اولین باری که از مکه خالی شدم، ۵ سالم بود! مادربزرگ مادرم رفته بود مکه و یک ماشین آمبولانس سوغات آورده بود برایم!
من دختر بودم و کشیدن آن آمبولانس به عقب، و حرکتش رو به جلو و شنیدن آژیرش، هیچ جذابیتی برایم نداشت. مکه قشنگ نبود آن زمان. جذاب نبود برای آن دخترک.
دومین بار ۱۴ سالم بود. پدربزرگِ مو تراشیدهام از مکه برگشته بود و برایم یک آدم آهنی سیاهِ همه کاره سوغات آورده بود! یادم هست که دوتا قوه بزرگ پارس که پشتش میچپاندی، دهها لامپ رنگی روی تمام نقاط بدنش روشن میشد و دستهاش حرکت میکرد و راه میرفت! من هنوز هم دختر بودم و بیشتر از آنکه با آن آدم سیاه آهنی سرگرم شوم، از آن میترسیدم! مکه ترسناک بود آن زمان! سیاه بود و قشنگ نبود هنوز هم!
سومین بار، ۳ سال بعد از آن بود که پدر و مادر خودم مکه بودند و چندین و چند دست لباس مارک و کیف و کفش برایم سوغات آورده بودند! مکه شده بود فرانسهی دوم توی ذهنم! حالا اما ۲۳ ساله بودم و لباسها اندازهی تنم نبود! مکه مهد مُد نبود دیگر برای من! خالی شده بودم از مکه. از آن لباسهای دخترانه و دلبربا!
چهارمین بار ۲۸ ساله بودم. بزرگتر شده بودم و ماهیت مکه چیز دیگری بود در ذهنم. اینبار جای تمام سوغاتیهای دوست و آشنا، جسدهای عرقکرده افتاده بودند روی هم، در خانه امن تو! نفس نرسیده بود بهشان در حجم بیشمار دست و پای حاجیهای تو. آن روز جز تکرار نشدنیترین دفعاتی بود که ماتِ صفحه ۴۲ اینچی خانه شده بودم و برای تنهای سیاه و سفید بی جان اشک میریختم. درجا خالی شدم از مکه. تو پیش حاجیها نبودی و مردهها زیاد بود! مکه امن نبود!
آخرین بار، همین دیشب بود! ۳۲ سالهام و توی حافظهی تاریخیام نیست که بیتالله بسته شده باشد! دیشب اما شد و عکسهای خلوتش پخش شد و من بارها و بارها به مرمرهای لُخت مسجدالحرام خیره شدم! آن لکه سیاه آن وسط را بارها با انگشتانم زوم کردم و ابهت نداشت! ریزترین عنصر معلولیت ملتها به خانه تو هم رسیده بود. تو نبودی، مکه، مکه نبود و صحن خانهات خالی بود از آدمهای همیشه چرخان به دور تو. بیت عتیق، این دو کلمه کهن سرشار از معنا، این مقدسترین نماد آیینم، قرنطینه شد و کسی دیگر از صفا نمیدوید به سمت مروهی تو! دیشب من به بدترین شکل ممکن از مکه خالی شدم! و ترسیدم؟ بسیار...
آی خدای بالاتر از لایه اُزُن، قادرِ دورتر از خورشید، مهربانِ نشسته در پشت سحابیهای رنگی، کجایی؟
من بزرگ شدهام. عقلم رسیده به تفکر. آن بندهی پنجساله مو خرمایی تو، حالا دیگر خودش مو سپید کرده. ... با آن آدم سیاه آهنی و لباسهای مارک، سرم گرم این دنیا نمیشود. خانه تو، مامن من، موسمِ یک میلیاردی تو، آرزوی من، خالی شده از خود تو و من میترسم...
نرگس راد