الکهف، ۸۲-۶۰.
عصراسلام: موسی به کسی رسیده است که علمِ لدنّی دارد (و علّمنه من لَدُنا علماً، ۶۵). چیزی که آیهی ۶۰ به آن تصریح دارد این است که موسی گفته است که عزماش را جزم کرده تا به مجمعالبحرین برسد؛ اما به نظرم بسیار طبیعی است که فرض کنیم موسی اصلاً برای دیدارِ این شخص آمده است. کتاب نامِ این عالِم الهی را ذکر نمیکند، و این برای من امرِ نامطلوبی است که، در ترجمهی این داستانِ مشهور، برخی مترجمانْ "خضر" را—که در هیچ جای کتاب نیامده—وارد میکنند. تصورِ من این است که اینکه نامِ شخصیتی در داستان ذکر بشود یا نشود نکتهی مهمی در سبکِ داستانگویی است. (در سورهی یوسف هم نامِ شخصیتِ زنِ داستان نیامده است؛ به موضوعِ ذکرنشدنِ نامْ جداگانه خواهیم پرداخت.) قاعدةً صاحبِ کتاب اگر میخواست میتوانست به ما بگوید که نامِ حکیم چه بوده است.
موسی تقاضا میکند که نزدِ حکیم شاگردی کند، و حکیم میگوید که موسی طاقتِ همراهیِ او را ندارد (إنّک لن تستطیع مَعِی صبراً، ۶۷). موسی میگوید که، اگر خدا بخواهد، حکیم موسی را شکیبا خواهد یافت (ستجدنی إن شاء الله صابراً).
[چندین نسل پیش از موسی، ابراهیمِ خلیل به پسرش خبر داد که دستور رسیده که او را قربانی کند. با ظرافت خبر میدهد (میگوید که در خواب میبیند که پسر را ذبح میکند) و از اونظر میخواهد. پسر—که کتاب به ما نمیگوید ناماش چیست—از ابراهیم میخواهد به آنچه ابراهیم را به آن فرمان میدهند عمل کند. همهی اینها در الصافات ۱۰۲ نقل شده، که تمام میشود با جملهای از پسرِ ابراهیم که میگوید که، اگر خدا بخواهد، ابراهیم او را از شکیبایان خواهد یافت (ستجدنی إن شاء الله من الصبرین). آنچه اسحق یا اسمعیل میگوید اصولاً همان است که موسی میگوید—الّا اینکه حرفِ پسرِ ابراهیم به گوشِ من متواضعانهتر است.]
در سورهای که در آن پیامبرِ اسلام امر شده است که در موردِ هیچ کاری نگوید که فردا خواهدش کرد مگر آنکه این را هم بگوید که اگر خدا بخواهد (۲۴-۲۳)، لابد تصادفی نیست که میشنویم که موسی هم استثناء میکند. اما شاید یکی از نکاتِ داستانِ موسی و حکیم این باشد که گفتنِ إنشاءاللهتضمینکنندهی تحققِ خواست نیست، حتی اگر پیامبرِ أولوالعزمی بگویدش.
بارِ اول که موسی ناشکیبایی میکند حکیم فقط حرفِ قبلیاش را تکرار میکند: قال ألم أقل إنک لن تستطیع معی صبراً (۷۲؛ آیا نگفتم که نمیتوانی همراهِ من صبر کنی؟). اما بارِ دوم حرفی اضافه میکند (۷۵): قال ألم أقل لک إنک لن تستطیع معی صبراً. آنطور که من میفهمم، این اضافهشدنِ "لَکَ" لحن را خشنتر میکند: آیا به تو نگفتم که نمیتوانی همراهِ من صبر کنی؟*
* شباهتها و تفاوتهای آیههای ۶۷ و ۷۲ و ۷۵ در ترجمههای ابوالقاسم پاینده و محمدمهدی فولادوند منعکس شده و در ترجمههای عبدالمحمد آیتی و کاظم پورجوادی و بهاءالدین خرمشاهی منعکس نشده است. و ترجمهی قدیمیِ الصافات ۱۰۲، بدونِ حفظِ رسمالخط: "چون برسید با او به کوه، گفت یا پسر، من میبینم اندر خواب که من بکشم تو را؛ بنگر تا چه بینی. گفت یا پدر، بکن آنچه فرمایند تو را، که یابی مرا، اگر خواهد خدای، از شکیبایان."
موسی و هارون را به سوی فرعون فرستادهاند که سرکشی کرده است. قرار است بخواهند بنیاسرائیل را با آنان روانه کند (طه، ۴۷)، و قرار است با فرعون بهنرمی سخن بگویند (قولاً لیّناً، ۴۴). از خودِ متنِ کتاب نمیتوانم دریابم که آیا ابراهیم در زمانی که با قومِ پدر احتجاج میکرد و در آن موقع که بتهایشان را شکست رسول بود یا نبود؛* اما چیزی که روشن است این است که، در بعضی از گزارشهای کتاب، طرزِ صحبتاش در این دوره از جنسِ قولاً لیّناً نیست.
در روایتِ الأنعام، ابراهیم به پدر میگوید "آیا بتانی را به خدایی میگیری؟ تو و قومات را در گمراهیِ آشکاری میبینم" (۷۴)، که صحبتِ چندان ملایمی نیست. حتی اگر (شاید با نگاه به الصافات ۱۰۲ که دربارهی ابراهیمِ سالخورده است) جمله را اینطور بفهمیم که "… به نظرِ من تو و قومات در گمراهیِ آشکاری هستید"، باز هم صحبتِ ابراهیمِ جوان نرم نیست.
و اگر در این حکایتْ صحبت نرم نیست، باری در داستانِ الأنبیا که شکلِ گفتوگو دارد کلامِ ابراهیم کاملاً خشن است. به پدرش و به قوماش میگوید "این تندیسها چیست که در خدمتشان هستنید؟" (۵۲)، و جوابی که میگیرد غریب نیست:پدرانمان را عبادتکنندگانِ آنها یافتیم (۵۳؛ قالوا وجدنآ ءابآءنا لها عبدین). ابراهیم در اینجا جواباش این نیست که توضیح بخواهد و استدلال کند، و جواباش این هم نیست که با ملایمت بگوید که من با نیاکانمان همعقیده نیستم. همان لغتِ "أب" را میگیرد و به سمتِ مخاطباناش پرتاب میکند (۵۴): "گفت قطعاً شما و پدرانتان در گمراهیِ آشکاری بودهاید" (قال لقد کنتم أنتم و ءابآؤکم فی ظللٍ مبینٍ).
بعد آنان چیزی میگویند و ابراهیم جوابی میدهد. به آن حرف و جواباش کاری ندارم، غیر از اینکه بگویم به نظرم میرسد که کمی غریب است تصورِ اینکه داریم گزارشِ گفتوگویی واحد را میخوانیم که یک طرفاش ابراهیم است و طرفِ دیگر آزر و قوماش: آن تصویر مناسبِ وقتی میبود که ابراهیمی که مقامِ اجتماعیِ مهمی داشته باشد (و احتمالاً خیلی هم جوان نباشد) برای جمعی موعظه یا سخنرانی کند. تصورِ من از گزارشِ این سوره در ۵۶-۵۲ این است که چکیدهای است از رویاروییهای متعددِ ابراهیمِ جوان با قوم—ابراهیم چنین میگفت، و آنان چنان میگفتند.
جملهی بعدیای که در گزارشِ الأنبیاء میخوانیم این است (بدونِ فعلِ قال در ابتدای آیه): "به خدا که بعد از آنکه پشت کردید فکری به حالِ بتانتان خواهم کرد". شاید معقول نباشد که فرض کنیم ابراهیم این را همانقدر روشن و بلند گفته باشد که جملههای قبلی را—یا دستکم: معقول نیست که ابراهیم این را بلند و روشن گفته باشد، و قوم به ابراهیم فرصت داده باشد که به سراغِ بتان برود. عجیب نیست که برخی مترجمان و مفسران توضیح دادهاند که این جمله را ابراهیم در دلمیگوید. شخصاً مایلام تصور کنم که این را ابراهیم غیرشمرده و با عصبانیت و زیرلب میگوید، طوری که برای مخاطباش چندان مفهوم نیست.
داستانِ شکستنِ بتان و پیآمدهایش، آنطور که در الأنبیاء ۷۲-۵۸ آمده، البته مشهور است. من مایلام نگاهی کنم به روایتِ سریعِ الصافات ۱۰۱-۸۳. ابراهیم از پیروانِ نوح است و قلبِ سلیم دارد. از پدر و از قوم میپرسد که چه ظن میبرند به خداوندِ جهانیان وقتی که دیگرانی را به خدایی میگیرند. نگاهی میکند به ستارگان (۸۸)، و میگوید که کسالت دارد (۸۹). قوم که پشت میکنند و میروند، ابراهیم نهانی نزدِ خدایانشان میرود.
آنطور که من میفهمم، آیههای ۹۱ و ۹۲ از نمونههای بسیار معدودی در کتاب است (نمونهی دیگری هم هست؟) که کسی را تنها و در خلوت نشانمان میدهد. روشن است که در آیههای زیادی اشخاصی را در حالِ مناجات یا دریافتِ سخنِ خداوند یا در حالِ مکالمه با خداوند میبینیم؛ اما در اینجا ابراهیم است و بتها، و ابراهیم با بتها صحبت میکند. کسی نیست که بهتر از ابراهیم بداند که جوابی نخواهند داد—گفتوگویی در کار نیست؛ داریم چیزی را میشنویم که ابراهیم میگوید، بی انتظارِ جواب، حتی بی انتظارِ شنیدهشدن: داریم ابراهیم را در خلوت میبینیم.
گمانِ من این است که ابراهیمِ جوان که به سراغِ تندیسها رفته عصبانی است:
پنهان به سوی خدایانشان رفت. گفت "چرا چیزی نمیخورید؟(۹۱)
چهتان شده که چیزی نمیگویید؟"(۹۲)
و با دستِ راست ضربهای میزند…
قوم برمیگردند و ابراهیم استدلالیتر صحبت میکند ("آیا چیزی را میپرستید که میتراشید؟")، و تدبیرِ قوم این است که ابراهیم را بسوزانند. در ۹۸ میخوانیم که خواستند حیلهای برایش بیندیشند و خدا خوارشان کرد. بعد،
و گفت من به سوی پروردگاری میروم که مرا راه خواهد نمود (۹۹)
ای پروردگارِ من، [فرزندی] از صالحان به من ببخش (۱۰۰)
پس او را به پسری بردبار بشارت دادیم (۱۰۱)
و آیهی ۱۰۲ شرحِ موجزِ ماجرای ابراهیمِ سالخورده و ذبحِ عظیم است که قبلاً دربارهاش چیزی گفتم. قصدم از اشاره به ۱۰۱-۹۸ بررسیِ آن داستان نیست؛ پیشنهادنِ خوانشِ دیگری از همان داستانِ بتشکنی و آتش است. مایلام ۱۰۱-۹۹ را ابتدای فصلِ تازهای از داستانِ ابراهیم نبینم، فصلی که ابراهیم، بعد از بیرونآمدن از آتش، هجرت میکند و در سالخوردگی به او مژدهی فرزند میدهند. دوست دارم ۱۰۱-۹۹ را بخشی از داستانِ آتش ببینم:
ابراهیم را گرفتهاند و دارند تدارکِ آتش میبینند. ابراهیم را دارند در آتش میاندازند. و ابراهیم اصلاً به آتش فکر نمیکند: آرام است و با خداوند صحبت میکند. نه اینکه نگرانِ سوختن نباشد چون مطمئن است که بر او سرد و سلامت خواهد بود؛ نه: ابراهیمِ جوان—که حالا عصبانی نیست و آرام و راضی است—اصلاً به این موضوع فکر نمیکند. دیگران دارند سعی میکنند ابراهیم را مجازات کنند، و ابراهیم در عوالمِ دیگری سیر میکند. از جمله از خداوند طلبِ فرزندِ صالح میکند، و جواب را هم همانجا میشنود.
به نظرم این خوانش با ماجرای ابراهیمِ سالخورده و بشارتِ اسحق که در هود ۷۴-۶۹ (و در جاهای دیگری از کتاب) آمده در تعارض نیست؛ اما این نوشته طولانی شده است و توضیح را میشود برای بعد گذاشت. فقط این را هم بگویم که حکایتِ دیگری از گفتوگویی بینِ ابراهیم و پدر هست (مریم ۴۷-۴۱) که ابراهیمی که نشانمان میدهد مردِ جوانِ عصبانیای نیست و اگرچه به سبکِ مشهورِ قرآنی در مواجهه با حرفِ لغو میگوید سلامٌ علیکم، واژگاناش و لحنِ صحبتاش پرمحبت است، و این را هم میگوید که برای پدر—پدری که ابراهیم را به سنگسار تهدید میکند—آمرزش خواهد خواست. تعیینِ قطعیِ ترتیبِ ماجراهای ذکرشده در کتاب کارِ بدیهیای نیست؛ به هر حال، من اگر میخواستم در موردِ ابراهیمِ جوان داستانی بر پایهی کتاب بنویسم مبنا را این میگرفتم که گفتوگوی گزارششده در سورهی مریم مربوط میشود به بعد از شکستنِ بتها.
ابراهیم، در پیِ چندین محاجه، بعضی بتها را شکسته است و حالا آرام و راضی است و هنوز ساعتی مانده تا قوم برگردند و او را بگیرند. در این بازه ابراهیم نزدِ پدر است و با او بهنرمی صحبت میکند. صحنهی بعدی (الأنعام ۶۷-۵۹) این است که قومْ بتها را شکسته مییابند و در مسیرِ مسببجویی میشنوند که جوانی که ناماش ابراهیم است از آنها صحبت میکرده، و به سراغاش میروند و ابراهیم با ارجاعی هوشمندانه به بتِ بزرگ—که نشکسته است—ساکتشان میکند. به گمانام صحنهی بعدیای که باز هم پیش از آتش است آن است که البقرة ۲۵۸ گزارش میکند: ابراهیم همینقدر هوشمندانه کسِ دیگری (شاید نمرود) را ساکت میکند.
—
* از ۱۹:۴۳ برمیآید که ابراهیم در زمانِ گفتوگویی با پدرش که در پاراگرافِ آخرِ متن به آن پرداختهام هدایتشده بوده است؛ چیزی که در آن تردید دارم رسالتِ او در این زمان است. شاهدی بر رسولنبودناش این است که در ۱۹:۴۱ که مقدمهی این گفتوگو است فقط صحبت از این است که ابراهیم صدّیقاً نبیاً بود، در حالی که در موردِ موسی (۱۹:۵۱) و اسمعیل (۱۹:۵۴) صحبت از رسولاً نبیاً است (در همین حوالی صحبت از نبوتِ اسحق و یعقوب و هارون و ادریس هم هست). در موردِ رسالتِ ابراهیم میشود به ۹:۷۰ نگاه کرد.
کاوه لاجوردی