من که تا ۲۹ سالگی با بهشت زهرا غریبه بودم ، در سی سالگی تمام قطعه ها و راههایش را مثل کف دست می شناختم . این را از پدر دارم .
یک لقمه غذا گلوگیرش شد و پایمان را به آنکولوژی باز کرد و زندگیمان شد گرگ و میش . بیشتر گرگ . طبقه چهارم بیمارستان سعادت آباد و ۸ ساعت جراحی ، فاجعه را کمی به تاخیر انداخت . برگشت خانه و قرار شد نام بیماری را پنهان کنیم . کمی که سرحال آمد ، از مادرم قبالهٔ ازدواج را خواست و پشتش چیزی نوشت و گفت : « شماره و آدرس کانون بازنشسته ها رو اینجا نوشتم . ازبر کن به درد میخوره ». مادرم رفت آشپزخانه تا کمی گریه کند و من با خودم گفتم : یعنی آقاجان میداند؟
کمی که قوت گرفت من را فرستاد ماسه و سیمان خریدم . کف آشپزخانه را شکافت ، نفس میزد و عرق میریخت. گفت :« از چاه نگرانم . » روی چاه را بتون ریخت . من خسته شدم او نه . با خودم گفتم باید خیالش از امنیت ما راحت میشد ؟ آیا می داند ؟ بعد حیاط را شکافت و لوله پولیکا گذاشت تا باران بیرون برود و کف حیاط را خیس نکند مبادا چاه حیاط ریزش کند ...
وقت استراحت و چایی گفت : « به خانمت برس. هرگز بین مادر و همسرت قرار نگیر و عمل هیچکدام را قضاوت نکن و اگر کردی به زبان نیار » . عجله داشت تجربه های زندگیش را منتقل کند و من از خود پرسیدم : یعنی می داند ؟
یکی دو ماه بعد لاغر شد . همان وقتی که اولین فرزندم به دنیا آمد . کودکانه شاد شد . در آستانه در نوزاد را از عروسش قاپید و بوسید و خندید و گفت : « حالا که این پدرسوخته رو دیدم میتونم راحت بمیرم » . بغض کردم و فهمیدم که می داند و به رویمان نمی آورد ...
به ما امن ترین روش بغل کردن نوزاد را آموخت . از اهمیت آرامش مادر و کودک و لزوم راحتی لباس نوزاد و شیر مادر و تغذیه مادر و ...
اول آبانی بود ، یازده شب خاله بیدارم کرد : بیا واسه خداحافظی... آقاجانت داره میره . انگار برای رفتن عجله داشت . هنوز نیم ساعت از دوم آبان نگذشته بود که رفت .
اردشیر طلوعی