يكي از وجوه اختلاف مهم انسان متجدد با انسان سنتي، آن است كه انسان متجدد معتقد است هيچ عامل غيرمعرفتي در شناخت او از عالم واقع مؤثر نيست.
اعتقاد انسان سنتي بر اين است كه در جريان شناخت جهان هستي، اعم از جهان طبيعت و جهان ماوراي طبيعت (اگر در نظر او جهان ماوراي طبيعتي وجود داشته باشد)، عوامل غيرمعرفتي هم دخيل هستند و مهمترين عامل غيرمعرفتياي كه در جريان شناخت، دخيل است، مسألة گناه است.
انسان سنتي معتقد است گناه در جريان شناخت اثر ميگذارد و اينگونه نيست كه يك انسان گناهكار و يك انسان بيگناه، يا يك انسان كمتر گناهكار و يك انسان بيشتر گناهكار، برداشت و استنباط واحدي از جهان هستي داشته باشند. وقتي انسان در مقام مواجهه با جهان هستي قرار ميگيرد و درصدد بر ميآيد از اين جهان هستي شناخت پيدا كند، در روند اين شناخت و استنباط و برداشتي كه حاصل ميكند، گناهكاري يا بيگناهياش هم دخالت دارد؛ اين عامل، عامل كم اهميتي نيست.
البته خود گناه يك عامل معرفتي نيست؛ مثل ساير عوامل غيرمعرفتياي كه پيش از اين نام بردهام، گرچه خودشان عوامل غيرمعرفتي هستند، ولي در معرفت اثر ميگذارند. ممكن است به يك پديده بنگريم، ولي دو استنباط مختلف داشته باشيم و اين دو استنباط مختلف معلول اين باشد كه شما كمتر از من گناه ميكنيد و من بيشتر از شما گناه ميكنم يا شما اصلاً گناه نميكنيد و من گناهكارم. تأثير گناه در شناخت، از اصول مسلم تفكر انسان سنتي بوده است.
يكي از توابع هم اين بوده كه در اثر مسلم انگاشتن تأثير گناه در شناخت، انسان سنتي در مقام آموزش و پرورش، خود را به لوازمي ملتزم ميدانست و از مربيان و معلمان انتظار داشت در متعلم ويژگيهاي خاصي را بپرورد تا آن متربي و آن متعلم، شناختي واقعيتر از جهان هستي پيدا كنند.
انسان متجدد، منكر اين ويژگي است. به نظر انسان متجدد، مسألهاي به نام گناه تأثيري در شناخت از اين جهان يا واقعي و غيرواقعي بودن آن ندارد. گرچه انسان سنتي بر تأثير گناه در شناخت اصرار ميورزيد و انسان جديد منكر اين تأثير است، اما ريشههاي توجه دوباره به تأثير گناه بر شناخت، در آثار بسياري از متفكران متجدد وجود دارد. در اين زمينه به بعضي از آثار و مكتوبات متفكران متجدد رجوع ميكنيم. كساني مثل پولس قديس (به ترتيب تاريخي)، آگوستين قديس، لوتر، كالون (لوتر و كالون در واقع دو بنيانگذار اصلي مكتب پروتستانتيزم هستند) و بعد از آن دو، كركگور. اينان، متفكراني هستند كه عقيدهشان خلاف انتظار نيست، مخصوصاً چهار نفر اول كه انسانهايي كاملاً سنتي بودند. اما در ميان متفكران جديد (باز هم به ترتيب تاريخي) كسي مثل هابز در كتاب معروف خودش، لوياتان، كه مهمترين اثر و شاهكار فلسفي اوست، گرچه ماترياليست است، ولي در عين حال اعتقاد دارد خطاي اخلاقي در شناخت انسان از عالم واقع اثر ميگذارد. بعد از هابز، كانت، بعد از كانت، فيخته و به همين ترتيب بيكن، هيوم، ماركس مانهايم، شوپنهاور، نيچه، فويرباخ، فرويد، فوكو، دريدا، رالز، هابرماس، هِر و مكينتاير، جملگي متفكران متجددي هستند كه به تأثير گناه در شناخت اعتقاد دارند. بعضي از آنها مادي هستند (مثل هابز و ماركس) و به همين دليل، به جاي اينكه تعبير گناه را به كار ببرند، از تعبير خطاي اخلاقي استفاده ميكنند.
در اينجا توجه به چند نكته مهم است؛ يكي اينكه منظور از گناه- تعبير ديني: گناه و تعبير غيرديني: خطاي اخلاقي- كه در شناخت انسان از عالم واقع اثر ميگذارد، چه گناهي است. متفكراني كه قائل به اين نظريه (نظرية تأثير گناه در شناخت) هستند، به سه دستة بزرگ تقسيم ميشوند: بعضي ميگويند اين همان گناهي است كه مسيحيان از آن به گناه نخستين يا گناه جبلّي يا گناه ذاتي و يا گناه فطري تعبير ميكنند و طبق نصوص مسيحيان، آدم و حوا مرتكب آن شدهاند. طبق نظر مسيحيان اين گناه كاملاً جنبة وراثتي و ارثي دارد و بنابراين، تمام آثار و نتايج مترتب بر آن هم به ارث رسيده است. پس اينكه گفته ميشود گناه، شناخت انسان را از جهان هستي كج و معوج و مات كرده است، مراد همان گناه جبلّي و نخستين است. بعضي متفكران كه نظرية گناه نخستين را قبول ندارند، مثلاً به اين جهت كه مسيحي نيستند يا به اين جهت كه در عين مسيحي بودن، گناه نخستين را به صورت ديگري تفسير و تعبير ميكنند، اين گناه را گناه هر روزهاي ميدانند كه در زندگيمان مرتكب ميشويم. همين گناهان عادي و روزمره كه در طول شبانهروز، در لحظات هوشياري و بيداري مرتكب آنها ميشويم، ناخواسته در شناخت ما از عالم واقع اثر ميگذارند. بعضي از متفكران، بويژه متفكران مادي مسلك كه طبعاً نميتوانند نظرية گناه نخستين را قبول كنند، اين نظر را ميپذيرند. بعضي از متفكران (دستة سوم) هم جمع هر دو نظريه را ميپذيرند و معتقدند، گناه نخستين آثاري در شناخت از عالم واقع دارد، همچنان كه گناهان روزمره هم تأثيرات منفي و مخرب ديگري بر شناختي كه از عالم واقع وجود دارد، برجاي ميگذارند.
به هر حال اولين مسأله اين است كه مراد از گناه، گناه هر روزه است، يا گناه نخستين و يا هر دو. بلافاصله بعد از اين مسأله، نكته بعدي طرح ميشود و آن اينكه آيا همة ما آدميان مشمول اين گناه هستيم يا فقط بعضي از ما مشمول آن ميشويم؟ روشن است اگر مراد از گناه، همان گناه نخستين باشد، هيچ كس از آن مستثني نيست. اما اگر معتقد باشيم منظور از گناه همان گناه هر روزه است، آن وقت ميتوان گفت اين تأثير مخرب و اختلالآور گناه در شناخت، شامل حال انسانهايي است كه گناه ميكنند. اگر باشند كساني كه گناه نكنند، در اين صورت از آفت مصون خواهند بود. لااقل ميتوان گفت اين تأثير بر همة انسانها يكسان نيست. كسي كه بيشتر گناه ميكند، تصويرش از عالم واقع، كج و معوجتر است و كسي كه كمتر گناه ميكند، تصوير واقعيتري دارد.
مسأْلة سوم اين است كه آيا گناه در همة شناختها اثر ميگذارد يا تنها در بعضي از شناختها اثر دارد و آنها را مختل ميكند. در اينجا هم دو قول وجود دارد؛ يك قول اين است كه گناه در هر شناختي اثر ميگذارد، حتي در شناخت حقايق رياضي كه به نظر ميآيد انتزاعيترين و بيطرفانهترين حقايقي هستند كه انسان در جهان هستي به آنها پي برده است. پس به تبع، گناه در شناختهايي كه در علوم تجربي و علوم تاريخي هم داريم، اثر ميگذارد؛ بيشتر كساني كه به تأثير گناه در شناخت قائلند، به قانوني به نام عقلانيت معكوس معتقدند. به زبان بسيار ساده، يعني اين كه گناه بر همه شناختهاي ما اثر ندارد و بر آنها هم كه اثر دارد، تأثير يكساني ندارد. هر چه مطلبي كه ميخواهيم بشناسيم، با منافع و مضار وجودي ما كم ارتباطتر باشد، شناخت ما نسبت به آن مطلب كمتر تحت تأثير گناهكاري ما واقع ميشود و برعكس، هر مطلبي كه قرار است محل شناخت واقع شود، بيشتر با مسائل وجودي ما و منافع و مضار ما تماس داشته باشد، يا به تعبير وسبال، معرفتشناس معروف آمريكايي، هر چه آن مسأله بيشتر به كانون وجودي ما نزديكتر شود، گناه در شناخت آن امر، مؤثرتر است. در مسائل رياضي و احياناً مسائل منطقي، گناهكاري و بيگناهي ما، يا خطاكاري و درستكاري ما تأثيري ندارد. اين حقايق را بيشتر به صورت عيني1 ميتوان شناخت. اما وقتي مسأله مورد بحث با منافع و مضار ما اصطكاك پيدا ميكند، يعني به تعبيري به كانون هستي ما نزديك ميشود، آنگاه به نظر ميآيد ما در اتخاذ موضعها، بيشتر تحت تأثير حالات غيرمعرفتي، از جمله تحت تأثير گناهكاري خود قرار ميگيريم.
اول كسي كه اين تفكيك را قائل شد، هابز است. هابز در كتاب لوياتان، ميگويد: «ميدانيد چرا حقايق رياضي مورد انكار نيستند؟ به دليل اينكه هيچ حقيقت رياضياي نيست كه به كسي قدرت سياسي داده باشد، يا قدرت سياسي را از كسي گرفته باشد، در غير اين صورت اگر حقايق رياضي هم ميتوانستند به كسي قدرت سياسي بدهند يا قدرت سياسي كسي را از او بگيرند، آن گاه ميديديد در حقايق رياضي چقدر اختلاف پيش ميآمد و كساني معتقد بودند دو به علاوه دو پنج ميشود، نه چهار؛ يا دو به علاوه دو سه ميشود، نه چهار. يا اگر نميتوانستند بگويند دو به علاوه دو مساوي است با پنج يا دو به علاوه دو مساوي است با سه، دستور ميدادند كتابهايي را كه در آن نوشته شده است دو به علاوه دو مساوي است با چهار، بسوزانند.» تعبير خود هابز اين است كه آموزههاي مربوط به صواب و خطاي اخلاقي، يعني آنهايي كه به حقايق زندگي مربوط ميشوند، مدام مورد مناقشه قرار دارند. اين آموزهها را هم اصحاب قلم مورد مناقشه قرار ميدهند و هم اصحاب شمشير. حال آنكه حقايق رياضي چنين نيستند، زيرا براي انسانها در اين خصوص چندان اهميت ندارد كه حقيقت چيست. اما چرا؟ زيرا اين مسائل مانع يا راضع جاه و مقام و منفعت و شهوت هيچ قدرتمدار و شهوتپرستي نيست. هابز ميگويد من سرسوزني در اين حقيقت شك ندارم كه اگر تساوي مجموعه زواياي يك مثلث چيزي بود مخالف سلطة يك انسان بر ساير انسانها، در آن صورت اين آموزه هم مورد مناقشه قرار ميگرفت يا سركوب ميشد.
به اين صورت كه كسي كه مورد تعرض اين آموزه واقع شده بود، يعني كسي كه اين آموزه ميخواست قدرت او را بگيرد، تا آنجا كه ميتوانست دستور ميداد همة كتابهاي هندسه را به آتش بكشند. تأكيدهايي هم كه در ترجمة من است، تأكيد خود هابز است. مثلاً او روي اين «شك ندارم» تأكيد ميكند.
بنابراين اگر حقايق رياضي، مورد مناقشه واقع نميشوند و همه ما معتقديم دو به علاوه دو، مساوي است با چهار، به دليل اين است كه سود و زيان نميبينيم. اما اگر روزي از اين گزاره نفعي عايد من بشود، در آن صورت خودم و اعوان و انصارم، آهستهآهسته كاري ميكنيم كه اين تساوي درست مورد انكار واقع شود. اين در واقع يعني اينكه من قدرتپرست باشم يا نباشم، شهوتپرست باشم يا نباشم، جوياي جاه و مقام باشم يا نباشم. همين قدرتپرستي، همين جاهطلبي و همين شهوتپرستي مصداق گناه ديني است. حتي ماركس هم كه به گناه ديني قائل نبود، از كساني است كه طرفدار اين نظريهاند. ماركس به جاي گناه ديني از خطاي اخلاقي سخن ميگويد.
بنابراين اين مهم است كه بدانيم يك عقلانيت معكوس داريم و اين يعني هر چه از منافع و مضارمان دورتر ميشويم، عقلانيتر رد و قبول ميكنيم و اثبات و نفيهايمان عقلانيتر ميشود. عقلانيتر يعني چه؟ يعني صرفاً ذهنيتر ميشود. هر چه مسأله يا موضوع مورد بحث به قدرت و جاه و مقام و ثروت نزديك ميشود، بايد به عقلاني بودن رد يا قبولهايمان بيشتر توجه كنيم تا صرفاً بر اساس يك سلسله قواعد منطقي صوري نباشند. از اين نظريه به قانون عقلانيت معكوس تعبير ميكنند.
بنابراين اين در پاسخ به اين مسأله كه آيا گناه يا خطاي اخلاقي در همه معلومات ما اثر ميگذارد يا در بعضي از معلومات، دو قول وجود دارد؛ بعضي ميگويند در همة معلومات اثر ميگذارد و بعضي ميگويند در همة معلومات نه، بلكه در آن معلوماتي تأثير ميگذارند كه به منافع و مضار ما مربوط ميشوند. البته در تشخيص آن مصداقي كه در كانون منافع و مضار ماست هم اختلاف وجود دارد، ولي تقريباً به استثناي يك مورد، اتفاق قول وجود دارد (براي اين ميگويم تقريباً، چون اين قول در ميان بيست و سه متفكري كه آراء و نظرات آنها را بيان كردم رواج دارد). چهار حيطه وجود دارد كه عقلانيت در آنها بسيار منعطف و سست و ضعيف است. در اين حيطهها، رد و قبولها يكسره امور ذهني نيستند. اين چهار قلمرو، يكي الهيات يا به تعبيري كلام، دومي مابعدالطبيعه (فلسفه)، سومي اخلاق و چهارمي سياست است. در اين چهار قلمرو اجماعي وجود دارد كه بر اساس آن در آنها عقلانيت معكوس به پر هيمنهترين صورت حاكميت مييابد. در واقع به تعبيري كه بعضي از متفكران، از جمله كركگور به كار بردهاند، در اينجاها از اينكه توجه انسان به خود باور معطوف شود، به آثار و نتايج ناشي از باور داشتن معطوف ميشود و بعد از اصل، به آثار و نتايج مترتب بر باور داشتن توجه ميكند. اگر آثار و نتايج به نظر او نامطلوب باشند، باوري را كه آن آثار و نتايج مطلوب را دارد، قبول ميكند و اگر آن آثار و نتايج براي او نامطلوب باشند، در باوري كه آن آثار و نتايج نامطلوب را به بار ميآورد، مناقشه ميكند. بخصوص با توجه به اين نكته كه كركگور ميگفت عقل هم خاصيت ديالكتيكي دارد؛ يعني اگر عقل هم بناي خود را بر اين بگذارد كه يك رأي را قبول نكند، ميتواند آن را قبول نكند. ميتواند در مورد آن رأي مناقشه كند. آن وقت بايد مقدمات ديگري براي اثبات اين مقدمه يافت. البته به آن مقدمه ديگر هم ميتوان شك كرد، چون عقل، قدرت ديالكتيكي شگفتانگيزي دارد. آن قدرت ديالكتيكي در آخرين آثار كركگور تحت عنوان قدرت شكاكيت پايان ناپذير آمده است. عقل اين قدرت دليلتراشي2 را هم دارد كه به ديگران بباوراند رأيي مستدل است، يا ادلهاي كه به سودش اقامه كردهاند، قوي است.3 خلاصه همه چيز بازميگردد به اين مسأله كه من اراده كردهام رأيي را قبول كنم يا آن را رد كنم. اگر اراده كردهام رأيي را قبول بكنم، ميتوانم از زرادخانة عقل و ذهن خودم، چيزهايي متناسب و سودمند براي اين قبول ارائه كنم و اگر اراده كرده باشم آن را رد كنم، باز هم به همين ترتيب عمل ميكنم.
حال اگر بخواهيم شناختي مطابق با واقع پيدا كنيم، بايد چه كنيم؟ در اينجا بايد توجه كرد كه اگر گناه يك گناه جبلّي باشد، يا همان گناه نخستين يا گناه ذاتي، در اين صورت به نظر ميرسد راهي وجود ندارد. اما كساني مثل كانت و فيخته كه معتقد نبودند آن گناه نخستين است كه اين اثر را بر آدم ميگذارد، ميگفتند همين گناه روزمره است كه در شناخت اثر ميگذارد. آنان براي اينكه كسي بتواند شناخت مطابق با واقع يا لااقل شناخت مطابق با واقعتري از جهان هستي پيدا كند، راهحلهايي پيشنهاد ميكردند.
يك راه، همان چيزي است كه در آيين هندو، از آن به كنش بيخواهش تعبير شده، يا به تعبيري عمل بي امل كه مورد توجه كساني مثل شوپنهاور، فيلسوف آلماني قرن 19 قرار گرفت. در آيين هندو گفته ميشود ممكن است انسان در پس دو خطا قرار بگيرد: يكي اينكه بنا را بر اين بگذارد كه وقتي دست به عمل ميزند، به نتيجه حاصل از آن يقين يا چيزي نزديك به يقين داشته باشد، اين يك خطاست. در آيين هندو چنين يقيني خطاست؛ چرا؟ براي اينكه در متافيزيك آيين هندو اين اعتقاد وجود دارد كه جهان هستي در اختيار انسان نيست تا نتيجه مورد انتظار او را رقم بزند. كساني كه به آثار و نتايج خيلي بها دهند، بعد از مدتي كه ميبينند آن آثار و نتايج متوقع به بار نميآيد، دست از عمل ميكشند. فرض كنيد من مثلاً در يك انقلاب سياسي يا در يك نهضت فرهنگي شركت بكنم و نتايج خاصي مد نظر داشته باشم. اگر بعد از مدتي هيچ يك از آن نتايج محقق نشد، آهسته آهسته از نفس دست به عمل زدن دلسرد ميشوم. از ديد آيين هندو من از اول اشتباه ميكردم. كساني هم هستند كه از اول دست به عمل نميزنند و معتقدند در جهاني كه انسان قدرت دخل و تصرف در آن را ندارد، نميتواند هيچ كاري بكند. انسانها بين اين دو نظر افراط ميكنند، يكي كنش همراه با خواهش، يكي بيخواهشي مقارن با بيكنشي و هر دو از نظر آيين هندو خطاست. از منظر آنان درست اين است كه انسان كنش داشته باشد، ولي خواهش نداشته باشد، عمل داشته باشد، ولي امل نداشته باشد.
بعضي از متفكراني كه به تأثير گناه بر شناخت قائلند، نتيجه گرفتهاند كه تنها راه اينكه شناختي مطابق با واقع پيدا بكنيم، اين است كه از هر خواهشي خالي شويم، ولي اين به آن معنا نيست كه از هر كنشي دست بشوييم. كنش ميكنيم، ولي خواهشي نداريم و چون خواهشي نداريم، منفعت و مضرتي هم احساس نميكنيم و چون منفعت و مضرتي احساس نميكنيم، رد و قبولمان هم عقلاني است، نه به دليل اينكه براي ما نتيجهاي مطلوب به بار ميآورد يا نتيجهاي نامطلوب عايد ما نميكند. بعضي چنين تعبيري دارند و بعضي تعبير ديگري دارند و آن اين است كه نميتوان گفت بدون خواهش دنبال شناخت باشيم، ولي ميتوان گفت فقط يك خواهش است كه در راه شناخت ما از عالم واقع مانع نيست و آن حقيقتطلبي است. هر كس تنها يك خواست در جهان دارد و آن اين است كه جهان هستي هر چه بيشتر بر او مكشوف شود. اينكه پس از آنچه تصوري از خودمان خواهيم داشت، اصلاً مهم نيست و چون مهم نيست كه آنچه كشف ميكنيم، چه چيزي است، هيچ چيز جز استدلال اهميت نخواهد داشت. كركگور ميگويد اكثر ما از خودشناسي گريزانيم و چون به غريزه فهميدهايم كه اگر خودمان عريان پيش خودمان حاضر شويم، هيولاي زشتي هستيم، دلمان نميخواهد خودمان را بشناسيم. به نظر كركگور سختترين شناخت، خودشناسي است و كمتر انساني تن به خودشناسي ميدهد.
اما انسان حقيقتطلب حق را فداي چيز ديگري نميكند و حق برايش مطلوب لذاته است. اگر حقيقتطلبي در انسان وجود داشته باشد، در شناخت هيچ واقعيت سياسياي به خطا نميرود، در شناخت هيچ واقعيت اقتصادي، در شناخت هيچ واقعيت رواني، در شناخت هيچ واقعيت اجتماعياي به خطا نميرود، بويژه واقعيتهايي كه به تعبيري در كانون هستي ما قرار دارند. يعني اگر مثلاً مداقهاي معلوم كند عقيده سياسي من بر باطل بوده، جناح سياسي من همه خيانتكار بوده، برنامههاي اقتصادي من همه خطا بوده، توصيههايي كه در تعليم و تربيت ميكردهام، همه نادرست بوده و هيچ كدام اهميتي ندارد. به تعبير ديگر، من حق بدون قيد و شرط را ميخواهم، نه حق با قيد و شرط را. هيچ قيد و شرطي براي حق قائل نيستم، تنها حق را ميخواهم. در اين صورت به لب بيگناهي ديني رسيدهام. بزرگترين فضيلت ديني، حقطلبي است و بنابراين كسي كه چنين باشد، در واقع از گناه گريزان است و چون از گناه گريزان است، برايش هيچ نتيجهاي از پيش خواسته يا ناخواسته نيست و حاضر است به هر گونه ماجراجويي فكري و عقلي تن بدهد.
تاكنون به دو تعبير اشاره كردهام؛ يك تعبير اين است كه راه شناخت مطابق با واقع، آن است كه خواهشي نداشته باشيم، اگرچه دست به كنشي متناسب زده باشيم. اين تعبير شرقي است. تعبير ديگر اين است كه در واقع فقط يك خواسته داشته باشيم و آن هم روشن شدن حق باشد؛ حقطلب باشيم؛ حق بدون قيد و شرط، حق عريان، نه حق مقيد به قيد و مشروط به شرط.
اما كساني هم هستند كه تعبير ديگري دارند. اين تعبير در آثار كساني مثل رالز، مكينتاير و هِر، قابل مشاهده است. آنان هيچ كدام از اين دو تعبير را به كار نميگيرند. تعبير آنان اين است كه هر كس بخواهد شناختي مطابق با واقع داشته باشد، بايد خود را از هر گونه پيشفرض ارزشي و دانشي خالي بكند. اگر دوستان با كتابهاي كريشتامورتي- متفكر متجدد و تجددطلب هندو- سروكار داشته باشند، اين تعبير را ديدهاند؛ اين در واقع اساس شعار كريشنامورتي است كه قبل از هر كاري براي هر نوع استكمال، چه در جهت فردي، چه در جهت جمعي، چه در جهت ذهني و چه در جهت احساسي و عاطفي بايد پيشداوري را تعطيل كرد و پذيراي هر امري بود. بحث بر سر اين است كه آيا نفي پيشداوري ارزشي و پيشداوري دانشي، واقعاً امكانپذير است يا نه. به تعبيري كه هِر به كار ميبرد، نفي پيشداوري، يك اصل راهنماي عمل است. اصل راهنماي عمل يعني اصلي كه ميدانيم نميتوان به اصلش رسيد، ولي ميتوان گفت عملتان را در جهت رسيدن به آن مقصد ساماندهي و برنامهريزي كنيد. مثلاً به فرزندم توصيه ميكنم در پي كسب ثروت بينهايت باشد، ميدانم كسب ثروت بينهايت براي انسان غير ممكن است، ولي ميخواهم فرزندم در طلب ثروت يك لحظه هم توقف نكند، براي همين به او ميگويم در طلب ثروت بينهايت باش و معناي آن، اين است كه هر چه بيشتر در اين جهت بكوش. اين گونه اصلهاي راهنماي عمل، اصلهايي هستند كه رسيدن به منتها و مقصد آنها محال است و فقط از اين لحاظ توصيه ميشوند كه پويش مدام را تأكيد كرده باشند.
نفي پيشداوري ارزشي و پيشداوري دانشي ظاهراً به صورت محكم امكان ندارد4، ولي در عين حال يك اصل راهنماي عمل است، اصل راهنماي عمل به اين معنا كه هر امري را كه حس كردي از پيشداوريهاي توست، در خود آن مناقشه كن، چون و چرا كن، در طلب استقلال باش و طبعاً حاضر به دست برداشتن از آن باش. در اين صورت شناختهاي ما از واقعيتهاي جهان هستي، شناختهايي باشند مطابق با واقع، يا مطابق با واقعتر.
فارغ از اين كه اين راهحلها، راهحلهاي موفقي هستند يا نه، به دو نكته ديگر براي ادامه بحث احتياج دارم. نكتة اول اين كه چرا انسان متجدد به اينكه عوامل غيرمعرفتي در فرآيند معرفتيابي انسان اثر ميگذارند، بها نميداده و آن را قبول نداشته است. به نظر ميرسد به دليل اينكه علوم تجربي را پارادايم ميدانست. علوم تجربي به كانون هستي ما نزديك نيستند، در علوم تجربي رد يا قبولهاي ما بسيار عقلانيتر صورت ميگيرد. سپس از همين الگو و اسوه در حيطههاي ارزشي، مثل اخلاق و سياست و حيطههاي دانشي مثل الهيات و فلسفه استفاده ميكرده است.
و اما نكتة دوم اينكه اگر انسان به اين قائل شود كه گناه در فرآيند شناخت نيز اثر دارد، مطلب به گناه متوقف نميماند. به محض اينكه كسي چنين چيزي را قبول كرد، گناه ويژگياش را از دست ميدهد.
گناه يك عامل غيرمعرفتي است و بنابراين، اين بحث پيش ميآيد كه عوامل غيرمعرفتي ديگري هم غير از گناه در فرآيند شناخت مؤثرند. به عنوان مثال، هم تلقين و هم القا مؤثر است، تلقين و القا دو پديدة شناختي هستند، ايدئولوژي هم مؤثر است (ايدئولوژي البته به معنايي كه ماركس به كار ميبرد، نه به معناي اينكه كه در عرف ما به كار ميرود). اميد هم مؤثر است. همة اين عوامل غيرمعرفتي هستند، ولي همة آنها مؤثر هستند. از سوي ديگر نقيض هر كدام از عواملي هم كه در جهت اخلال در شناخت نقش دارند، در جهت وضوح دادن به شناخت و به صواب نزديك كردن شناخت، مؤثرند. در اين صورت آهستهآهسته به يك درونمايه ديگر تفكر انسان سنتي نزديك ميشويم و آن، اين است كه انسان سنتي معتقد بود قبل از هر چيز بايد خود انسان را شناخت. چرا؟ چون تمام اين عوامل، عوامل دخيل در انسان هستند. به محض اينكه ميگوييم عوامل مؤثر در انسان و عوامل غيرمؤثر در انسان، ابتدا بايد شناختي از خود انسان داشته باشيم. اگر بخواهيم بدانيم كه در جريان شناخت كه يكي از روندهاي نفساني ماست، چه عواملي مؤثر هستند و چه عواملي مؤثر نيستند، بايد به يك نوع خودشناسي روي آوريم.
از اين حيطه است كه انسان سنتي ميگويد «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و نه تنها شناخت خدا، بلكه شناخت هر چيز ديگري، در گرو خودشناسي است. شناخت نفس بر شناخت هر چيز ديگري تقدم دارد. اگر بخواهم طبيعت و ماوراء طبيعت را بشناسم، گذشته را بشناسم، حال را بشناسم، آينده را بشناسم، ماديات را بشناسم، مجردات را بشناسم، جمادات و نبادات و حيوانات و عوالم جمعي و عوالم فردي و روان را بشناسم و ذهن را بشناسم، اول بايد خود را بشناسم. در روند شناخت، يك شناسنده و يك شناخته شده وجود دارد، اگر كسي بخواهد ارتباط بين اين دو شناخت را بشناسد، نه فقط بايد شناخته شده را بشناسد، بايد شناسنده را هم بشناسد و شناسنده من هستم. معمولاً در فلسفة علم تحت دو عنوان در اين باره بحث ميكنند، يكي بحث عقلانيت و يكي هم بحث آبجكتيويته و نشان ميدهند كه هم عقلانيت با اين كه ما چه تصوري از انسان داشته باشيم، ارتباط دارد و هم آبجكتيويته به اين كه ما چه شناختي از انسان داشته باشيم، مرتبط است. ما ميخواهيم رفتارمان عقلاني باشد و شناختهايمان عيني باشد. ولي هم عينيت و آفاقي بودن و هم عقلاني بودن، هر دو متوقفاند بر اينكه ما چه تصوري از خودمان داشته باشيم.
به نظر من پيامبران و بنيانگذاران اديان و مذاهب اگر به رفتار ما بنگرند، آن را عقلايي نميبينند، زيرا ميبينند ما در پي اموري هستيم كه وقتي حاصل ميشود، فقط به درد و رنج ما ميافزايد.
در باب Activated و اينكه چه چيزي عيني است و چه چيزي غيرعيني، انسان سنتي شناخت خود را بر شناخت هر چيز ديگري مقدم ميداند، چون ميبيند كه شناخت هر چيز ديگري حتي منطقاً متأخر از شناخت خود است. انسان بايد خود را به عنوان سوژه بشناسد تا بتواند ابژه را هم بشناسد. وقتي ميزان واقعنمايي عينكمان را ندانيم، چگونه ميتوانيم با كمك اين عينك درباره شكل و رنگ اشياء داوري داشته باشيم. آيا واقعاً عقلايي نيست كه ابتدا ببينيم اين عينك واقعنما هست يا نه، در رنگها و اندازهها دخل و تصرف ميكند يا نميكند، تا بعد بفهميم رنگي كه از اين صندليها به ما عرضه ميكند، مطابق واقع است يا خير؟ انسان هم مثل اين عينك است. اول بايد خودش را بشناسد و ببيند اصولاً به چه معنا و تا چه حدي بايد انتظار عينيت داشته باشد و تا چه حد ميتواند به عينيت برسد. بنا بر اين در باب مقولة عقلانيت هم همه چيز به اين بستگي دارد كه چه ديدي نسبت به انسان داشته باشيم.
در واقع يكي از ويژگيهاي جهانبينانه مدرنيزم در مبحث شناختشناسي، اين است كه نفي و اثبات به عوامل غيرمعرفتي بستگي ندارد، به تعبير ديگر به گناه و خطا بستگي ندارد. اما طرز تفكر سنتي اين مطلب را قبول ندارد كه البته نتيجهاش در تعليم و تربيت سنتي و مدرن هم اثر دارد.
پانوشتها
1. Objective
2. Rationization
3. توجه شود كه ما چيزي داريم به نام Rationilzation يعني دليلتراشي و چيز ديگري داريم به نام Reasoning يعني استدلال.
4. اين كه ميگوييم ظاهراً امكان ندارد، براي اين است كه معتقديم واقعاً امكان ندارد، ولي از روي احتياط ميگوييم ظاهراً.