سالها در حاشیهی شهرِ تهران کار کردم. همین روزها بارها شد تلفن را بردارم و به بعضی آدمهایی که در آنجا میشناسم تلفن کنم
. قبلن میشنیدم رضا یادتان هست؟ تصادف کرد. مرتضا یادتان هست؟ اوردوز کرد. شوهر معصومه معتاد شده، سرکار نمیرود. حقوق علی را چند ماه است ندادهاند. ولی گفتم اگر این بار زنگ بزنم خواهم شنید جواد گلوله خورد علی در بیمارستان است از محمد خبری نداریم.
زنگ نزدم و خاطرات را مرور کردم.
در تمام سالهایی که در حاشیهی تهران کار میکردم شورشِ جنوبشهر علیه شمال را حس میکردم و تعجبم از این بود که چرا اتفاق نمیافتد. کارگرِ کارخانهی ورشکستهی تایرسازی به سخنرانی من در حمایت از جنبش سبز گوش میکرد و همان آن اساماسی به او میرسید به حمایت از احمدینژاد. او گوشیاش را چک میکرد و همانطور که سرش را به حرفهای من تکان میداد در دل به ریش من و به اساماسِ وارده میخندید. خیلی از مشاهداتم را از آن روزها در رُمانِ "دکتر داتیس" نوشتهام اما حال شک ندارم در این ده سال که نبودهام آن آدمها، آدمهای دیگری شدهاند. در آن سالها جنوبشهر به ظلم و گرفتاری عادت کرده بود. آنها گرفتار سه مشکل اساسی بودند، اول بیاعتناییِ فراگیرِ حکومت (برای همین به احمدینژاد رای دادند چون حزبِ چپگرا وجود نداشت و احمدینژاد تنها صدای آنها بود)، دوم فسادِ نهادهای محلی مثل شهرداری و شورای شهر و غیره که من از نزدیک شاهد بودم چگونه با این آدمها رفتار میکند و آنها هم چگونه با ضربه زدن به خود به نافرمانی دست میزنند. مثلن همانطور که در رُمان هست محلهای در جنوبشهر شبانه تصمیم گرفتند طبقهی دومی بر خانههای زهواردررفتهی خود بسازند. شهرداری و سپس وارد عمل شد و کار به تنگنا کشید. تمرد، آشوب و بینظمی. مذاکرهای در کار نبود. همانطور که پیش از ساختمانسازی مذاکرهای در کار نبود. جنوبشهر میگفت چطور وقتی در تهران آسمانخراش میسازید و در کوچههای بدون پارکینگ به تخریب و نوسازی و به قول خودتان توسعه مشغولید من از ساختنِ یک واحد برای پسرم محروم باشم؟ او میگفت مگر شما اساسی میسازید که من هم اساسی بسازم؟
چطور زورتان به بیلدرهای پایتخت نمیرسد اما به من گیر میدهید که برق امام دارم و خانهام بر قنات بنا شده است؟ پس شهرداری ورودیهای محله را به ایست بازرسی مجهز کرد که مصالح داخل نشود. مشکل حل شد؟ خیر. شیفت کارمندان شهرداری در ایست بازرسی با قیمتهای بالا خرید و فروش میشد چون رشوه در جریان بود. همه چشم میبستند و دلشان خوش بود در حال اجرای قانونند.
سومین گرفتاری، مشکلات رایج حاشیهی شهر بود، اعتیاد بیکاری، جذابیتِ پیوستن به گروههای خرابکار. البته در همین اوضاع بسیاری از خانوادهها درست مثل خانوادههای شمال شهر در پیِ حفظ بچهها و خانواده بودند. به نظر من شمال و جنوب به یک اندازه گرفتارِ اضمحلال تدریجی فرهنگی بودند. جنوب چیزهای بیشتری از سیاست میفهمید و شمال یا در حال ترک کشور بود یا میآموخت چگونه چشم ببندد و عادت کند. شمال گرفتار خردهفرهنگِ موروثیِ خود بود که مورد دستبرد واقع شده بود و جنوب زخمهای خودش را میلیسید. ضمن آنکه آنها از خردهفرهنگی دیگر میآمدند و آمیختهای از قومیتهای متفاوت بودند، لر و کرد و ترک و مازندرانی و گیلانی و ترکمن و اصفهانی و زنجانی و قزوینی. همهی اینها با هم درآمیخته و چیز جدیدی به وجود آمده بود؛ حاشیهی شهر. حاشیهی نگران شهر.
هیچ نوستالژی نسبت به تهران در خود حس نمیکنم چون گمان میکنم تهران را خوب میشناسم. همانطور که گفتم عدهای گمان میکردند دچار توهم شدهام اما من صدای خرد شدنِ استخوانها را پانزده سال پیش میشنیدم. سیاستهای اقتصادیِ دههی هفتاد همچنان در جریان بود و آنها را صدایی نبود. من صدای بالا آمدنِ جمعیت از طبقات زیرین را میشنیدم درحالیکه تو در طبقات بالایی نشستهای نسکافه میخوری و فیلم موردعلاقهات را تماشا میکنی. با وجود این میدانم آن مردم تا لازم نشود به مردم دیگر تعرض نخواهند کرد برای همین بود که در اعتراضات اخیر فقط به اماکن دولتی آسیب رسید.
صدا اینبار بلندتر از همیشه به گوش من میرسد و به نظر میآید عاقلان همچنان در بحثند که سیاستهای اقتصادی را چگونه با مشت آهنین اجرا کنند غافل از اینکه ایران، چینِ دههی نود نیست و موقعیت هم میدان تیانآنمِن نیست. چین به قول خودش در حال شکوفایی بود و معترضان اغلب دانشجو بودند. هیچ شباهتی به ایرانِ تحت تحریم با معترضانِ فرودستش ندارد.
برخی در انتهای این تونل روشنایی میبینند و برخی نه. من به دستهی دوم تعلق دارم. آرزویم روشناییست ولی میدانم میلیونها انسانِ حاشیهی شهرها حتا با انتخابات آزاد و حتا با گشایش سیاسی سر و سامان نمیگیرند. این مسکنها موقتیست و درد و فریاد دوباره عمیقتر از گذشته برمیگردد.
دکتر حامد اسماعلیون