار را بازتولید و آنرا به محصول بیفزاید، ادامه یابد. برای تولید ارزش معادل ارزش قوه کار ۶ ساعت کافی است، اما پروسه بیش از این، مثلا ۱۲ ساعت، بدرازا میکشد. بنابراین قوه کار با فعال شدنش نه تنها ارزش خود را بازتولید میکند بلکه ارزشى اضافه بر آن نیز تولید میکند. این ارزش اضافه عبارتست از مازاد ارزش محصول بر ارزش کل عناصر مصروف در ایجاد آن یعنى وسایل تولید و قوه کار.
ما با توضیح نقشهای متفاوتی که عوامل متفاوت پروسه کار در شکل دادن به ارزش محصول بازی میکنند در حقیقت خصلت کارکردهای اجزای متشکله سرمایه در پروسه ارزشآفرینی را روشن ساختیم. مابهالتفاوت کل ارزش محصول و جمع ارزشهای عناصر متشکله آن، همان مازاد ارزش جدید و افزایش یافتۀ سرمایه است بر سرمایه بکار افتاده اولیه. وسایل تولید از یک طرف و قوه کار از طرف دیگر صرفا اشکال وجودی مختلفى هستند که ارزش سرمایه اولیه وقتى شکل پولیش را از دست میدهد و بصورت عوامل مختلف پروسه کار درمىآید بخود میگیرد.
بنابراین، ارزش آن بخش سرمایه که بصورت وسایل تولید یعنى ماده خام، مواد کمکى و ابزار کار درمىآید، در پروسه تولید هیچ تغییر کمّی بخود نمیبیند [و عینا به محصول منتقل میشود]. لذا من آنرا بخش ثابت سرمایه، یا به اختصار سرمایه ثابت3 مینامم.
در مقابل، ارزش آن بخش سرمایه که بصورت قوه کار درمیآید در پروسه تولید از لحاظ کمی تغییر مىیابد. این بخش سرمایه هم ارزش معادل ارزش خود را بازتولید میکند و هم یک ارزش مازاد، یک ارزش اضافه، که مقدار آن خود میتواند متغیر و بسته به شرایط کمتر یا بیشتر باشد. این بخش سرمایه مدام در حال تبدیل شدن از یک کمیت ثابت به یک کمیت متغیر است. بنابراین من آنرا بخش متغیر سرمایه، یا به اختصار سرمایه متغیر4 مىنامم. همان عناصر سرمایه که وقتی از دیدگاه پروسه کار نگاه کنیم میتوانند به ترتیب بمنزله عوامل عینى [یا بیشعور] و عوامل ذهنى [یا ذیشعور] کار، بمنزله وسایل تولید و قوه کار، از هم تمیز داده شوند، از دیدگاه پروسه ایجاد ارزش اضافه میتوانند بمنزله سرمایه ثابت و سرمایه متغیر از یکدیگر تفکیک شوند.
تعریفى که در بالا از سرمایه ثابت بدست داده شد بهیچوجه نافى امکان بروز تغییری در ارزش اجزای آن نیست. فرض کنیم قیمت پنبه یک روز کیلوئى نیم شیلینگ و روز بعد، بر اثر کاهش محصول پنبه، کیلوئى یک شیلینگ باشد. هر کیلو پنبهای که به قیمت نیم شیلینگ خریداری شده و بعد از ترقى قیمت موضوع کار قرار گرفته حال ارزشى معادل یک شیلینگ به محصول انتقال میدهد، و پنبهای که پیش از ترقى قیمت ریسیده شده، و شاید فىالحال بصورت نخ در بازار در گردش باشد، نیز بهمین ترتیب دو برابر ارزش اصلیش را به محصول منتقل میکند. اما واضح است که این تغییرات ارزش ربطى به افزایش ارزش پنبه و تولید ارزش اضافه طى خود پروسه ریسندگی ندارد. پنبه قدیمى میتوانست اصلا ریسیده نشود، و پس از بالا رفتن قیمت بجای هر کیلو نیم شیلینگ به قیمت هر کیلو یک شیلینگ مجددا در بازار فروخته شود. در واقع هر چه تعداد پروسههائى که این پنبه از سر گذرانده کمتر باشد، این نتیجه تضمین شدهتر است. به همین دلیل است که مىبینیم محتکرین در مواقعى که ارزش دستخوش چنین تغییرات ناگهانى میشود علىالقاعده ماده خام را در شکلى که کمترین کار بر آن انجام گرفته است میخرند و انبار میکنند، یعنى مثلا نخ میخرند تا پارچه، یا حتى پنبه میخرند تا نخ. تغییر ارزشى که در مثال مورد بحث ما رخ داده ریشه در پروسهای که پنبه در آن نقش یک وسیله تولید را دارد، و لذا کار سرمایه ثابت را انجام میدهد، ندارد، بلکه ریشه در پروسهای دارد که پنبه خود در آن تولید شده است. ارزش هر کالا را یقینا کمیت کار جایگزین در آن تعیین میکند، اما این کمیت خود اجتماعا تعیین میشود. اگر طول مدت کار لازم اجتماعی لازم برای تولید کالائى تغییر کند (و مقدار معینى پنبه در پی یک برداشت بد نماینده کار بیشتری است و در پی یک برداشت خوب نماینده کار کمتری) این تغییر رو به عقب یعنى بر کالاهای قدیمى نیز تاثیر میگذارد، زیرا این کالاها همه افراد یک نوعند،۸ و ارزش آنها بر حسب مدت کار لازم اجتماعی برای تولید آنها در هر لحظه معین، یعنى بر حسب کار لازم در شرایط اجتماعى موجود در آن لحظه، سنجیده میشود.
همانطور که ارزش مواد خام میتواند تغییر کند، ارزش ابزارهای کار یعنى ماشینآلات و غیره که در پروسه تولید بکار گرفته میشوند نیز میتواند تغییر کند. در نتیجه آن بخش از ارزش محصول که از این ابزارها به آن انتقال یافته نیز دستخوش تغییر میشود. اگر در نتیجۀ یک اختراع جدید ماشینى از نوع معین بتواند با صرف کار کمتری تولید شود، ارزش ماشین قدیم مقدار معینى افت میکند، و بنابراین به همان نسبت ارزش کمتری به محصول انتقال میدهد. اما در اینجا نیز تغییر ارزش ریشه در بیرون پروسهای دارد که این ماشین در آن نقش وسیله تولید را ایفا میکند. این ماشین با دخیل شدنش در پروسه اخیر نمیتواند ارزشى بیش از آنچه مستقل از این پروسه دارد به محصول منتقل کند.
همانطور که تغییر ارزش وسایل تولید - حتى بعد از آنکه شرکت خود را در پروسه کار آغاز کردهاند - تغییری در ماهیت آنها بمنزله سرمایه ثابت نمیدهد، تغییر نسبت سرمایه ثابت به سرمایه متغیر نیز تاثیری بر تمایز کارکردهای متفاوت این دو نوع سرمایه ندارد. شرایط فنى پروسه کار میتواند تا آن حد متحول شود که اگر سابقا در جائى ده نفر با استفاده از ده ابزار کمارزش بر مقدار نسبتا کمى ماده خام کار میکردند، اکنون یک نفر بتواند با کمک یک ماشین گرانقیمت بر صد برابر آن مقدار ماده خام کار کند. در حالت اخیر با افزایش عظیمى در سرمایه ثابت یعنى در کل ارزش وسایل تولید مورد استفاده، و در عین حال با کاهش عظیمى در بخش متغیر سرمایه که صرف خرید قوه کار میشود مواجهیم. اما این تغییر صرفا موجب تغییر نسبت کمّیِ سرمایه ثابت به سرمایه متغیر یا بعبارت دیگر نسبت تقسیم کل سرمایه به دو جزء ثابت و متغیر میشود و کوچکترین تاثیری بر تمایز ماهوی میان این دو جزء [بمنزله دو کمیت که یکی ثابت میماند و دیگری تغییر میکند] ندارد.
1 چنانکه ديديم مارکس پروسه ارزشافزائی يا ایجاد ارزش اضافه را از پروسه ايجاد ارزش علیالعموم بدقت تفکيک کرد. اما خود از اين جمله تا جمله اول در پاراگراف بعد (شامل یک جمله در پینویس شماره ۲ همين فصل) در یک زمینۀ بحث واحد، در چهار جا «پروسه ارزشافزائی» (Verwertungsprozess) یا پروسه تولید ارزش اضافه، و در دو جا «پروسه ایجاد ارزش» (Wertbildungsprozess) آورده است. ترجمه فاکس منطبق بر اصل آلمانی است، اما در ترجمه انگلس همه اين موارد بدرست به «پروسه ايجاد ارزش» برگردانده شده. از آنجا که چنین تفکیکی میان پروسه ایجاد ارزش و پروسه ارزشافزائی (یا ایجاد ارزش اضافه) در متن عام کنونی حائز اهمیتی نیست و میتواند موجب سوءتفاهم شود (زیرا محتوای هر دو پروسه ایجاد ارزش است، و دومی صرفا ادامه اولی در ورای نقطه معینی است) ما همه این شش مورد را به «پروسه ارزشآفرینی»، که همان ایجاد ارزش در ترجمه انگلس و یک مفهوم کلی و در بر گیرنده هر دو پروسه است، برگرداندیم. مارکس نیز خود سه پاراگراف جلوتر، و دقیقا در یک چنین زمینه کلی، همین کار را میکند و عبارت «آفریدن ارزش جدید» را به همین معنای کلی بکار میبرد.
2 devil’s dust - [تحت اللفظ: خاک شیطان] نام پنبهاى از نوع پست که از دورريزهاى پنبه مرغوب و بوسيله ماشينى معروف به «شيطان» توليد ميشود - ف.
3 konstantes Kapital = constant capital - سرمایه ثابت
4 variables Kapital = variable capital - سرمایه متغیر
فصل ۹
نرخ ارزش اضافه
١- درجه استثمار قوه کار
ارزش اضافهای که S 1 ٬ کل سرمایه بکار افتاده٬ طى پروسه تولید ایجاد میکند، یعنى مقدار خودافزائىِ ارزش سرمایۀ S، خود را پیش از هر چیز بصورت مازاد ارزش محصول بر ارزش عناصر متشکله آن نشان میدهد.
سرمایۀ S متشکل از دو جزء است: یکىs 2 ٬ مبلغ پولى که خرج وسایل تولید شده، و دیگریm 3 یعنی مقدار پولى که صرف خرید قوه کار شده است. بعبارت دیگر s نماینده آن بخش از ارزش است که تبدیل به سرمایه ثابت، و m نماینده آن بخش از ارزش است که تبدیل به سرمایه متغیر شده. پس در ابتدا داریم: S = s + m. بعنوان مثال اگر سرمایه بکار افتاده ۵۰۰ پوند باشد، اجزای آن میتوانند بصورتى باشند که داشته باشیم:
۴۱۰ پوند ثابت + ۹۰ پوند متغیر = ۵۰۰ پوند
در پایان پروسه تولید کالائى داریم به ارزش s + m)+e) که در آن e نماینده ارزش اضافه است.4 و اگر همان اعداد قبلی را در اینجا نیز بکار ببریم خواهیم داشت:
۹۰ ارزش اضافه + (۹۰پوند متغیر + ۴۱۰پوند ثابت) = ارزش کالا
سرمایه اولیه اکنون از S به 'S، از ۵۰۰ پوند به ۵۹۰ پوند، تغییر یافته است. مابهالتفاوت این دو مقدار e، یعنى یک ارزش اضافه ۹۰ پوندی است. از آنجا که جمع ارزش عناصر متشکله محصول برابر است با ارزش سرمایه بکار افتاده، گفتن اینکه مازاد ارزش محصول بر ارزش عناصر متشکله آن برابرست با مقدار نوزائی ارزش سرمایه، یا مقدار ارزش اضافه تولید شده، یک همانگوئى [یا تکرار معلوم] صرف است.
معذالک باید این همانگوئى را کمى دقیقتر بررسى کرد. مقایسهای که [از طریق تساوی بالا] بعمل آمده مقایسهای است میان ارزش محصول و ارزش عناصر بمصرف رسیده در پروسه تولید آن. پیش از این دیدیم که آن بخش از سرمایه ثابت که شامل ابزارهای کار است تنها کسری از ارزش خود را به محصول انتقال میدهد و باقیمانده آن ارزش همچنان در شکل وجودی قدیمش باقى میماند. از آنجا که این باقیمانده هیچ نقشى در ایجاد ارزش ندارد میتوان عجالتا آنرا کنار گذاشت. وارد کردن آن به محاسبه موجب هیچ تغییری نمیشود. مثلا اگر همان مثال قبلیمان که در آن s مساوی ۴۱۰ پوند بود را در نظر بگیریم و فرض کنیم این مبلغ متشکل از ۳۱۲ پوند ارزش مواد خام، ۴۴ پوند ارزش مواد کمکى، و ۵۴ پوند ارزش مستهلک شده ماشین طى پروسه تولید باشد، و باز فرض کنیم که کل ارزش ماشینآلات مورد استفاده ۱٫۰۵۴ پوند باشد، در آنصورت از این مبلغ آخر تنها ۵۴ پوند بعنوان مبلغ صرف شده برای از کار درآوردن محصول منظور داشتهایم. بعبارت دیگر این مبلغى است که ماشینآلات ضمن کار بعلت استهلاک از دست میدهد و از این طریق آنرا به محصول منتقل میکند. حال اگر ۱٫۰۰۰ پوند باقیمانده را هم، که همچنان بشکل ماشینآلات وجود دارد، بعنوان مبلغ انتقال یافته به محصول منظور مىداشتیم، باید آنرا بعنوان بخشى از ارزش سرمایۀ بکار افتاده نیز منظور میداشتیم، و لذا باید آنرا در هر دو طرف تساوی وارد میکردیم.۱ بدین ترتیب در یک طرف [بجای ۵۰۰ پوند] ۱٫۵۰۰ پوند، و در طرف دیگر [بجای ۵۹۰ پوند] ۱٫۵۹۰ پوند میداشتیم. اما مابهالتفاوت این دو مبلغ، یعنى ارزش اضافه، همچنان ۹۰ پوند میبود. بنابراین وقتى از سرمایه ثابت بکار افتاده در تولید ارزش نام میبریم همواره منظورمان ارزش آن بخش از وسایل تولید است که ضمن تولید واقعا بمصرف رسیده، مگر آنکه خود مضمون بحث مفهوم مخالف آنرا برساند.
حال با شرطى که کردیم به فرمول S = s + m بازگردیم، که دیدیم تبدیل به S' = (s + m) + e شد، یعنى S تبدیل به 'S شد. میدانیم که ارزش سرمایه ثابت به محصول انتقال مییابد، یا در آن صرفا از نو ظاهر میشود. بدین ترتیب ارزش جدید ایجاد شده طى پروسه، یا بعبارت دیگرمحصول ارزشیِ پروسه، با ارزش محصول یکی نیست. این ارزش جدید [یا محصول ارزشی پروسه] چنان که در نگاه اول ممکن است بنظر رسد مساوی
s + m)+e)
یا
۹۰ پوند ارزش اضافه + (۹۰ پوند متغیر + ۱۴۰ پوند ثابت)
نیست، بلکه مساوی (s+m) یا (۹۰ ارزش اضافه + ۹۰ پوند متغیر) است؛ یعنی نه ۵۹۰ پوند بلکه ۱۸۰ پوند است. اگر s، سرمایه ثابت، مساوی صفر بود، بعبارت دیگر اگر رشتهای از صنعت وجود داشت که در آن سرمایهدار میتوانست گریبان خود را از کل وسایل تولید (حال چه مواد خام و مواد کمکى و چه ابزارهای کار) که محصول کار قبلىاند خلاص کند و فقط قوه کار و مواد حاضر و آماده در طبیعت را بکار گیرد، آنگاه سرمایه ثابتى وجود نداشت که به محصول انتقال یابد. در آنصورت این جزء ارزش محصول، یعنى ۴۱۰ پوند در مثال ما، حذف میشد، اما مبلغ ۱۸۰ پوند یعنى ارزش تولید شدۀ جدید، که حاوی ۹۰ پوند ارزش اضافه است، تغییر نمیکرد؛ و اگر s نماینده بزرگترین مقدار قابل تصور ارزش هم بود باز ارزش تولید شدۀ جدید همین ۱۸۰ پوند که هست باقى میماند. پس در این حالت تساویهای زیر را خواهیم داشت:
S = (0 + m) = m
و
m + e = (سرمایۀ افزایش یافته) 'S
و لذا کما فى السابق
S' – S = e
حال اگرe = 0 باشد، یعنی اگر قوه کار که ارزشش بشکل سرمایه متغیر بکار افتاده است قرار باشد تنها معادل خود را تولید کند، تساویهای زیر را خواهیم داشت:
S = s + m
و
0+(s+m) = (ارزش محصول) 'S
بنابراین
S' = S
بعبارت دیگر در این حالت سرمایۀ بکار افتاده ارزشافزائی نمیکند.
از آنچه پیشتر گفته شد میدانیم که ارزش اضافه صرفا نتیجه تغییر ارزش m یعنى نتیجه تغییر ارزش آن بخش سرمایه است که تبدیل به قوه کار میشود. بنابراین:
(یعنی m بعلاوه مقداری اضافه بر m + e = m + Δm (m
اما این واقعیت که تنها m است که تغییر میکند، و شرایطى که این تغییر در آن صورت میگیرد، بعلت وجود این واقعیت که در پى افزایش جزء متغیر سرمایه جمع کل سرمایه بکار افتاده نیز افزایش مییابد، در پرده ابهام فرومیرود؛ در ابتدا ۵۰۰ پوند بود و حالا ۵۹۰ پوند شده است [؛ جز این چیزی دیده نمیشود]. بنابراین برای آنکه بتوانیم در تحقیقمان به نتایج دقیقى برسیم باید آن جزء ارزش محصول را که نماینده چیزی جز سرمایه ثابت نیست مجرد کنیم و لذا سرمایه ثابت را مساوی صفر قرار دهیم، یعنی فرض کنیم s = 0. این صرفا استفاده از یک قاعده ریاضى است که ما بطور کلى در هر جا که سر و کارمان با مقادیر ثابت یا متغیری است که تنها با علامت باضافه و منها به یکدیگر مربوط میشوند بکار مىبریم.
مشکل دیگر مشکلى است که شکل اولیه سرمایه متغیر ایجاد میکند. در مثال ما:
۹۰ پوند ارزش اضافه + ۹۰ پوند متغیر + ۴۱۰ پوند ثابت = 'S
اما ۹۰ پوند کمیت معین و بنابراین ثابتى است، و لذا متغیر فرض کردن آن کار بیمعنائى بنظر میرسد. واقعیت اینست که «۹۰ پوند متغیر» در اینجا صرفا استعارهای است برای بیان پروسهای که این ارزش از سر میگذراند. آن جزء سرمایه که در خرید قوه کار سرمایهگذاری شده عبارت از مقدار معینى کار مادیت یافته است، ارزش ثابتى است، همان گونه که ارزش قوه کار خریداری شده ارزش ثابتى است. اما در پروسه تولید ۹۰ پوند جای خود را به قوه کار بالفعل، کار مرده جای خود را به کار زنده، چیزی راکد جای خود را به چیزی سیال، کمیتى ثابت جای خود را به کمیتی متغیر میدهد. و نتیجۀ [این حرکت] بازتولید m بعلاوه مقداری اضافه برm است. لذا از دیدگاه تولید کاپیتالیستی کل این پروسه حرکت خودانگیختۀ مقدار ثابتی ارزش که تبدیل به قوه کار شده بنظر میرسد. و به همین دلیل پروسه و نتیجه آن هر دو به این حرکت مستقل ارزش نسبت داده میشوند. لذا اگر چنین بنظر میرسد که عباراتى نظیر «۹۰ پوند سرمایه متغیر» یا «فلان مقدار ارزش فزاینده» تناقضى در بر دارند تنها از آن روست که بیانگر تناقضى در خود ذات تولید کاپیتالیستیاند.5
مساوی صفر قرار دادن سرمایه ثابت در نگاه اول عجیب مینماید. اما این کاری است که ما بطور معمول میکنیم. بعنوان نمونه، اگر بخواهیم مقدار سودی که انگلستان از صنعت پنبه بدست میآورد را محاسبه کنیم، ابتدا مبالغى را که این کشور بابت پنبه خام به ایالات متحده، هندوستان، مصر و کشورهای دیگر مىپردازد کسر میکنیم، بعبارت دیگر ارزش سرمایهای را که در ارزش محصول صرفا از نو ظاهر میشود مساوی صفر قرار میدهیم.
نسبت ارزش اضافه به نه تنها آن جزء سرمایه که منشأ مستقیم آن، و ارزش اضافه نماینده تغییر آن است [یعنى نه تنها ] بلکه نسبت آن به کل سرمایه بکار افتاده [یعنى ] نیز طبعا ازلحاظ اقتصادی حائز اهمیت بسیار است. لذا ما در کتاب سوم خود به شرح و بسط کامل نسبت اخیر خواهیم پرداخت.6 برای آنکه یک بخش سرمایه بتواند از طریق تبدیل شدن به قوه کار ارزش خود را افزایش دهد لازم است بخش دیگر به وسایل تولید تبدیل شود. برای آنکه سرمایه متغیر بتواند کار خود را انجام دهد سرمایه ثابت باید به نسبت بایسته، یعنى به نسبتى متناسب با شرایط فنى خاص هر پروسه کار، بکار افتد. با اینحال [، بعنوان مثال،] این واقعیت که قرع و انبیق و سایر ظروف در یک پروسه شیمیائى حائز اهمیت بسیارند مانع آن نیست که شیمىدان در هنگام پرداختن به تجزیه و تحلیل نتایج بدست آمده آنها را نادیده بگیرد. [بر همین قیاس،] اگر ما ایجاد و تغییر کمى ارزش را بطور مجرد یعنی مستقل از هر چیز دیگر در نظر بگیریم، آنگاه در وسیله تولید که صرفا صورت فیزیکی سرمایه ثابت است چیزی جز مادهای که قوه کار سیالِ موجد ارزش باید در آن جذب شود و ثبوت و تجسم یابد نخواهیم یافت. نه ماهیت این ماده اهمیتى دارد و نه ارزش آن، بلکه تنها کافی است بمقدار مقتضی موجود باشد تا بتواند کاری که در پروسه تولید صرف میشود را بخود جذب کند. وقتى این مقدار ماده وجود داشت ارزشش میتواند ترقى یا تنزل کند، و یا حتى میتواند بدون ارزش باشد، مانند زمین و دریا، اما این هیچ تاثیری بر ایجاد ارزش یا تغییر کمّى آن نخواهد داشت.۲
بنابراین ابتدا بخش ثابت سرمایه را مساوی صفر قرار میدهیم. در نتیجه سرمایۀ بکار افتاده از s + m به m تقلیل مییابد، و بجای ارزش محصول یعنى s + m)+e) نیز اکنون ارزش تولید شده [یا محصول ارزشیِ پروسه تولید] یعنى (m + e) را خواهیم داشت. با علم به اینکه کل ارزش جدیدا تولید شده ۱۸۰ پوند، و این مبلغ در نتیجه نماینده کل کار صرف شده در خلال پروسه است، اگر۹۰ پوند یعنى ارزش سرمایه متغیر را از آن کسر کنیم۹۰ پوند باقى میماند، که مقدار ارزش اضافه است. این۹۰ پوند، یا همان e، بیانگر کمیت مطلق ارزش اضافه تولید شده است. کمیت نسبى ارزش اضافه تولید شده، یا نسبت ارزشافزائی ارزش سرمایه متغیر، را واضح است که نسبت ارزش اضافه به سرمایه متغیر تعیین میکند، و با کسر بیان میشود. این نسبت در مثال ما یا ۱۰۰ درصد است. این افزایش نسبى سرمایه متغیر، یا مقدار نسبى ارزش اضافه، را من نرخ ارزش اضافه مىنامم.۳
پیش از این دیدیم که کارگر طى بخشى از پروسه کار تنها ارزش قوه کار خود یعنى ارزش وسایل زندگیش را تولید میکند. از آنجا که کار کارگر جزئى از نظامى است که مبتنى بر تقسیم کار اجتماعى است، او وسایل زندگی خود را مستقیما تولید نمیکند بلکه بجای آن کالای خاصى، مثلا نخ، با ارزشى مساوی ارزش وسایل زندگی، یا پولى که بتوان این وسایل را با آن خرید، تولید میکند. آن بخش از کار روزانه او که به این منظور اختصاص دارد با ارزش مایحتاج متوسط روزانه او یا، بعبارت دیگر، با مدت کاری که بطور متوسط برای تولید این مایحتاج لازم است نسبت مستقیم دارد، و میتواند بیشتر یا کمتر باشد. اگر ارزش مایحتاج زندگى روزانه کارگر بطور متوسط نماینده ۶ ساعت کار مادیت یافته باشد، او باید روزانه بطور متوسط ۶ ساعت کار کند تا این ارزش را تولید کند. اگر بجای آنکه برای سرمایهدار کار کند مستقلا و به حساب خود کار میکرد باز هم، با فرض ثابت ماندن سایر شرایط، مجبور بود همان تعداد ساعت برای تولید ارزش قوه کارش کار کند تا از این طریق وسایل زندگی لازم برای بقا یا بازتولید مستمر خود را بدست آورد. اما همان گونه که دیدیم او در آن بخش از کار روزانهاش که طى آن ارزش قوه کار خود، مثلا بگوئیم ۳ شیلینگ، را تولید میکند، صرفا مقداری معادل ارزش قوه کارش تولید میکند که سرمایهدار آنرا از پیش پرداخت کرده است.۴ در نتیجه ارزش جدیدا تولید شده تنها جبران سرمایه متغیر بکار افتاده را میکند. همین واقعیت است که باعث میشود تولید ۳ شیلینگ ارزش جدید در ظاهر یک بازتولید صرف جلوه کند. من آن بخش از روزکار7 را که طى آن این بازتولید صورت میگیرد مدت کار لازم، و کار صرف شده طى آن مدت را کار لازم مینامم؛۵ لازم برای کارگر، زیرا مستقل از شکل خاص اجتماعى کار اوست ؛ و لازم برای سرمایه و جهان سرمایهداری، زیرا موجودیت مستمر کارگر اساس این جهان را تشکیل مىدهد.
مرحله [یا پریود] دوم پروسه کار، که در آن کارگر مرز کار لازم را پشت سر گذارده، برای او همچنان مستلزم صرف قوه کار، مستلزم انجام کار است. اما کارش دیگر کار لازم نیست، و دیگر ارزشى برای او ایجاد نمیکند. کار او در این مرحله ارزش اضافه ایجاد میکند، که با تمام ملاحت چیزی که از هیچ خلق شده باشد بروی سرمایهدار لبخند میزند. این بخش روزکار را من مدت کار اضافه، و کار صرف شده طى این مدت را کار اضافه ([به انگلیسی] surplus-labour) مىنامم. همان گونه که برای رسیدن به درک کاملى از ارزش بطورکلى اهمیت اساسى دارد که آنرا صرفا بمنزله فلان تعداد ساعت کار انعقاد یافته، بمنزله کار مادیت یافتۀ صرف، در نظر بگیریم، برای دستیابى به درک درستى از ارزش اضافه نیز اهمیت اساسى دارد که آنرا صرفا بمنزله فلان مدت کار اضافۀ انعقاد یافته، بمنزله کار اضافۀ مادیت یافته، در نظر بگیریم. آنچه سامانهای اقتصادی گوناگون جوامع را از یکدیگر متمایز مىسازد، یعنی آنچه بعنوان مثال جامعه مبتنى بر کار بردگى را از جامعه مبتنى بر کار مزدی تفکیک میکند، تنها شکل کشیدن این کار اضافه از گرده تولیدکنندۀ بلافصل یعنى کارگر است.۶
از آنجا که، از یک سو، سرمایه متغیر و قوه کاری که با آن خریداری میشود از لحاظ ارزش برابرند و ارزش این قوه کار بخش لازم روزکار را تعیین میکند، و از آنجا که، از سوی دیگر، بخش اضافۀ روزکار مقدار ارزش اضافه را تعیین میکند، نتیجه میگیریم که نسبت ارزش اضافه به سرمایه متغیر مثل نسبت کار اضافه است به کار لازم. بعبارت دیگر،
= = نرخ ارزش اضافه
نسبتهای و هر دو یک چیز را بیان میکنند اما به دو شکل مختلف؛ اولی به شکل کار مادیت یافته [یا ارزش] و دیگری به شکل کار زنده و سیال.
نرخ ارزش اضافه بدین ترتیب تبیین دقیقى است برای بیان درجه استثمار قوه کار توسط سرمایه، یا استثمار کارگر توسط سرمایهدار.۷
ما در مثال خود فرض کردیم سرمایه بکار افتاده معادل ۵۰۰ پوند و
۹۰ ارزش اضافه + (۹۰پوند متغیر + ۴۱۰پوند ثابت) = ارزش محصول
باشد. از آنجا که ارزش اضافه ۹۰ پوند و سرمایه بکار افتاده ۵۰۰ پوند است، نرخ ارزش اضافۀ ما بنا بر روش محاسبه متداول باید [ ] یا ۱۸درصد باشد (زیرا نرخ ارزش اضافه را عموما با نرخ سود اشتباه میگیرند)؛ و این نرخى است چنان نازل که میتواند مایه خشنودی آقای کِری [Carey] و سایر همآواکنندگان8 باشد. اما واقعیت اینست که نرخ ارزش اضافه نه مساوی یا بلکه مساوی و بنابراین نه بلکه یعنى ۱۰۰ درصد است؛ که بیش از پنج برابر درجه استثماری است که در ظاهر مینماید. در مثال مورد بحث با آنکه طول واقعى روزکار، یا اینکه پروسه کار چند روز یا هفته بطول میانجامد، یا اینکه ۹۰ پوند سرمایه متغیر چه تعداد کارگر را همزمان بحرکت درمیآورد، بر ما معلوم نیست، نرخ ارزش اضافه یعنى از طریق تبیین معادلش یعنی نسبت بین دو بخش روزکار را دقیقا بر ما معلوم مىکند. این نسبت ۱۰۰ درصد است. پس در مثال ما کارگر نصف روز را برای خود و نصف دیگر روز را برای سرمایهدار کار میکند.
لذا روش محاسبه نرخ ارزش اضافه بطور خلاصه از این قرار است: کل ارزش محصول را در نظر میگیریم و جزء ثابت سرمایه را که در آن صرفا از نو ظاهر شده مساوی صفر قرار میدهیم. آنچه میماند تنها ارزشى است که در واقع در پروسه تولید کالا ایجاد شده. اگر مقدار ارزش اضافه معلوم باشد، کافی است آنرا از این باقیمانده کم کنیم تا سرمایه متغیر بدست آید؛ و برعکس اگر سرمایه متغیر معلوم باشد و بخواهیم مقدار ارزش اضافه را بدست آوریم. اگر هر دو معلوم باشند، تنها کافی است عمل آخر را انجام دهیم یعنى ، نسبت ارزش اضافه به سرمایه متغیر، را محاسبه کنیم.
با وجود ساده بودن این روش ضرری ندارد که با ذکر چند مثال تمرینى در کاربرد اصول بدیع بنیادی آن برای خواننده فراهم آوریم. بعنوان اولین مثال کارخانه ریسندگى را در نظر بگیریم که دارای ۱۰٫۰۰۰ دوک است، از پنبه آمریکائى نخ نمره ۳۲ میریسد، و با هر دوک در هفته نیم کیلو9 نخ تولید میکند. مقدار دورریز را فرض کنیم ۶ درصد باشد، یعنى از هر ۳٫۵۰۰ کیلو پنبهای که در هفته بمصرف میرسد ۳۰۰ کیلوی آن هدر رود. قیمت پنبه در آوریل ۱٨٧۱ هر کیلو ۵/۱۵ پنی، و بدین ترتیب هزینه ماده خام در حدود ۳۴۲ پوند است. قیمت ۱۰٫۰۰۰ دوک، شامل ماشینى که پنبه را برای ریسیدن آماده میکند و ماشین بخار، فرض کنیم هر عدد ۱ پوند و بنابراین جمعا ۱۰٫۰۰۰ پوند باشد. استهلاک را ۱۰ درصد یا ۱٫۰۰۰ پوند در سال میگیریم، که برابر ۲۰ پوند در هفته خواهد بود. اجاره ساختمان را ۳۰۰ پوند در سال یا ۶ پوند در هفته فرض میکنیم. مقدار ذغالسنگ مصرفى (برای هر ۱۰۰ اسب بخاری که توانسنج ماشین نشان میدهد، از قرار ۲ کیلو ذغالسنگ برای هر اسب بخار در ساعت برای مدت ۶۰ ساعت، و نیز شامل ذغالسنگ مصرفی جهت گرم کردن کارخانه) ۱۱ تن در هفته از قرار هر تن ۵/۸ شیلینگ، که بدین ترتیب بالغ بر ۵/۴ پوند در هفته میشود. گاز ۱ پوند در هفته، روغن و غیره ۵/۴ پوند در هفته، و بنابراین کل هزینه مواد کمکى ۱۰ پوند در هفته است. بدین ترتیب بخش ثابت ارزش محصول یک هفته [یعنی بخشی که طی یک هفته از ارزش وسایل تولید به محصول منتقل میشود] جمعا معادل ۳۷۸ پوند است. ۵۲ پوند در هفته بابت دستمزد پرداخت مىشود. قیمت نخ کیلوئى ۲۵ پنی، و ارزش ۵٫۰۰۰ کیلوی آن جمعا به ۱۵۰ پوند میرسد. پس ارزش اضافه ۸۰ پوند است (۸۰ = ۴۳۰ - ۵۱۰). بخش ثابت ارزش محصول را از آنجا که نقشى در ایجاد ارزش ندارد مساوی صفر قرار میدهیم. باقى میماند ۱۳۲ پوند، که ارزش ایجاد شده در هفته است و تشکیل میشود از: ۵۲ پوند متغیر + ۸۰ پوند ارزش اضافه. بدین ترتیب نرخ ارزش اضافه یعنی درصد است. نتیجه اینکه در یک روزکارِ ۱۰ ساعته با [فشردگی] کار متوسط، کار لازم ساعت و کار اضافه ساعت است.۸
یک مثال دیگر. ژاکوب محاسبات زیر را برای سال ۱۸۱۵ بدست میدهد، که بعلت جرح و تعدیلهائى که قبلا در مورد چند قلم از اقلام ذکر شده بعمل آورده بسیار ناقص است، اما با اینحال برای منظور ما کفایت میکند. ژاکوب در محاسبات خود قیمت گندم را کوارتری10 ۸ شیلینگ و محصول متوسط هر ایکر11 را ۲۲ بوشل [تقریبا معادل ۸۰۰ لیتر] فرض کرده است.
ارزش تولید شده در هر ایکر
پنی شیلینگ پوند پنی شیلینگ پوند
بذر ٠ ٩ ١ عشریه سهم کلیسا، عوارض، مالیات ٠ ١ ١
کود ٠ ١٠ ٢ اجاره ٠ ٨ ١
دسمتزد ٠ ١٠ ٣ سود و بهرۀ مزرعه دار ٠ ٢ ١
جمع ٠ ٩ ٧ جمع ٠ ١١ ٣
در این محاسبات همه جا فرض بر اینست که قیمت محصول همان ارزش آنست، و دیگر اینکه ارزش اضافه [متعاقبا] تحت عناوین مختلف سود، بهره، اجاره و غیره توزیع میشود. این عناوین و تقسیمات به منظور ما ربطى ندارند؛ مهم جمع آنهاست که ارزش اضافهای کلا معادل ۳ پوند و ۱۱ شیلینگ است. ۳ پوند و ۱۹ شیلینگ پرداخت شده بابت بذر و کود سرمایه ثابت را تشکیل میدهد، که ما آنرا مساوی صفر قرار میدهیم. باقى میماند ۳ پوند و ۱۰ شیلینگ که سرمایه متغیر بکار افتاده است، و مىبینیم که ارزش جدیدی جمعا معادل ۳ پوند و ۱۰ شیلینگ بعلاوه ۳ پوند و ۱۱ شیلینگ بجای آن تولید شده. بنابراین ، یعنى بیش از ۱۰۰ درصد. بعبارت دیگر کارگر بیش از نصف روزکار خود را بر سر تولید ارزش اضافه میگذارد، که متعاقبا اشخاص مختلفى آنرا با توجیهات مختلف بین خود قسمت میکنند.۹
ادامه...
1 S (حرف بزرگ) - حرف اول کلمه «سرمایه»، و در فرمولهائی که بدنبال میآید نماینده کل سرمایه یعنی جمع سرمایه ثابت و متغیر است.
2 s (حرف کوچک) - حرف اول کلمه «ثابت»، و در فرمولهائی که بدنبال میآید نماینده جزء ثابت سرمایه، یا سرمایه ثابت، است.
3 m (حرف کوچک) - حرف اول کلمه «متغیر»، و در فرمولهائی که بدنبال میآید نماینده جزء متغیر سرمایه، یا سرمایه متغیر، است.
4 e - حرف اول لغت «اضافه» و در فرمولهائی که بدنبال میآید نماینده «ارزش اضافه» است.
5 مارکس در گروندريسه سرمايه را چيزى توصیف ميکند که «تناقض درونيش از همان ابتدا اینست که حاوى کار مزدى است» (ص٣٣٠).
6 آنچه مارکس در اینجا به این صورت سربسته به آن اشاره میکند در واقع نرخ سود ( ) است. رجوع کنید به سرمایه، جلد ۳، فصل ۲، «نرخ سود» - ف.
7 Arbeitstag = working day - روزکار (یک لغت). مانند وقتی که، بعنوان مثال، میگوئیم «کارگران خواستار روزکار ۱۰ ساعته بودند».
8 Harmoniker = harmonizers - همآواکنندگان. منادیان اين نظر بودند که مناسبات توليدی در جامعه بورژوائى ذاتا در هماهنگی و همآوائیاند، و تضادهائى که نمايندگان اقتصاد سياسى کلاسيک مطرح کردهاند سطحی، ظاهری، و نسبت به ماهيت نظام خارجىاند. مارکس بخشى از گروندريسه (ص ٩٣-٨٨٣) را به نقد آنها اختصاص داده است - ف.
9 از آنجا که این یک مثال واقعی است (رجوع کنید به پینویسهای فصل ٩ ، شماره ۸) ما پوند وزنی (معادل ۴۵۴ گرم) را در تبدیل اوزان در این مثال به تقریب معادل ۵۰۰ گرم (نیمکیلوگرم) بحساب آوردهایم.
10 quarter - واحد مقیاس حجم برای سنجش جامدات؛ تقریبا معادل ۲۹۰ لیتر؛ ۸ برابر بوشِل [bushel] .
11 acre - تقریبا معادل ۴/٠ هکتار
***
٢- بازنمود اجزای ارزش محصول در اجزای متناظر و متناسب با آنها در خود محصول
حال به مثالى بازگردیم که به ما نشان داد چگونه سرمایهدار پول را تبدیل به سرمایه میکند. در آن مثال کار لازم کارگر ریسندۀ او ۶ ساعت، کار اضافهاش همان مقدار، و لذا درجه استثمار قوه کار ۱۰۰ درصد بود.
محصول یک روزکار ۱۲ ساعته ۲۰ کیلو نخ است با ارزشى معادل۳۰ شیلینگ. ۲۴ شیلینگ، یا هشت دهم این ارزش، نتیجه صرفا دوباره ظاهر شدن ارزش وسایل تولید (۲۰ کیلو پنبه به ارزش ۲۰ شیلینگ و بخش مستهلک دوک به ارزش ۴ شیلینگ) در آن است. بعبارت دیگر این بخش از ارزش محصول را سرمایه ثابت تشکیل میدهد. دو دهم باقیماندۀ ارزش محصول، یا ۶ شیلینگ، ارزش جدید ایجاد شده طى پروسه ریسیدن است، که نیمى از آن جبران ارزش یک روز قوه کار یعنی سرمایه متغیر را میکند، و نیم دیگرش ارزش اضافهای است معادل ۳ شیلینگ. کل ارزش ۲۰ کیلو نخ بدین ترتیب از اجزای زیر تشکیل میشود:
۳ ش. ارزش اضافه + ۳ ش. سرمایه متغیر + ۲۴ ش. سرمایه ثابت = ۳۰ شیلینگ ارزش نخ
از آنجا که کل این ارزش در ۲۰ کیلو نخ تولید شده جایگزین است، نتیجه میگیریم که میتوان اجزای مختلف تشکیلدهندۀ آن را نظیر به نظیر و با همان تناسبها در اجزای تشکیلدهندۀ خود محصول بازنمایاند.
اگر ۳۰ شیلینگ ارزش در ۲۰ کیلو نخ جایگزین است، پس هشت دهم این ارزش، یا ۲۴ شیلینگ، که بخش ثابت آنرا تشکیل میدهد، در هشت دهم محصول یعنی در ۱۶ کیلو نخ جایگزین است. از مقدار اخیر کیلو نماینده ارزش ماده خام یعنى ۲۰ شیلینگ پنبۀ ریسیده شده است، و کیلو نماینده ۴ شیلینگ دوک و غیرۀ مستهلک شده طى پروسه.
بنابراین کیلو از کل ۲۰ کیلو نخ تولید شده نماینده ۲۰ کیلو پنبه یعنی کل ماده خام مصروف در تولید کل محصول است. حال درست است که کیلو نخ از لحاظ وزن حاوی چیزی بیش از کیلو پنبه به ارزش شیلینگ نیست، اما از لحاظ ارزشی حاوی شیلینگ ارزش دیگر است که معادل ارزش پنبۀ مصروف در ریسیدن کیلو نخ باقیمانده است. نتیجه آنکه گوئی این کیلو نخ باقیمانده دیگر حاوی هیچ پنبهای نیست و کل۲۰ کیلو پنبه در همان کیلو نخ متمرکز شده است. اما، در مقابل، این کیلو نخ دیگر حاوی ذرهای از ارزش مواد کمکى و ابزار کار یا ذرهای از ارزش جدید تولید شده طى پروسه ریسیدن نیست.
بر همین قیاس، کیلو نخى که ۴ شیلینگ، یعنى باقیماندۀ سرمایه ثابت، در آن تجسم یافته است، نماینده چیزی جز ارزش مواد کمکى و ابزار کار مصروف در تولید ۲۰ کیلو نخ نیست.
پس به این نتیجه میرسیم که: هر چند هشت دهم محصول، یا ۱۶ کیلو نخ، در شکل فیزیکىاش بمنزله ارزشاستفاده همانقدر محصول کار ریسنده است که مابقی آن، اما اگر از این زاویه جدید به آن نگاه کنیم، حاوی هیچ مقدار از کار مصروف طى پروسه ریسیدن نیست، بعبارت دیگر هیچ مقدار از این کار را بخود جذب نکرده است. گوئى پنبه خود بخود و بدون هیچ کمکى تبدیل به نخ شده، یا گوئى با ترفند و شعبده این شکل جدید را بخود گرفته است. در عالم واقع نیز وقتى سرمایهدار این هشت دهم محصول را به ۲۴ شیلینگ میفروشد و با پول آن جبران وسایل تولید از دست رفتهاش را میکند، معلوم میشود که ۱۶ کیلو نخ چیزی بیش از پنبه، ذغالسنگ و استهلاک دوک در لباس مبدل نیست.
در مقابل، دو دهم باقیماندۀ محصول، یا ۴ کیلو نخ، نماینده چیزی جز ۶ شیلینگ ارزش جدید خلق شده طى پروسه ۱۲ ساعتۀ ریسیدن نیست. گوئی تمام ارزشى که از ماده خام و ابزار کار به محصول انتقال یافته تنها به همان ۱۶ کیلوئى که اول ریسیده شده افزوده گشته، و بعد راه بر آن بسته شده و دیگر به این ۴ کیلو منتقل نشده است. در این مورد ریسنده گوئى ۴ کیلو نخ را از باد هوا رشته، یا گوئى آنرا به کمک پنبه و دوکى رشته که بدون دخالت انسان در طبیعت مهیا بوده و بنابراین ارزشى به محصول انتقال نداده است.
از این۴ کیلو نخ، که کل ارزش ایجاد شده طی پروسۀ یک روز کار ریسیدن در آن متمرکز شده، یک نیمه نماینده ارزش کار مصروف طی پروسه، یا همان ۳ شیلینگ سرمایه متغیر است، و نیمه دیگر نماینده ۳ شیلینگ ارزش اضافه.
۱۲ساعت کاری که ریسنده صرف میکند در ۶ شیلینگ تجسم مىیابد، پس در مقدار نخى به ارزش ۳۰ شیلینگ ۶۰ [یعنی ۱۲×۵] ساعت کار متجسم است. و این مدت کار در ۲۰ کیلو نخ ما واقعا وجود دارد، زیرا هشت دهم آن، یا ۱۶ کیلو نخ، شکل مادیت یافتۀ ۴۸ ساعت کاری است که پیش از شروع پروسه ریسیدن صرف تولید وسایل تولید شده، و دو دهم دیگر آن، یا ۴ کیلو نخ، شکل مادیت یافتۀ ۱۲ ساعت کار مصروف طی خود پروسه است.
چنان که در یکی از صفحات پیش دیدیم،1 ارزش نخ برابرست با ارزش جدید ایجاد شده طى پروسه تولید آن بعلاوه ارزشى که از قبل در وسایل تولید موجود بوده. و اکنون نشان دادیم که چگونه میتوان اجزای مختلف ارزش محصول را، که بنا بر مفهوم یا بنا بر نقش [فونکسیون] شان از یکدیگر قابل تمیزند، در اجزای متناظر و متناسب با آنها در وجود خود محصول بازنمایاند. به این شیوه محصول، یعنی ماحصل پروسه تولید، به اجزای مختلفى تقسیم میشود. یک جزء صرفا نماینده کار قبلى مصروف در تولید وسایل تولید، یا سرمایه ثابت است؛ جزء دیگر صرفا نماینده کار لازم مصروف طى پروسه تولید، یا سرمایه متغیر است؛ و جزء آخر صرفا نماینده کار اضافۀ مصروف طى این پروسه، یا ارزش اضافه است. تجزیه محصول به اجزای آن کاری است ساده، اما به همان اندازه حائز اهمیت. این را بعدا، وقتى آنرا در حل مسائل غامض و همچنان لاینحل بکار گرفتیم، خواهیم دید.
ما تا اینجا محصول کل را بمنزله نتیجه نهائى و قابل مصرف یک روزکار ۱۲ ساعته در نظر گرفتهایم. اما میتوان این محصول کل را طى تمامى مراحل تولید آن تا انتها دنبال کرد و از این راه نیز به همان نتیجه قبلى رسید. به این منظور کافی است محصولات جزئیِ2 مراحل مختلف تولید را بمنزله اجزای متمایز محصول نهائی یا محصول کلی در نظر بگیریم که این محصولات در تکمیل آن به عناوین مختلف و در نقشهای عملی متفاوت شرکت میکنند.
ریسنده ۲۰ کیلو نخ را در ۱۲ ساعت تولید میکند. پس در یک ساعت کیلو و در ۸ ساعت کیلو نخ یعنى جزئى از محصول را تولید میکند که از لحاظ ارزشی مساوی تمام پنبهای است که در یک روز کامل ریسیده میشود. بر همین قیاس، در ۱ ساعت و ۳۶ دقیقه بعد کیلو نخ تولید میکند که جزء دیگر محصول را تشکیل میدهد و نماینده ارزش ابزار کاری است که طى ۱۲ ساعت کار بمصرف رسیده. در ۱ ساعت و ۱۲ دقیقه بعد ریسنده ۲ کیلو نخ تولید میکند به ارزش ۳ شیلینگ، که مساوی تمام ارزشى است که در ۶ ساعت کار لازم خود خلق مىکند. و بالاخره، در ۱ ساعت و ۱۲ دقیقه آخر ۲ کیلو نخ دیگر تولید میکند، که ارزش آن برابر با ارزش اضافهای است که کار اضافه او طى یک نصف روز [یا ۶ ساعت] بوجود میآورد. این روش محاسبه جوابگوی نیازهای روزمره کارخانهدار انگلیسى است، که با تکیه بر آن ادعا میکند در ٨ ساعت اول، یعنى طى دو سوم روزکار، ارزش پنبهاش را دوباره بدست میآورد، و الى آخر در مورد بقیه ساعات کار. روش کاملا صحیحى هم هست٬ زیرا در واقع همان روش اولى ماست که در بالا شرح داده شد؛ با این تفاوت که از قلمرو مکان، که در آن اجزای مختلف محصول بصورت تکمیل شده در کنار هم آرمیدهاند، به قلمرو زمان که در آن این اجزا یکی پس از دیگری تولید میشوند منتقل شده است. اما این روش محاسبه در عین حال میتواند با افکار بربرمنشانهای، بویژه در سر کسانی که علاقه عملىشان به پروسه تولید ارزش اضافه همان اندازه است که علاقه نظریشان به کج فهمى آن، همراه شود. بعنوان نمونه، شاید این تصور پیش آید که ریسنده ما در ٨ ساعت اول روزکارش ارزش پنبه را تولید یا جبران میکند، در ۱ ساعت و ۳۶ دقیقه بعد ارزش بخش مستهلک شدۀ ابزار کار را، در ۱ ساعت و ۱۲ دقیقه بعد ارزش دستمزدش را، و سرانجام تنها «ساعت آخر» معروف را صرف تولید ارزش اضافه برای صاحب کارخانه میکند. بدین ترتیب کارگر باید معجزۀ مضاعفی از خود ظاهر کند، به این معنا که نه تنها باید [ارزش] پنبه، دوک، ماشین بخار، ذغالسنگ، روغن و غیره را در حین استفاده از آنها در کار ریسندگى واقعا تولید کند، بلکه باید یک روزکارِ با فشردگی کار معین را هم به پنج روز مشابه آن مبدل کند. زیرا، در مثال مورد بحث ما، تولید ماده خام و ابزار کار مستلزم ۲۴ تقسیم بر ۶ یعنى ۴ روزکار ۱۲ ساعته، و تبدیل آنها به نخ نیز مستلزم یک روزکار مشابه دیگر است. عشق به سود باور به چنین معجزاتى را آسان میکند. و کم نیستند مجیزگویان آئیناندیشی3 که بخواهند وجود آنها را به اثبات برسانند. این هر دو واقعیت را مثال تاریخى معروف زیر نشان خواهد داد.
ادامه...
1 رجوع کنید به فصل ۷، ذیل بند ۲، «پروسه ارزشافزائی»، اینجا - ف.
2 منظور از محصول جزء یا جزئی، در مقابل محصول کل یا کلی که در ادامه جمله آمده، همان است که مارکس پیش از این، در صفحه ۲۱۵، ضمن توضیح اصلاحی خود بر اصطلاح «محصولات نیمساخته»، آن را محصولی تعریف کرد که «تا مرحله معینی ساخته شده» است.
3 doktrinär = doctrinaire - آئیناندیش (به قیاس جزماندیش)؛ کیشاندیش؛ شخص جزماندیشی که اندیشه و آئین یا کیشش یکی است؛ انسان ایدئولوژیک
۳- «ساعت آخر» سینیور
در یک صبح زیبای آفتابى در سال ۱۸۳۶ ناسو ویلیام سینیور که میتوان او را بدلیل شهرت علمیش در اقتصاد و سبک زیبایش در نگارش کلارِن1 اقتصاددانان انگلیسى نامید، از آکسفورد به منچستر احضار شد تا اقتصاد سیاسى را که در اولى درس میداد در دومى درس بگیرد. کارخانهداران او را برای درافتادن با قانون کارخانه2 که تازه بتصویب رسیده بود، و همچنین برای مقابله با آژیتاسیون3 [کارگران] حول خواست ده ساعت کار که خیال فراتر رفتن از این قانون را داشت، بعنوان خروس جنگى خود برگزیده بودند. آنها با ذکاوت عملى معمول خود دریافته بودند که استاد فاضل هنوز بقول معروف خیلى کار دارد تا از کار درآید، و به همین دلیل هم او را به منچستر دعوت کردند. جناب استاد هم متقابلا به سهم خود درسى را که در مکتب کارخانهداران منچستر تلمذ کرد در جزوهای با عنوان نامههائى در مورد قانون کارخانه و اثرات آن بر صنعت پنبه (لندن، ۱۸۳۷) به نگارش درآورد. در این جزوه، در میان سایر مطالب آموزنده، به مطلب زیر برمىخوریم:
«بنا بر قانون حاضر، هیچ کارخانهای که افراد زیر ۱۸ سال را در استخدام دارد…نمیتواند در طول هفته بیش از روزی ۱۱ ساعت و نیم، یعنى ۵ روز اول هفته روزی ۱۲ ساعت و شنبهها ۹ ساعت، کار کند. و حال تحلیل (!) زیر نشان خواهد داد که در چنین کارخانهای کل سود خالص فقط از ساعت آخر بدست میآید. من کارخانهداری را در نظر میگیرم که ۰۰۰٫۱۰۰ پوند سرمایهگذاری میکند؛ ۸۰٫۰۰۰ پوند در کارخانه و ماشینآلات و ۲۰٫۰۰۰ پوند در مواد خام و دستمزد. اگر واگرد سرمایه را سالانه و با سود ناخالص ۱۵ درصد در نظر بگیریم، درآمد سالانه کارخانه مقدار کالائى به ارزش ۱۱۵٫۰۰۰ پوند خواهد بود … در اینجا ما با ۲۳ نیمساعت کار روبروئیم که در هر یک یا از این ۱۱۵٫۰۰۰ پوند تولید میشود. از این - که کل ۱۱۵٫۰۰۰ پوند [و کل ساعات کار روزانه] را تشکیل میدهد - ، معادل [۱۰ ساعت کار یا] ۱۰۰٫۰۰۰ از ۱۱۵٫۰۰۰ پوند، فقط خود سرمایه را برمیگرداند؛ ، معادل [۱ نیمساعت کار یا] ۵٫۰۰۰ از ۱۱۵٫۰۰۰ پوند، جبران استهلاک کارخانه و ماشینآلات را میکند؛ و باقیمانده، یعنى ۲ نیمساعت آخر از ۲۳ نیمساعت هر روزه، ۱۰ درصد سود خالص تولید میکند. بدین ترتیب اگر میشد - با فرض ثابت ماندن قیمتها - کارخانه از طریق افزودن مبلغى در حدود ۲٫۶۰۰ پوند به سرمایۀ در گردش، بجای ۱۱ ساعت و نیم ۱۳ ساعت کار کند، سود خالص از دو برابر آنچه هست تجاوز میکرد. از سوی دیگر، اگر از ساعات کار روزانه ۱ ساعت کاسته شود - با فرض ثابت ماندن قیمتها - سود خالص بکلى از میان میرود، و اگر ۱ ساعت و نیم کاسته شود حتى سود ناخالص نیز از میان میرود».۱۰
جناب استاد اسم این را هم گذاشتهاند «تحلیل»! اگر ایشان به فریاد و فغان کارخانهداران مبنى بر اینکه کارگران قسمت اعظم روز را صرف تولید یا در واقع بازتولید و جبران ارزش ساختمان، ماشینآلات، پنبه، ذغالسنگ و غیره میکنند باور داشتند، آنگاه دیگر تحلیل دادنشان زائد بود. میتوانستند بسادگى جواب دهند: «آقایان! اگر کارخانههای شما بجای ۱۱ ساعت و نیم ۱۰ ساعت کار کنند آنوقت، با فرض ثابت ماندن سایر شرایط، مصرف روزانه پنبه، ماشینآلات و غیره نیز به همان نسبت کاهش مییابد. در نتیجه شما همان را که با یک دست دادهاید با دست دیگر پس میگیرید؛ یعنی کارگرانتان در آینده ۱ ساعت و نیم کمتر وقت صرف بازتولید و جبران سرمایۀ بکار افتاده خواهند کرد». و اما اگر حرفهای کارخانهداران برایشان ملاک نبود بلکه صرفا بعنوان یک صاحبنظر در این قبیل مباحث بر ذمه خود میدیدند که بهر حال تحلیلی ارائه دهند، آنگاه، در مسالهای که صرفا بر سر رابطه سود خالص با طول روزکار است، پیش از هر چیز باید از کارخانهداران میخواستند که دقت کنند و ماشینآلات، ساختمان کارگاهها و مواد خام را با کار یک کاسه نکنند، بلکه لطف بفرمایند سرمایه ثابت یعنى مقدار سرمایهگذاری شده در ساختمان، ماشینآلات، مواد خام و غیره را در یک طرف حساب، و سرمایه بکار افتاده بشکل دستمزد را در طرف دیگر حساب وارد کنند. آنگاه اگر، بر مبنای محاسبات کارخانهداران، باز معلوم میشد کارگر دستمزدش را در ۲ نیمساعت بازتولید یا جبران میکند، ایشان باید تحلیل خود را چنین ادامه میدادند: «طبق محاسبات شما کارگر مزدش را در ۱ ساعت ماقبل آخر و ارزش اضافه یا سود خالص شما را در ۱ ساعت آخر تولید میکند. حال از آنجا که کارگر در مدت زمانهای برابر ارزشهای برابر تولید میکند، محصول ساعت ماقبل آخر و محصول ساعت آخر او یک مقدار ارزش دارند. بعلاوه، کارگر تنها ضمن کار است که اساسا ارزشى تولید میکند، و مقدار کاری هم که انجام میدهد با مدت آن سنجیده میشود. این مدت، بقول شما، معادل ۱۱ ساعت و نیم در روز است. کارگر یک بخش از این ۱۱ ساعت و نیم را صرف تولید یا جبران دستمزدش میکند، و بخش دیگر را صرف تولید سود خالص شما. عملی فراتر از این مطلقا انجام نمیدهد. اما از آنجا که، بنا بر فرض شما، مزد کارگر و ارزش اضافهای که تولید میکند دارای ارزش برابرند، روشن است که مزدش را در ۵ ساعت و سه ربع و سود خالص شما را در ۵ ساعت و سه ربع دیگر تولید میکند. و باز از آنجا که [بنا بر فرض شما] ارزش نخ تولید شده در ۲ ساعت مساوی مجموع ارزش دستمزد او و سود خالص شماست، مقدار ارزش این نخ باید ۱۱ساعت و نیم کار باشد، که ۵ ساعت و سه ربعش مقدار ارزش نخ تولید شده در ۱ ساعت ماقبل آخر و ۵ ساعت و سه ربع دیگرش مقدار ارزش نخ تولید شده در ساعت آخر را تعیین میکند. حال، حواستان را خوب جمع کنید، به نقطه حساسى رسیدهایم! ساعت کار ماقبل آخر، مانند ساعت اول، یک ساعت کار عادی است؛ نه کمتر و نه بیشتر. پس چطور ممکن است ریسنده در یک ساعت ارزشى، بصورت نخ، تولید کند که تجسم ۵ ساعت و سه ربع کار باشد؟ واقعیت اینست که او ابدا چنین معجزهای نمیکند. ارزشاستفادهای که در ۱ ساعت تولید میکند مقدار معینى نخ است. ارزش این نخ با ۵ ساعت و سه ربع کار سنجیده میشود، که ۴ ساعت و سه ربعش بى هیچ کمکی از جانب او از قبل در وسایل تولید یعنى در پنبه، ماشینآلات و غیره متجسم است، و او تنها ۱ ساعت باقیمانده را به آن میافزاید. بنابراین، از آنجا که مزدش در ۵ ساعت و سه ربع تولید میشود، و نخ تولید شده در ۱ ساعت نیز حاوی ۵ ساعت و سه ربع کار است، بى آنکه شعبدهای در کار باشد نتیجه میگیریم که ارزش ایجاد شده از طریق ۵ ساعت و سه ربع کار ریسندگى مساوی ارزش محصولى است که در ۱ ساعت ریسیده شده. شما بکلی در اشتباهید اگر فکر میکنید ریسنده با بازتولید یا احیای ارزشهای پنبه، ماشینآلات و غیره [در وجود محصول] یک لحظه از مدت روزکارش را هدر میدهد. برعکس، به این علت که کارش پنبه و دوک را تبدیل به نخ میکند، به این علت که مشخصا میریسد، است که ارزشهای پنبه و دوک با پای خود راهی ارزش نخ میشوند. این نتیجه ناشى از کیفیت کار اوست، نه کمیت آن. درست است که کارگر در ۱ ساعت ارزش بیشتری، بصورت پنبه، به نخ انتقال میدهد تا در نیمساعت، اما این تنها به این علت است که او در ۱ ساعت پنبه بیشتری میریسد تا در نیمساعت. پس مىبینید که ادعای شما مبنى بر اینکه کارگر در ۱ ساعت ماقبل آخر ارزش دستمزدش را تولید میکند و در ۱ ساعت آخر سود خالص شما را، معنائى جز این ندارد که در نخى که در ۲ ساعت تولید میکند - حال چه ۲ ساعت اول روزکار باشد و چه ۲ ساعت آخر آن - ۱۱ ساعت و نیم کار مادیت یافته است [، «۲ ساعت کار خودش و ۹ ساعت و نیم کار کسان دیگر»] ، یعنى دقیقا همان تعداد ساعتى که در کل یک روز کار وجود دارد. و ادعای من مبنى بر اینکه او در۵ ساعت و سه ربع اول دستمزدش را تولید میکند و در۵ ساعت و سه ربع آخر سود خالص شما را، معنائى جز این ندارد که شما فقط پول اولى را به او میدهید و پول دومى را نمیدهید. وقتى میگویم پول کار را دادن، بجای آنکه بگویم پول قوه کار را دادن، به زبان خود شما حرف میزنم. باری، آقایان، اگر مدت کاری که بابتش پول میدهید و مدت کاری که بابتش پول نمیدهید را با هم مقایسه کنید متوجه خواهید شد که این دو با یکدیگر همان نسبتى را دارند که یک نصف روز با نصف دیگر آن دارد. و این یعنى یک نرخ [استثمار] ۱۰۰ درصد؛ که درصد خیلى [روند و] خوشگلی هم هست. بعلاوه، کوچکترین شکى نیست که اگر بجای ۱۱ ساعت و نیم ۱۳ ساعت از گرده ’عملهجات‘ 4 خود کار بکشید و، همان طور که از شما انتظار میرود، صرفا کار انجام شده در آن ۱ ساعت و نیم اضافى را کار اضافه محسوب کنید، آنگاه کار اضافه از۵ ساعت و سه ربع به ۷ ساعت و ربع کار، و نرخ ارزش اضافه از ۱۰۰ درصد به درصد افزایش خواهد یافت. پس اگر انتظار دارید با اضافه شدن ۱ ساعت و نیم به روزکار نرخ ارزش اضافه از ۱۰۰ درصد به ۲۰۰ درصد و بالاتر از آن برسد، بعبارت دیگر ’متجاوز از دو برابر‘ شود، باید بگویم خیال خوش میفرمائید. و از آن طرف هم خیلى بدخیال تشریف دارید اگر دلنگرانید (وه که این دل آدمی چه چیز شگفتی است، بخصوص وقتى در کیف پولش حمل شود) که بر اثر کاهش ساعات کار از ۱۱ ساعت و نیم به ۱۰ ساعت تمام سود خالصتان جارو شود. ابدا چنین نیست. زیرا در آن صورت، با فرض ثابت ماندن سایر شرایط ، کار اضافه از ۵ ساعت و سه ربع به ۴ ساعت و سه ربع تقلیل خواهد یافت؛ و این مدت زمانى است که هنوز یک نرخ ارزش اضافه بسیار سودآور درصدی بدست خواهد داد. و اما این ’ساعت آخرِ‘ سرنوشتساز که شما دربارهاش بیش از آنچه منتظرین حضرت قائم در وصف دورۀ آخر زمان گفتهاند داستان سرائیدهاید، کلا حرف مفت است. اگر از دست برود ’سود صافى‘ شما لطمه نخواهد خورد، همان طور که ’اذهان صاف‘ دختران و پسران خردسالى که بکارشان میکشید لطمه نخواهد خورد.۱۱ آنگاه که ’ ساعت آخر‘ خود شما جداً فرارسید یادی از این استاد دانشگاه آکسفورد بکنید. عجالتا بدرود، آقایان! امیدوارم در یک دنیای بهتر باز یکدیگر را ببینیم، اما قبل از آن نه».۱۲… شیپور «ساعت آخر» اختراعى سینیور در ۱۸۳۶، بار دیگر در ۱۵ آوریل ۱۸۴۸ توسط صاحب منصب والامقام اقتصادی، جیمز ویلسون،5 در مجله اکونومیست لندن ضمن مجادلهای علیه لایحه ده ساعت کار بصدا درآمد.
ادامه...
1 Heinrich Clauren - هاينريش کلارِن (١٨۵۴-١٧٧١) نويسنده [آلمانى] رمانها و داستانهاى کوتاه احساساتى - ف.
2 منظور قانون کارخانه مصوب سال ١٨٣٣ است که در فصل بعد به تفصيل مورد بررسی قرار میگیرد - ف.
3 آژیتاسیون: اعتراضآفرینی. فعالیت مبارزاتی برای جلب تعداد هر چه بیشتری از افراد به اتحاد حول پرچم اعتراض به وضع موجود هر چیز.
4 در متن اصلی hand بمعنای «دست» آمده است که اصطلاح قدیمی انگلیسی بمعنای کارگر است. مارکس از کاربرد این واژه در مورد کارگر بمنزله واژهای تحقیرآمیز که انسان کارگر را به «دست» هایش تقلیل میدهد انتقاد کرده است. در فارسی قدیم نیز «عمله»، و جمع آن «عملهجات»، به معنای کارگر بوده، و علاوه بر معنای تحقیرآمیزش در فارسی امروز همان حالت «دست» انگلیسی را دارد و انسان را به یک «عامل» صرف در خدمت پروسه تولید تقلیل میدهد. در متنی غیر از این متن خاص، «عمله» البته معادل بهتری برای labourer انگلیسی است.
5 James Wilson - جیمز ویلسون (۶۰- ۱۸۰۵) در سال ۱۸۴۳ مجله اکونوميست را که يک ارگان قويا طرفدار تجارت آزاد بود تاسيس کرد. جزو مخالفان قانون بانکى ۱۸۴۴ بود، طی سالهاى ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۹نماينده پارلمان، در سالهاى ٨-۱۸۵۳ دبیر مالى خزانهدارى کل، و در فاصله سالهای ۶۰-۱۸۵۹ عضو مالى شوراى هندوستان بود - ف.
۴- محصول اضافه
آن بخش از محصول که نماینده ارزش اضافه (یک دهم ۲۰ کیلو یعنى ۲ کیلو نخ در مثال بند ۲ این فصل) است را ما محصول اضافه (surplus-product; produit net) مینامیم. همانطور که نرخ ارزش اضافه را نسبت ارزش اضافه به بخش متغیر سرمایه تعیین میکند (و نه نسبت آن به کل سرمایه) مقدار نسبى محصول اضافه را نیز نسبت آن به بخشى از محصول که کار لازم در آن تجسم یافته است تعیین میکند، و نه نسبت آن به کل محصول. از آنجا که هدف اصلى و اساسى تولید کاپیتالیستی تولید ارزش اضافه است، بزرگى یا کوچکى مقدار معینى ثروت را 1 باید بر حسب اندازه نسبى محصول اضافه سنجید، و نه بر حسب مقدار مطلق محصول تولید شده.۱۳
جمع کار لازم و کار اضافه، یعنى جمع مراحل زمانى که طى آنها کارگر به ترتیب معادل ارزش قوه کار خود و ارزش اضافه تولید میکند، اندازه مطلق مدت کار یعنى روزکار ([به انگلیسی] working-day) او را تشکیل میدهد.
1 در ترجمه انگلس: «… بزرگی یا کوچکی ثروت یک شخص یا یک کشور را…» (ص۲۲۰)
فصل ۱۰
روزکار
۱- حدود روزکار
ما بنا را بر این گذاشتیم که قوه کار به قیمتی منطبق بر ارزشش خرید و فروش مىشود. ارزش قوه کار را، مثل ارزش هر کالای دیگر، مدت کار لازم برای تولید آن تعیین مىکند. اگر تولید وسایل زندگی که کارگر روزانه بطور متوسط بمصرف مىرساند ۶ ساعت وقت ببرد، او باید روزانه بطور متوسط ۶ ساعت کار کند تا قوه کارش را تولید یا، بعبارت دیگر، ارزشى که بر اثر فروش آن دریافت کرده است را بازتولید کند. بخش لازم روزکار او برابر ۶ ساعت است، و بنابراین، با فرض ثابت بودن سایر عوامل، کمیت معلومى است. اما معلوم بودن این کمیت بمعنای معلوم بودن طول خود روزکار نیست.
فرض کنیم خط A – – – – – – B نماینده طول مدت کار لازم باشد؛ مثلا ۶ ساعت. حال اگر کار به اندازه ۱، ۳ یا ۶ ساعت فراتر ازAB امتداد یابد سه خط دیگر بصورت زیر خواهیم داشت:
A – – – – – – B – C : روزکار ۱
A – – – – – – B – – – C : روزکار ۲
A – – – – – – B – – – – – – C : روزکار ۳
این سه خط جدید نماینده سه روزکار مختلف ۷، ۹ و ۱۲ ساعتهاند. BC یعنى امتداد AB نماینده طول مدت کار اضافه است. از آنجا که کل روزکار عبارتست ازAC = AB + BC ٬ طول آن با مقدار متغیرBC تغییرمیکند. از آنجا که AB مقدار معلومى است، نسبت BC به AB را همواره میتوان محاسبه کرد. این نسبت در روزکار شماره ۱ یک ششم AB ، در روزکار شماره ۲ سه ششم و در روزکار شماره ۳ شش ششم آن است. و باز از آنجا که نسبت مدت کار اضافه به مدت کار لازم نرخ ارزش اضافه را معین میکند، نسبت BC به AB این نرخ را به ما میدهد؛ که در سه روزکار مختلف بالا به ترتیب [یک ششم یا] ، ۵۰ و ۱۰۰ درصد است. اما نرخ ارزش اضافه به تنهائى طول روزکار را بما نمىدهد. این نرخ مىتواند ۱۰۰ درصد باشد، و طول روزکار ۸، ۱۰، ۱۲ ساعت یا بیشتر. نرخ ۱۰۰ درصد نشان مىدهد که دو جزء تشکیل دهندۀ روزکار یعنى مدت کار لازم و مدت کار اضافه از طول مساوی برخوردارند، اما نشان نمىدهد که طول هر یک چقدر است.
بنابراین روزکار نه کمیتی ثابت بلکه متغیر است. یکى از اجزای آنرا یقینا مدت کار لازم برای بازتولید قوه کار خود کارگر تعیین میکند، اما مقدار کل آن با تغییر مدت کار اضافه تغییر مىیابد. پس روزکار قابل تعیین است اما بخودی خود معین نیست.۱
روزکار با آنکه کمیت ثابتى نیست و سیال است، اما، از سوی دیگر، تنها در حدود معینى هم مىتواند تغییر کند. لکن حداقلِ آن قابل تعیین است. طبعا اگرBC را که امتداد AB و نشاندهنده کار اضافه است مساوی صفر قرار دهیم، به یک حداقل، به آن بخش از روز که کارگر طى آن الزاما باید برای تامین معاش خود کار کند، مىرسیم. اما در شیوه تولید کاپیتالیستی این کار لازم تنها مىتواند بخشى از روزکار را تشکیل دهد، و کل روزکار هرگز نمىتواند به این حداقل نزول کند. از سوی دیگر، روزکار بطور قطع حداکثری دارد، یعنى طول آن نمىتواند از حد معینى تجاوز کند. این حداکثر منوط به دو چیز است. اولا، محدود به حدود جسمانى قوه کار است. یک انسان در طول ۲۴ ساعت شبانه روز مقدار معینى از رمقی که در وجودش هست را مىتواند مایه بگذارد. بهمان ترتیب که یک اسب هم تنها ۸ ساعت در روز مىتواند منظما کار کند. طى بخشى از روز جسم و جان انسان باید بیاساید، یعنی بخوابد، و طى بخش دیگر انسان باید نیازهای جسمى دیگرش را برآورده سازد؛ باید بخورد، بشوید، بپوشد. افزایش طول روزکار علاوه بر این محدودیتهای جسمی صرف به موانع روحى نیز بر مىخورد. کارگر به وقتى نیاز دارد که در آن نیازهای معنوی و اجتماعیش را برآورده کند. کثرت و تنوع این نیازها بستگى به سطح عمومى تمدن دارد. طول روزکار بدین ترتیب در محدوده شرایط جسمى و اجتماعى هر دو نوسان مىکند. اما این شرایط در عین محدودکنندگی ماهیت بسیار منعطفی دارند، و لذا میدان مانور بغایت وسیعى بدست میدهند. به همین دلیل است که به روزکارهای بسیار متفاوت ۸، ۱۰، ۱۲، ۱۴، ۱۶ و ۱۸ ساعته برمیخوریم.
سرمایهدار قوه کار را به قیمت روزش در بازار خریده است. ارزش استفاده آن در تمام طول یک روز کار متعلق به اوست. سرمایهدار بدینوسیله این حق را بدست آورده که کارگر را در طول یک روز بکار وادارد. اما سوال اینست که روزکار چیست؟۲ بهرحال از روز طبیعى کوتاهتر است. اما چقدر کوتاهتر؟ سرمایهدار در این باره که آخر روزکار، که برایش آخر دنیاست، کجا باید باشد نظرات خاص خود را دارد. او بعنوان سرمایهدار چیزی جز تجسم انسانى سرمایه نیست. روحش روح سرمایه است. اما سرمایه را تنها یک نیروی محرکه به جلو مىراند، و آن اینکه ارزش خود را افزایش دهد، ارزش اضافه ایجاد کند، کاری کند که بخش ثابتش، یعنى وسایل تولید، بیشترین مقدار ممکن کار اضافه را بخود جذب کند.۳ سرمایه کار مرده است - کار مردهای که مانند خفاش خونآشام تنها با مکیدن کار زنده مىتواند زنده بماند، و هر چه بیشتر کار بمکد بیشتر زنده مىماند. مدت زمانی که کارگر کار مىکند مدت زمانى است که طى آن سرمایهدار قوه کاری را که از او خریده بمصرف مىرساند.۴ اگر کارگر مدت زمانى را که به این صورت در اختیار دارد برای خود صرف کند جیب سرمایهدار را زده است.۵
لذا سرمایهدار به قانون مبادله کالاها متوسل مىشود. او نیز مانند هر خریدار دیگر در پی آنست که بیشترین نفع ممکن را از ارزش استفاده کالائی که خریده است ببرد. اما ناگهان صدای کارگر که پیش از این در جوش و خروش پروسه تولید گم بود بلند میشود: «کالائى که من به تو فروختم با خیل کالاهای عادی تفاوت دارد. از این لحاظ تفاوت دارد که مصرفش ایجاد ارزش مىکند، آنهم ارزشى بیش از آنچه خود هزینه برمىدارد. به همین دلیل هم تو آنرا خریدی. آنچه در طرف تو بصورت افزایش ارزش سرمایه ظاهر مىشود، در طرف من مصرف اضافۀ قوه کار است. برای من و تو در بازار فقط یک قانون وجود دارد، و آن قانون مبادله کالاهاست. و مىدانیم که مصرف کالا نه متعلق به فروشنده که آنرا از دست میدهد، بلکه متعلق به خریدار است که آنرا بدست مىآورد. بنابراین مصرف روزانه قوه کار من متعلق به توست. اما با قیمتى که تو روزانه برای آن مىپردازی من باید بتوانم روزانه بازتولیدش کنم، تا بتوانم مجددا آنرا بفروشم. گذشته از فرسایش طبیعى آن بر اثر بالا رفتن سن و غیره، من باید بتوانم فردا هم با همین مقدار قدرت، سلامت و بشاشت متعارف امروز کار کنم. مگر تو مدام آیه «پرهیز» و «پسانداز» بگوش من نمىخوانى؟ بسیار خوب، منهم مانند هر صاحبمال عاقل و صرفهجوئى مایلم از تنها مایملکم، قوه کارم، مراقبت و از اتلاف آن جلوگیری کنم. مایلم در هر روز تنها آن مقدار از آنرا بخرج دهم، بحرکت درآورم، به کار تبدیل کنم، که با دوام نرمال و با رشد سالم آن سازگار باشد. تو با افزایش نامحدود طول روزکار، طی یک روز قوه کاری بیش از آنچه من شاید در سه روز بتوانم جبران کنم از من بمصرف مىرسانى. آنچه تو بصورت کار بدست مىآوری من بصورت جوهر [یا توان] کار از دست مىدهم. استفاده از کار من یک چیز است و چپاول آن چیز دیگر. اگر طول متوسط مدتى که یک کارگر متوسط، در صورتی که مقدار معقولى کار انجام دهد، ۳۰ سال باشد، ارزش قوه کار من، که تو روز به روز به من پرداخت مىکنى، یا کل ارزش آنست. اما اگر آنرا ظرف ۱۰ سال بمصرف برسانى روزانه بجای آنکه ارزش کل آنرا بمن پرداخت کنى، یعنى یک سوم ارزش روزانه آنرا پرداخت کردهای. و به این ترتیب روزانه دو سوم ارزش کالای مرا از من دزدیدهای. پول یک روز قوه کار را مىدهى اما باندازه سه روز قوه کار مصرف مىکنى. این خلاف قرارداد ما و خلاف قانون مبادله کالاهاست. لذا من خواستار روزکاری با طول نرمال هستم. و بدون آنکه تلاش کنم قلبت را برحم بیاورم هم خواستار آن هستم، زیرا در مسائل پولى احساسات جائى ندارد. تو ممکن است شهروند نمونهای باشى، شاید عضو انجمن سلطنتى حمایت از حیوانات باشى، یا به چنان مرتبهای از تقدس رسیده باشى که کفشهایت جلوی پایت جفت شود، اما آنچه در هنگام روبرو شدن با من نمایندهاش هستى قلبى در سینه ندارد. صدای طپش قلبی که بهنگام روبرو شدن با من مىشنوی صدای طپش قلب خود من است. من خواستار روزکار نرمال هستم، زیرا مثل هر فروشنده دیگری ارزش کالایم را مىخواهم».۶
پس مىبینیم که جز برخى محدودیتهای بغایت انعطافپذیر هیچگونه حدی که برخاسته از خود ذات مبادله کالاها باشد بر روزکار، [یعنی در واقع] بر کار اضافه، وجود ندارد. سرمایهدار با تلاش برای افزایش هر چه بیشتر طول روزکار، و در صورت امکان افزایش یک روزکار تا حد دو روز، صرفا در پى حفظ حقوق خویش بمنزله یک خریدار است. از سوی دیگر، ماهیت خاص کالای فروخته شده مستلزم گذاشتن حدی بر مصرف آن از جانب خریدار است، و کارگر با تمایل خود به کاهش روزکار تا یک حد نرمال مشخص در پى حفظ حقوق خویش بمنزله یک فروشنده. پس در اینجا تعارضى وجود دارد، میان حق و حق، میان دو حق که هر دو به یکسان ممهور به مهر قانون مبادلهاند. میان حقوق برابر زور حکم مىکند. لذا شاهدیم که در تاریخ تولید کاپیتالیستی تعیین ضابطهای برای تعیین طول روزکار شکل مبارزهای را بخود میگیرد که بر سر تعیین حدود این روز میان سرمایۀ جمعی، یعنى طبقه سرمایهدار، و کار جمعی، یعنى طبقه کارگر، درمىگیرد.
٢- ولع کار اضافه. کارخانهدار و بویار1
کار اضافه اختراع سرمایه نیست. هرجا که بخشى از جامعه انحصار وسایل تولید را در دست دارد، کارگر، آزاد یا غیرآزاد، باید مدت زمان اضافهای را به مدت زمان کاری که برای تامین بقای خودش لازم است بیفزاید تا وسایل زندگی مالک وسایل تولید را تولید کند،۷ حال این مالک وسایل تولید یک χαλòς χ’α’γαθός 2 آتنى باشد، یا یک حاکم مذهبى اتروریائى،3 یا یک شهروند شهرنشین رمى، یا یک بارُن نورمن،4 یا یک بردهدار آمریکائى، یا یک بویار والاشیائى،5 یا یک زمیندار مدرن [سرمایهدار] و یا یک سرمایهدار [صنعتی].۸ اما روشن است که در هر گونه سامان اقتصادی جامعه که در آن وجه غالب محصول کار نه ارزش مبادله بلکه ارزش استفادۀ آن باشد، آنچه کار اضافه را محدود مىکند مجموعهای، محدودتر یا وسیعتر، از نیازهاست، و هیچ عطش سیریناپذیری به تملک کار اضافه که ناشی از خود ذات تولید باشد وجود ندارد. لذا در عهد باستان زیادهکاری6 تنها هنگامى اشکال مدهش بخود مىگیرد که هدف از آن کسب ارزش مبادله در شکل مستقل پولیش باشد؛ یعنى در کار تولید طلا و نقره. در این حالت شکل برسمیت شناخته شدۀ زیادهکاری کار اجباری تا هنگام مرگ است. در این باره کافی است نوشتههای دیودوروس سیکولوس را خواند.۹ معهذا، اینها استثنائات عهد باستان را تشکیل مىدهند. اما ملتهائى که تولیدشان هنوز در حیطه اشکال پست کار بردگى - مانند بیگاری و امثال آن - جریان دارد، همین که به گرداب بازار جهانى تحت سلطه شیوه تولید کاپیتالیستی کشانده میشوند، و از این طریق فروش محصولاتشان به صادرکنندگان این محصولات تبدیل به منفعت اصلىشان مىشود، در میان این گونه ملل، فجایع متمدنانه زیادهکاری با فجایع بربرمنشانه بردهداری، سرواژ و غیره پیوند میخورد. لذا کار سیاهان در ایالات جنوبى اتحادیه امریکا [American Union] تا زمانی که تولید معطوف به رفع نیازهای بلافصل محلى بود اعتدال پدرسالارانه خود را حفظ کرد. اما به درجهای که صادرات پنبه به منفعت حیاتى این ایالات تبدیل شد، زیاده کار کشیدن از سیاهان، گاه تا حد مصرف کامل شیره جانشان طی هفت سال، خود تبدیل به عاملی در محاسبات یک نظام حساب شده و حسابگر شد. از آن پس مساله نه بر سر بدست آوردن مقدار معینى محصولات مصرفى از قِبل برده، بلکه بر سر تولید خود ارزش اضافه بود. همین واقعیت در مورد بیگاری در، بعنوان مثال، شاهزادهنشینهای کرانه رود دانوب نیز صادق است.
مقایسه ولع کار اضافه در شاهزادهنشینهای کرانه دانوب با شکلى از همان ولع که در کارخانههای انگلیسى یافت مىشود بسیار جالب توجه است، زیرا نشان میدهد بیگاری همان شکل مستقل و بلاواسطه ملموس کار اضافه است.
فرض کنیم روزکار شامل ۶ ساعت کار لازم و ۶ ساعت کار اضافه باشد. در این صورت کارگر آزاد در هر هفته ۶×۶ یا ۳۶ ساعت کار اضافه بدست سرمایهدار مىدهد. مثل اینست که در هفته ۳ روز را برای خود و ۳ روز را به رایگان برای سرمایهدار کار کند. اما این واقعیت مستقیما بچشم نمىآید، زیرا در این مورد کار اضافه و کار لازم با یکدیگر مخلوطند، و لذا همین نسبت را مىتوان فیالمثل به این صورت بیان کرد که کارگر در هر دقیقه ۳۰ ثانیه برای خود و ۳۰ ثانیه برای سرمایهدار کار مىکند. در مورد بیگاری این طور نیست. کار لازمى که دهقان والاشیائى برای تامین معاش خود انجام مىدهد مشخصا از کار اضافهای که برای بویار انجام میدهد جداست؛ اولى را بر مزرعۀ خود انجام مىدهد و دومى را بر ملک ارباب. دو بخش کار بدین ترتیب مستقل از یکدیگر و بموازات هم وجود دارند. در مورد بیگاری، کار اضافه بدقت از کار لازم قابل تفکیک است. معالوصف روشن است که این [تفاوت در دو سامان اقتصادی] در نسبت کمىّ کار اضافه به کار لازم هیچ تغییری نمىدهد. سه روز کار اضافه در هفته را چه بیگاری بنامیم و چه کار مزدی بهر حال سه روز کار است که بابتش معادلى بدست کارگر داده نمیشود. اما ولع تملک کار اضافه در وجود سرمایهدار بصورت کشش شدیدی بسوی افزایش نامحدود طول روزکار ظاهر مىشود، و در وجود بویار بشکلى سادهتر، بشکل گرایشی بلاواسطه به شکار روزهای هر چه بیشتر بیگاری.۱۰
در شاهزادهنشینهای کرانه رود دانوب بیگاری با انواع اجارههای جنسى و دیگر ملحقات و منضمات سرواژ همراه بود. اما بیگاری همواره مهمترین شکل خراج پرداختى به طبقه حاکم را تشکیل مىداد. در مناطقی که این وضع حاکم بود بندرت بیگاری از سرواژ ناشى شد، بلکه، برعکس، این سرواژ بود که از بیگاری نشات گرفت.۱۱ شرح ماجرا در ایالتهای رومانیائى از این قرار بود که شیوه تولید آنها مبتنى بر مالکیت اشتراکى بود، اما نه بشکل اسلاو یا هندی آن. بخشى از اراضی را اعضای کمون بمنزله ملک آزاد خصوصى مستقلا، و بخش دیگر - بنام ager publicus - را به اشتراک کشت میکردند. سهمى از محصولات این کار مشترک به صندوق ذخیرهای برای مقابله با خشکسالی، آفت و بلایای دیگر اختصاص مىیافت، و سهم دیگری به نوعی خزانه دولتى برای تامین مخارج جنگ، امور مذهبى و دیگر هزینههای مشترک ریخته مىشد. بمرور ایام اراضی اشتراکى، و بهمراه آن تعهدات اعضای کمون در قبال این اراضی، توسط صاحب منصبان نظامى و مذهبى غصب شد. کاری که دهقانان آزاد بر اراضی اشتراکى خود میکردند، حال تبدیل به بیگاری برای دزدانى شد که آن اراضی را بالا کشیده بودند. و چیزی نگذشت که این بیگاری تبدیل به مناسبات انقیادآمیز [ارباب و سرفی] شد. این مناسبات اگر نه قانونا، باری عملا و واقعا وجود داشت، تا زمانی که روسیه، این ناجى جهان، تحت لوای الغای سرواژ آنرا به مرتبه قانون ارتقا داد. مجموعه ضوابط بیگاری که توسط ژنرال روسى کیسِلِف در سال ۱۸۳۱ اعلام شد،7 البته که از جانب خود بویارها دیکته شده بود. روسیه بدین ترتیب با یک تیر دو نشان زد: هم سران شاهزادهنشینهای کرانه دانوب را مغلوب خود کرد و هم تحسین لیبرالهای سبک مغز سراسر اروپا را برانگیخت.
طبق این مجموعه ضوابط بیگاری - که عنوان Règlement organique [نظامنامه ارگانیک] به آن داده شده - هر زارع والاشیائى علاوه بر انبوهى از پرداختهای جنسى، که جزء به جزء مشخص شده، اقلام زیر را به باصطلاح مالک زمین بدهکار است: ۱- دوازده روز کار بطور کلى؛ ۲- یک روز کار در مزرعه؛ ۳- یک روز هیزم شکنی. اینها جمعا به ۱۴ روز در سال میرسد. اما روزکار، با درکى عمیق از اقتصاد سیاسى، نه بمعنای عادی آن بلکه بمعنای روزی تعریف میشود که برای تولید مقدار متوسط روزانۀ محصول معینی لازم است، و آن مقدار متوسط روزانه نیز به چنان شیوه زیرکانهای تعیین مىشود که حتى غول یک چشم هم قادر به اتمامش در ۲۴ ساعت نیست. بدین ترتیب نظامنامه خود با صراحت خشک و طنز خاص روسى اعلام مىکند که منظور از ۱۲ روز کار محصولی است که از ۳۶ روز کار یدی بدست میآید، منظور از ۱ روز کار در مزرعه ۳ روز چنین کاری، و بر همین سیاق منظور از ۱ روز هیزم کشى در واقع ۳ برابر آنست. جمع اینها حال بدین ترتیب به ۴۲ روز بیگاری میرسد. به این کار باید کار موسوم به jobbagio [ژوباژی] را هم اضافه کرد؛ و آن خدماتی است که باید جهت رفع نیازهای عاجل ارباب برای او انجام داد. هر روستا به نسبت جمعیت خود باید سالانه تعداد معینى از افراد را به ژوباژی اعزام دارد. سهم هر دهقان والاشیائى از این بیگاری اضافى ۱۴ روز در سال تخمین زده مىشود. بدین ترتیب بیگاری مقرر در قانون به ۵۶ روز کار در سال بالغ مىگردد. اما بعلت بدی آب و هوا، سال زراعى در والاشیا به بیش از ۲۱۰ روز نمىرسد، که از این تعداد ۴۰ روزش یکشنبه و تعطیلات دیگر است و بحساب نمىآید، و بطور متوسط ۳۰ روز آن هم بعلت نامساعد بودن هوا، یعنى جمعا ۷۰ روزش، بحساب نمىآید. پس آنچه باقى مىماند ۱۴۰ روزِ کاری است. نسبت بیگاری به کار لازم بدین ترتیب یا درصد است. و این بسیار پائینتر از نرخ ارزش اضافهای است که کار کارگر کشاورزی یا کار کارگر کارخانه در انگلستان را نظام مىدهد. اما این صرفا بیگاری مقرر در قانون را در بر مىگیرد. نظامنامه ارگانیک با روحى حتى«لیبرالمآبانه»تر از قوانین کارخانه در انگلستان توانسته است راههای نقض مقررات خود را هم بدست دهد. پس از آنکه ۱۲ روز را به ۵۶ روز تبدیل کرد، مجددا خود کار روزانه اسمى و رسمىِِ هر یک از این ۵۶ روز را بگونهای تعریف مىکند که بخشى از آن ناگزیر به روز بعد موکول مىشود. بعنوان مثال، در یک روز مقدار زمینى باید وجین شود که برای انجام آن، بخصوص در مزارع ذرت، دو برابر آن وقت لازم است. کار روزانه قانونى برخى انواع کار زراعى را مىتوان طوری تفسیر کرد که روز مربوطه در ماه مه شروع شود و در ماه اکتبر [یعنی شش ماه بعد] خاتمه یابد. در ایالت مولداوی مقررات از اینهم سختتر است. زمانى بویاری سرمست از باده پیروزی بانگ برآورده است که «۱۲روز بیگاریِ نظامنامه ارگانیک به ۳۶۵ روز در سال مىرسد».۱۲
نظامنامه ارگانیک در شاهزادهنشینهای کرانه دانوب ولع کار اضافه را بگونه اثباتى بیان مىکند، و قوانین کارخانه در انگلستان همان ولع را بگونه نفیى. قوانین کارخانه با اتکا به قدرت دولتى طول روزکار را قهرا محدود و از این طریق بر گرایش سرمایه به مکیدن نامحدود قوه کار مهار مىزند، اما این خود دولت است که تحت حاکمیت سرمایهداران و زمینداران قرار دارد. محدود کردن ساعات کار کارخانجات را، گذشته از پیشرفت روز به روز تهدیدآمیزتر جنبش کارگری، همان ضرورتى تحمیل کرد که استفاده از فضله پرندگان بعنوان کود در مزارع انگلستان را تحمیل کرد. همان حرص و آز کوری که در این مورد سبب فرسایش خاک شده بود، در رابطه با ساعات کار به ریشههای جان ملت چنگ انداخته بود. شیوع دورهای امراض مسری [در بریتانیا] و تنزل حد نصاب قبولی قد در ارتشهای فرانسه و آلمان این واقعیت را بروشنى یکسان نشان مىدهد.۱۳
قانون کارخانۀ ۱۸۵۰ که اکنون (۱۸۶۷) در حال اجراست روزکار متوسط ۱۰ ساعته را بعنوان روزکار مجاز به این شرح معین کرده است: پنج روز اول هفته ۱۲ ساعت، از شش صبح تا شش عصر، شامل نیمساعت برای صبحانه و یک ساعت برای ناهار، لذا ۱۰ ساعت و نیم کار؛ و شنبه ها ۸ ساعت کار، از شش صبح تا دو بعد از ظهر، که از آن نیمساعت برای صرف صبحانه کسر مىشود. بدین ترتیب ۶۰ ساعت کار باقى میماند: ۱۰ ساعت و نیم برای هر یک از پنج روز اول هفته، و ۷ ساعت و نیم برای روز آخر.۱۴ بازرسان کارخانه بعنوان ناظرین اجرای این قانون تعیین شدهاند و تحت نظر مستقیم وزارت کشور انجام وظیفه میکنند. گزارشات آنان هر شش ماه یک بار بدستور پارلمان منتشر میشود. لذا این گزارشات آماری منظم و رسمى در مورد ولع سرمایهداران برای کار اضافه بدست میدهند.
حال لحظهای به سخنان بازرسان کارخانه گوش فرادهیم.۱۵ «کارخانهدار متقلب کار را یک ربع ساعت - گاه کمتر و گاه بیشتر - قبل از ۶ صبح شروع، و یک ربع ساعت - گاه کمتر و گاه بیشتر - بعد از ۶ عصر تمام میکند. ۵ دقیقه از اول و آخر نیمساعتى که اسما برای صرف صبحانه در نظر گرفته شده میزند، و ۱۰ دقیقه از اول و آخر یک ساعتى که اسما برای صرف ناهار ملحوظ شده است. شنبهها نیز یک ربع ساعت - گاه کمتر و گاه بیشتر - بعد از دو بعد از ظهر کار مىکند. بدین ترتیب جمع عایدات او از این رهگذر بقرار زیر است:
قبل از ۶ صبح ۱۵ دقيقه
بعد از ٦ عصر ۱۵ دقيقه
از وقت صبحانه ١٠ دقيقه
از وقت ناهار ٢٠ دقيقه
جمع يک روز ۶۰ دقيقه
جمع پنج روز ٣٠٠ دقيقه
شنبه قبل از ٦ صبح ۱۵ دقيقه
از وقت صبحانه ١٠ دقيقه
بعد از ٢ بعدازظهر ۱۵ دقيقه
جمع روز شنبه ۴۰ دقيقه
جمع هفته ۳۴۰ دقيقه
بعبارت دیگر ۵ ساعت و ۴۰ دقیقه در هفته، که اگر آنرا در ۵۰ هفته کاری سال - در صورتی که ۲ هفته برای روزهای تعطیل و توقفهائى که گهگاه در کار پیش مىآید کنار بگذاریم - ضرب کنیم، معادل ۲۷ روز کار است».۱۶
«پنج دقیقه زیادهکاری در روز، ضرب در تعداد هفتهها ، برابرست با دو روز و نیم تولید در سال».۱۷ «یک ساعت اضافه در روز، که از اجزای کوچک قبل از شش صبح، بعد از شش عصر، و در اول و آخر اوقات اسما مختص صرف غذا بدست مىآید، تقریبا معادل ۱۳ ماه کار کردن در سال است».۱۸
دوره بحران اقتصادی، که طى آن تولید دچار وقفه مىشود و کارخانجات «کوتاه وقت» یعنى فقط بخشى از هفته را کار میکنند، طبعا تاثیری بر گرایش [سرمایه به] افزایش طول روزکار ندارد. هر چه، بعلت وضع بد بازار، تولید کمتری انجام گیرد، سود بیشتری باید از همان مقدار تولیدی که انجام میگیرد بدست آید. [بعبارت دیگر] هر چه مدت زمان کمتری کار شود، بخش بزرگتری از آن باید تبدیل به مدت زمان کار اضافه شود. بازرسان در مورد بحران ۸-۱۸۵۷ چنین گزارش میهند:
«شاید وجود زیادهکاری در زمانی که وضع بازار به این بدی است پدیده متناقضى بنماید، اما خود این بدی وضع منجر به آن میشود که اشخاص ناصادق حدود قانونى را زیر پا بگذارند و در صدد کسب سود اضافى از آن برآیند». لنارد هورنر در ادامه میگوید: «در نیمسال گذشته در منطقه من ۱۲۲ کارخانه بالکل بسته شده و ۱۴۳ کارخانه از کار بازایستاده بود. با اینحال زیادهکاری بعد از ساعات قانونى همچنان ادامه داشت».۱۹ آقای هاوِل مینویسد: «بعلت کسادی بازار، در بخش اعظم این دوره بسیاری از کارخانجات بالکل بسته شده و تعداد بسیار بیشتری بصورت کوتاه وقت کار میکردند. با اینحال حدودا همان تعداد شکایت همیشگى به من میرسید. این شکایات همه در این باره بود که به اوقات استراحت و تمدد اعصاب کارگران دستاندازی و روزانه نیم تا سه ربع ساعت از کارگران دزدیده میشود».۲۰
همین پدیده طى بحران هولناک پنبه در سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ در مقیاس کوچکتری تکرار شد.۲۱ «هر گاه افرادی در وقت غذا و یا در ساعات غیرقانونى دیگر در حال کار در کارخانه دیده میشوند، [کارخانهدار] عذر میآورد که اینها حاضر به ترک کارخانه در ساعت مقرر نیستند و باید به زور آنها را وادار به توقف کار (تمیز کردن ماشینها و غیره) کرد، بخصوص در بعد از ظهر روزهای شنبه. اما اگر در کارخانهای عملهجات بعد از توقف ماشینها همچنان مىمانند…و به این قبیل کارها میپردازند به این علت است که وقت جداگانهای بمقدار کافى، حال یا قبل از شش صبح [« (کذا فی الاصل!) »] و یا قبل از دو بعد از ظهر در روز شنبه، به تمیزکاری و امور مشابه آن اختصاص داده نشده است».۲۲
«بنظر میرسد سود عاید از این (زیادهکاری خلاف قانون) برای بسیاری افراد وسوسهانگیزتر از آنست که توانائی مقاومت در برابر آن را داشته باشند؛ چنان که بر احتمال لو نرفتن سرمایهگذاری میکنند و دل به دریا میزنند. و وقتى مقدار ناچیز جریمه و هزینهای را که محکومشدگان قبلى مجبور به پرداختش شدهاند مىبینند، به این نتیجه میرسند که در صورت لو رفتن هم باز برد کردهاند…».۲۳ «در مواردی که [کارخانهداران] وقت اضافى را از طریق دزدیهای کوچک متعدد ('by a multiplication of small thefts') بدست میآورند، بازرسان برای تشکیل پرونده با مشکلات و موانع غیر قابل عبوری مواجه میشوند».۲۴
این «دزدیهای کوچک» سرمایه از وقت غذا و استراحت کارگران را بازرسان کارخانجات «دلهدزدی از دقیقهها» ('petty pilferings of minutes')،٢٥ « چند دقیقه از اینجا و چند دقیقه از آنجا کش رفتن» ('a few minutes snatching')٢٦ و یا، به زبان فنى خود کارگران، «ناخنک و سیخونک به وقت غذا» ('nibbling and cribbling at meal-times') ٢٧ هم توصیف کردهاند.
روشن است که در چنین احوالی این نکته که ارزش اضافه از کار اضافه بوجود مىآید دیگر چیز اسرارآمیزی در بر ندارد. «… چنان که کارخانهدار بسیار محترمى به من مىگفت: اگر شما به من فقط اجازه ده دقیقه اضافه کار کردن در روز بدهید، سالى هزار پوند در جیب من کردهاید».۲۸ «لحظات اجزا و عناصر سودند».۲۹
در این زمینه هیچ چیز شاخصتر و خصلتنماتر از اسمی نیست که بر کارگرانى که تماموقت کار مىکنند و کودکان زیر سیزده سالى که اجازه فقط شش ساعت کار در روز را دارند گذاشته شده است: «تماموقتها» ('full-timers') و «نیمهوقتها» ('half-timers').٣٠ مىبینیم که کارگر در اینجا چیزی جز تجسم انسانى مدت کار نیست. «تمام وقتها» و «نیمه وقتها» کل تمایزی است که میان افراد گذاشته مىشود.
ادامه...
1 boyar يا boyard - عضو طبقه اشراف، مالکین ارضی بزرگ وابسته به دربار، در رومانى قديم.
2 در لغت بمعنای «خوشسیما و خوب»؛ در یونانی باستان کنایه از فرد متعلق به طبقه اشراف بوده است - ف.
3 Etruria - اتروری. کشوری باستانی واقع در ناحیه میانه غربی ايتاليا که امروزه مناطق تاسکِنی و آمبریا را در بر میگیرد، و در قديم دارای حکومت مذهبى (تئوکراتيک) مستقل بوده است.
4 Norman - نورمن؛ نورمانديائى؛ اهل نرماندى، که ايالتى در شمال غربى فرانسه در کنار درياى مانش است.
5 Wallacia - والاشی: ناحیهای در جنوب شرقی رومانی امروز که تا سال ۱۸۷۱ و الحاق به مولداوی شاهزادهنشین مستقلی بود.
6 Überarbeit = over-work - زیادهکاری. مفهومی کاملا متفاوت با «اضافهکاری»، و بمعنای زیادتر از حد متعارف يا مقرر کار کشیدن از کارگر در یک چارچوب تولیدی (یا بقول مارکس سامان اقتصادی) معین با ضوابط استثماری معین است. برای توضیح مارکس درباره تفاوت «زیادهکاری» و «اضافهکارى» رجوع کنید به پینویسهای فصل۱۰٬ شماره ۴۰٬ اینجا.
7 شاهزادهنشينهاى کرانه دانوب در فاصله سالهاى ٣۴-١٨٢٨ تحت اشغال روسيه قرار داشتند، و ژنرال کيسلف [Kiselev] والی آن کشور در این مناطق بود - ف.
٣- رشتههائى از صنعت انگلستان که در آنها استثمار محدودیت قانونى ندارد
تمایل شدید سرمایه به افزایش طول روزکار و ولع گرگ وارش به کار اضافه را ما تا اینجا در محدودهای مشاهده کردهایم که تاخت و تازهای افسارگسیختهاش، که بقول یک اقتصاددان بورژوای انگلیسى بپای قساوتهائى که اسپانیایىها در حق سرخپوستان امریکا کردند نمىرسید،۳۱ خود سرانجام سبب شد تا با زنجیر مقررات قانونى مهارش کنند. حال نظری به برخى شاخههای تولید بیندازیم که در آنها استثمار کار تا امروز همچنان لجامگسیخته ادامه دارد، و یا تا همین دیروز چنین بود.
«آقای براتون چارلتون رئیس دادگاه حل اختلاف استان،1 در مقام رئیس جلسهای که روز ۱۴ ژانویه ۱۸۶۰ در تالار اجتماعات شهر ناتینگام برگذار شد اظهار داشت: میزان رنج و محرومیت موجود در میان آن بخش از مردم ناتینگام که در صنعت توربافى بکار مشغولند در سایر نواحی کشور، و الحق باید گفت در سراسر جهان متمدن، بینظیر است … کودکان نُه ساله، ده ساله را در ساعت دو، سه، چهار صبح از رختخوابهای نکبت گرفتهشان بیرون مىکشند و در ازای یک قوت لایموت تا ده، یازده، دوازده شب بکار وامىدارند. و این کاری است که در آن عضلاتشان آب میشود، قامتشان تحلیل میرود، رنگ به صورتشان نمىماند، و انسانیتشان همچون سنگ بکلی کرخ میشود، چنان که تصورش هم مایه وحشت است … تعجبى ندارد اگر آقای مالِت، یا هر کارخانهدار دیگری، صدای اعتراضشان علیه این صحبتها بلند شود … این نظام همان طور که کشیش مونتاگو والْپى در وصف آن گفتهاند از لحاظ اجتماعى، جسمى، روحى و معنوی همان نظام بردهداری است بى هیچ کم و کاستى … این چگونه شهری است که جلسه عمومى مىگیرد تا امضا جمع کند برای اینکه ساعات کار مردان به هیجده ساعت در روز کاهش یابد! … ما در تقبیح اربابان پنبهکار ویرجینیا و کارولینا [در ایالات متحده آمریکا] داد سخن میدهیم. اما آیا بازار بردهفروشها، شلاق زدنها، و داد و ستد پوست و گوشت انسان از جانب آنها نفرتانگیزتر از این قربانى کردن آرام آرام انسانیت است که در اینجا صورت میگیرد برای آنکه تور سر و تور یقه تولید شود و سودش به جیب سرمایهداران برود؟».۳۲
کارگاههای سفالگری [یا چینیسازی] استافوردشایر [Staffordshire] طى بیست و دو سال گذشته موضوع سه تحقیق پارلمانى قرار گرفتهاند. نتایج این تحقیقات در گزارش سال ۱۸۴۱ آقای اسکریوِن [Scriven] به کمیسرهای اشتغال کودکان، در گزارش سال ۱۸۶۰ دکتر گرینها [Greenhow] منتشره بدستور مسئول پزشکى شورای معتمدین سلطنت (مندرج در بهداشت عمومى، گزارش سوم، بخش اول، ص ۳-۱۰۲)، و بالاخره در گزارش سال ۱۸۶۲ آقای لانج [Longe] مندرج در کمیسیون اشتغال کودکان، گزارش اول، مورخ ۱۳ ژوئن ۱۸۶۳، منعکس شده است. نقل تنها تعدادی از شهادتهای خود کودکان تحت استثمار از گزارشهای سالهای ۱۸۶۰ و ۱۸۶۳ برای منظور ما در اینجا کفایت میکند. از وضع کودکان میتوان به وضع بزرگسالان، و بویژه زنان و دختران، آنهم در رشتهای از صنعت که پنبهریسى در مقایسه با آن الحق کار بسیار دلپذیر و سالمى مینماید، پى برد.۳۳
ویلیام وود نه ساله «۷ سال و ۱۰ ماهش بود که شروع بکار کرد». از همان روزهای اول «قالب مىکشید» (یعنى چیزهای تازه قالبگیری شده را به اطاق خشککن مىبرد و بعد قالب خالى را برمیگرداند). هر روز هفته ساعت شش صبح سر کار حاضر میشد و ساعت نه شب دست میکشید. «من شش روز هفته را تا ساعت نه شب کار میکنم. هفت، هشت هفتۀ گذشته را این جوری کار کردهام». پانزده ساعت کار برای یک کودک ۷ ساله! ج. ماری ۱۲ ساله میگوید: «من چرخ میگردانم و قالب میکشم. ساعت شش و بعضى روزها ساعت چهار مىآیم سر کار. دیشب تمام شب را تا ساعت شش امروز صبح کار کردهام. از پریشب تا حالا اصلا نخوابیدهام. هشت، نه پسر بچه دیگر هم دیشب کار میکردند. همهشان، غیر از یکى، امروز صبح آمدهاند سر کار. من ۳ شیلینگ و ۶ پنى [در هفته] میگیرم. بابت شب- کاری هیچ پول اضافهای نمیگیرم. هفته پیش دو شب کار کردم». فِرنیها [Fernyhough] پسر بچه ۱۰ ساله میگوید: «وقت ناهارم همیشه یک ساعت نیست؛ بعضى وقتها، روزهای پنجشنبه، جمعه و شنبه، همهاش نیمساعت دارم».۳۴
بنا به گفته دکتر گرینها طول عمر متوسط در مناطق سفالگر استوک-آن-ترنت [Stock-on-Trent] و وُلستانتون [Wolstanton] فوقالعاده پائین است. با اینکه در منطقه استوک تنها ۶/۳۶ درصد، و در ولستانتون تنها ۴/۳۰ درصد از مردان بالای بیست سال در سفالگریها کار میکنند، در منطقه اول بیش از نصف و در منطقه دوم نزدیک به ۴۰ درصد از تعداد مرگ و میر در میان مردان در آن حدود سنى ناشى از بیماریهای ریوی شایع در میان سفالگران است. دکتر بوتروید [Boothroyd] که در هانْلى طبابت میکند میگوید: «سفالگران نسل به نسل کوتاهتر و نحیفتر میشوند». پزشک دیگری بنام دکتر مکبین [McBean] هم میگوید: «از بیست و پنج سال پیش که شروع به طبابت در میان سفالگران کردم شاهد بودهام که نسل سفالگران بطور قابل ملاحظهای رو به تباهى میرود، و این خود را بخصوص در کاسته شدن از طول و عرض قامتشان نشان میهد». این اظهارات از گزارش ۱۸۶۰ دکتر گرینها نقل شد.۳۵
اظهارات زیر را از گزارش سال ۱۸۶۳ کمیسرها نقل میکنیم: دکتر ج. ت. آرلج [Arledge] پزشک ارشد بیمارستان استافوردشایر شمالى میگوید: «کل طبقه سفالگر جمعیتى تباه شده را تشکیل میدهند، هم جسما و هم روحا. سفالگران علىالقاعده دارای رشد کمِ غیرطبیعى، اندام معیوب، و بالاتنههای کج و معوج هستند. دچار پیری زودرس میشوند، و عمرشان یقینا کوتاه است. بلغمى مزاج و کم خونند، و ضعف بنیهشان خود را بصورت حملات مکرر سوءهاضمه (dyspepsia) و اختلالات کبدی و کلیوی، و روماتیزم نشان میدهد. اما بیش از هر چیز مستعد ابتلا به بیماریهای ریوی مانند سینهپهلو، سل ریه، برنشیت و آسم هستند. یکى از اشکال این بیماریها که مختص این کارگران است به آسم سفالگران، یا سل سفالگران، شهرت دارد. بیماری خنازیر که به غدد، استخوانها و سایر قسمتهای بدن حمله مىکند، بیماری مبتلابه دو سوم سفالگران است. دلیل آنکه تباهى تدریجی ('degenerescence') جمعیت این ناحیه بیش از حد موجود آن نیست، استخدام مستمر افراد جدید از استان مجاور و نیز ازدواجهائى است که با نژادهای سالمتر صورت میگیرد».۳۶
آقای چارلز پارْسونْز که تا همین اواخر جراح همان بیمارستان بود، در نامهای به کمیسر لانج مىنویسد: «آنچه میگویم نه مبتنى بر اطلاعات آماری بلکه تنها مبتنى بر مشاهده شخصى است. اما این مانع آن نیست که با صراحت اعلام کنم هر بار که چشمم به کودکان معصوم بینوائى مىافتد که سلامتشان باید قربانى ارضای حرص و آز والدین یا کارفرمایانشان شود، خشم وجودم را فرامىگیرد». آقای پارسونز علل بیماریهای سفالگران را برمیشمارد، و سپس همه را در یک عبارت خلاصه میکند: «ساعات کار طولانى». کمیسرها در گزارش خود اظهار امیدواری میکنند که «صنعتى که چنین مقام والائى در سراسر جهان یافته بیش از این مصداق این گفته قرار نگیرد که موفقیتش با تباهى جسمى، رنج بدنى گسترده و مرگ زودرس کارگرانى همراه بوده…که دستیابى به این نتایج درخشان مدیون کار و مهارت آنهاست».۳۷ همه آنچه در مورد سفالگریهای انگلستان صادق است در مورد سفالگریهای اسکاتلند نیز صدق میکند.۳۸
صنعت کبریتسازی از سال ۱۸۳۳، یعنى از زمان کشف شیوه قرار دادن فسفر بر سر خود چوب کبریت، پا گرفت. این شاخه صنعت از ۱۸۴۵ به این سو بسرعت رشد کرده، و از بخشهای پر جمعیت لندن به شهرهای منچستر، برمینگام، لیورپول، بریستول، ناریچ، نیوکاسل، و گلاسگو گسترش یافته است. صنعت کبریتسازی بیماری کزاز را، که چنان که یک پزشک وینى در ۱۸۴۵ کشف کرد بخصوص در میان کبریتسازان شیوع دارد، با خود بهمراه آورده است. نیمى از کارگران این رشته را کودکان زیر ۱۳ سال و جوانان زیر ۱۸ سال تشکیل میدهند. کار کبریتسازی بدلیل ناسالم و نامطبوع بودنش چنان شهرت بدی دارد که تنها بینواترین بخش طبقه کارگر، بیوه زنان نیمه گرسنه و امثال آنها حاضرند کودکانشان را به کبریتسازی بفرستند. اینها کودکانى ژندهپوش، نیمهگرسنه و بیسوادند».۳۹ از شهودی که کمیسر وایْت [White] شهادتشان را استماع کرده است (سال۱۸۶۳) ۲۷۰ نفر زیر هیجده سال، ۵۰ نفر زیر ده سال، ۱۰ نفر هشت ساله، و ۵ نفرشش ساله بودهاند. اگر دانته روزکارهای ۱۲ تا ۱۴ و ۱۵ ساعته، شب- کاری، اوقات غذای نامنظم، و در اکثر مواقع صرف غذا در خود اطاقهای کار با هوای مسموم از غبار فسفر را دیده بود، بدترین عذابهای دوزخش را در مقایسه با این صنعت عقب مانده مىیافت.
در ساخت کاغذدیواری، انواع زمختتر را با ماشین چاپ میکنند و انواع ظریفتر را با دست (چاپ گراوُر). در فاصله اول اکتبر تا آخر آوریل کار از همیشه بیشتر است. در این مدت، کار تقریبا بدون وقفه، ازشش صبح تا ده شب، یا حتى دیرتر، ادامه مىیابد.
ج. لیچ (J. Leach) در اظهارنامه خود چنین میگوید: «زمستان گذشته از ۱۹ دختری که اینجا کار میکردند ۶ نفر همزمان بعلت زیادهکاری ناخوش شدند و سر کار نیامدند. من مجبور بودم برای اینکه بیدار نگهشان دارم سرشان داد بکشم». دافى میگوید: «من دیدهام آن مواقعى را که هیچ بچهای نمیتوانست چشمهایش را سر کار باز نگهدارد. در واقع هیچکدام ما نمیتوانستیم». ج. لایْتبورن [J. Lightbourne] مىگوید: «سیزده سال دارم … زمستان قبل تا نه (شب) کار میکردیم، و زمستان قبلش تا ده. زمستان گذشته هر شب از پا درد گریه میکردم». اَسپْدِن [G. Aspden] میگوید: «این پسر من…۷ سالش بود که مىگذاشتمش پشت گردنم از توی برف با خودم مىبردمش و برش مىگرداندم. آنوقتها ۱۶ ساعت در روز داشت … خیلى وقتها باید زانو مىزدم تا همان جور که پای ماشین ایستاده بود غذا دهنش بگذارم، چون نه میتوانست از سر ماشین بیاید کنار و نه میتوانست متوقفش کند». اسمیت نامی، که شریک و مدیر یکى از کارخانههای منچستر است میگوید: «ما (منظور ’عملهجات‘ شان است که برای ’ما‘ کار میکنند) یکسره، بدون اینکه کار را برای غذا متوقف کنیم، کار میکنیم تا ده ساعت و نیم کار روزانه را تا ساعت چهار و نیم بعد از ظهر به پایان ببریم، و بعد دیگر همهاش اضافهکاری است».۴۰ (خود این آقای اسمیت در طول ده ساعت و نیم هیچ غذا نمیخورد؟) «ما (یعنی همین اسمیت) بندرت قبل از شش بعد از ظهر دست از کار میکشیم (منظورشان اینست که دست از مصرف ماشینهای قوه کار«مان» میکشیم)، بطوری که ما (یعنى باز همین جناب اسمیت) در واقع در تمام سال اضافهکاری میکنیم … برای تمام اینها، از بچه و بزرگ (۱۵۲کودک و جوان [یعنی افراد سیزده تا هیجده ساله] و ۱۴۰ بزرگسال)، طى ۱۸ ماه گذشته کار متوسط دست کمِ کم ۷ روز و ۵ ساعت، یا ۷۸ ساعت و نیم در هفته بوده. طى شش هفته منتهى به دوم ماه مه امسال (۱۸۶۲)، متوسط کار بالاتر بود: ۸ روز، یا ۸۴ ساعت در هفته». با وجود این همین آقای اسمیت، که علاقه عجیبى به ضمیر اول شخص جمع شاهانه دارد، در حالیکه پوزخند رضایت میزند اضافه میکند: «کار ماشینى چنگى بدل نمیزند». بر همین سیاق، کارفرمایان رشته چاپ گراور مىگویند: «کار دستى سالمتر از کار ماشینى است». در مجموع، کارخانهداران نظر مخالف غضبآلودی در مورد این پیشنهاد دارند که «ماشینها را لااقل در اوقات صرف غذا متوقف کنند».
آقای آتلى (Otley) مدیر یک کارخانه کاغذدیواری در بارو (Borough - ناحیهای در لندن) میگوید: «اگر یک ماده قانونى وجود داشت که اجازه کار بین ساعت شش صبح و نه شب را میداد به حال ما خیلی مناسب بود (!)، اما ساعات کار کارخانهای، شش صبح تا شش عصر، نه. ما ماشین را برای ناهار همیشه متوقف میکنیم (چه سخاوتى!). این کار چندان موجب اتلاف کاغذ و رنگ نمیشود». آقای آتلى با همدردی اضافه میکند: «اما من ناخشنودی [همکارانم] از اتلاف وقت را درک میکنم». در گزارش کمیسیون با لحنی سادهلوحانه اظهار عقیده میشود که ترس برخى «شرکتهای عمده» از فوت وقت (یعنى فوت وقت در تملک کار غیر و از آن طریق ’فوت سود‘) نه «دلیل کافى» است «برای اینکه اجازه داده شود وقت ناهار کودکان زیر ۱۳ سال و جوانان زیر ۱۸ سال، که دوازده تا شانزده ساعت در روز کار میکنند، از بین برود»، و نه دلیل کافی است برای اینکه اجازه داده شود ناهار آنها مثل ذغالسنگ و آب که به ماشین بخار، صابون که به چوب، یا روغن که به چرخ داده میشود (یعنى در خلال خود پروسه تولید و صرفا مانند مواد کمکى که به ابزار کار رسانده میشود) به آنها خورانده شود.۴۱
هیچ شاخهای از صنعت انگلستان مانند نانوائى تا امروز - اگر پخت نان بوسیله ماشین که اخیرا آغاز شده است را کنار بگذاریم - روش تولید عهد عتیق خود، روش تولید ماقبل مسیحیت خود (چنان که از اشعار شعرای عهد امپراطوری رم برمىآید) را حفظ نکرده است. اما سرمایه، همان طور که پیشتر گفتیم، در بدو امر نسبت به ماهیت فنى پروسه کاری که تحت کنترل درمىآورد بیتفاوت است. سرمایه در آغاز پروسه کار را بهمان صورت که مىیابد اتخاذ میکند. میزان باور نکردنى تقلب در پخت نان، بخصوص در لندن، نخستین بار از جانب کمیسیون تحقیق «در باره تقلب در مواد غذائىِ» مجلس عوام (۶-۱۸۵۵) و کتاب تقلبهای کشف شده نوشتۀ دکتر هاسال فاش شد. نتیجه این افشاگریها قانون ۶ اوت ۱۸۶۰ «برای جلوگیری از تقلب در مواد خوراکى و نوشیدنى» بود، که روی کاغذ باقى ماند، زیرا طبعا متضمن ملاطفتآمیزترین ملاحظات نسبت به ابوابجمعى «تجارت آزاد» بود که در پى «یک لقمه نان حلال» از راه خرید و فروش کالاهای تقلبىاند.۴۲ خود کمیته با قدری خامی این اعتقاد راسخ را فرموله مىکند که تجارت آزاد اساسا بمعنای خرید و فروش اجناس ناخالص تقلبى، یا به بیان نکتهسنج انگلیسىها اجناس «غامض» (sophisticated) است. با این نوع «غامضگوئى» [sophistry - سفسطهگری] در واقع بهتر از پروتاغورس میتوان سیاه را سفید و سفید را سیاه جلوه داد، و بهتر از حکمای اِلْئات مىشود جلوی چشم همه ثابت کرد که هر چیزِ حقیقی در واقع یک چیز مجازی محض است.2 ۴۳
باری، کمیته توجه مردم را به «نان روزانه»شان و لاجرم به صنعت نانوائى جلب کرد. در همان زمان فریاد شاگرد نانواهای ماهر3 لندن در اعتراض به زیادهکاری در جلسات عمومى و در طومارهائى که برای مجلس فرستاده شد برخاست. این فریاد چنان جو اضطراب و اضطراری بوجود آورد که آقای ترمنهیر که عضو کمیسیون ۱۸۶۳ پیشگفته نیز بود، به سمت کمیسر تحقیق سلطنتى برای رسیدگی به این وضع منصوب شد. گزارش او،۴۴ که بهمراه شهادت شهود انتشار یافت، نه قلب که معده ملت را به درد آورد. انگلیسیها با آشنائى کاملی که به رموز انجیل دارند خوب میدانستند که انسان اگر به فضل خاص الهى سرمایهدار، زمیندار، و یا مواجببگیر دربار نباشد باید نان روزانهاش را به عرق جبین درآورد، اما دیگر خبر نداشتند که باید این نان روزانه را با مقداری عرق بدن، مخلوط با ترشحات انواع دمل، تارعنکبوت، سوسک مرده و خمیرترش گندیده آلمانى میل کنند؛ زاج۴۵ و شن و سایر مواد مطبوع معدنى هم که بجای خود محفوظ. به این ترتیب بود که صنعتِ تا آنزمان «آزاد»4 نانوائى در اختتام دوره مجلس در ۱۸۶۳، و بدون توجه به آیه شریفه «تجارت آزاد»، تحت نظارت بازرسان منصوب دولت قرار گرفت، و بر طبق همان قانون پارلمانى کار از نُه شب تا پنج صبح برای شاگرد نانواهای ماهر زیر ۱۸ سال ممنوع شد. همین یک ماده آخر این قانون خود حدیث مفصل زیادهکاری در این رشته سنتى قدیمى و دیرآشنا را بازمیگوید.
«کار یک شاگرد نانوای ماهر لندنى علىالقاعده در حدود یازده شب شروع میشود. در این ساعت خمیر را میگیرد، که خود این کار بسته به مقدار پخت یا کاری که صرف خمیر میشود، پروسه پرزحمتى است که نیم تا سه ربع ساعت وقت میبرد. بعد روی تخته خمیر مالى، که ضمنا سرپوش لاوکى که خمیر را در آن میگیرند نیز هست، دراز میکشد، و با یک گونى که زیرش میاندازد و گونى دیگری که لوله میکند و بعنوان بالش زیر سرش میگذارد، یکى دو ساعت مىخوابد. سپس بمدت حدودا پنج ساعت درگیر کاری سریع و مستمر است - کاری که طى آن باید خمیر را درآورد، چانه بگیرد، قالب بزند، در تنور بگذارد، انواع نانهای همبرگری و فانتزی بپزد، نانهای قالبى پخته شده را از تنور درآورد، آنها را به مغازهها ببرد، و غیره و غیره. دمای هوای داخل یک نانوائى از حدود ۲۵ تا بالای ۳۲ درجه تغییر میکند، و هر چه نانوائى کوچکتر باشد گرمای هوا معمولا به حد بالائى نزدیکتر است. وقتى کار پخت نان قالبى، همبرگری و غیره تمام شد، کار توزیع آن شروع میشود، و به این ترتیب بخش قابل ملاحظهای از شاگردان این رشته پس از انجام کار سخت شبانهای که وصفش رفت، ساعتها در طول روز سرپا هستند، سبدها یا گاریهای دستى نان را از این طرف به آن طرف حمل میکنند، یا گاه مجددا در خود نانوائى مشغول به کار میشوند. در نتیجه، بسته به فصل سال یا نوع و مقدار کار استادکارشان، بین ساعت یک و شش بعد از ظهر دست میکشند، و این در حالی است که شاگردان دیگری همچنان تا نزدیک غروب در نانوائى مشغول نان درآوردن از تنور هستند»۴۶ … «درطول مدت موسوم به ’فصل کار لندن‘ شاگردانى که در نانوائیهای ’تمام قیمت فروشِ‘ 5 بالای شهر کار میکنند معمولا ساعت ۱۱ شب شروع به کار میکنند و بجز یکى دو استراحت کوتاه - گاه خیلى کوتاه - تا ساعت هشت صبح روز بعد مشغول پخت هستند. سپس تمام روز را، تا ساعت چهار، پنج، شش و گاه حتى تا هفت شب، به حمل و توزیع نان مشغولند، و بعد از ظهر برخی روزها مجددا در خود نانوائى در کار بیسکویتسازی کمک میکنند. به این ترتیب ممکن است پس از انجام همه کارها بتوانند پنج، شش، و گاه تنها چهار پنج ساعت پیش از شروع مجدد کار بخوابند. روزهای جمعه همیشه زودتر دست بکار میشوند - بعضیشان ساعت ده [شب] - و در برخی موارد تا ساعت هشت شنبه شب، اما بیشتر تا چهار، پنج صبح یکشنبه، یکسره یا نان میپزند یا نان توزیع میکنند. روزهای یکشنبه باید دو سه بار در طول روز بمدت ۱ یا ۲ ساعت سر کار حاضر شوند و مقدمات پخت روز بعد را فراهم کنند … آنهائى که برای استادکاران زیر قیمت فروش - که نانشان را زیر ’ قیمت کامل‘ میفروشند - و چنان که اشاره شد سه چهارم نانواهای لندن را اینها تشکیل میدهند - کار میکنند، نه تنها مجبورند بطور متوسط ساعات بیشتری کار کنند، بلکه کارشان تماما محدود به داخل خود نانوائى است. استادکاران زیر قیمت فروش معمولا نانشان را…در خود مغازه میفروشند. اگر احیانا آنرا بیرون بدهند، که معمولا نمیدهند، به خواربار فروشیهاست، که برای آنهم معمولا کارگر جداگانه میگیرند. بردن نان به در خانهها شیوه کاری آنها نیست. در روزهای اواخر هفته…کارگران پنجشنبه شب ساعت ۱۰ شب شروع میکنند و با مختصر استراحتی تا غروب شنبه یکسره کار میکنند».۴۷
حتى بورژوازی هم، از دید خود، موقعیت «صاحبنانوائىهای زیر قیمت فروش» را درک میکند: «کار بیمزد کارگران ابزار رقابت آنهاست».۴۸ و «نانوای تمام قیمت فروش» رقیب «زیر قیمت فروش» خود را نزد کمیسیون تحقیق بعنوان کسی که کار دیگران را میدزدد و دست به تقلب در جنس میزند محکوم میکند. «اینها وجودشان تنها مرهون دو چیز است، اول مغبون کردن مردم، و دوم ۱۸ ساعت کار کشیدن از کارگر در مقابل ۱۲ ساعت مزد».۴۹
تقلب در نان، و شکلگیری قشری از نانوایان که نان را به قیمتى پائینتر از قیمت کاملش میفروشند، تحولاتى است که در انگلستان در آغاز قرن هیجدهم بظهور رسید، یعنى از زمانی که این صنعت خصلت گیلدی6 خود را از دست داد و سرمایهدار، در هیئت آسیابان یا عامل آرد، از پشت آنکه دیگر اسما استاد نانوا بود سر برآورد.۵۰ و این تحول پایه تولید کاپیتالیستى در این رشته، پایه روزکار نامحدود و رسم شب-کاری را ریخت؛ هر چند که پدیده دوم حتى در لندن از سال ۱۸۲۴ ببعد جای پای خود را محکم کرده است.۵۱
اکنون پس از آنچه نقل شد میتوان فهمید که چرا گزارش کمیسیون شاگرد نانواها را جزو کارگران کوته عمر، یعنى جزو کسانى طبقهبندی میکند که با وجود آنکه از بخت خوش از چنگال مرگ و میری که گریبانگیر کودکان طبقه کارگر است گریختهاند، بندرت به ۴۲ سالگى میرسند. معالوصف، رشته نانوائى همواره مملو از متقاضى کار است. منبع صدور این «قوه کارها» به لندن عبارتند از اسکاتلند، نواحى زراعى غرب انگلستان، و کشور آلمان.
در فاصله سالهای ۶۰-۱۸۵۸ شاگرد نانواهای ماهر ایرلند میتینگهای عظیمى بمنظور آژیتاسیون علیه شب- کاری و یکشنبهکاری به هزینه خود برگذار کردند. مردم، بعنوان نمونه در میتینگ ماه مه ۱۸۶۰ دوبلین، با گرمى خاص ایرلندی از آنان حمایت کردند. در نتیجۀ این جنبش موفقیتآمیز، در وِکسفورد [Wexford]، کیلکِنى [Kilkenney]، کلُنمل [Clonmel]، واترفورد [Waterford] و غیره، تنها روز- کاری بعنوان قاعده تثبیت شد. «در لیمریک [Limerick] که شاگرد نانواها بیش از حد درد و شکایت داشتند جنبش بر اثر مخالفت استادکاران، و بویژه نانوایان آسیادار که سرسختترین مخالفین بودند، شکست خورده است. شکست لیمریک در اینیس [Ennis] و تیپرری [Tipperary] منجر به عقب نشینى شد. در کورْک که شدیدترین ابراز احساسات صورت گرفت، استادکاران با استفاده از قدرتی که اهرم بیکار کردن به آنها میدهد جنبش را به شکست کشاندند. در دوبلین استادکاران سرسختانهترین مقاومت را در مقابل جنبش از خود نشان دادند و با تکذیب و تخطئه هر چه بیشتر شاگرد نانواهای پیشروی جنبش، سایرین را علیرغم اعتقاداتشان وادار به تن دادن به یکشنبهکاری و شب- کاری کردند».۵۲
کمیتۀ دولت انگلستان، دولتى که در ایرلند تا دندان مسلح است، با نانوائىدارهای هار دوبلین، لیمریک، کورک، و سایر جاها صرفا جدل لفظی میکند، آنهم با لحنى سوزناک: «کمیته بر این عقیده است که ساعات کار را قوانین طبیعى محدود میکند، و این قوانین را نمیتوان بدون مکافات عمل نقض نمود. اینکه صاحبان نانوائیها کارگران خود را از طریق تهدید به اخراج تشویق به زیر پا گذاردن اعتقادات مذهبى و نفى امیال باطنى خود، سرپیچى از قوانین کشور و نادیده گرفتن افکار عمومى میکنند (همه اینها راجع به کار یکشنبه است) یقینا به ناخشنودی در میان کارگران و کارفرمایان دامن خواهد زد…و نمونهای خطرناک بحال مذهب، اخلاق، و نظم اجتماعى بدست خواهد داد … کمیته اعتقاد دارد که بیش از ۱۲ ساعت کار ممتد در روز تجاوز به حدود زندگى شخصى و خانوادگى کارگر است، و بنابراین به نتایج اخلاقی فاجعهباری خواهد انجامید که موجب اخلال در زندگى خانوادگى هر کارگر خواهد شد و او را از ادای وظایفی که بعنوان فرزند، برادر، شوهر و پدر بر عهده دارد باز خواهد داشت. کمیته بر این اعتقاد است که کارِ فراتر از ۱۲ ساعت موجب از دست رفتن سلامت کارگر میشود، و لذا به پیری و مرگ زودرس میانجامد، و سبب لطمه دیدن شدید خانواده کارگران، و از این طریق سبب محرومیت ایشان از حمایت و مراقبت رئیس خانواده در هنگامی که بیشترین نیاز را به آن دارند خواهد شد». ۵۳
این داستان ایرلند بود. و اما در ساحل مقابل، در اسکاتلند، کارگر کشاورزی، این مرد گاوآهن، به اعتراض علیه سیزده، چهارده ساعت کار در شرایط سخت جوی، با ۴ ساعت کار اضافى در روز یکشنبه (آنهم در بلاد سَبَتیون7 ) ۵۴ برخاسته است. و در همان حال در لندن سه کارگر راهآهن (یک نگهبان، یک لکوموتیوران و یک سوزنبان) در دادگاه محاکمه میشوند. داستان از این قرار است که یک سانحه عظیم قطار صدها مسافر را راهی آن دنیا کرده. بىمبالاتى کارگران راه آهن علت این سانحه ناگوار بوده است. این سه کارگر در مقابل هیئت منصفه یکصدا اظهار میدارند که ده، دوازده سال پیش کارشان فقط ۸ ساعت در روز بود. میگویند طى پنج، شش سال گذشته ساعات کارشان به ۱۴، ۱۸ و ۲۰ ساعت رسیده، و در مواقع تعطیلات که فشار مسافر بیش از حد زیاد میشود، و قطارهای توریستى نیز به برنامه اضافه میشود، کارشان بدون هیچ وقفه و استراحتى تا چهل٬ پنجاه ساعت ادامه مىیابد، و آنها انسانند نه غول یک چشم. در روز سانحه، در یک لحظه به جائى رسیدند که قوه کارشان ته کشید، منگى برشان مستولى شد، مغزشان از کار و چشمشان از دیدن بازماند. پاسخ اعضای صد در صد «محترم هیئت منصفه انگلیسى» در مقابل این اظهارات رأیی بود که کارگران مزبور را به دادگاه عالى استان فرستاد تا در آنجا بجرم قتل غیرعمد محاکمه شوند. این رای حاوی متممى است که در آن خداپسندانه اظهار امیدواری میشود که سلاطین صنعت راهآهن در آینده دست و دلبازی بیشتری در خرید «قوه کار» به تعداد لازم بخرج دهند، و در دوشیدن قوه کاری که بابتش پول میدهند جانب «خویشتنداری»، «گذشت» و «صرفهجوئى» را بیش از این نگاهدارند.۵۵
از میان انبوه در هم کارگران، از هر رشته و سن و جنس که سمجتر از ارواح کشتگانى که ادیسه8 را احاطه کرده بودند ما را در میان گرفتهاند، و ما با یک نگاه و بدون مراجعه به کتاب آبى9هائى که زیر بغل دارند میتوانیم آثار زیادهکاری را در چهرههایشان ببینیم، دو شخصیت دیگر انتخاب میکنیم - دو شخصیتى که تقابل چشمگیرشان ثابت میکند که انسانها همه در مقابل سرمایه برابرند. از این دو شخصیت یکی دوزندۀ کلاه زنانه است و دیگری آهنگر.
در هفته آخر ژوئن ۱۸۶۳ همه روزنامههای لندن خبر کوتاهى تحت عنوان «جنجالى» مرگ بر اثر زیادهکاری محض منتشر کردند. خبر حاکى از مرگ کلاهدوزی بود که در یک تولیدی بسیار معروف و معتبر لباس کار میکرد، و توسط خانمى با نام دلنشین الیزه استثمار میشد. خبر حکایت از همان داستان قدیمى و تکراری داشت.۵۶ این دختران بطور متوسط ۱۶ ساعت و نیم، و در دوره اوج فصل کار غالبا ۳۰ ساعت، کار میکنند، و «قوه کار» رو به نقصان خود را گاه به گاه با نوشیدن یک فنجان قهوه یا یک پیک شِری یا پورت حفظ میکنند. باری، بحبوحه فصل کار بود. کارگران باید شعبده میکردند و بسرعت برق و باد لباسهای فاخر بانوان اشرافزاده دعوت شده به مجلس رقصی که به افتخار شاهزاده خانم جدید وارداتى از ویلز ترتیب داده شده بود را آماده میکردند. ماری- آن واکْلى به اتفاق ۶۰ دختر دیگر، ۳۰ نفر در هر اطاق، بمدت ۲۶ ساعت و نیم بیوقفه کار کرده بود. هر اطاق، بر حسب فوت مکعب، تنها یک سوم مقدار هوای لازم برای استنشاق آن عده را داشت. یک اطاق خواب بوسیله پارتیشنهای چوبی به سوراخهای تنگ خفقانآوری تقسیم شده بود، و در شب هر دو دختر باید در یکی از این سوراخها مىخوابیدند.۵۷ و تازه این یکى از بهترین تولیدیهای لباس در لندن است. ماری آن واکلى روز جمعه در بستر بیماری افتاد، و روز شنبه مرد، بدون آنکه - در کمال بهت و حیرت مادام الیزه - یک قطعه ظریفکاری که در دست داشت را تمام کند. پزشکى بنام آقای کیز (Keys) که بسیار دیر به بالین بیمار محتضر فراخوانده شده بود، در برگ شهادت خود خطاب به هیئت منصفه دادگاه پزشکى قانونى صریحا نوشت: «ماری- آن واکلى بر اثر ساعات کار زیاد در اطاق کاری که بیش از ظرفیتش کارگر در آن کار میکرده، و خوابیدن در اطاق خوابى که هوا در آن جریان نداشته و تهویه نمیشده، جان سپرده است». هیئت منصفه دادگاه نیز برای آنکه درس آدابدانى و سنجیدهگوئى به پزشک مذکور داده باشد رای خود را چنین صادر کرد: «متوفی بر اثر ابتلا به بیماری صرع در گذشته است، لکن بدلایلى بیم آن مىرود که مرگ بر اثر زیادهکاری در اطاقى پرازدحام تسریع شده باشد … الخ».
مورنینگ استار [Morning Star] ارگان آقایان کابدن و برایت، هواداران تجارت آزاد، بانگ حیرت برآورد که: «بردگان سفید ما، بردگان سفید ما که تا دم مرگ جان مىکنند، در اکثر موارد در تب محرومیت دق میکنند».۵۸
«کار تا حد مرگ تنها در دستور کار خیاطخانهها قرار ندارد، در هزار جای دیگر هم رخ میدهد؛ تقریبا در هر جائى که من همانطور که پیشتر گفتهام ’کسب رو به رونقى‘ باید اداره و به پیش برده شود … کار آهنگری را بعنوان نمونه در نظر بگیرید. اگر سخن شعرا راست باشد، نباید بتوان کسى را به شادابى و تندرستى آهنگر یافت. سحرگاه برمىخیزد، و پیش از آنکه خورشید اخگر انگیزد از کوره جرقه میافشاند. هیچکس همچون آهنگر نمىخورد، نمىنوشد و نمىخسبد. اگر به اعتدال کار کند در حقیقت از نظر جسمی در یکى از بهترین شرایط برای بشر قرار دارد. اما بیائید بهمراه همین آهنگر راهی شهر شویم و فشار کار را بر او و مقامش در آمار مرگ و میر کشور را بچشم ببینیم. در مریلبون (Marylebone - یکى از محلات بزرگ لندن) میزان مرگ و میر سالانه در میان آهنگران ۳۱ در هزار، یعنى ۱۱ نفر بیش از حد متوسط مرگ و میر مردان بزرگسال در مقیاس کل کشور است. این حرفه، که شاید جزئی از هنرهای ذاتی و غریزی بشر باشد، و بمنزله شاخهای از صنعت بشری ایرادی بر آن وارد نیست، صرفا بدلیل زیادهکاری به نابودکننده بشر تبدیل شده است. آهنگری که میتواند در روز تعداد معینی پتک بکوبد، از تعداد معینی پله بالا رود، تعداد معینی نفس بزند، مقدار معینی کار تولید کند، و بدین ترتیب بعنوان مثال بطور متوسط پنجاه سال عمر کند را مجبور میکنند فلان تعداد بیشتر پتک بکوبد، از تعداد بیشتری پله بالا برود، روزانه فلان تعداد بیشتر نفس بزند، و به این ترتیب باندازه یک چهارم عمرش بیشتر تولید کند. او هم میکند، و نتیجهاش اینکه در مدت زمان معین یک چهارم بیشتر تولید مىکند، و بجای پنجاه سالگى در سى و هفت سالگى جان میدهد».۵۹
ادامه...
1 county - استان. بزرگترین واحد تقسیمات جغرافیای سیاسی در بریتانیا.
2 حکمای اِلئات (اهل الئا در یونان باستان)، سوفِسطائیان بعدی. سلسله فیلسوفان یونانی قرن ششم و پنجم قبل از میلاد که بدوا به سبب دانش و بعلت تبحرشان در سخنوری به «سوفیست» (دانشور، فرزانه) معروف بودند. تنها حقیقت برای ایشان خود هستی بود و هر چه غیر از آن را ظاهر و مجاز صرف میپنداشتند، و لذا امکان دستیابی به حقیقت چیزها را منتفی میدانستند. صفت پسندیدۀ «سوفیست»، که رفته رفته معنای کسی که بدلیل دانشوری «غامظ» سخن میگوید را بخود گرفته بود، بعدها (بخصوص از جهت پیشه وکالت حقوقی که حرفه اصلی آنان بود) کلا بار منفی «سفسطهگر» و معنای کسی را پیدا کرد که دغدغهاش نه کشف حقیقت (که خود اساسا امکان آن را منتفی میداند) بلکه صرفا غلبه بر طرف مقابل با توسل به غمضهای کلامی (sophistry) است. پروتاغورس (Protagoras) برجستهترین چهره در میان سوفسطائیان بود.
3 journey man - شاگرد ماهر یا «کارآموخته»، در مقابل شاگرد غیرماهر یا «کارآموز» (apprentice).
4 منظور صنایعی مانند خود صنعت نانوائی است که هنوز از « قید» قوانین کارخانه «آزاد» بودند و در آنها استثمار حد قانونی نداشت.
5 رجوع کنید به پینویسهای فصل ۶، شماره ۱۴ اينجا.
6 guild یا gild - اتحادیههای صنفی پیشهوران (صنعتگران) و صاحبان حِرَف (تجار، و غیره) در اروپا از قرون وسطی تا قرن هیجدهم وجود داشتند، و با رشد سرمایهداری بتدریج رو به اضمحلال نهادند. تعیین ضوابط برای روابط درونی پیشهوران و صاحبان حرف در هر رشته، اعمال کنترل محلی بر سطح مهارتها در هر رشته، تعیین ضوابط قیمتگذاری، حمایت از اعضا در برابر رقابت، و احراز و پاسداری از جایگاه حرفهای-اجتماعی اعضا، از جمله اهداف و کارکردهای اصلی آنها بود. در گیلدهای پیشهوری روابط بسیار نامنعطف استاد - شاگردی برقرار بود. شاگردان در مدت کارآموزی به استادکار خود بنا بر قرارداد فی مابین حقالتعلیم میپرداختند، در مقابل کارشان دستمزد ناچیزی از او میگرفتند، و در تمام مدت شاگردی مانند رعایای اربابان فئودال در انقیاد او بودند. از آنجا که تعداد استادکاران هر رشته را گیلد مربوطه تعیین میکرد، حتی شاگردان کارآموخته ممکن بود تا سالها موفق به تاسیس کارگاه خود نشوند. همچنین «نظام گیلدی قرون وسطى میکوشید تا از طریق مقرر داشتن حداکثر بسیار پائینى بر تعداد کارگرانى که یک استادکار میتوانست بخدمت درآورد، در واقع با توسل به زور از تبدیل شدن او به سرمایهدار جلوگیری کند» (کتاب حاضر، ص۳۵۱). در انگلستان گیلدها تا قرن هیجدهم دیگر رو به اضمحلال رفته بودند، و امتیازات ویژهشان در سال ۱۸۳۵ رسما لغو شد؛ در فرانسه بساط گیلدها در سال ۱۷۹۱ با انقلاب بورژوائی این کشور برچیده شد؛ و در آلمان، اطریش و ایتالیا طی قرن نوزدهم بتدریج از میان رفتند. همچنین رجوع کنید به پینویسهای فصل ۱۵، شماره ۲۲۶ اينجا.
7 سبتیون: معتقدین به تقدس سَبَت (Sabbath)، روز استراحت خدا پس از شش روز کارِ خلق جهان، و لذا ایضا معتقدین به پیروی از مثال او در تعطیل کار در روز هفتم هفته. در مسیحیت سبت روز یکشنبه است.
8 ادیسه - رهبر یونانیان در جنگ تروا.
9 رجوع کنید به پیشگفتار نشر اول، زیرنویس شماره 15 اينجا.
۴- روز- کاری و شب - کاری. سیستم شیفتی
سرمایه ثابت یعنى وسایل تولید را وقتى از دیدگاه پروسه تولید ارزش اضافه در نظر بگیریم تنها برای این وجود دارند که کار جذب کنند و، با هر قطره کار، به همان نسبت مقداری کار اضافه. مادام که نتوانند چنین کنند صِرف وجودشان برای سرمایهدار در حکم ضرر بمعنای نفیی [یا «نسبى»] کلمه است، زیرا مادام که عاطل و باطل افتادهاند در حکم سرمایهای هستند که بکار انداختنش فایدهای در بر نداشته است. این ضرر نفیی وقتی راهاندازی مجدد این وسایل مستلزم صرف یک هزینه اضافه باشد، تبدیل به یک ضرر اثباتی [یا «مطلق»] میشود. افزایش طول روزکار تا نقطهای که از حدود روز طبیعى درگذرد و به شب کشیده شود، صرفا اثر مسکن را دارد؛ بعبارت دیگر عطش خفاش خونآشام به مکیدن کار زنده را تنها مختصری فرومىنشاند. لذا تولید کاپیتالیستى به اقتضای طبیعتش گرایش به تملک کار در تمام طول شبانه روز دارد. اما از آنجا که استثمار یک قوه کار معین بطور مداوم، در طول شب و در طول روز هر دو، از لحاظ فیزیکى ناممکن است، سرمایه ناگزیر باید بر این مانع فیزیکى فائق آید. بدین ترتیب تناوبى لازم مىآید؛ میان قوه کارهائى که سرمایه در روز بمصرف میرساند و آنها که در شب بمصرف میرساند. این تناوب را به طرق مختلف میتوان عملى ساخت. بعنوان مثال میتوان ترتیبى داد که بخشى از پرسنل یک هفته روز- کار و هفته بعد شب- کار باشند. همه میدانند که این سیستم کار شیفتی، این تعویض متناوب دو دسته کارگر، در اوج شکوفائى صنعت پنبه در انگلستان سیستم کاری غالب بود، و امروزه نیز همچنان، بعنوان مثال در کارخانههای نخریسى در ایالت مسکو در روسیه، رواج روزافزون دارد. این پروسه ۲۴ ساعتۀ کار امروز در بسیاری از رشتههای هنوز «آزاد» صنعت در بریتانیا،1 در کارخانههای ذوب فلز، نورد، تولید ورق فلزی، و دیگر صنایع تولید فلزات در انگلستان، ویلز و اسکاتلند وجود دارد. در این صنایع پروسه کار علاوه بر ۲۴ ساعت در شش روز هفته، بخش بزرگى از ۲۴ ساعت یکشنبه را نیز در بر میگیرد. در این سیستم مردان و زنان، کودکان و بزرگسالان از هر دو جنس کار میکنند. سن کودکان و جوانان تمام طیف از ۸ سال (در برخى موارد از ۶ سال) تا ۱۸ سال را در بر میگیرد.۶۰ در برخى رشتههای صنعت زنان و دختران بهمراه پرسنل مرد در طول شب کار میکنند.۶۱
جدا از اثرات زیانبار کار شبانه بطور کلى،۶۲ استمرار بیوقفه و ۲۴ ساعتۀ پروسه کار فرصتهای بسیار مناسب و مغتنمى برای افزایش حدود روزکار، بعنوان مثال در رشتههائی از صنعت که ذکرشان در بالا رفت، فراهم مىآورد. در این صنایع، که ماهیت کار در آنها بخودی خود نیز طاقتفرسا است، طول روزکار رسمى، خواه در روز و خواه در شب، و در مورد همه کارگران، معمولا به ۱۲ ساعت میرسد. اما مقدار زیادهکاری که تازه در تجاوز از این حد انجام میگیرد در بسیاری موارد، به توصیف خود گزارش رسمى، «براستى هولناک» است.۶۳
در این گزارش آمده است: «ممکن نیست ذهن هیچ بشری بتواند مقدار کاری که شرح آن ذیلا خواهد آمد و انجامش بر عهده پسران ۹ تا ۱۲ ساله قرار دارد را درک کند…و بىاختیار تسلیم این نتیجه نشود که باید به این گونه سوءاستفاده از قدرت توسط والدین و کارفرمایان فورا خاتمه داد».۶۴
«نفس این شیوۀ به نوبت کار کردن در روز و در شب، در مورد پسران خردسال، خواه در مواقع عادی و خواه در مواقعى که فشار کار زیاد است، ناگزیر و در موارد بسیار منجر به آن مىشود که این کودکان ساعات بیش از حد طولانی کار کنند. این تعداد ساعت کار در برخى موارد براستی نه تنها بیرحمانه، بلکه در مورد کودکان اساسا باور نکردنى است. و طبعا کم نیست مواردی که از میان کودکان یکى دو نفر به علتى غایب شوند. در این صورت یکى دو پسر خردسال دیگر که در نوبت دیگری کار میکنند جای آنها را پر میکنند. از جوابى که مدیر یکى از کارخانجات بزرگ تولید ورق به من داد میتوان بروشنى دریافت که این روش تا چه حد متداول است. مدیر مزبور در جواب من که پرسیدم جای پسر بچههائى که از نوبت کار خود غایب میشوند را چطور پر مىکنید، گفت: ’ قربان، اجازه بدهید بگویم همانطور که هم من میدانم و هم شما ‘. و به این ترتیب واقعیت را تایید کرد».۶۵
«در یک کارخانه تولید ورق آهن که ساعات کار اسما از ۶ صبح تا ۵ و نیم بعد از ظهر است، پسر بچهای تقریبا چهار شب هفته را حداقل تا ساعت ۸ و نیم شب کار میکرده…و این وضع شش ماه ادامه داشته است. پسر بچه دیگری در نه سالگى گاه سه شیفت ۱۲ ساعته متوالی، و در سن ده سالگى دو روز و دو شب متوالی کار میکرده است». پسر بچه سومى، «که اکنون ده سال دارد…سه روز در هفته از ۶ صبح تا ۱۲ شب، و بقیه روزها از ۶ صبح تا ۹ شب کار میکرد». «دیگری، اکنون ۱۳ ساله،…یک هفته تمام را از ۶ عصر تا ۱۲ ظهر روز بعد، و گاه یکسره سه شیفت، یعنى مثلا از صبح دوشنبه تا [شیفت] شب سهشنبه کار میکرد». «دیگری، اکنون ۱۲ ساله، در یک کارخانه نورد آهن در استاوْلى [Staveley] دو هفته متوالى از ۶ صبح تا ۱۲ شب کار کرده، و دیگر نتوانسته است کار کند». «جرج اَلینزورت [Allinsworth] نُه ساله میگوید: جمعه پیش اینجا تو انبار ذغال شروع کردم. فردا صبحش باید ساعت ۳ دست بکار میشدیم، منم شب اینجا موندم. تا خونهمون ۸ کیلومتر راهه. شب کف کارخونه رو زمین خوابیدم. یه پیشبند زیراندازم بود و یه کت رواندازم. دو روز دیگهاش را از ۶ صبح اینجا بودهام. آی اینجا گرمه! قبل از اینکه بیام اینجا تقریبا یه سالی تو یه کارخونه دیگه مثل همین تو روستا کار میکردم. اونجام مثل اینجا شنبهها همیشه ۳ صبح دست بکار میشدیم. اما جاش خیلى چسب - یعنی نزدیک - خونهمون بود، میشد خونه خوابید. روزای دیگه شش صبح شروع میکردم و شش هفت عصر دست مىکشیدم»، و الى آخر.۶۶
حال بشنویم که سرمایه خود این سیستم کاری ۲۴ ساعته را چگونه میبیند. اشکال افراطى این سیستم، یعنى سوءاستفاده از آن در افزایش «بیرحمانه و باور نکردنى» طول روزکار طبعا به سکوت برگذار مىشود. سرمایه تنها از اشکال «نرمال» این سیستم سخن میگوید.
آقایان نِیْلور [Naylor] و ویکِرز [Vickers] صاحبان صنایع فولاد، بین ۶۰۰ تا ۷۰۰ نفر را در استخدام دارند که در میان آنها تنها ۱۰ درصد افراد زیر ۱۸ سال وجود دارد. و از این عده تنها ۲۰ پسر بچه در شیفت شب کار میکنند. این آقایان چنین اظهار نظر میکنند: «پسر بچهها از گرما در زحمت نیستند. درجه حرارت میشود گفت چیزی بین ۳۰ تا ۳۲ درجه است … در قسمت ذوب و ورق عملهجات به تناوب شب-کاری و روز-کاری میکنند، اما در تمام قسمتهای دیگر فقط در روز کار میکنند، یعنى از ۶ صبح تا ۶ بعد از ظهر. در قسمت ذوب ساعات کار از ۱۲ تا ۱۲ است. بعضی عملهجات فقط شب-کاری میکنند، یعنى بطور متناوب در شیفت شب و بعد در شیفت روز کار نمىکنند … ما تفاوتى میان سلامت آن دسته که فقط شب- کاری میکنند و آنها که فقط روز- کاری مىکنند نمىبینیم، و احتمالا افراد اگر ساعات استراحتشان ثابت باشد بهتر میتوانند بخوابند تا وقتی که متغیر باشد … حدود بیست نفر از پسرهای زیر ۱۸ سال در گروههای شب کار میکنند … کار ما بدون این بر و بچههای زیر ۱۸ سال که شبها کار میکنند پیش نمىرود. [یعنی در غیر این صورت] هزینه تولید بالا مىرود … برای تمام قسمتها عمله ماهر و سرعمله مشکل پیدا مىشود، ولى بر و بچه هر چه بخواهیم هست … اما از آنجا که تعداد پسر بچههائى که در استخدام ما هستند کم است، این موضوع (یعنی موضوع محدودیتهای کار شبانه است) نه چندان اهمیتى برای ما دارد و نه چندان علاقهای به چند و چونش داریم».۶۷
آقای ج. اِلیس [J. Ellis] از شرکت تولیدات آهن و فولاد آقایان جان بران و شریک (John Brown and Co.) که در حدود ۳٫۰۰۰ مرد و پسر کارگر در استخدام دارد و بعضى عملیات آن، مثلا کار تولید آهن و کار سنگینتر تولید فولاد، بطور شیفتى در طول شبانهروز ادامه دارد، اظهار میدارد که «در کار سنگینتر تولید فولاد، در مقابل هر ۲۰ تا ۴۰ مرد بزرگسال ۱ یا ۲ پسر بچه کار میکنند». این شرکت ۵۰۰ پسر زیر ۱۸ سال در استخدام دارد، که از این عده یک سوم یعنى ۱۷۰ نفر زیر ۱۳ سال هستند. آقای الیس در مورد طرح تغییر قانون میگوید: «من فکر نمیکنم این چندان ایرادی داشته باشد که مقرر شود هیچ شخص زیر ۱۸ سالی بیش از ۱۲ ساعت در شبانه روز کار نکند. اما بنظر ما نمیشود مشخصا روی عدد ۱۲ خط کشید و گفت این حداقل سن برای کار شبانه است. ما بیشتر راغبیم قانون استخدام افراد زیر ۱۳ یا حتى ۱۴سال را بکلی ممنوع کند تا اینکه اجازه کار شبانۀ آنها را کلا از ما بگیرد. آن دسته از پسر بچههائى که در گروه روز کار میکنند باید به تناوب در شب هم کار کنند، چون مردان بزرگسال نمیتوانند فقط در گروههای شب کار کنند، آخر این باعث از بین رفتن سلامت آنها خواهد شد … ولى ما فکر نمیکنیم یک هفته شب- کاری و یک هفته روز- کاری ضرری برای سلامتی داشته باشد. (در حالیکه آقایان نیلور و ویکرز که در فکر حداکثر منافع موسسه خود بودند نظری درست عکس این داشتند و معتقد بودند تناوب دورهایِ شب- کاری و روز- کاری ضررش بیش از شب- کاری مداوم است.) ما مىبینیم کسانی که به این نحو کار مىکنند حالشان فرقى با آنها که فقط روز- کاری مىکنند ندارد و بهمان خوبى است … ایراد ما به مجاز نبودن شب- کاری کردن افراد زیر ۱۸ سال بخاطر افزایش هزینه است والا دلیل دیگری برای مخالفت با آن نداریم (خامی و بی چشم و روئی با هم!). ما فکر میکنیم این افزایش هزینه بیش از آن خواهد بود که این صنعت، با توجه شایستهای که باید نسبت به انجام و ادامه موفقیتآمیز آن مبذول گردد، به آسانی تاب تحملش را داشته باشد (چه بیان شیوای شکرینى!). اینجا کارگر کم است، و اگر چنین مقرراتى وضع شود ممکن است کمبود بوجود بیاید (بعبارت دیگر ممکن است آقای الیس، یعنی بران و شریک، گرفتار این محظور کشنده شوند که اجبارا بابت قوه کار ارزش کامل آنرا بپردازند).۶۸
کارخانجات تولید فولاد و آهن سایکلوپس (Cyclops Steel and Iron Works) متعلق به آقایان کَمِل و شریک (Cammell & Co.) در همان مقیاس کارخانجات جان بران و شریک که شرحش در بالا رفت کار مىکند. مدیر عامل این شرکت شهادت خود را کتبا به آقای وایت، کمیسر دولت، تسلیم کرده بود. اما پس از آنکه شهادتنامه بمنظور تجدید نظر و حک و اصلاح به وی بازگردانده شد او بهتر دید نسخه اصل دستنویس را از بین ببرد. ولی آقای وایت حافظه خوبى دارد و بیاد مىآورد که برای این غولان یک چشم آهنگر،2 ممنوعیت کار شبانه کودکان و جوانان «غیرممکن و معادل از کار بازماندن کارخانه خواهد بود»؛ و این در حالى است که ایشان صرفا کمى بیش از ۶ درصد پسران زیر ۱۸ سال و کمتر از ۱ درصد پسران زیر ۱۳ سال در استخدام دارند.۶۹
آقای ا. ف. ساندرسون [E. F. Sanderson] از شرکت برادران ساندرسون و شریک، سازنده ورق و قطعات فولادی در اَتِرکلیف [Attercliffe] در همین باره میگوید: «ممنوعیت کار شبانه پسران زیر ۱۸ سال مشکلات بزرگى بوجود میآورد، که عمدهترینش افزایش هزینه ناشى از استخدام کارگران بزرگسال بجای آنهاست. من نمیتوانم بگویم این افزیش هزینه چقدر خوهد بود، اما یحتمل آنقدر نخواهد بود که صاحبان صنایع بتوانند بخاطرش قیمت فولاد را بالا ببرند، و در نتیجه این هزینه اضافه به گردن خودشان خواهد افتاد، چون طبعا کارگران بزرگسال متقبل آن نخواهند شد (عجب آدمهای کجفهمی هستند این کارگران بزرگسال!)». آقای ساندرسون نمیداند به کودکان چقدر دستمزد میدهد، اما «پسر بچههای کوچکتر لابد چیزی بین ۴ تا ۵ شیلینگ در هفته میگیرند… کار پسر بچهها طوری است که قدرت کودک برای انجامش علیالعموم (علیالعموم، اما طبعا نه همیشه «علیالخصوص») کافی است، و در نتیجه قدرتِ بیشتر کارگر مرد بزرگسال نفعى در بر ندارد که جبران ضرر گرانیش را بکند، مگر در موارد معدودی که وزن فلز زیاد باشد. مردهای بزرگسال زیاد خوش ندارند وردست خردسال نداشته باشند، چون [وردستهای] مرد بزرگسال فرمانبرداریشان کمتر است. بعلاوه، پسر بچهها برای اینکه کار یاد بگیرند باید از سنین پائین شروع کنند. فقط درهای روز- کاری را بروی بچهها بازگذاشتن وافى به این مقصود نیست».
چرا نیست؟ چرا بچهها نتوانند در طول روز کار یاد بگیرند؟ دلیلتان برای این حرف چیست؟ جواب: «چون مردهای بزرگسال یک هفته شب کار میکنند و یک هفته روز، [و بنابراین اگر بچهها فقط روز کار کنند] کارگران مرد بزرگسال نیمی از اوقات بدون وردست خردسال خواهند ماند، و در نتیجه نیمى از سودی را که از قِبل کار آنها میبرند از دست خواهند داد. آموزشى که کارگران بزرگسال به شاگردها میدهند [و حق التعلیمی که از این بابت از والدین آنها میگیرند] بخشى از درآمدهای حاصل از کار بچهها را تشکیل میدهد، و بنابراین کار آنها برای بزرگسالها ارزانتر تمام میشود. هر کارگر بزرگسال نصف این سود را مىخواهد». بعبارت دیگر اگر بزرگسالها نیمى از اوقات از داشتن وردستهای خردسال محروم شوند نیمى از سودی که از قبل کار آنها درمیآورند را از دست خواهند داد، و آقایان ساندرسون مجبور خواهند شد بخشى از دستمزد کارگران بزرگسال را بجای آنکه از محل شب- کاری کودکان بپردازند از جیب خود پرداخت کنند، و بدین ترتیب سودشان قدری افت میکند. اینست آن دلیل محکم ساخت ساندرسون در جواب اینکه چرا بچهها نمیتوانند در طول روز کار یاد بگیرند.۷۰ از این گذشته، [ممنوعیت کار شبانه کودکان] تمام بار کار شبانه را بدوش مردان بزرگسال خواهد انداخت، که در حال حاضر بخشى از جورشان را پسران خردسال میکشند و اینها خود به تنهائى قادر به تحمل آن نخواهند بود. در یک کلام، چنان مشکلات بزرگى بوجود خواهد آمد که به احتمال قوی منجر به حذف کامل کار شبانه خواهد شد. ا. ف. ساندرسون میگوید: «تا آنجا که به خود کار مربوط میشود، اینهم شدنى است، اما…»، اما برادران ساندرسون علاوه بر تولید فولاد چیز دیگری هم دارند که باید تولید کنند. تولید فولاد صرفا دستاویزی برای تولید سود است. کورههای فولاد، دستگاههای تولید ورق و غیره، ساختمانها، ماشینآلات، آهن، ذغالسنگ و الی آخر، باید کاری بیش از صِرف تبدیل خود به فولاد انجام دهند. اینها همه برای آنند که کار اضافه جذب کنند، و طبعا در ۲۴ ساعت کار اضافه بیشتری جذب میکنند تا در ۱۲ ساعت. در واقع اینها، بموجب قانون و لطف پروردگار هر دو، براتى برای تملک مدت کار تعداد معینى عمله در تمام طول شبانه روز بدست برادران ساندرسون میدهند، و بمجرد اینکه در انجام کاری که بعهده دارند، یعنى جذب کار، وقفهای ایجاد شود خصلت سرمایه بودن خود را از دست میدهند، و بدین ترتیب برای برادران ساندرسون تبدیل به ضرر خالص میشوند. «… اما آنوقت ضرر پیش مىآید؛ ضرر اینهمه ماشینآلات گران قیمتى که نصف وقت بیکار میمانند، و ما برای انجام همین مقدار کاری که با سیستم فعلى میتوانیم انجام دهیم باید جا و مکان و کارخانهمان را دو برابر بزرگ کنیم، که در آن صورت هزینهها دو برابر خواهد شد». اما چرا برادران ساندرسون باید مدعى امتیازی شوند که دیگر سرمایهدارانى که تنها طى روز کار میکنند و ساختمانها، ماشینآلات و مواد خامشان در طول شب «بیکار» افتادهاند، از آن بىبهرهاند؟ ا. ف. ساندرسون از جانب همه ساندرسونها جواب میدهد: «درست است که این ضررِ ناشى از عاطل و باطل ماندن ماشینآلات در کارخانجاتى که تنها در طول روز کار میکنند هم وجود دارد، اما ما چون در کارمان از کوره استفاده میکنیم ضرر بیشتری متحمل خواهیم شد. اگر این کورهها روشن نگهداشته شوند سوخت تلف میشود (بجای شیره جان کارگران که در حال حاضر تلف میشود) و اگر روشن نگهداشته نشوند آتش کردن و گرم کردن مجدد آنها باعث مىشود وقت از دست بدهیم (در حالیکه از بین رفتن وقت خواب کودکان حتى ۸ ساله، برعکس، باعث مىشود طایفه ساندرسون وقت کار بدست بیاورد) و ضمنا باعث میشود خود کورهها هم از تغییر درجه حرارت آسیب ببینند (در حالیکه خود کورهها از تناوب شب- کاری و روز- کاری آسیب نمیبینند)».۷۱
ادامه...
1 Great Britain - بریتانیای کبیر (غالبا به اختصار بریتانیا) کشوری است متشکل از انگلستان، ویلز و اسکاتلند؛ در مقابل پادشاهی متحده (United Kingdom) که از اجتماع بریتانیای کبیر و، امروزه، ایرلند شمالی تشکیل میشود. نام کامل و رسمی کشور اخیر بدین ترتیب پادشاهی متحده بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی (و تا قبل از استقلال ایرلند جنوبی در۱۹۲۰، ایرلند) است: The United Kingdom of Great Britain And (Northern) Ireland . توجه به تفاوت میان مفاهیم انگلستان، بریتانیا و پادشاهی متحده در این کتاب حائز اهمیت است.
2 Cyclops - سایکلوپس. هر یک از غولهائى که بنا بر اساطير يونان و رم فقط يک چشم در وسط پيشانى دارند، و آهنگرانى هستند که رعد و برق مورد استفادۀ خدايان از برخورد پتک و سندان آنها بوجود ميآید. نام شرکت مزبور نیز، چنان که خواندیم، «کارخانجات آهن و فولاد سایکلوپس» بود، و لذا مارکس اینجا صاحبان آن را «غولان یک چشم آهنگر» میخواند.
۵ - مبارزه برای روزکار نرمال. قوانین مربوط به افزایش اجباری طول روزکار از نیمه قرن چهاردهم تا پایان قرن هفدهم
«روزکار چیست؟ طول مدتى که طى آن سرمایه میتواند قوه کاری را که ارزش یک روزش را پرداخت کرده بمصرف برساند چقدر است؟ روزکار تا چه حد میتواند از مدت کار لازم برای بازتولید خود قوه کار فراتر رود؟». دیدیم که پاسخ خود سرمایه به این سوالات چنین است: روزکار شامل تمام ۲۴ ساعت شبانه روز