چند سال پیش در دانشگاه تربیت معلم به دعوت انجمن اسلامی برای دانشجویان سخنرانی کردم. آن ها مواضع بسیار تندی داشتندو ساختار شکنی می کردند. به آن ها توصیه کردم از من و امثال من که در انقلاب بوده ایم بپرسید اشتباه ما چه بود و شما آن را تکرار نکنید.
جوانان نسل ما سقوط شاه را اصل ومحور انقلاب کرده بودند وبه هیچ چیز دیگری نه فکر می کردند و نه بها می دادند. گفتم زمان انقلاب مثل یک جوان بیست ساله بودم که عاشق یک دختر ۱۷ ساله شده بودم. و جز او هیچ چیزبرایم مهم و مطرح نبود. شعار همه ی مردم "شاه باید برود” بود. مردم شعار میدادند” تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود.” شاه هیچ راهی برای آشتی و حل مسالمت آمیز بحران باقی نگذاشته بود.
اگر شاه کوتاه میآمد انقلاب نمیشد و یا اگر کاری که در فیلیپین کردند در ایران میکردند، مثلا به جای روی کار آوردن جمشید آموزگار، یک افسر جوان را روی کار میآوردند و شاه را برای معالجه به خارج میفرستاد و بعد اعلام میکرد اقای خمینی هم هر وقت خواست برگرد، بعد زندانیان و روزنامهها را آزاد میکرد و فضا را باز میکرد، آن وقت وضع فرق میکرد. البته تاریخ را با «اگر» بررسی نمی کنند.
واقعیت این است که شاه حاضر به عقب نشینی نبود. امینی میگوید وقتی شاه به من پیشنهاد نخست وزیری را داد برای قبولی خود دو شرط کردم یکی اینکه فرماندهی کل قوا را به نخست وزیر محول کند و همچنین بودجه ارتش داخل بودجه دولت قرار گیرد. اما شاه هیچکدام را نپذیرفت. بعد امینی میگوید من این پسر رضا شاه را خوب میشناسم وقتی به مشکل بر میخورد خودش را به موش مردگی میزند و دنبال کسی میگردد که کار را به دست او دهد و پس از آرام شدن اوضاع دوباره روش قبلی خود را در پیش بگیرد.
گفتم که تاریخ با اگر نوشته نمی شود. کسانی مانند مهندس بازرگان و تا حدی دکتر صدیقی و سنجابی بر این اعتقاد بودند که در همین چارچوب میشود کار کرد اما نه سنجابی و نه صدیقی مسولیت نخست وزیری را قبول نکردند. بازرگان میگوید من در زندان بودم که تیمسار مقدم رییس ساواک به دیدن من آمد و پیام داد که اعلیحضرت به همان نتیجه ای که شما معتقدید رسیده اند که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت و بازرگان در جواب او میگوید ایشان دیر به این نتیجه رسیده اند.
منیع: اندیشه پویا