هشت صبح فردا، دقیقا یک سال از مرگ پدرم میگذرد. وصف چیزی که بر من و خانوادهام در این یک سال رفته، در توان کلمات نیست. همه ما، به خصوص من، انسانهای دیگری شدهایم. من در این یک سال، از دلتنگی و استیصال بارها به توییتر پناه آوردهام.
تمامی واکنشها به ابراز دلتنگیهای من، همدلانه و دلگرمکننده بودهاند. از این بابت خودم را مدیون دوستانم در توییتر میدانم. هیچ چیز خوبی در مرگ پدرم ندیدهام که به پاس قدردانی با شما به اشتراک بگذارم. با این حال این تجربه تلخ، روی دیگری از زندگی به من نشان داده که اشتراک آن را وظیفه اخلاقی خودم میدانم.
مرگ پدرم، من را بیشتر از گذشته قدردان زندگی کرده است. انگار که در پس تمام این سیاهیها، پرتوی از نور بر جهان تابیده است که تنها با چشمهای غمدیده قدرت تشخیص آن را داشتهام. در کنار سوگ پدرم، تمامی مصیبتهای جمعی در این یک سال بر قلب فشردهام چنگ انداختند اما هر بار عمیقتر از گذشته عاشق زندگی شدم.
جزییات زندگی برایم عزیزتر شدند و هر روز شکرگزار این هستم که این جزییات را شفافتر از همیشه میبینم و دل به آنها میدهم. آن تجربه تلخ من را مصمم کرد که بدون تکلف و تردید اضافات زندگی را حذف کنم و به دلبستگیهای ریز و درشت آن بچسبم.
حالا بدون ترس عاشق میشوم، دوستانم را بیشتر دوست دارم، تلاش میکنم رنگ بیشتری به زندگی بدهم، بیشتر از زیباییهای طبیعت متحیر میشوم و بیشتر از همیشه قدردان نیکی و درستی و راستی هستم. این یک حسرت ابدی است برای من چون تنها وقتی در خلق و خو و منش قدم در راه پدرم گذاشتهام که مرگش برایم یادآور زندگی شده است.
پدر من نماد زندگی غریزی و طبیعی بود. بدون ملاحظه میخندید و گریه میکرد، در دوست داشتن و ابراز آن غرور داشت اما خست نداشت، درستی را ستایش میکرد و در نکوهش بدی لکنت نداشت. شاد کردن دیگران منتهای لذتهایش بود و حاضر بود داراییهایش را هم در این راه به خطر بیندازد. هرگز در زندگی هیچ مردی را همچون پدرم قاطع و مصمم ندیدم. کاستی هم داشت اما کلیت وجودش ستایشبرانگیز بود. تلخترین وجه از زندگی پدرم و البته من این بود که بیماری، در ماههای آخر عمرش، آن چهره پرهیجان و احساس را بیروح و سنگی کرده بود.
خودم را خوشبخت میدانم که در سال آخر، نزدیکترین همراه پدرم بودم و عمیقترین رابطه تمام زندگیام را با او تجربه کردم. با هر گام که به سوی مرگ برمیداشت، بخش بیشتری از حرارت روحش را در من به ارث میگذاشت. حالا که یک سال رفته، بیشتر از همیشه گرمای وجودش را در خودم احساس میکنم.
احتمالا همین میراث نامیراست که زندگی را، فراتر از مصیبتها و کاستیهایش، بیشتر از هر زمانی برایم درخشانتر و زیباتر کرده است. این درخشندگی زندگی را من به بهای تلخترین و مهلکترین تجربه تمام زندگیام میبینم و درک میکنم. امیدوارم درخشش زندگی،که بزرگترین هدیه خدا است، بدون بها شما را در بر بگیرد.
در این یک سال، بارها همدردیهای شما را در این روزهای سخت به یادآوردم و هربار چون روز اول دلگرم شدم.پدر من مرگ در مواجهه با مرگ هر کسی، همیشه این عبارت را به زبان کردی میگفت: قیامتش روشن باشد.
جواد نصرتی
قیامتت روشن بابا. هرگز فراموش نمیشوی.