پدر رفت و یک سهمی را از وجود من در کنار خودش، زیر خاک برد. روزهای سخت، واژه بیمزه و نارسایی است تا این روزهایم را توصیف کند. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده است
. مانند کسی شدم که راهی طولانی را دویده است و وقتی شب شده و تمام چراغها هم خفتهاند، یکباره حس میکند آنجا که ایستاده اشتباه است و مسیر آمدهاش بیراهه بوده است. از درون تهی شدم. باکی ندارم از گفتن تک تک این واژگان و ابراز عجزی که از رفتن او پاهایم را شل کرده است.
آن لحظهای که تن سردش را در آغوش گرفته بودم و آن لحظهای که در خاکش خوابانیدم، هنوز عمق این احساس در درونم چنین شعله نکشیده بود. هر ساعت که میگذرد، نگاهش، خندههایش، دعاهای پاک و صادقش بیش از پیش در برابر چشمانم چنان صحنههایی بس سریع میگذرند. هنوز باور نمیکنم که او رفته است، هرچند به خوبی میدانم که رفت.
وقتی که خاک را روی بدنش میریختند، با خودم گفتم که چگونه جهانی پیشاروی من است؟ سر که بلند کردم، صورتهای بسیاری در برابرم اندوهناک، من را مینگریستند. هیچ کدام نقشی نداشتند که چنگی به دل بزند. هیچ زنی آنچنان چشم و لب و دهانی نداشت که پیش از آن داشت. گویی غدایی را میخوری که تنها ضرورت جویدن و تکاپوی دستگاه هضم و گوارش است که تو را به خوردنش مجبور میکند. خودت هم میدانی که هیچ طعم و مزهای از آنچه میبلعی را نمیفهمی.
من میدانم که با رفتن پدر من زندگی از حرکت خود نمیایستد. همچنان پیش میرود و روزها و شبهایش را در پی هم به رخت میکشد. اما نمیدانم دیگر میتوانم طعم بودنش را در ذائقهام حل کنم؟ میتوانم چنان گذشته با شوق دیدن صورتش روزم را به پایان ببرم و بچهها را بردارم و مهمانش شوم و هر آنچه در راه پیش آید را به فال نیک بگیرم، چون مطمئنم که پایان راه خندههای پاک اوست که منتظرم نشسته است. مطمئن بودم که او آنجا چایش را خودش دم کرده است و در کنار مادرم راه میرود و نگران کم آمدن غذا یا شیرینی و میوه است. وقتی میرسیدیم، از جا بلند میشد و دنبالم تا آشپزخانه میآمد؛ «بابا هم چایی تازه دم است و هم روی گاز پلو و خورشت هست و هم میوه داریم. برات یکم فالوده هم گذاشتم. میخوای اول یه لیوان چایی بریزم؟...». مادر صدایش از حال بلند میشد: «آقا بذار برسند...». خندهای میکرد. «خلاصه بابا همه چیز هست».
نه دیگر؛ این کلمات با او به زیر خاک رفتند. دیشب خواب دیدم. همان حیاط بزرگ خانه بندرعباس بود. در شرجی و میان رطوبت هوا با یک توپ، تنهایی بازی میکردم. با همان ریشهای مشکیاش که هنوز گرد پیری سفیدش نکرده بود، آمد و توپ را از برابر ربود و شروع کرد به دویدن. ده دقیقهای با هم بازی کردیم. هیچ نگفت و وقتی یک گل به دروزاهام نشاند، خندید و رفت. هنوز طعم آن روز را در خاطر دارم. هنوز در ذهنم میخندد. رضوان خدا بر روح پاکش که جز نیکی از خود نامی نگذاشت و جز مهر و صفا در خاطر ما یادگاری از او نماند.
عباس حائری