شخصی محضر سلطان العارفین، آیت الله العظمی سلطان آبادی آمد، آقا فرمودند:
من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق میورزم، اما یک صفحه تاریک در پروندهات دیدهام که از تو که اینهمه حال عبادت و ... داری، متعجّبم !
عصراسلام: اینکه این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن صفحه_تاریک چیست، چون خدا نمیخواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود. [قابل توجه کسانی که آبروی مردم را در فضای مجازی تاراج و باد میدهند]
آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هر چه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید.
فردای آنروز آمد و گفت: آقا ! من متوجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید!
آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت اینهمه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم اینهمه مراعات آنها را میکردی، دو شب آنها را فراموش کردی و بااینکه خودت از حال آنها احساس کرده بودی که زمستان هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آنها را برآورده نکردی!
پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو ! اما روز سوم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیارخجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچهام خرج کردم، حالا بچهام باید برای من خرج کند و دلش شکست!
تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آنها را بوسیدی و از آنها عذرخواهی کردی اما بدان این صفحه ظلمت، در پروندهات ماند!
مادر، مهربان است و به راحتی میگوید:
اما پدر وقتی می بیند یک زمانی بچه ها را بزرگ کرده و حالا باید از آنها تقاضا کند، خیلی برایش سخت است.
کأنّ ربّ_ همانطور که قرآن بیان می فرماید:
"کَمّا رَبَیانی صَغیراً"_ از بنده اش تقاضا کرده است!
در حالی که همیشه عبد باید از ربّ خود تقاضا کند.
آن شخص زار زار گریه می کرد و می گفت: آقا! چه کنم؟
آقا فرمودند: تا زنده ای برای آنها، نماز، حج و روزه مستحبی، زیاد انجام بده تا شاید پروردگار عالم عنایت کند...
دو گوهر بهشتی، پدر و مادر_حضرت آیت الله روح الله قرهی