تصوری که من از مرگ دارم مثل تصور خیلیها توأم با ابهام و ترس و کنجکاوی بوده. تجربه مرگ و فقدان یک عزیز از همان چهار سالگی که قدیمیترین خاطراتم را از این سن به یاد دارم، به دلیل شهادت پدرم در یک سالگیام تجربهای مقدس و البته مجمل بود
. شش ساله که بودم مادر دو پدربزرگم که «ننه» صدایش میکردیم در ۸۶ سالگی مرد. ننه را خیلی دوست داشتم. سادگی و ملاحت عجیبی داشت. با اینکه کودک پنج شش سالهای بیش نبودم خیلی راحت سر کارش میگذاشتم! به صدّام میگفت خدّام، هر وقت هواپیماهای عراقی میآمدند دمپایی و داروهایش را دستش میگرفت و به پناهگاهی که پدربزرگم در گوشه باغچه کنده بود فرار میکرد! همین صحنه جالب مرا تحریک میکرد وقت و بیوقت به ننه بگویم که خدام باز هم حمله کرده تا صحنه دیدنی فرارش به پناهگاه را ببینم و بخندم!
وقتی ننه مرد میانه زمستان سرد سال ۶۶ بود. پدربزرگها و مادرم که از علاقه من به ننه خبر داشتند خبر مرگش را به من ندادند. جنازهاش شب تا صبح در اتاق بود و من هر چه سعی میکردم به اتاق بروم و ننه را ببینم عمهام مانع میشد به این بهانه که دکتر بالای سر ننه است و نباید مزاحمش شوم. بعدها وقتی فهمیدم ننه مرده خیلی گریه کردم …
***
حال و روز جنازه پدرم آنقدر رقتانگیز بوده که مأموران پادگان تیپ ۲ زرهی زنجان، بزرگان فامیل را قسم داده بودند که از خیر دیدن جنازه پدر بگذرند. پانزده ساله بودم که در آلبومهای بنیاد شهید زنجان توانستم عکسهایی ازجنازه پدر را پیدا کنم. ولی هیچ وقت به پدربزرگهایم نشانش ندادم. مادرم که عکسها را دید خیلی گریه کرد …
***
هنوز تصوری از مرگ نداشتم. اواخر دوره ابتدایی که برای فاتحه خواندن بر مزار پدر به قبرستان پایین زنجان رفته بودم میّتی را دیدم که در تابوتی بود و برای اقامه نماز به میان بازماندگانش آوردند. در تابوت باز بود و من تا شب به آن میت فکر میکردم. نیمههای شب ناگهان ترس عجیبی به جانم افتاد و حس کردم آن جنازهای که صبح دیده بودم نزدیکتر و ملموستر از آنی است که تصورش را میکردم! از شدت ترس به آغوش امن مادرم پناه بردم و گریه کردم …
***
دوره راهنمایی بودم که کتاب سیاحت غرب را خواندم. به ناگهان همه تصور من از مرگ عوض شد. حس کردم دیگر هیچ نقطه مبهم و مخوفی وجود ندارد که بترسم. ترسیم نویسنده از مرگ آنقدر برایم واقعبینانه و منطقی بود که در همان اوان بلوغ تصمیم گرفتم وصیتنامهای بنویسم. اولی را تابستان ۷۵ نوشتم، در پانزده سالگی! در این ۱۵ سال بارها تغییرش دادهام و اصلاحش کردهام. هنوز هم تصورم از مرگ، تقریبا همان چیزی است که کتاب آقانجفی قوچانی در چهارده پانزده سالگی برایم ترسیم کرد …
***
صبح جمعه دوم مرداد ۸۳ بود که پدربزرگ مادریام که ۴ سال از برادرش (پدربزرگ پدریام) کوچکتر بود از برادر و من خواست برای کار مهمی به روستای گلابر برویم. همه فامیل به رسم پدرم، به پدربزرگ پدریام «دادا» میگفتند و به پدریزرگ مادریام هم «عمو». عمو آن روزها حال خوشی نداشت و به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود. به بالینش که رسیدیم نای حرف زدن نداشت و گویا فقط هوس کرده بود در ساعات آخر عمرش ما را ببیند. ساعت سه عصر بود که ناگهان سیاهی چشمانش به سفیدی گرایید و پدربزرگ پدریام از من و داییهایم خواست او را رو به قبله بخوابانیم. از داییام خواستم که نفس مصنوعی بدهد و من هم ماساژ قلبی را شروع کردم. ولی دادا فهمیده بود که کار برادر کوچکش تمام است. انگشتان پاهای برادر را به هم گره زد و از ما خواست دیگر آزارش ندهیم. نتیجه اقدامات ما این شد که پدربزرگ مادری خون بالا آورد و تمام کرد! سنگینی لحظات جان دادن را به وضوح حس کردم. عمو به شدت سرمایی بود و من چقدر امیدوارم بودم وقتی آب سرد در غسالخانه بر بدنش ریخته میشد زنده شود و نشد …
دادا هم دو سال بعد از برادرش رفتنی شد. هم عمو را و هم دادا را من برای آخرین بار در قبر دیدم، تلقین میت برایشان خواندم و برای همیشه با این دو برادر خداحافظی کردم. هنوز هم گاهی بوی سنگین و مبهم قبر را در لحظات خواندن تلقین حس میکنم. ترکیبی از بوی کافور، سدر، رطوبت خاک، پارچه کفن و خیسی چشمها …
***
مرگ را هیچ یک از ما تجربه نکردهایم که دربارهاش بنویسیم. ولی مثل خوردن فلان غذا و دیدن فلان فیلم نیست که نخورده و ندیده بشود دربارهاش نوشت و گفت. مرگ شاید از زیباترین نعمتهایی است که بیشتر مردم از آن یا نفرت دارند و یا میترسند! تضاد جالبی را به همراه دارد، پیوند زشتی و زیبایی!
گویا روزی که بشود این تضاد ظاهری را برطرف کرد فقط روز مرگ است! کاش میشد قبل از مردن هم مرد!
علی اشرف فتحی