کارل مارکس در جایی از رسالۀ دکتری خود در انتقاد از کسانی که نظریۀ اپیکور را مبنی بر اینکه اجزاءِ لایتجزا دارای کیفیاتی هستند نمیفهمیدند، مینویسد : «اسپینوزا گفته است : ”جهل دلیل نیست!“
اگر هر کسی میخواست فقراتی را که در نوشتههای قدما نمیفهمد پاک کند، به زودی، در برابر لوحی سفید قرار میگرفتیم.» اشارۀ مارکس به بیانی از اسپینوزاست در انتقاد از کسانی که پیوسته پرسشهایی دربارۀ «عللِ علّتها» مطرح میکردند و در نهایت نیز به «مشیت الهی پناه میبردند که آسایشگاه دیوانگان» است. اگر بتوان یک اصل خدشهناپذیر در تاریخ مارکسیسم پیدا کرد، به احتمال بسیار، همین تکیه بر جهل به عنوان دلیل در همۀ مباحثی است که پیروان مارکس چیز چندانی دربارۀ آن نمیدانند.
اگرچه اعماق فاجعه بیشتر از اینهاست و سخن مارکس، به نقل از اسپینوزا، مبنی بر اینکه جهل دلیل نیست، زمانی گفته شده است که او هنوز «علم تاریخ» خود را تأسیس نکرده بود تا همۀ رشتههای فلسفۀ اسپینوزا را در ایدئولوژی خود پنبه کند. با این همه، خود مارکس، که، حتیٰ اگر در جستجوی نظریهای برای دگرگون کردن عالم و آدم بود، اما بهرهای از طنز داشت و میدانست که «ایدئولوژیِ» بسیاری از هواداران او «عینِ خریتِ» آنان است. مارکس کلمۀ «خریت» را چند بار در نامههایی به فردیناند لاساله به کار برده و این نشان میدهد که او، به خلاف اکثریت پیروان خود، هنوز توان آن را داشت که در مواردی شیشۀ کبود ایدئولوژی را از پیش چشمان خود بردارد و خیال در واقعیت درنیامیزد! نخستین کسی که «علمِ تمامعیار» ــ اصطلاح پلخانف ــ نظریۀ مارکسیستی را جدّی گرفت فردریش انگلس بود که استادی در سادهـ وـ مبتذلسازی نظریۀ در حال تکوین دوست خود بود، و با مرگ مارکس بود که، به عنوان حواری سابقِ پیامبرِ «بیسلاح»، به مرجع همۀ انقلابیان «مسلح» تبدیل شد. در پایان سدۀ نوزدهم و نخستین سالهای سدۀ بیستم، به مقیاسی که جنبش انقلابی اوجی میگرفت، بیش از پیش، از اهمیت نظریۀ مارکس برای توضیح مناسبات نظام سرمایهداری کاسته شد و، با جانشین شدن انقلابیان به نظریهپردازان، خیل کسانی که بر طبل خالی انقلاب بدون تئوری میکوفتند بر واپسین کسانی که در مارکس چیزی پیدا نمیکردند که بتوان با آن انقلاب کرد برتری یافتند و با نخستین انقلاب سوسیالیستی نیز انقلاب، به تعبیر لنین، به «برقرسانی به به علاوۀ شوراها» فروکاسته شد. همین لنین بود که با نظریۀ داهیانۀ «حزبِ ترازِ نوین پرولتاریا» منافع گردانندگان حزب بلشویکی و فهم خود از آن مصالح را بر روسیۀ انقلابی تحمیل کرد و جامعهای بیمار و در بحران را به استالین تحویل داد. با به قدرت رسیدن استالین، که به عنوان طلبۀ سابق مدرسۀ دینی مسیحیت اُرتُدوکس، یکتنه، نمایندۀ دو شعبۀ استبداد دینی و دنیوی روسیه بود، با خلاصههایی که در همۀ مباحث مربوط به امور دنیا و آخرت ترتیب داده بود، نظریۀ مارکسی مؤثرترین سمّی را که میتوانست آن را برای همیشه فلج کند در درون خود ایجاد کرد. اگر به گفتهای که از مارکس آوردم برگردم میتوانم گفت که جهل استالینی، به عنوان جهل بزرگتر حزب جماعت جاهلان همۀ روسیه، جانشین فهم ظرافتها و پیچیدگیهای مناسبات انسانی و شیوههای عملکرد اجتماع انسانی شد.
سید جواد طباطبایی