زیبا ناوک ( سیبا ) در سن 19 سالگی و در هنگامه ای که یک دختر دانشجوی کمونیست دو آتشه می باشد در شهر مشهد با دیگر دوستان کمونیستش تشکیل یک گروه کوچک کمونیستی میدهند او که به شدت عاشق آرمانهای مارکس و لنین می باشد و آرزوی پیروزی طبقه کارگر بر علیه سرمایه داری دارد سرخورده از انقلاب 1357 در تلاش برای سازمان دادن گروهی هستند که بتوانند به آرمان های بزرگشان دست یابند در این ماجرا او به مدت 3 ماه در یک خانه تیمی با یکی از اعضای فعال چپ به نام احمد مظفری هم خانه و هم اتاق میشود. او چنین می نویسد :

احمد مظفری 32 ساله ، از مبارزین زمان شاه که 4 سال در زندان مانده بود. او آنچنان با شور و هیجان و غرا سخنرانی می کرد و از استالین و مائو و لنین حرف می زد که همه ما محو صحبتهای او می شدیم … من با حسرت آرزو می کردم که ای کاش با این مرد انقلابی پرشور رابطه نزدیکتری داشته باشم . در همه سخنرانی های او شرکت می کردم .
هر جا حضور داشت من هم بودم . گاهی که به صورت جمع کوچکی در ارتباط نزدیکتری با او قرار می گرفتم از شادی سر از پا نمی شناختم … دست بر قضا سیر وقایع طوری گشت که این آرزو در یک شکلی جامه عمل پوشید که باور کردن آن برای خودم نیز سخت بود. غلام کشاورز از دوستان صمیمی احمد مظفری بود . او تصمیم می گیرد که در مشهد با همکاری تنی از رفقا بنای گروهی به نام آرمان زحمتکشان را بگذارد . من نیز یکی از آنها بودم و به این نشستها دعوت می شوم. اوه ! چه غیر منتظره ! و جای خوشبختی که یکی از این افراد نیز احمد بود. در مجموع اعضای این گروه از 7ـ6 نفر بیشتر تجاوز نمی کرد. ما باید برای فعالیت های مختلف برنامه ریزی می کردیم. در اولین نشست بحث اصلی حول امکانات ، تهیه جا و داشتن یک خانه تیمی بود که جلسات و دیگر فعالیتهای سیاسی تشکیلاتی در آنجا صورت گیرد.
قرار بر این شد که یک زن و مرد از این جمع تحت عنوان زن و شوهر یک خانه ای اجاره کنند که خانه تیمی گروه باشد. در این گروه دو زن بودیم ، که یکی باید کاندید این امر میشد . از آنجایی که آن زن دیگر همسر داشت الزاما من باید عهده دار این وظیفه می شدم . حال باید مرد مزبور انتخاب میشد . اینجا احمد برای این کار انتخاب می شود . از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. برایم باور کردنی نبود . یعنی من تمام وقت با آن اسوه و الگویم ، می توانستم باشم ، از علم و تجربیاتش بهره ببرم ، شیوه زندگی و مبارزه اش را شاهد باشم . به به ! چه شانس بزرگی برایم بود … خانه ای دو اتاقه در یکی از خیابانهای متوسط نشین شهر اجاره کردیم . من پیشنهاد کردم برای صرفه جویی در برق و نفت و خرید وسایل از یک اتاق استفاده کنیم و دو تایی در آن جا با هم زندگی کنیم. احمد از آنجایی که قلم بسیار عالی و زیبایی داشت، مسئولیت نوشتن مقالات نشریه آرمان زحمتکشان را به عهده گرفت …
سه ماه متوالی من و احمد با هم در این خانه تیمی زندگی کردیم ولی آنچه بر من در این سه ماه گذشت آنچنان تاثیری در روحیه من به جای گذاشت که سال ها طول کشید تا آن اثرات منفی و مخرب از خودم بزدایم . این سه ماه زندگی مشترک ، بت او را به طور کامل برایم شکست و ماهیت و کارکتر عینی این فرد را به وضوح در زندگی برایم روشن ساخت .
تلخ اما سازنده و خوب بود برای من 19 ساله خام باید که من این آموزشها را می دیدم تا از آسمان رویاها به زمین واقعیتها پا بگذارم. احمد از لحظه شروع به زندگی ما در آن خانه ، در کوچکترین امر زندگی مشترک ما نقشی را به عهده نگرفت و هیچ گونه فعالیت در پیشبرد مقاصد خانه تیمی انجام نداد. او حتی یکبار هم برای تامین مایحتاج زندگی فی المثل خرید یک نان برای خانه اقدام نکرد. تمام مسئولیت ها بر عهده من بود. تمیز کردن ، غذا پختن ، خرید کردن انجام فعالیتهای سیاسی تشکیلاتی که بر عهده ام بود و کلا تمام مسائلی که در زندگی مشترک ما پیش می آمد.
ما یک تخت خواب یک نفره داشتیم. من از روی احترام به او گفتم او روی تختخواب بخوابد و من روی زمین. او در این مدت سه ماه یک بار هم نگفت که من حتی یک دفعه روی تخت بخوابم. غذا که حاضر می شد او را صدا می کردم می خورد و می رفت.
من باید سفره را جمع می کردم ، ظرفها را می شستم و تمام کارهای دیگر را انجام میدادم. … او فقط سیگار می کشید و سیگار. صبح ها تا لنگ ظهر می خوابید. در تنبلی و سستی و از زیر بار مسئولیت در رفتن ها اسوه و الگوی نمونه ای شده بود غیر قابل تصور، به طوری که حتی توالت میرفت مدفوع خودش را نمی شست. همه بی ملاحظه گری های او یک طرف و این ...خودش را نشستن یک طرف!!!
توالت این خانه قدیمی از جنس سنگ و گود بود. تمیز کردن آن بسیار زحمت داشت. من رنج می کشیدم و حرفی نمی زدم. فقط باید مراقب بودم که او کی به توالت می رود تا بعد زود آنجا را بشویم. وای ! اگر یادم می رفت تازه مصیبت من شروع می شد.
احمد بی عارترین کسی بود که من در تمام عمرم دیده بودم. برای نوشتن مقاله هایی که او به عهده گرفته بود ، بارها به او یادآور می شدم ، ولی او پشت گوش می انداخت و امروز و فردا می کرد او همیشه به دنبال کسانی بود که یک جوری از آنها سیگاری ، غذایی یا چیزی بگیرد و من باید با ناباوری شاهد این اعمال و رفتار او می شدم… در آخرین روزها دیگر بت او کاملا برای من شکسته شده بود و انگیزه ادامه رابطه برایم به کل زیر سوال رفته بود … به لنین و مارکس و مائو فحش می دادم و می گفتم که اگر آنها هم مثل تو بودند من قبولشان ندارم. دیگر نمی خواهم با تو ارتباط داشته باشم. من آنچنان با نفرت از او جدا شدم که مدت زمانی باید می گذشت تا می توانسم به خود آیم