پدر ثروتمندی چند پسر داشت. یکی از پسرها روزی به پدر گفت سهم من از ثروتت را بده تا بروم و براي خودم زندگی کنم.
عصراسلام: پدر هم سهمش را داد و پسر رفت. مدتی که گذشت، پولهای پسر تمام شد و کارش به عملگی و کارگري کشید. روزي به این فکر افتاد که پدرم که براي کارهایش کارگر میگیرد، خوب است من هم بروم پیش او کار کنم و مزد بگیرم. به همین منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش کند. پدر گفت این فضولیها به تو نیامده، بیا برو پهلوی بقیه ي بچه هایم و نیازي به کار کردن تو نیست. یک گوساله هم به میمنت آمدن پسرش قربانی کرد.
پسرهاي دیگر که سال ها بود سر سفره ي پدر بودند و از او نبریده بودند، وقتی دیدند پدر براي پسر متمرّد گوساله قربانی کرد، ولی براي آنها که مطیع و سازگار بودند، یک بز هم قربانی نکرده است، قهر کردند. البته این مال جهل و بی توجهی آنها بود. چون گوساله قربانی کردن پدر را دیدند، ولی سال ها پذیرایی پدر از خودشان را فراموش کردند.
داستان خدا با بندگانش هم همین طور است. نکند اگر خداوند فرد گناهکار تائبی را مورد محبت قرار داد، ما نتوانیم تحمل کنیم و از خدا قهر کنیم.
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی